۵۸ – انسانِ بیافق
در اپیزود پنجاهوهشتم، ذرهبین گرفتهایم بر یک واژه که آرتور شوپنهاور از آن بیدرنگ گذشته است و آن هم کلمه «افق» است. این پرسش برای ما مهم است که چرا او در دستهبندی جوانب مختلف «من»، به «آنچه هستم»، «آنچه دارم» و «آنچه مینمایم» بسنده کرده و چهارمین ضلع را نادیده گرفته است.
از نگاه مِی، چهارمین ضلع که باید بهطور مستقل موضوع بحث قرار میگرفت «آنچه میخواهم باشم» است. در این جرعه به اختصار درباره افق و آنچه میخواهم باشم و نسبت آن با خیال مطالبی تقدیم شده است.
همچنان در کانال تلگرام مِی از آخرین اخبار این پادکست باخبر باشید:
T.me/mey_podcast
متن کامل جرعه پنجاه و هشتم
فرض کنید که همه ما سربازهای پادگانی هستیم که داریم یک صدایی را پشت سرمان میشنویم. آن هم نعره فرمانده است. هی فریاد میزند که «بدو بدو! یالا، زود باش!» و ما فقط مشغول دویدنیم. در این هول و ولای دویدن، دو تا پرسش مهم مجال ظهور پیدا نمیکند. یعنی اصلاً فرصت درنگ در مورد این سؤالها پدید نمیآید.
این اول و دومی که میگویم لزوماً به معنای ترتیب نیست. میتواند هر کدامشان از نظر شما اول و دیگری دوم باشد. به ترتیب بیان خودم میگویم: اول این که «چرا بدوم؟» و سؤال دوم اینکه «به کدام سو؟».
این دو سؤال برای انسان شتابزده یا برای انسانی که مشغول زیستن در عصر سرعت است و از صدای عرف، از صدای ارزشهای حاکم، فریاد «بدو بدو، زود باش زود باش!» را دائم دارد میشنود، امکان ظهور و تأمل پیدا نمیکند. ما این دو تا سؤال را انگار از دست میدهیم.
پرداختن به این سؤال که «چرا باید بدویم» موضوع جرعه ما نیست. من میخواهم به سؤال دیگری بپردازم و آن هم این است که: «به کدام سو؟». ما چه باید بخواهیم؟ ما چرا باید بخواهیم؟ و چه باید بخواهیم؟ به کدام سو باید حرکت کنیم؟ حالا همه این امکانهایی که در اختیار ما هست، در خدمت کدام امکان اعظم است که باید محقق بشود؟
به بهانهای، سطری از کتاب «در باب حکمت زندگی»، توی جرعه پنجاهوهشتم میخواهم به مسئله افق بپردازم و اگر شما هم با من هممسئله هستید، دقایق پیش رو با هم همپیاله باشیم.
مِی میشنوید مجموعه جستارکهایی با طعم حکمت زندگی که جرعهجرعه مهمان من، حسام ایپکچی هستید. همپیالههای من سلام. سلام بر شما، امیدوارم که در تندرستی و پرباری، این دقایق را بشنوید.
رسیدیم به جرعه پنجاهوهشتم و همچنان سفره جرعههای جمعهها برقرار است. توی این لبترکردن جمعی که با هم پیش رو خواهیم داشت، میخواهم به یک کلمه بپردازم که توی کتاب «در باب حکمت زندگی» خیلی پرشمار از آن استفاده نشده. ما همچنان توی صفحههای ۶۴ و ۶۵ این کتاب هستیم. ادامه بحث «رضایت» همچنان باقی است، به آن میپردازیم. اما نمیخواهم از کنار یک واژه مهم بیدرنگ بگذرم.
برای اینکه به آن واژه اشاره بکنم، از چند سطر عقبتر میخوانم تا برسم به کلمهای که موضوع جرعه پنجاهوهشتم است. توی سطر سوم و چهارم صفحه ۶۴، متن اینطور ادامه پیدا میکند:
«آدمی به نعمتهایی که هرگز به فکر داشتن آنها نیفتاده است، اصلاً نیازی احساس نمیکند بلکه بدون آنها هم کاملاً راضی است. در حالی که کسی که صد بار بیشتر از دیگری ثروت دارد، به علت کمبود آنچه توقع آن را دارد، احساس ناخورسندی میکند.»
جمله مهم این است که الان میخواهم بگویم:
«از این حیث هم هر کس افقی دارد که با آنچه برای او شدنی است، تعیین میگردد. گستره توقعات هر کس تا سرحد این افق است.»
همانطور که از عنوان این جرعه و مقدماتی که در اینجا عرض کردم، به ذهن میدانید، میخواهم در مورد «افق» با هم حرف بزنیم. چرا افق مهم است؟ چون حد امکان انسان است.
جمله مهمی را سریع گفتم، تکرار میکنم: افق، حد امکان انسان است.
محدوده امکانهای ما در افقمان تعریف میشود. اما افق سالم، به جهت اینکه دچار برخی از کژتاییها میشود، ناممکن را در افق میآورد. از سوی دیگر، همین افق میتواند مبتلا به کمب شود و ممکنها را ناممکن تلقی کند.
اما آن چیزی که در این جرعه میخواهم به اختصار به آن بپردازم، «قبض و بسط» افق است.
قبض مثل منقبض، یعنی محدود شدن، بسته شدن. بسط با «ت» تهدار مثل انبساط، یعنی وسعت یافتن.
ما انگار در تپشی از افق داریم زیست میکنیم. این افق جمع میشود و باز میشود و فراز و فرودش را من نمیخواهم انکار کنم. ما انسانیم؛ در حرکتیم، در تب و تابیم، در دم و بازدمیم. حالهای متنوعی داریم؛ نشاطیم، گاهی بینشاطیم، اینها به جای خود.
موضوع «بسط ناسالم» و «قبض ناسالم» است و الان این نوسانهای طبیعی را نمیخواهیم به آن بپردازیم.
یک نکتهای را هم من پیشاپیش تأکید کنم و احتمالاً باز در متن ناگزیر میشوم به آن اشاره کنم: مسئله افق را نمیتوانیم بدون نظر داشت به اندیشه هایدگر، چنانکه باید، بحث بکنیم. بهعلاوه، نیچه هم ملاحظات خیلی دوستداشتنی و انگیزهبخشی دارد در مورد افق.
اما چیزی که ما اینجا داریم صحبت میکنیم در محدوده کتاب «در باب حکمت زندگی» است، گرچه خیلی اسیرش نمیمانیم و از مثالها استفاده میکنیم، ولی شما پرونده این واژه را برای خودتان مسدود نکنید. گشوده است؛ تازه داریم طرح و عنوان میکنیم.
برای اینکه برگردم به مبانی فکری آرتور شوپنهاور، یادآوری میکنم که ما داریم در مورد متفکری حرف میزنیم که وقتی جهان را میخواهد توصیف بکند، قائل به «دوجهه» است. این دوجهانی به معنی دنیا آخرتی نیست. هر نحوی از تعبیر الهیات فلسفه شوپنهاور، میتوانیم بگوییم از دقت ساقط است.
دو جهانی که شوپنهاور میگوید «اکنونی» و «اینجایی» است، اما در دو سطح مختلف. یعنی چه؟ کتابی دارد به اسم «جهان همچون اراده و تصور». این کتاب را که من بارها از آن اسم بردهام، جملهای را یادم نمیآید گفته باشم، بنابراین اینجا عرض میکنم که: به نفهمیدن این کتاب صبوری کنید!
نه فقط این کتاب، متنهایی از جنس «سنجش خرد ناب» مثل همین کتاب «جهان همچون اراده و تصور»، یا مثل «طبیعت آدمی» دیوید هیوم، یا «هستی و زمان» مارتین هایدگر — اینها متنهایی نیستند که بتوان مثل داستان با آنها روبهرو شد و گفت روخوانی میکنیم و تمام میشود. این متنها حاصل زندگی فکری آدمهایی است که همصحبتی با آنها فقط به شرط انس امکانپذیر است.
یعنی اگر رهگذر از دم خانهشان رد بشوید، نمیتوانید با آنها وارد صحبت شوید. کما اینکه الان اگر یک عزیزکشی به عنوان قاصد یا پیک، به درب منزل شما بیاید و در کنار شما یک درنگ کوتاه داشته باشد، چنان با او اُخت نمیشوید که همه زوایای فکریتان را بر او آشکار کنید؛ اصلاً امکانپذیر نیست.
پس ما الان میخواهیم یک اشارهای بکنیم به کتاب «جهان همچون اراده و تصور» با این توصیه که بخوانید و بر نفهمیدنش صبوری بکنید.
خب، آرتور شوپنهاور توی این کتاب میگوید هر کدام از ما در جهانی زیست میکنیم که متشکل است از «تصور» و «اراده». دو جهان را دارد توصیف میکند، یعنی «جهان همچون اراده» و «جهان همچون تصور» دو جهان هستند.
جهان همچون اراده، گویی باطن و لایه پوشیده همه آن چیزهایی است که ما بخشش را در جهان همچون تصور داریم میبینیم. شاید این جملهای که الان دارم خدمتتان عرض میکنم، کمی دقتش کم باشد ولی از اهمیتش کاسته نمیشود.
ببینید، سهم هر کس از «جهان همچون اراده» در تناسب با تصوری است که او دارد. انگار ما رفته باشیم توی یک بازار بزرگی — فرض کنید بازار اسمش «جهان همچون اراده» است — ما یک سبد خرید همراهمان است. این سبد خرید، تصورات ماست. چیزهایی را از «اراده» توی این تصور میگذاریم و سهممان را برمیداریم و بیرون میآییم.
بنابراین حد ما، تصورات ماست. از جمله این تصورها، «افق» است. افق آن چیزی است که ما میخواهیم باشیم، در برابر ماست؛ گویی که ما سهم غیرکنونی از امکانمان را در قالب افق تعریف میکنیم.
میتوانم اینطور هم بگویم: افق اکنونی نیست، اما امکانی است. چیزی که برای من در افق هست، امکان من است ولی اکنون نیست.
یک تعبیر دیگر اگر بخواهم اضافه کنم، اینطور میتوانم بگویم: افق الان توی دستهای ما نیست، اما در دسترس ما هست. شما ممکن است فرض بفرمایید که الان یک لیوان توی کابینت باشد که در دستتان نیست، ولی چون در افق میبینید که آن لیوان در طبقه دوم کابینت است، در دسترس شما هست.
من اینجا به بهانه کلمه «افق» میخواهم یک نقد ایجابی به کتاب در باب حکمت زندگی و تقسیمهای شوپنهاوری وارد بکنم.
نقد ایجابی یعنی چه؟ این اصطلاح را من دارم به کار میبرم. اگر جستوجو کردید و «نقد ایجابی» را به این معنا جایی ندیدید، غافلگیر نشوید. یک تعریفی ازش ارائه میدهم، شما ببینید به کارتان میآید یا نه.
گاهی هست که من یک چیزی را نقد میکنم اما این نقد فقط با “نه” همراه است. یعنی یک «نه» که خیلی شبیه لجاجت و اعمال سلیقه فردی میشود، و من مشتاق چنین نقدی نیستم.
اما آن چیزی که من بهش میگویم «نقد ایجابی»، وقتــی است که شما با چیزی روبهرو میشوید، آن را میفهمید، به نحو ایجابی برداشت میکنید. یعنی میگویید: “خیلی خب، این خوب است، من برمیدارم، اما نابسنده است. کافی نیست. نمیخواهم آن را منتفی کنم؛ دارم پیشنهاد میدهم که چیزی به آن اضافه شود.”
حالا با این توضیح در مورد نقد ایجابی، میخواهم بگویم: رفقای من! شوپنهاور میگوید برای اینکه ترسیم دقیقی از خودمان داشته باشیم باید به سه ضلع متوجه باشیم: آنچه هستیم، آنچه داریم و آنچه مینماییم.
یعنی انسان را دارد در یک مثلث توصیف میکند. به فهم من تا به امروز، این ترسیم باید در قالب یک مربع صورت بگیرد. به جز آنچه هستیم، آنچه داریم، و آنچه مینماییم — و چه بسا مهمتر از هر سه اینها — «آنچه میخواهیم باشیم» هم در توصیف انسان مهم است.
چه بسا آدمهایی هستند که آنچه دارند، آنچه مینمایند و آنچه اکنون هستند، را بتوانیم به نحو بسیار زیادی مشابه ببینیم، بگوییم اینها خیلی شبیه به همند؛ اما به واسطه آنچه میخواهند باشند، دو مسیر متفاوت را طی میکنند.
اصلاً دو حکمت متفاوت بر زندگیشان حاکم میشود. شاید شوپنهاور قصدش این بوده که بگوید “آنچه میخواهم باشم”، مستتر است در “آنچه هستم”. اما به نظر من، جدا کردن این ضلع و پرداختن به آن، خیر میرساند.
خوب است بدانیم که ما فقط در محدوده “هستمهایمان” زندگی نمیکنیم بلکه زندگی معطوف به “میخواهم باشم” است. شاید شوپنهاور کم به این موضوع تأکید دارد، چون انسان را در تصرف اراده معطوف به حیات میبیند.
او میگوید “تو که باشی که کنی یا نکنی”، یعنی انگار تو خیلی خبری نیستی که بخواهی بگویی “میخواهم” یا “نمیخواهم”؛ یک کارخانهای هست که تو را مثل آونگ، بین میل و ملال میبرد. (این را بعداً هم صحبت میکنیم و قبلاً هم در جرعههای پیش گپ زدهایم.)
بنابراین به نظر شوپنهاور، “میخواهم تو” هم بخشی از “هستم تو”ست. من با این توضیح، کمی فاصله دارم و میخواهم در این جرعه، راجع به افق، به منزله «آنچه میخواهم باشم» صحبت بکنم.
همان طوری که خدمت شما عرض کردم، صحبت من از اینجا به بعد، دو عنوان دارد:
عنوان اولم «بسط افق» است؛ یعنی چطور میشود افق وسیعتری داشت؟ چگونه گستره بیشتری را در زندگی ببینیم؟ با چه چیزی میتوان دید؟ چه اهمیتی دارد؟ اینها را در قالب بسط افق میگویم.
عنوان دوم، که احتمالاً کمی طولانیتر از این باشد، در مورد «قبض افق» است؛ اینکه چگونه این افق منقبض میشود؟ چگونه قوه افقنگر ما مخدوش میشود؟ این را هم در بخش دوم خدمت شما عرض میکنم و این جرعه را به پایان میبرم.
اولین نکتهای که در مورد افق باید در ذهن داشته باشیم و با پذیرش این مقدمه وارد ادامه متن بشویم، این است که بپذیریم افق زنده، سیال و در نوسان است؛ پدیدهای دگرگونشونده. ما در مورد چیزی ایستا صحبت نمیکنیم. افق انگار دیالکتیکی است؛ هم آنی که مینگرد، هم آن چیزی که نگریسته میشود.
این، در حال تغذیه است. از یک جا دارد توان میگیرد و آن هم عمل است. افق و عمل، رابطه متقابل و مکمل دارند. افق بر کنشهای ما اضافه میکند و کنش، دامنه افق ما را بیشتر میکند.
اگر این عنصر کنش را حذف کنیم، “وهم”، که جلوتر دربارهاش حرف میزنم، خیلی مستعد میشود برای اینکه افق را آلوده کند. ما اینجا در مورد خیال صحبت میکنیم.
اما این افق کجا شکل میگیرد؟ ظرفی که ما با آن افق را درک میکنیم چیست؟ این ظرف، «خیال» است. مسئله خیال بسیار حائز اهمیت است، انگار که دوربین ماست.
شما فرض بفرمایید که در یک جنگل هستید یا در یک صحرا، یا اصلاً میخواهید آسمان را رصد کنید. دوربین و تلسکوپی در اختیار دارید. ابزاری که استفاده میکنید برای رصد، چقدر توانمند است؟ اگر ابزار ناتوان یا شکستهای داشته باشید، اگر لنزهای آلوده در اختیار باشد، اگر چشمی کدر باشد، همه اینها بر رصد شما مؤثر است.
از سوی دیگر، همانطور که در رصد کردن، نورهای مزاحم محیطی میتوانند فضای رصد شما را مخدوش کنند، خیال هم همینطور است در رصد افق. یعنی بسیار متأثر است از نورهای مزاحم پیرامونی.
ما میتوانیم آلودگی نوری داشته باشیم. یکی از چیزهایی که کمتر به آن توجه میشود و بهای این کمتوجهی را امروز، در بحرانهایی مثل معنای زندگی یا گمشدگی افق، تجربه میکنیم، این است که محیط برای خیال بسیار پرخطر و آلوده است. خیالهای ما آلودگی محیطی دارد و بسیار مبتلاست به آرزوهای عاریتی، به خیالهای غیراصیل.
آلودگی خیال را اگر برگردیم کمی به بخشهای ابتدایی این فصل از کتاب در باب حکمت زندگی، حتی با دستهبندی نیازها هم میشود توصیف کرد.
از جنبه دیگر، ورزیدگی خیال هم مهم است. ببینید، خیالِ ناورزیده میتواند چنان از واقعیتها و ضرورتهای زندگی منتزع شود و چنان در وجه آزادی و امکانها اغراق کند که دیگر به کار زیستن نیاید؛ فقط گوشهای وهم ببافد.
از اینجا، شما در نظر بگیرید که این جزء آلودگیهای خیال محسوب میشود؛ تا سوی دیگری که امکانهای خودش را دیگر نتواند ببیند، این هم آلودگی خیال است.
اگر به فهم من باشد و با ادبیات خودم بخواهم برایتان توصیف کنم، فقط از باب اشاره میگویم: خیال بیمار را من با کلمه «یأس» توصیف میکنم. خیال بیمار، معیوس است. بنابراین نمیتواند در تشخیص افق کارآمد باشد.
تا اینجا آلودگی خیال را گفتم. پس بسط افق نیازمند ورزیدگی، نیازمند محیط مناسب و نیازمند خیال پاکیزه است. تأکید من بر واژه «خیال» از این حیث است که خیال، خانه افق است.
چطور هایدگر میگوید زبان، خانه هستی است؟ من از آهنگ این جمله استفاده میکنم و میگویم خیال، خانه افق انسان است.
خود شوپنهاور، وقتی درباره لذت صحبت میکند، «سلبی» حرف میزند؛ میگوید لذت آنی است که در رنج وقفه ایجاد کند. اگر بخواهیم از روش او استفاده کنیم و بگوییم “خیلی خب، حسام! تو راجع به خیال ورزیده و پاکیزه گفتی، اما چطور میشود به آن رسید؟”، میتوانم بگویم: بیاییم به روش شوپنهاور فکر کنیم.
یعنی آزردگیها و کسالتهای خیال را مرور کنیم — لااقل چند مصداقش را — و بگوییم برای ورزیدگی خیال، باید از این عوارض دوری کرد.
این مبحث را من در ادامه، تحت عنوان قبض افق با شما میگویم.
مواردی که الان عرض میکنم، تحت عنوان کسالتهای خیال و قبض افق، حصر عقلی ندارد. اگر ۵ یا ۶ تا میگویم، منظورم این نیست که بیشتر یا کمتر نمیتواند باشد. میشود بعضیها را ادغام کرد یا موارد جدیدی اضافه نمود.
پیشنهاد من این است که حالا که همسفره و همپیاله هستیم و شما شنونده این جرعهاید، زمانی را در نظر بگیرید که از زبان خودتان، چنانکه خودتان زیستهاید، بنویسید که: برای من افق، به واسطه این عوامل یا دلایل، مخدوش است یا نمیتوانم چنانکه باید، افق را ببینم.
در ضمن، دقت کنید که ما الان داریم در حیطه فردی صحبت میکنیم، اما در عمل، متغیرهای اجتماعی بسیار مهم و اثرگذارند که الان بحث نمیکنیم، با اینکه مهم هستند.
ما در روزگاری زیست میکنیم که افقهایمان گروگان است و در برههای از تاریخ و تکهای از جغرافیا مشغول بودنیم که حیاتمان مصادره شده توسط خردِ تمامیتخواهی که وهمش این است که از همه بیشتر میفهمد.
در این فضا، علیالاصول، مسئله افق مخدوش است. ولی چون موضوع این جرعه در محدوده کتاب شوپنهاور است، وارد آن جزئیات نمیشوم.
عامل اول که میتواند ما را دچار قبض افق بکند، «قیاس» است.
قیاس، کاری که انجام میدهد این است که من چیزی را در افق خودم میخواهم چون دیگری دارد.
اگر بخواهم با احتیاط بیشتری از کلمه قیاس استفاده کنم، میتوانم بگویم «قیاس ناروا»، ولی حسب تجربه من، چنین دیدهام که اغلب قیاسها نارواست.
قیاس، اگرچه ابزار بسیار مناسبی در استدلالهای هندسی و ریاضی است، اما در علوم انسانی، به جهت کمدیدن امور کیفی، علیالاصول معیار دقیقی نیست.
قیاس چه کار میکند با ما؟ به جای اینکه ما را به سمت افق خودمان ببرد و اصالت افق را نگه دارد، آن را ساقط میکند؛ ما به سمت افق دیگری میرویم. در واقع افق ما میشود: دیگری شدن.
اینجا خیال ما این نیست که “خود” را دریابیم. انگار خیال، رابطهاش را با «جهان همچون اراده» قطع میکند و غرق در «جهان همچون تصور» میشود. خیال، بر اساس هر آنچه دیده، دلکند یاد دارد به ما گرا میدهد و این، روی دریافتکننده ما نویز محسوب میشود.
وقتی با قیاس تصمیم بگیریم که به سمت «دیگری شدن» حرکت کنیم، چون امکانهای ما، امکانهای دیگری نیست، خواستهمان بیفرجام میشود؛ انگار دچار فرسودگی خاصی میشویم. این یکی از مهمترین عواملی است که ما را به قبض افق مبتلا میکند. دیگر نمیتوانیم درست ببینیم؛ حتی نمیخواهیم، و به سطح میآید.
عامل دوم، «فقر خیال» است.
تخیلی که من اینجا دارم از آن صحبت میکنم، متناقض عقل نیست. ما داریم درباره شدتها و لطافتهای مختلف عقل حرف میزنیم.
سطحی از عقل، حسابگری میکند؛ سطحی دیگر، مشاهده؛ و سطحی دیگر، تخیل. اینها همه عقلاند. عقل، در ازای تجربه کردن و مواجهه با جهان پیرامون، شروع میکند به نسبت برقرار کردن.
وقتی این جهان پیرامون به درستی در اختیار ما قرار نگیرد — مثل دستگاه گوارش که غذای مناسب و مقوی به آن نرسد — این قوه، قدرت خودسازی و عضلهسازیاش را از دست میدهد، فقیر میشود.
فقر تخیل از کجا شکل میگیرد؟ از خوراک ناسالم یا ناکافی: مثل مشاهدهها، مصاحبتها، مطالعهها. اگر در خوراکمان چیزهای مناسب نرسانیم، تخیل فقیر میشود.
من جایی در جرعههای دور گفته بودم که ما همانهایی هستیم که میبینیم، همانهایی هستیم که میخوریم، همانهایی هستیم که معاشرت میکنیم. ورودیهای ماست که “من” را میسازد. اینجا هم این را میگویم: فقر تخیل، منتهی میشود به قبض افق.
عامل سوم، «زندگی مبتنی بر عادت» است.
عادت، احتیاج به افق ندارد؛ نگاهش به پشت سر است.
این فرق دارد با «روتین» یا دیسیپلین. دیسیپلین بر اساس آن چیزی که در افق میبیند، شما را به انضباط وا میدارد؛ اما عادت، بر اساس آنچه در پشت سر تجربه شده، شما را به تکرار ناگزیر میکند.
تکرار باعث میشود که شما نیازی به خیال نداشته باشید؛ خیال، تنبل میشود. شما یک بار خیال کردهاید و بقیهاش شروع میشود به تکرار همان خیال. اینجا شما هیچ نیازی به افق جدید ندارید.
مثل چشمی که با چشمبند بسته شده و مدتها امکان مواجهه با نور را ندارد؛ این چشم بیمار میشود — بیماری حاصل از بیبهرهماندن از قوه بینایی.
عامل چهارم، «گمکردن قصد در برابر نتیجه» است.
نتیجهگرایی افراطی، مثل چیزی که امروز در دنیای مدرن بسیار ترویج داده میشود، باعث این مشکل است.
یعنی معیار علم، رتبه دانشگاهی میشود؛ معیار کار، حساب بانکی؛ معیار قدمزدن، تعداد ثبتشده روی گامشمار؛ معیار غذای خوب و سلامت زیستن، عدد روی ترازو.
اینها «نتیجه»اند. نتیجه، آنقدر اغراقآمیز مطرح میشود که “قصد” گم میشود؛ آدمها بدون قصد، فقط محض نتیجه کاری میکنند.
مثلاً میگوید: میخواهم وزنم کم شود. خب، این وزن، نتیجه است. قصد این است که چرا باید وزن کم شود؟ این را نداریم.
گمشدگی قصد، ما را بیمعنا میکند؛ چون هدفهای پایانی معناآفرین نیستند. قصدهای ابتدایی — یا به قول هوسرل «حیث التفاتی» — برای ما معنا میسازند و ما را به چیزی معطوف میکنند.
عامل پنجم، «غیبت سکوت» است.
اگر مجال درنگ و سکوت نداشته باشید، به جای اینکه درون خودتان، صفحه خیال را ببینید، بیرون از خودتان، هیاهوهای پیرامون را میبینید.
غیبت سکوت، یکی از جدیترین آفات خیال است؛ در واقع، دسترسی شما به قوه خودتان را محدود میکند. مثل اینکه پول زیادی در حساب بانکی دارید، اما بانک تعطیل است یا اینترنت قطع شده؛ دارایی را دارید، اما دسترسی ندارید.
سکوت، شرط دسترسی به خیال است. وقتی سکوت مخدوش شود و ما نتوانیم (همانطور که اول جرعه گفتم) میان این هیاهوهای «زود باش، زود باش» یک بار بایستیم و رجوع کنیم به خودمان، مسیر زندگیمان را ببینیم، افق هم محدود میشود.
به همین خاطر است که آدمها، در سوگ، در بلاهای جدی، یا در وقفههای ناگهانی و اجباری، یکباره تغییر مسیر میدهند و نتیجه آن تغییر مسیر، دلانگیز است.
این ماجرا را من در دوران کرونا تجربه کردهام؛ شاید خیلی از شما هم چنین بودهاید. یک عامل بیرونی، ناگهان ما را از تسمهنقاله روزمرگی پیاده کرد؛ گفت: “بنشین، از خانه بیرون نرو، دست به هیچ چیز نزن. حالا بگو کی هستی.” اینجا جوابهای تازه شکل گرفت.
و اما جمعبندی و بخش پایانی:
این نقل قول از نیچه را دلم نمیآید نگویم. نیچه میگوید:
آن لحظهای که به دلزدگی میرسید و محسوس میکنید که دیگر افقی پیش روی خود ندارید، برخلاف آنچه شوپنهاور میگوید، این ملال نیست بلکه فرسودگی ارزشهای گذشته است.
اتفاقاً این فصل، فصل وانهادن ارزشهای تازه است. این خزان را تاب بیاور و اجازه بده افق جدیدی برگ سبز کند. حواست باشد به “بعدی”.
آنچه بود، سپری شد و گذشت؛ نه اینکه آنچه بعد میآید، پاندول باشد و تو بین دو نقطه ثابت نوسان کنی. بلکه پله است. تو یکی را سپری کردهای، حالا به سراغ پله بعدی خواهی رفت.
همچنان میشود راجع به قبض افق حرف زد و اندیشید که چه چیزهایی افق را برای ما مکدر و آلوده میکند. ولی من این جرعه را همینجا به پایان میبرم.
بیشتر فکر کنید، شما هم بیشتر بیندیشید. سفرمان ادامه دارد و به امید همسخنی در جرعههای بعدی.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.