جرعه ۵۲: متفکر باغی یا یاغی؟

در این جرعه، به بررسی نسبت فلسفی بین اپیکور و شوپنهاور می‌پردازیم و می‌بینیم چگونه دو متفکر با بیست قرن فاصله، با رویکردهای متفاوت، به دنبال زندگی‌ای تحمل‌پذیر و رهایی از رنج بودند. از باغ اپیکور تا تأملات شوپنهاور، بحث درباره ساده‌زیستی، محدود کردن خواسته‌ها، هنر، پرهیزکاری و مواجهه با مرگ، نشان می‌دهد که فلسفه می‌تواند راهنمای عملی برای زیستن بهتر باشد.

متن کامل جرعه پنجاه و دوم

اگر ما تصمیم بگیریم که در یک تقسیم‌بندی خیلی ساده مسائل رو قابل فهم و قابل روایت بکنیم، معمولاً با دوگانه‌سازی این تحلیل رو ارائه می‌دیم: یا این یا آن؛ سیاه، سفید؛ خوب، بد. این شیوه هدفش ساده‌سازیه و برای نزدیک شدن به ساده‌ترین روایت ناگزیره از دقیق‌ترین روایت فاصله بگیره. حالا اگر که ما با هم توافق بکنیم و بگیم که اینجا از دقت می‌گذریم برای اینکه سادگی رو در تبیین مسئله داشته باشیم، به نظر میاد می‌تونیم صاحبان تفکر رو به دو دسته تقسیم بکنیم. من این‌طور نام گذاشتم: گفتم بعضی از این‌ها یاغی هستند و طغیان‌گرن. جریان روبه‌روی این‌ها باغی هستند؛ باغین. گرچه که این دو سر برداره و طیف وسیع هم در این میان هستند. اگر این تقسیم‌بندی رو با مسامحه و ارفاق قبول کنیم، اون‌وقت می‌شه اپیکور رو پیشِ فیلسوفان باغی دونست. اون واقعاً توی یه باغی، در میان هواداران و دوستدارانش نشسته، اندیشیده و نظام فلسفی بنا کرده. حالا سؤالی که ما در این جرعه می‌خوایم به دنبال جوابش بریم این هست که از اساس چه نسبتی بین چنین فیلسوفِ باغی و شوپنهاور برقراره؟ آیا شوپنهاورم باغ‌نشینه در ساحت فکر هست؟ آیا در همه مختصات فکری تأثیرپذیرفته از اپیکور می‌تونه باشه؟ اگر که اشتراک‌هایی دارن، این اشتراک‌ها در چه ساحتیه؟ من سعی می‌کنم به اندازه زمان و مجالی که در این یک جرعه داریم، اشاره‌هایی در نسبت فکری شوپنهاور و اپیکور داشته باشم. اگر به این سرفصل علاقه‌مند هستید، چند دقیقه‌ای رو مهمان من باشی.

مِی می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید.

باغی هست به اسم «کِپوس». این باغ برای اپیکور همون نقشی رو داره که آکادمیا برای افلاطون داره. اما این کجا و آن کجا؟ باغ اپیکور از جمله ویژگی‌هاش این هست که نظام طبقاتی نداره. زن و مرد، پیر و جوون، برده و آزاده تو این باغ می‌تونن زیست بکنن و بعد در این محیط، اپیکور شیوه‌ای رو برای زندگی داره ارائه می‌ده به ما.

سؤال اینه که آیا ما اگر مقیم بریده‌ای از جهان باشیم، اساساً می‌تونیم الگوی جهان‌شمولی برای زیستن ارائه بدیم؟ اگر کسی خلوت گزید و غارنشین شد و در یک انزوایی تونست نحوی از زندگی رو تجربه کنه، بدون هیچ ارزش‌گذاری که بخوایم بگیم این خوب است یا بد است، فقط نحوی از زندگی که مستلزم کنار گرفتن از انبوهی از وقایع است، آیا ما می‌تونیم این رو به عنوان یک الگو برداریم و توصیه کنیم، بگیم دیگران هم می‌تونن در هر موقعیت و در هر برهه تاریخی و هر نقطه جغرافیایی بر این اساس زندگی بکنن؟ این سؤال برای ما مهمه و بالاخص در تحلیل نظام فکری اپیکور اهمیت به‌سزایی داره.

اما ما توی این جرعه‌ها از پادکست «می» به دنبال این نیستیم که اپیکور رو تحلیل بکنیم، داریم از پنجره شوپنهاور به مسئله نگاه می‌کنیم. و سؤالی که برای من هست اینه که چرا در ابتدای فصل سوم از کتاب «در باب حکمت زندگی» که موضوع گفتگوی من و شما هست، شوپنهاور با چنین تمجیدی از او یاد می‌کنه: آموزگار بزرگ سعادت. اصلاً این بخش از جستار با این تمجید آغاز می‌شه. گرچه نمی‌تونیم صرف‌نظر بکنیم که کتاب «در باب حکمت زندگی»، به خلاف عکس روی جلدش که معمولاً با تصویر جوانی‌های شوپنهاور منتشر می‌شه، نوشته‌هاییست که شوپنهاور در سال‌های پایانی عمر از خود به جا می‌ذاره. و این برهه‌ایه که ما با شوپنهاور سابیده‌شده‌ای روبه‌رو هستیم. انگار که سختی‌های زیستن و مواجهه‌های مکرر، دندان‌های شوپنهاور رو سابیده، صیقل کرده، دیگه تیزی نداره و کمتر پرخاشگری‌های دوره جوانی رو در قلم او می‌بینیم. اما همچنان متفکر بی‌تعارفی‌ست. پس اگر داره راجع به اپیکور با این تمجید آغاز می‌کنه، ما می‌تونیم بهش تأمل کنیم که چه اشتراکی بین این دو متفکر هست، با اینکه نزدیک به ۲۰ قرن با هم دیگه فاصله دارن.

وقتی من به این قدمت و فاصله اشاره می‌کنم، سؤال دیگه‌ای هم به درستی می‌تونه در ذهن ما شکل بگیره: اصلاً ما بر چه مبنایی داریم اپیکور رو تبیین می‌کنیم و توضیح می‌دیم؟ آیا مرجع دقیق و رسایی از آرا و اندیشه‌های او در دسترس ما هست؟ جواب این سؤال مثبت نیست. ما منابع زیادی در مورد اپیکور نداریم. به همین خاطر اغلب تفسیرهایی که داره ارائه می‌شه، از همون منابع محدودی‌ه که در اختیار تاریخ‌پژوهان فلسفه و اندیشه‌ورزان این ساحت قرار گرفته. از جمله این منابع، یک نامه است که به نام مخاطبش مشهوره: نامه به مِنوئوس یا مِنوُس. این معروف‌ترین اثریه که ما از اپیکور در دسترس داریم و به زحمت یک نیم‌فَرم بزرگ در اختیار ما قرار گرفته.

کسی به نام دیوگِنِس لائرتیوس که کارکردش همین بوده، اثرش همین بوده: زندگی و نظرات فیلسوفان مشهور رو گردآوری کرده. و بسیاری از متفکرین متأخر، از جمله شوپنهاور، بر مبنای زحمات او دسترسی پیدا کردن به اپیکور. اینم برای الگوبرداری کار خوبیه. یعنی ضرورتی نداره که ما فقط تولید فکر رو ارزنده بدونیم. تصنیف‌گران اندیشه هم اهمیتی برابر و چه‌بسا بیشتر دارند. اگر حسام‌الدین چلبی در کار نبود، مثنوی هم نبود. اگر نیکوماخوس نبود، «اخلاق نیکوماخوس» از ارسطو هم تصنیف و ارائه نمی‌شد. کارکرد لائرتیوس هم توی همین حیطه قابل بررسیه.

خب، حالا توی این نامه چه ویژگی‌ای وجود داره؟ چرا اپیکور با اینکه آثار زیادی ازش در دسترس نیست، چنین مشهور و بانفوذ دیده می‌شه در تاریخ اندیشه؟ اینکه راه متفاوتی رو طی کرده. شما تصور بکنید در روزگاری که فلسفه‌ورزی و اندیشه کردن قلعه‌ای بوده که درش به روی طبقه ویژه‌ای گشوده بوده، شما وقتی که رساله «ضیافت» افلاطون رو ورق بزنید و بخونید، یکی از چیزهایی که خواه‌ناخواه در ذوقتون می‌خوره اینه که چقدر تبعیض در این ترکیب ضیافت دیده می‌شه. از جمله اینکه زنان حضور ندارن. البته که آخر داستان با یک نقل قول زنانه داره به اوج می‌رسه، ولی واقع اینه که زنان حضور ندارن.

همین نکته در مورد بردگان هم صدق می‌کنه. شما در اون متون متقدم کمتر می‌بینید که برده‌ها مجال حضور پیدا کنن، مجال نظرورزی پیدا کنن. اپیکور قاعده رو عوض کرد. اپیکور وارد باغ شد، نه درِ آکادمی رو گشود. برای همین همون‌طور که عرض کردم، اسم باغ «کِپوس» خیلی مهمه و بعد ویژگی‌های «کِپوس» از این حیث اهمیت پیدا می‌کنه که نه تنها زنان و مردان، بلکه حتی بردگان می‌تونن بیان و اینجا مجال زندگی، زیستن و اندیشیدن رو داشته باشن.

یک چنین نگاهی وقتی که ادامه پیدا کرد، منجر شد به اینکه اپیکور توی اون فضا به جای اینکه به مسائل بزرگ فلسفه بپردازه، دغدغه‌های فردی و شخصی بشر رو به بحث بذاره. اگر فیلسوفی مثل ارسطو شهر رو مد نظر داره و حکیمه چون به حکم می‌پردازه، اپیکور اندیشه‌ورزیِ خرد انسانی رو مد نظر قرار می‌ده. اینکه من و شما چطور می‌تونیم زندگی خوبی داشته باشیم. دغدغه اپیکور در همین سطح باقی موند. برای همین هم مخاطبان خودش رو محدود نکرد به یک طبقه خاص.

اصلاً اپیکور فیلسوف سؤالات خرد بود. حتی در همین نامه‌ای که به منوئوس نوشته، در همون فرازهای ابتدایی شما مواجه می‌شید با یک متن که به شما می‌گه هر کس، در هر جایگاهی، باید بکوشه در فلسفه و اندیشه ورزی حضور پیدا کنه. فرقی نمی‌کنه چه جوونی باشه که داره آینده رو رقم می‌زنه، چه پیری باشه که دیگه چیزی باقی نمونده. همه باید درگیر بشن با پرسش‌هایی از قبیل اینکه چطور می‌شه زیست.

حالا، اپیکور وقتی که درگیر شد با چنین پرسش‌هایی، سر از چه مقصدی درآورد؟ رسید به این نقطه که به ما بگه هر کس که در صدد یک زندگی خوبه، در جست‌وجوی سعادته. و این سعادت برای او معناش این بود: یک زندگی به دور از رنج. اپیکور به صراحت خودش رو فیلسوف رنج‌گریزی معرفی می‌کنه. این مسئله بسیار مهمیه.

من وقتی از اپیکور حرف می‌زنم، دارم به فلسفه‌ای اشاره می‌کنم که دغدغه نخستینش کاستن از آلام آدمیزاده. برای همین در تاریخ اندیشه بسیار بانفوذ بوده و به تعبیر شوپنهاور «آموزگار بزرگ سعادت» لقب گرفته.

وقتی که شما به نامه به منوئوس مراجعه بکنید، می‌بینید که اپیکور با چه صراحتی از این موضع دفاع می‌کنه. او می‌گه: «وقتی می‌گوییم لذت، مقصودمون لذت‌های فرومایه و زودگذر نیست، بلکه مقصودمون اینه که جسم رنج نبره و روان دچار اضطراب نشه.» اپیکور به دنبال یک کیفیت پایدار از آرامشه، نه دنبال خوشی‌های آنی و زودگذر. برای همین، نظام فکری‌اش رو هم بر همین اساس بنا می‌کنه.

به همین دلیل در تاریخ فلسفه، اپیکور رو از پیشگامان «اخلاق لذت‌گرایانه» معرفی می‌کنن. اما همون‌طور که خودش هم تأکید کرده، مقصود او از لذت چیزی بسیار عمیق‌تر و پایدارتر از خوشی‌های آنی است. او در واقع دنبال رسیدن به نوعی آرامش و آزادی از رنج بود. و همین‌جاست که او به صراحت این‌چنین خودش رو معرفی می‌کنه.

اپیکور در واقع لذت رو در رنج‌گریزی می‌دید. این برای او کلیدواژه بود. و جالب اینه که وقتی ما به این نقطه می‌رسیم، تازه می‌فهمیم چرا شوپنهاور با او احساس خویشاوندی می‌کنه. چون دغدغه شوپنهاور هم همین بود: چگونه می‌شه در جهانی که سرشار از درد و رنج است، اندکی آرامش یافت.

شوپنهاور جهان رو اراده‌ای کور و بی‌امان می‌دید که بی‌وقفه می‌تازد و آدمی رو گرفتار می‌کنه. از این منظر، زیستن چیزی جز تحمل آلام پی‌درپی نبود. پس برای او هم پرسش اصلی این بود: آیا راهی برای کاستن از رنج وجود دارد؟

اینجاست که شباهت‌ها میان او و اپیکور آشکار می‌شه. هر دو متفکر، به جای اینکه به مسائل متافیزیکی صرف یا ساختارهای کلان اجتماعی بپردازن، رو آوردن به زندگی فردی و کیفیت زیستن. هر دو پرسیدن: «منِ انسان، در این موقعیت محدود و شکننده، چطور می‌تونم زیست بهتری داشته باشم؟»

اگر به این نقطه توجه کنیم، درمی‌یابیم که پیوند میان اپیکور و شوپنهاور، بیش از آنکه تاریخی باشه، وجودی‌ست. هر دو درگیر مسئله‌ای هستن که هر یک از ما هم امروز باید بهش اندیشه بکنیم.

یکی از نکاتی که اپیکور به آن توجه ویژه داشت، این بود که بسیاری از رنج‌های ما نه از جسم، بلکه از ذهن سرچشمه می‌گیرن. او می‌گفت: «اغلب مردم بیش از آنکه واقعاً رنج ببرن، از ترس رنج می‌برن.» ترس از مرگ، ترس از خدایان، ترس از آینده. به باور او، این ترس‌ها بیشترین سهم رو در برهم زدن آرامش انسان دارن.

برای همین، اپیکور توصیه می‌کرد که باید با اندیشه درست، این ترس‌ها رو کنار زد. مرگ، از دید او، چیزی نیست که ما بخوایم ازش بترسیم؛ چون تا ما زنده‌ایم، مرگ نیست، و وقتی مرگ می‌آید، ما دیگر نیستیم. این نگاه ساده، اما عمیق، می‌تونست بار بزرگی از اضطراب انسان برداره.

شوپنهاور هم با رویکردی متفاوت، ولی هم‌داستان با اپیکور، بر این باور بود که رنج بیشتر از آنکه در خود وقایع باشه، در نسبت ما با آن‌ها شکل می‌گیره. وقتی ما خواسته‌ها و آرزوهای بی‌پایان داریم، هر ناکامی تبدیل به رنجی عظیم می‌شه. اما اگر بتونیم خواسته‌ها رو کاهش بدیم و با نوعی قناعت به جهان نگاه کنیم، شدت رنج هم کاهش پیدا می‌کنه.

پس هم اپیکور و هم شوپنهاور بر این باور بودن که تغییر نگرش ما می‌تونه کیفیت زیستن رو دگرگون کنه. با تغییر نگاه، معنای رنج هم عوض می‌شه.

اپیکور در همین راستا، طبقه‌بندی جالبی از خواسته‌های انسانی ارائه داد. او می‌گفت خواسته‌ها سه دسته هستن:
۱. خواسته‌های طبیعی و ضروری، مثل نیاز به آب و غذا.
۲. خواسته‌های طبیعی اما غیرضروری، مثل خوردن غذای لذیذتر.
۳. خواسته‌های نه طبیعی و نه ضروری، مثل جاه‌طلبی، تجمل و ثروت بی‌حد.

از نگاه اپیکور، تنها دسته اول واقعاً باید دنبال بشه. دسته دوم می‌تونه زیستن رو خوشایندتر بکنه، اما فقدانش رنج‌آور نیست. دسته سوم اما سرچشمه اصلی رنج‌های بشره؛ چون انسان رو به مسیری می‌بره که هیچ‌گاه پایانی نداره.

این تقسیم‌بندی باعث می‌شد که اپیکور بر نوعی «قناعت» و «سادگی» در زیستن تأکید کنه. وقتی آدمی به این نقطه برسه که بدونه چه چیزهایی ضروریه و چه چیزهایی نه، اون وقت می‌تونه به آرامش نزدیک بشه.

شوپنهاور هم دقیقاً در همین نقطه با اپیکور هم‌نواست. او می‌گفت زندگی هرچه ساده‌تر باشه، رنج‌ها کمتر می‌شن. هرچه میل و خواسته بیشتر باشه، زمینه رنج گسترده‌تر می‌شه. پس با کاستن از خواسته‌ها، به همان نسبت از رنج‌ها کاسته می‌شه.

به همین خاطر بود که اپیکور بیش از هر چیز به «آرامش روان» اهمیت می‌داد. اصطلاحی که او برای این وضعیت به‌کار می‌برد، «آتاراکسیا» بود؛ یعنی سکون و آرامشی که ذهن رو از اضطراب‌ها و هراس‌ها می‌رهاند. برای او، رسیدن به آتاراکسیا همون معنای سعادت بود.

اما رسیدن به این وضعیت، نه از راه لذت‌های پرزرق‌وبرق، بلکه از راه زیست ساده و پرهیز از خواسته‌های افراطی ممکن بود. اپیکور می‌گفت: اگر آب و نان و اندکی پنیر داشته باشیم، می‌تونیم شادترین زندگی رو رقم بزنیم.

شوپنهاور هم در آثارش بارها بر همین نکته تأکید کرده. او می‌گفت هرچه زندگی به تجمل و پیچیدگی آلوده‌تر بشه، میزان وابستگی ما به بیرون بیشتر می‌شه و این یعنی آسیب‌پذیری بالاتر. در مقابل، زندگی ساده و بسنده‌کردن به کم، نوعی استقلال درونی به ما می‌ده.

پس هم اپیکور و هم شوپنهاور در این نقطه به یک اصل مشترک می‌رسن: سعادت در گرو سادگی و قناعته. و این آرامش درونی چیزی نیست که با بیرون از ما تأمین بشه، بلکه باید از درون خودمون به دست بیاوریم.

یکی دیگر از شباهت‌ها بین اپیکور و شوپنهاور، شیوه مواجهه با زندگی و رنج‌هاست. هر دو متفکر، راهکارهای عملی برای کاهش رنج و تحمل آن ارائه دادن، نه صرفاً نظریه‌پردازی.

اپیکور در «مرهمِ مربع» خودش توصیه می‌کنه که برای رهایی از رنج، باید اول خواسته‌ها رو محدود کنیم و بعد آرامش ذهنی پیدا کنیم. او بر این باور بود که رنج‌های ناشی از ترس و میل‌های بی‌پایان، بیش از رنج‌های جسمانی، ما رو تحت فشار قرار می‌ده.

شوپنهاور هم، از طریق پرهیزکاری و هنر، راهی برای تحمل‌پذیر کردن زندگی ارائه می‌ده. هنر، به باور او، انسان رو از واقعیت‌های دردناک جهان جدا می‌کنه و پرهیزکاری، ذهن رو از گرفتار شدن در میل‌ها و خواسته‌های بی‌پایان محافظت می‌کنه.

در واقع، هر دو نظام فکری، با مسیر متفاوت اما با هدف مشابه، به دنبال این بودن که انسان در برابر رنج مقاوم بشه. اما این سؤال همچنان مطرح می‌شه: آیا کسانی که نمی‌تونن دوستانه زیست بکنن یا جهان رو با دیدی مهربان ببینن، می‌تونن در مسیر فلسفی گام بردارن؟ اپیکور پاسخ می‌ده که اول باید دوستی و مهربانی رو بیاموزیم، بعد به دوستدار دانش تبدیل بشیم.

در مورد اپیکور، همون‌طور که گفتم، راهکارهاش در «مرهمِ مربع» بیان شده. این چارچوب به ما می‌گه که برای زیستن بهتر، اول باید خواسته‌ها رو محدود کنیم، دوم ذهن خودمون رو از اضطراب‌ها رها کنیم، سوم به دوستی و روابط انسانی اهمیت بدیم، و چهارم زندگی ساده و بسنده رو تمرین کنیم.

برای فهم اندیشه شوپنهاور در خصوص رهایی از رنج، ما باید کتاب «جهان همچون اراده و تصور» رو دقیق بخونیم. اما به طور خلاصه، شوپنهاور پرهیزکاری و هنر رو به عنوان دو عنصر کمک‌کننده برای تحمل‌پذیر کردن زندگی یا حریف رنج شدن پیشنهاد می‌ده. نزدیک به همین راهکار رو ما از زبان اپیکور هم داریم می‌شنویم.

پس وقتی به نتیجه حل مسئله اون‌ها نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که به رغم اینکه از مقدمات متمایز شروع کردن، اما در نتیجه یا در اثر دارن به سمت اثر مشترکی حرکت می‌کنن.

می‌خواهم پررنگ بکنم و تأکید داشته باشم که اگر الان دارم به فراخور متن از نسبت‌ها و هم‌گرایی‌هایی بین فلسفه اپیکور و فلسفه شوپنهاور می‌گم، اصلاً و ابداً قصدم اغراق در این هم‌گرایی نیست. حتماً اپیکور در نظام ذهنی شوپنهاور نقشی نداره که کانت داره یا نقشی که بودا داره و یا نقش افلاطون.

اما این توضیحاتی که دارم عرض می‌کنم، فقط به ما نشون می‌ده که اون جمله «آموزگار بزرگ سعادت» برآمده از تعارف نیست. واقعاً مقدماتی هست که شوپنهاور رو به این جمع‌بندی می‌رسونه که اپیکور شایسته عنوان «آموزگار سعادت» می‌تونه باشه.

به یک وجه اشتراک دیگه هم اشاره بکنم و این جرعه رو آهسته آهسته به پایان ببرم. به جز راهکارجویی برای مرگ، ارائه شیوه زندگی از جانب این دو متفکر هم از هم فاصله زیادی نداره. انگار هر دو به یک گزیده زیستن و به ساده زیستن اشاره می‌کنن.

مواجهه با رنج، بیش از اینکه راهکار ایجابی داشته باشه، راهکار سلبی داره. یعنی ما برای خوب زیستن، به جای اینکه چیزهای زیادی بخوایم و کارهای زیادی بکنیم، باید متوجه آن چیزهایی باشیم که نمی‌خوایم یا نباید بخوایم، و کارهایی که نباید انجام بدیم.

شوپنهاور توی فلسفه عملی یا حکمت عملیش به سمت انکار اراده می‌ره. می‌گه اگر می‌خوای گرفتار رنج نشی، گول اراده رو نخور. گول اراده رو کی می‌خورن؟ اونایی که زیاد می‌خوان. خواستن، طلب اراده‌ست. وقتی تو نخواهی، دیگه اون چیزی که هست برای تو می‌شه ثروت و مازاد بر ثروت.

همین معنا رو ما از زبان اپیکور هم می‌شنویم. اپیکور می‌گه: اگر می‌خوای ثروتمند باشی، نیازت رو کم کن. ببینید، ثروت یک نسبته بین صورت و مخرج: صورت داشته‌هاست و مخرج خواسته‌ها. شما این عدد نهایی رو به دو شیوه می‌تونی بزرگ کنی: یا باید صورت رو دائم بزرگتر کنی و بیشتر داشته باشی، یا مخرج رو کوچیک کنی و کمتر بخواهی.

بر این اساس، شیوه اپیکوری جذابه: برای رسیدن به ثروت، کم بخواه. کسی که کم می‌خواد، ثروتمنده.

پس به جز مرگ، می‌بینیم که شیوه زیستنی که این دو نظام ذهنی دارن به ما ارائه میدن هم به هم شباهت‌هایی داره. حالا فلسفه تطبیقی و مقایسه نقطه‌به‌نقطه تفکرات شوپنهاور و اپیکور می‌تونه موضوع جذابی باشه برای هر کدوم از شما عزیزان که میل به پژوهش داشتید، ولی من جهت وفاداریم به متن پادکست، به همین میزان بسنده می‌کنم.

توی جرعه بعد به سراغ سرآغاز اصلی فصل سوم میرم؛ یعنی دسته‌بندی لذت و هستی‌شناسی لذت از نگاه اپیکور. امیدوارم این دو جرعه متوالی که در مورد اپیکور و نسبت نظام فکریش با شوپنهاور بودن، مقبول شما باشه و تا جرعه بعد، خدانگهدارتون.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *