جرعه 57: ورشکستگی رضایت

شوپنهاور می‌گوید رضایت از زندگی اندازهٔ مطلق ندارد؛ تنها نسبتی است میان آنچه داریم و آنچه می‌خواهیم. او اشاره می‌کند که دو دشمن پنهان رضایت‌اند: مقایسه‌ای که ما را اسیر تصویر زندگی دیگران می‌کند و عادتی که باعث می‌شود نعمت‌های امروز، از نگاه‌مان محو شوند. شاید راز رضایت در چیزی باشد که هیچ ابزار بیرونی قادر به اندازه‌گیری آن نیست…

متن کامل جرعه پنجاه‌وهفتم

چه نسبتی هست بین رضایت و دارایی؟
سؤالم را کمی توضیح می‌دهم. آیا ما به میزانی که دارایی‌های بیشتری کسب بکنیم، سهممان از رضایت و بهره‌مان در خرسندی از زندگی بیشتر می‌شود؟ تجربهٔ بقیهٔ آدم‌ها چه چیزی به ما می‌گوید؟ اصلاً آیا ما می‌توانیم برای رضایت، به تجربهٔ دیگری رجوع بکنیم یا فهم و ادراک رضایت از زندگی، بسیار شخصی و تابع فردیت هر یک از ماست؟

من در دقایق پیش رو سعی دارم خیلی اجمالی و گذرا، پاسخ این سؤال را از زبان شوپنهاور و به نقل از کتاب در باب حکمت زندگی او برای شما تعریف بکنم. اگر شما هم به همین مسئله مبتلا هستید و این دغدغه‌ها برایتان امروز زنده است، دقایق پیش رو از آن شماست.

می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید. هم‌پیالهٔ من! سلام بر شما. بسیار خوشحالم از اینکه رسیدیم به جرعهٔ ۵۷ام. در این جرعه، من می‌خواهم صفحهٔ ۶۴ و ۶۵ کتاب را به اختصار برای شما وصل بکنم؛
نه همهٔ صفحه، بلکه سطرهایی از ابتدای صفحهٔ ۶۴ و سطرهایی در میانهٔ صفحهٔ ۶۵.

چنان‌که می‌دانید، پادکست «مِی» فعلاً منبع اصلی‌اش کتاب در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور است. حالا در تکمیل و در حاشیه، اگر از منابع دیگری استفاده کنم، آن‌ها را هم خدمتتان معرفی می‌کنم.

سطر ابتدایی صفحهٔ ۶۴ این‌طور آغاز می‌شود:
شوپنهاور می‌گوید: «رضایت هر کس از این حیث اندازهٔ مطلقی ندارد، بلکه کاملاً نسبی‌ست.»

وقتی می‌گوید «از این حیث»، برای ما سؤال پیش می‌آید که کدام حیث منظور است؟ جوابش برمی‌گردد به سطر پایانی صفحهٔ ۶۳؛ جایی که شوپنهاور می‌گوید: «تعیین مرز آرزوهای عاقلانه، اگر برای ما ناممکن نباشد، آسان نیست.»

ترکیب «آرزوی عاقلانه» بهانه‌ای شد که ما در نسبت بین میل و عقل با هم گپ بزنیم. جرعه‌ای را به این موضوع پرداختیم. گرچه همچنان قابلیت بحث دارد، اما برای اینکه از جریان کتاب جا نمانیم و بتوانیم کتاب را به اتمام برسانیم، از این سرفصل گذشتم.

ما به تفصیل گپ زدیم که آیا آرزوی عاقلانه شدنی هست یا نه؟ به چه معناست؟ چه دیدگاه‌هایی نسبت به آن وجود دارد؟ و اصراری هم نداشتیم که نتیجه‌گیری کنیم. یعنی کارکرد ما در این هم‌سفرگی در «مِی» این نیست که سؤال طرح کنیم و بگوییم «این است جواب»، بلکه تمرین فکر کردن می‌کنیم. امیدوارم که شما به جواب مورد نظر خودتان رسیده باشید.

پس این «حیثی» که شوپنهاور می‌گوید، تکلیفش روشن است و مربوط به بحث پیشین ماست. اما پیش روی ما، او دو نکته را مطرح می‌کند؛ یکی را سلبی می‌گوید («این را ندارد») و دیگری را ایجابی می‌گوید («این را دارد»).

آن چیزی که می‌گوید ندارد، «اندازه» است: رضایت اندازهٔ مطلق ندارد.
آن چیزی که می‌گوید دارد، «نسبت» است: رضایت کاملاً نسبی‌ست.

پس باید «اندازه» و «نسبت» در اندیشهٔ شوپنهاور، متمایز از هم باشند که بتوان یکی را نفی و دیگری را تثبیت کرد. مهم است که ما درک بکنیم منظورش از این دو واژه چیست.

اجازه بدهید مثالی بزنم برای تبیین «اندازه» و بعد برسم به مسئلهٔ «نسبت». ببینید؛ فرض کنید می‌خواهم سنجشی داشته باشم در خصوص وضعیت طبیعی بدنم. ببینم ارگان‌های حیاتی من در چه وضعیتی قرار دارند؛ چه میزان عملکردشان سالم است و کجاها اختلال وجود دارد. ابزارها و روش‌هایی هست که عملکرد بدن را اندازه‌گیری می‌کند.

من بر اساس این اندازه‌گیری، درمی‌آورم که قند خونم چقدر است، چربی‌ام چقدر است، غلظت خونم در چه وضعیتی است.
دقت داشته باشید که شاخصی به عنوان «نرم» یا «وضعیت معمول» وجود دارد. یعنی ما اعدادی داریم که وقتی می‌روید برگهٔ آزمایش را بگیرید، یک سمت جدول (سمت چپ) وضعیت شما را می‌گوید و سمت راست جدول، بازهٔ نرمال و طبیعی را نشان می‌دهد.

در بعضی آزمایش‌ها هم تأکید می‌شود که روش اندازه‌گیری چیست، تا پزشک متخصص موقع تحلیل داده‌ها بداند این اندازه‌ها با چه روش به‌دست آمده و متناسب با آن، تدبیر درمانی بیندیشد.

این وضعیتی است که همهٔ ما در موردش تجربه داریم. اینجا داریم راجع به «اندازه» صحبت می‌کنیم، که این اندازه «نسبت» هم دارد.

اگر دقت کرده باشید، اندازه‌هایی که در وضعیت بالینی خودمان ارزیابی می‌کنیم، در تناسب با سنمان تحلیل می‌شود. ممکن است یک نتیجه در نسبت نوجوانی نرمال باشد ولی در نسبت میانسالی غیرطبیعی. ممکن است یک اندازه در زمان بارداری طبیعی باشد، خارج از بارداری برای یک خانم غیرطبیعی باشد.

پس گاهی هم نسبت و هم اندازه توأمان مطرح می‌شوند. اینجا سؤال مهم این است که شوپنهاور چه نسبتی را می‌گوید که با اندازه یکجا جمع نمی‌شود؟ چرا می‌گوید «اندازه» ندارد ولی «نسبت» دارد؟

حالا اجازه بدهید مسئله را دقیق‌تر دنبال کنیم.
آیا ارزیابی کردن وضعیت خونی یا آزمایش‌های بالینی به ما کمک می‌کند که نسبت به سلامت طبیعی بدن‌مان آگاه باشیم، ارگان‌ها را تحلیل کنیم، از بیماری‌ها پیشگیری کنیم یا بیماری‌های موجود را درمان کنیم؟ جواب، بله است.

حتی در آینده‌ای نه‌چندان دور، این آزمایش‌ها توسط ربات‌ها، ماشین‌ها و نرم‌افزارها تحلیل می‌شود، پیش‌آگاهی به ما داده خواهد شد و شاید یک ابزار کوچک همراه نقش «سلامت‌یار» را برای ما بازی کند. چرا؟ چون بر اساس تحلیل اندازه‌ها و سنجش با نرم، می‌تواند به ما خروجی‌های قابل اتکا بدهد.

خب، حالا سؤال این است: آیا من می‌توانم به همین نحو، مراجعه داشته باشم و از من آزمایشی گرفته شود که درجه، عدد و اندازهٔ دقیقی برای میزان رضایتم از زندگی ارائه بدهد؟

برای اینکه بهتر به این سؤال فکر کنیم، باید دقت داشته باشیم که فرق هست بین اینکه بگوییم: آیا وضعیت‌هایی مثل ناخشنودی، افسردگی، غم، خشم، اضطراب و امثال آن آثار بالینی دارند یا نه؟
جواب این پرسش، بله است. یعنی ما منکر این نیستیم که تجربهٔ زیستهٔ ما هیچ تأثیری بر بدن ندارد.

لااقل در فضایی که اندیشمندانی مثل موریس مرلوپونتی نقش «بدن‌مندی» را در پدیدارشناسی توضیح می‌دهند، این باور وجود دارد که هر آنچه زیست می‌کنیم، بدن‌مان در آن سهمی از تجربه دارد.

پس سؤال این نیست که «آیا بدن متأثر می‌شود یا نه؟» بلکه سؤال این است که آیا ما می‌توانیم این موضوع را دقیقاً بر اساس پارامترهای بالینی اندازه‌گیری کنیم و، در مرحلهٔ بعد، آن را ترمیم یا تغییر بدهیم؟

آیا می‌شود؟
احتمالاً گروهی از اهل علم پاسخ خواهند داد: بله، می‌شود.

وقتی کنجکاو می‌شویم و می‌پرسیم «خب، چطور می‌شود؟»، معمولاً پاسخ‌ها این‌طور آغاز می‌شود: «از نظر علمی ثابت شده که…» یا «در فلان ژورنال علمی گفته شده است که…» یا «در فلان آزمایشگاه معتبر سنجیده شده است که…»، و بحث را ادامه می‌دهند.

پس، ما اکنون در حال صحبت دربارهٔ روشی هستیم که روش علمی و آزمایشگاهی است. حالا ممکن است آثار آن در ژورنال منتشر شده باشد یا به عنوان یک اجماع میان اهل علم پذیرفته شده باشد. البته گزاره‌های علمی هم ابطال‌پذیرند؛ فعلاً معتبرند و بعدها ممکن است فهم دقیق‌تر و علمی‌تری جایگزین شود.

تا اینجا اختلافی نیست.
سؤال بعدی اما این است: همان ابتدا که می‌فرمایید «از نظر علمی ثابت شده»، آیا موضوع سؤال ما، اساساً در منظر علم هست یا نه؟

آیا علم مدعی است که همه‌چیز را می‌بیند؟ اینجا دغدغه‌های مهمی شکل می‌گیرد.

فرض کنید می‌گویند: «ما دربارهٔ وفاداری، عشق، خانواده یا مهر مادری گزاره‌های علمی داریم.»
می‌پرسیم: «خیلی خب، این‌ها را از کجا آوردید؟»
می‌گویند: «از نظر علمی ثابت شده.»
می‌پرسیم: «روش‌تان چه بوده؟»
می‌گویند: «مثلاً روی موش‌های ماده آزمایش کردیم، تزریق فلان ماده این اثر را داشت.» یا «روی خرگوش‌های نر آزمایش کردیم، فلان وضعیت این اثر را داشت.»

می‌گوییم: «چطور توانستید نتایج آزمایش روی خرگوش و موش را به انسان تعمیم بدهید؟»
جواب: «ما با همین روش واکسن کرونا را کشف کردیم، با همین روش انبوهی دارو و درمان و پیوندها را کشف کردیم. موجودات زنده روی زمین وحدت ژنتیکی بسیاری دارند؛ از این وجه مشترک، انبوهی درمان پیدا کردیم.»

خب، این توضیح منطقی است و درست. فقط یک فرض مهم دارد: اینکه عشق، جزئی از همان مقولهٔ کروناست؛ یعنی عشق و بیماری را در یک مقوله تعریف می‌کند. اگر بتوان درمان کرونا را یافت، پس باید بتوان مهر مادر و فرزند را هم در یک الگوریتم توضیح داد.

اما اگر بپذیریم که انسان را باید در چند مقوله تحلیل کرد، روش پاسخ به مسائل «انسان طبیعی» برای مسائل «انسان عقلانی» کفایت نمی‌کند.

یک بخش از انسان فقط ارگان‌های بدن نیست، بلکه شیوهٔ فکر کردن است. آنجا به روش‌های دیگری برای حل مسئله نیاز داریم. همان‌طور که روش فلسفی برای دغدغهٔ معنوی، واکسن تولید نمی‌کند، روش علمی برای نیازهای اجتماعی هم همیشه پاسخ‌گو نیست.

نمی‌توان بر اساس تحلیل کلونی مورچه‌ها، قاعدهٔ اجتماعی برای زیست انسانی طراحی کرد؛ هر مقوله معیارها و مبانی خودش را دارد.

اگر کسی بگوید: «با روش علمی پاسخ همهٔ مسائل انسان را می‌دهم» یا «با الهیات همه‌چیز را جواب می‌دهم»، گرفتار «شبه‌تفکر» می‌شود. شبه‌تفکر یعنی این تصور که چون چیزی را به شیوهٔ اندازه‌پذیری طبیعی تحلیل می‌کنیم، پس داریم فکر می‌کنیم؛ در حالی که شاید صرفاً سنجش عددی باشد، نه «تفکر».

کتاب چه باشد آنچه خوانندش تفکر (هایدگر، ترجمهٔ سیاوش جمادی) یکی از منابع خواندنی دربارهٔ این تمایز است. آنجا هایدگر نشان می‌دهد که چرا علم «تفکر» نمی‌کند.

این همان خطای «مقوله‌ای» یا Category Mistake است؛ یعنی روشی را که در یک دسته صحیح بوده، در دستهٔ دیگری به کار ببریم، و اینجا نتیجه ندهد.

به همین اعتبار، نمی‌توان «واکسن دکترا» یا «لوسیون هنر» تولید کرد. نمی‌توان سرمی ساخت که کسی را با تزریق، علامه و نابغه کند. چون این مقوله‌ها متفاوتند، روش یکسان کار نمی‌کند.

کانت در نقد عقل محض محدودهٔ عملکرد عقل را مشخص کرد تا عقل قاطع و دقیق بماند. به همین ترتیب، هر حوزه باید بداند که کجا باید سکوت کند و کار را به حوزهٔ دیگر بسپارد.

برگردیم به مسئلهٔ اندازه و نسبت.
شوپنهاور می‌گوید: «رضایت شاخص کمی برای اندازه‌گیری ندارد.» نمی‌توان پیمانهٔ واحدی ساخت که رضایت را به شکل دقیق بین انسان‌ها توصیف کند.

اما نسبت دارد.
نسبت بین چه و چه؟

او می‌گوید: یک کسر را تصور کنید؛ صورت آن، «میزان دارایی» است و مخرج آن، «میزان توقع».
به زبان ساده: ما رضایتمان را در نسبت بین «داشته» و «خواسته» تجربه می‌کنیم.

این فرمول ریاضی نیست، منطقی است؛ چون نیاز به محاسبهٔ درونی داریم. هر کس خودش باید بداند توقعش چیست و دارایی‌اش چقدر است.

مثال: در دوران دانشجویی شاید با مشقت هزینهٔ کتاب و تحصیل را تأمین کرده‌ایم، اما رضایتی داشتیم که بعدها با داشتن خانه و ماشین و درآمد، تکرار نشد.
اگر دارایی تنها شاخص بود، با افزایش دارایی، رضایت باید افزایش می‌یافت.

پس، چیزی این دارایی را تقسیم می‌کند؛ توقع. توقع یعنی «آنچه باید باشد» در ذهن ما و همین گاهی باعث می‌شود نعمت‌هایی که داریم را جزو دارایی حساب نکنیم.

شوپنهاور می‌گوید: ما نه می‌توانیم بیرون از فرد بگوییم دارایی چیست، نه توقع چیست؛ چون این‌ها درونی و وابسته به آگاهی فردند. رضایت یا نارضایتی، کیفیت «حال آگاهی» است.

دو عامل مهم که نسبت بین صورت و مخرج را خراب می‌کند:

  1. مقایسه – مقایسهٔ خود با دیگران، بر اساس تصورات نه واقعیت، که اغلب باعث می‌شود خودمان را محروم ببینیم.
  2. عادت – چیزهایی که به آن خو کرده‌ایم و همیشه حاضرند، از فهرست دارایی‌ها حذف می‌شوند.

افزایش توقعات، مانند صدور سند بدهکار برای خود است؛ اگر بدهی‌ها از دارایی‌های مثبت پیشی بگیرد، ورشکستگی در خوشنودی رخ می‌دهد.

شوپنهاور در صفحهٔ ۶۴ می‌گوید:
«رضایت هر کس از این حیث اندازهٔ مطلقی ندارد، بلکه کاملاً نسبی‌ست؛ یعنی بر پایهٔ تناسب میان توقعات و دارایی او استوار است.»

و در صفحهٔ ۶۵، پاراگراف سوم:
«نارضایی ما از این کوشش مستمر ناشی می‌شود که مدام توقعاتمان را افزایش می‌دهیم، اما نمی‌توانیم عامل دیگر را هم که قادر است توقعات را به واقعیت تبدیل کند، افزایش دهیم.»

این، پایان جرعهٔ ۵۷، اما نه پایان بحث است؛ ادامهٔ این مبحث در جرعهٔ بعد خواهد آمد.

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *