شب آرزوها
«شب آرزوها میخواهد چه کار؟ مگر وقت مصائب معطل تمنای ما بود که وقت گرهگشایی لنگ آرزوی ما بماند؟ هان؟ نمیشود نخواسته بدهد؟ نمیشود کار به زار نرسد و بشود؟ اجابت باید شبیه یک قمقمه شربت خنک با طعم لیمو باشد، از آن نطلبیدهها با تخم شربتی در هُرم تابستان. یا دیدار ناگهانی از آنها که یکباره لبخندی بشکفد که با هیچ غروری مهار نشود. اصلاً گوش میکنی مرد؟ با تو هستم …»
•
#مردکلبهای در هر چیز که خوب باشد، اصلاً#همسفر خوبی نیست. حرف نزدنش کم بود، حالا در جواب ِسوال دادن هم به یبوست افتاده. سرش را در قاب تنگ پنجره #هواپیما فروکرده و هیچ را تماشا میکند. «جواب که نمیدهی مرد، لااقل حرف بزن. فکر کن من همان رفیق زشتت هستم. #آرتورشوپنهاور ! بازهم سکوت میکردی؟»
•
بیآنکه سرش را برگرداند پاسخ میدهد «نه! سکوت نمیکردم … میگفتم آرتور! نمیشود که اسباب صعود ِاشرف مخلوقات، جماد باشد. نمیشود که پرواز انسان، موقوف به آهن باشد»! حرفش را نمیفهمم و محض خالی نبودن عریضه میگویم؛ آنوقت آرتور چه میگفت؟ ادامه میدهد «آرتور میگفت، آنچه تو را می پراند، آهن نیست بلکه عقل هواپیماساز بشر است» و تو چه میگفتی؟ «میگفتم، اینکه ابتدای عقل است، من از غایتش میگویم. آنجا که میتواند بی آهن پرواز دهد»
•
همان بهتر که حرف نزند، آنقدر در آن کلبه چوبی باخودش حرف زده به هذیان افتاده. دلم یک همصحبت بی قلمبهگویی میخواهد، دلم میخواهد نوجوانی تکرار شود و دوباره ته کوچه بنبست با آجر دروازه بکاریم و توپ لایه کنیم … میبینی!؟ باز هم آرزو کردم
ديدگاهي بنويسيد