راه و رسم دلبری
از همان تابستانی که درس و مشق دبیرستان تمام شد شروع به کار کردم، فروشندگی، کتاب داری، بسته بندی، مغازه داری، تدریس، و…
ماههای اول دانشجویی، در مغازه ای کار میکردم. صنف سختی بود بالاخص که بیشتر مراجعین دختران جوان بودن. یادم هست یک دختر جوانی بود هر روز می آمد و هربار هم یک جنس را قیمت میکرد. به رغم آنکه حجاب کامل و سفت و سختی هم داشت، اما نمیدانم این چادر چه مشکلی داشت که بارها و بارها باید درستش می کرد و من هم به رسم هر روز باید آنقدر سرم را به فاکتورها و بعضا تمیز کردن پیشخوان و… گرم میکردم تا برود…
یکبار مادرم بیرون مغازه داخل را نگاه میکرد و بعد از این دخترخانم داخل آمد و سلام و علیک و احوال پرسی کرد و گفت چه خوب است که لااقل مشتریهایت محجبه هستند. نخواستم دل مادرانه اش را نگران کنم و الا میگفتم عزیزجانم، از آن سمت که تو میبینی حجاب است. از این سمت که من ایستادم دنیای دیگری است!
***
سحر امروز ؛ یعنی هشتم مهر ۹۲
دوباره یاد آن دخترک و کارهایش افتادم… نه یاد خود ِ خودش. بیشتر یاد خدایش.
شیوه دلبری خدا نیز اینگونه است. هر روز و هر روز به بهانه ای سر راهت سبز می شود. خدای من خدای دلبری هاست. او همواره همان لحظه ای که باور کرده ای همه چیز در یک سیاهی ناگشودنی فرو رفته و همه راههای پیش رو پیچیده در یک حجاب سخت است، بادی به چادرش می اندازد و تو را به تماشا می طلبد.
گاهی به یک متن، گاهی به یک رویا، گاهی به یک صدا، گاهی به یک خبر، گاهی به یک منظره؛ گاهی به عطر یا طعم. خلاصه به هربهانه ای به دلت دست می اندازد… به قول استادی می فرمود همه فلسفه خلقت همین شعر است:
اومد لب بوم قالیچه تکون داد
قالیچه خاک نداشت، خودشو نشون داد
آری ، آری … همه چیز بهانه ای است که خودی نشان دهد… آری ، آری … گاهی از آن سمت که تو میبینی حجاب است. از این سمت که من ایستادم دنیای دیگری است! و گاه از این سمت که من ایستاده ام حجاب است و از آن سمت که تو ایستاده ای دنیای دیگر. آری ، آری …
خدای من، هر روز به بهانه ای می آید و گاهی بادی به چادرش می اندازد…
ديدگاهي بنويسيد