عادت داریم که مرگ را نقطهای در پایان بردار زندگی تصور کنیم. تفاوت نمیکند که این نقطه، بن بست زندگی باشد یا بنابر ایمان ِخداباورانه، گذرگاهی که ما را به زندگی دیگری منتقل کند. به هرحال مرگ آنچیزی است که با آن روبرو خواهیم شد. اما من در این جرعه با اتکا به آراء شوپنهاور، مرگ را از سوی دیگری دیدهام.
متن كامل جرعه هجدهم: مرگ از سوی دیگر
این می است که میشنوید. جرعهای از سلسله جستارکهای شفاهی با طعم حکمت زندگی که مهمان من حسام ایپکچی هستید.
{سلام رفقای من، امیدوارم تندرست باشید. هم پیالهایم ما با هم، در خُم حکمت زندگی به قلم آرتور شوپنهاور و همچنان در پیشگفتار با هم صفا میکنیم.
در پایان جرعۀ هفدهم من یک سوال مطرح کردم. گفتم آقا، خانوم آیا هر آنچه که هست رنج است و هر زمان که در این رنج وقفه میافتد، ما لذت را تجربه میکنیم یا آن چه که هست، لذت است و هر وقت در این لذت وقفه میافتد ما رنج را تجربه میکنیم؟ سوال را بخواهم دقیقتر مطرح کنم، آیا رنج است که ایجابی است و لذت سلبی است یا بالعکس، لذت ایجابی است و رنج سلبی است؟
اپیزود هجدهم راجع به این سوال صحبت خواهیم کرد. اما ستون اصلی حرفمون و آن چیزی که میخوایم بهش فکر کنیم، مرگ است.}
مرگ را چه تعبیر کنیم
مرگ به خودی خود امر پوشیدهای است یا چه بسا ما آن چنان پوشیدهایم که مرگ آشکارمان خواهد کرد و بنابراین در این نقطه که هستیم آن را آنچه که باید نمیبینیم. پس بحث در این مورد دشوار است و نیازمند دقت است. به بهانۀ جملهای که در جرعۀ هفدهم گفتم، بحثم را آغاز میکنم. آنجا عرض کردم که عبارتِ تا من هستم مرگ نیست و چون من هستم، مرگ نیست (که بعد به این بهانه بخواهیم آن را از دایرۀ سوالاتمان حذف کنیم)، در مقام بیان گزارۀ فلسفی چرت محسوب میشود. حالا اگر کسی دارد جایی شاعرانگی میکند و از صنایع ادبی استفاده میکند و حظش را میبرد، آن دیگر گوارای وجودش باد. اما اگر دارد به عنوان یک استدلال فلسفی صغری، کبری میچیند که چون چنین شد صغری و چون چنان خواهد شد، کبری پس نتیجه این؛ این حقیقتا استدلال درستی نیست.
غایت فلسفه آشکارگیست
{ببینید این یک گرفتاری رایج است که خیلی از ماها بهش مبتلا هستیم. آنجایی که باید بفلسفیم و فکر کنیم، به جای آنکه این فلسفیدن ما به آشکارگی ختم شود و یک ابهامی را نور بیاندازد و روشن کند؛ بدتر یک جملۀ واضحی را مبهم میکند. خیلی هم فکر میکنیم که به به چه کردم، همه رو دیوونه کردم، چقدر این فلسفی شد!
آقا از من سوال میپرسند و میگویند که حسام تو کیستی؟ من نمیتوانم در جواب اینکه تو کیستی بگویم موجیم که آسودگی ما عدم ماست. این جواب نشد! فلسفیدن نشد که! کار فیلسوف این است که این هستی را آشکار کند.}
یک وقت است که ما با علم مَدرَسی فلسفه به عنوان یک تخصص و دانش مواجهیم. خب صد البته هر دانشی یک ترمینولوژی و سوابق خود را دارد. هر لفظی در معنای دقیق خود استعمال میشود. در علوم انسانی استفاده از الفاظ بسیار دقیق باید صورت بگیرد و در فلسفه به نحوه مواکد، بسیار، بسیار دقیق. چون پنس و تیغِ جراح در علوم انسانی، لفظ و گزاره و جمله و نحوۀ طرح قضایا و استقلال میشود. خب اینکه ما اصطلاحات را ندانیم و متن برایمان پیچیده باشد؛ قابل فهم است. درست به همین علت است که الان نمیتوانیم دربارۀ جهان همچون تصور و ایدۀ شوپنهاور بحث کنیم. چون او با ترمینولوژی کانت صحبت میکند. خب من نمیفهمم وقتی دارد نسبت اراده به الشی فی النفسه را میگوید. تا کی نمیفهمم؟ تا زمانی که فلسفۀ کانت را نفهمیده باشم. این فرق میکند با اینکه شما یک جملهای را که میتوانی واضح بگویی، مبهم بگویی و بگویی حالا شد فلسفی. نه اتفاقاً قدرت فلسفی آدمها را در تبیین آشکار مسائل میتوانید ببینید. اینکه ما با هر سطحی از سواد – عرض میکنم سطح متوسط به بالا- پای صحبت جناب ملکیان مینشینیم، به قدر بضاعت خودمان میفهمیم چه میگوید. معنی آن این نیست که دارد غیر فلسفی صحبت میکند که من میفهمم. نه! او دارد به معنای حقیقی کلمه آشکار میکند و فلسفیدن را به ما یاد میدهد. اتفاقا حالا که اسم ایشان را بردیم؛ ایشان عجیب ذهن منضبطی دارد. مثلا میخواهد یک موضوع را بحث کند، سریع تقسیم میکند که مثلاً در این موضوع ما چهار فرض داریم. یک، دو، سه و چهار و تبیین میکند. این متدولوژی بحث فلسفی است. فلسفیدن باید به آشکارگی ختم شود.
{حالا آیا در همۀ زندگی ما باید به نحو فلسفی صحبت کنیم؟ خب نه دیگه! مثلا من با دلبر روبرو باشم دلبر به من بگوید: از این صغرا که تو بر من آغوش گشودهای و از آن کبرا که هر آغوش گشایندهای طالب است، استنتاج میشود که ماچ میخوای؟ خب اینکه زندگی نمیشود! شاعرانگی فضیلتی است به جای خودش و فلسفیدن به جای خودش.
این مقدمۀ طولانی را گفتم که برگردم به آن جمله که یعنی چه که تا من هستم، مرگ نیست و چون مرگ باشد من نیستم. در قفای این جملۀ تو فهمی از مرگ هست که یک نفس تازه کنم، خدمتتون میگویم.}
مرگ امری قطعی اما ناشناخته
اگر ما فرض کنیم زمان یک بردار خطی ساده است که من در نقطۀ t0 آن را شروع کردهام و در نقطۀ tn آن را به پایان میبرم؛ به این محدوده میگویند عمر من، زمان من. اگر فرض کنیم که مرگ نیز امری در زمان است و ما میتوانیم نقطه نمایی در این بردار کنیم و اگر فرض کنیم که به نقطۀ پایانی این بردار tn -که بعد از آن دیگر تمام میشود و ادامهای ندارد- مرگ میگوییم؛ با جمع تمام این فرضها، اگر در نقطۀ t10 که فرض کنید در آن من هستم از من سوال کنند که نظرت راجع به آن tn چیست؟ نظرت راجع به انتهای بردار چیست؟ من پاسخ میدهم به آن نرسیدهام. میگویند وقتی به آن رسیدی بیا برای ما تعریف کن. میگویم اگر من به آن نقطه برسم؛ دیگر نیستم که تعریف کنم. تمام این فرضهایی که خدمت شما گفتم محل نقد است و همهاش قابل بازبینی است. اینکه زمان یک بردار خطی باشد، قابل تامل است. اینکه مرگ امری در زمان باشد قابل تامل است. اینکه مرگ نقطۀ پایانی این بردار باشد باز هم قابل تامل است. یعنی هیچ کدام از اینها مسلّم نیست. یعنی حتی اگر کسی بخواهد به عنوان یک نظر فلسفی چنین چیزی را مطرح کند که مرگ قابل اندیشیدن نیست، چون در انتهای بردار است؛ باید تمام این فرضها را ثابت کند که اینها بدیهی نیستند.
درک مرگ
اگر بخواهیم در درک مرگ به تجربیات خود رجوع کنیم (صرف نظر از بحثِ حقیقت آن)؛ ما عمدتا در مورد آن با نگاه زیستشناسانه و الهیاتی صحبت میکنیم، اما نگاه هستی شناسانه به آن خود امر دشواری است. این که ما میدانیم مرگ قطعی است، معنی آن این نیست که میدانیم چیست. هایدگر در کتاب هستی و زمان در صفحۀ پانصد و شصت و سه از نسخهای که من دارم استفاده میکنم -اگر اهل تحقیق هستید به متن اصلی مراجعه کنید- اشاره میکند به این که ما میدانیم مرگ قطعی است اما یک امر نه هنوز است. یعنی الان اتفاق نیفتاده اما نزدیک و آجل است. ممکن است پیش بیاید ولی الان این اتفاق نیفتاده است. صرف این قطعیت به معنی آگاهی ما به مرگ نیست. هایدگر میگوید آنجا برای اینکه انسان (یا دقیقتر دازاین Dasein که موضوع هستی و زمان است) این ابهام را در ذهن خودش پاک کند، دنبال روزینگی میرود. هر روزه شدن، روزمره شدن، توجه ذهن از مرگ را برمیدارد. حالا عرض من این بود که ما میدانیم مرگ قطعی است؛ معنیش این نیست که ما میدانیم آن چیست.
آیا من مرگ را تجربه کردهام یا خیر؟
در پاسخ به این سوال جواب عمومی و غیر دقیقش همانی است که من در اپیزود سی و سوم پادکست انسانک طرح کردم. آنجا گفتم که ما مرگ را تجربه نکردهایم. آنهایی هم که تجربه کردهاند؛ بعدش برنگشتهاند که برای ما توضیح دهند. آنهایی هم که تجربیاتی از آن را میگویند؛ هنوز نمیدانیم آیا آن آستانهای که تجربه کردهاند خود مرگ است یا نه. درک میکنیم که یک مسیری را رفتهاند و درک میکنیم که یک دیگر حیاتی را یا حیات از نگاه دیگری را دارند تجربه میکنند اما این که این همین مرگ است یا باز بعد از این چیزی وجود دارد؟ (که آن مرگ است و چه بسا اینها چون آن را ندیدند به همین تجربۀ فعلی خود مرگ میگویند.) من نمیدانم پس جواب کلی همان چیزی است که در آن جا گفتهام. اما اگر دقیق تر بخواهیم صحبت کنیم به فراخور مِی که ادبیات آن ادبیات دقیقتری است؛ باید عرض کنم که بله ما مردن را تجربه میکنیم. اصلاً تجربه میکنیم که میگوییم قطعی است وگرنه از کجا آوردهایم که بگویم مرگ امری قطعی است؟! تجربه لزوماً به معنای چشیدن نیست بلکه مشاهدۀ مرگ هم تجربه است.
من از همان بچگی که پدرم برایم جوجه خرید و جوجهام مرد؛ مرگ را تجربه کردم. اما مرگ را در یک هستندۀ دیگر مشاهده کردم. مادربزرگم که مرد من این پدیده را تجربه کردم. دوستم، همسایهام، رفیقم که مرد؛ مرگ را تجربه کردم. گرچه مرگ نزد ما حاضر نشده باشد ولی ما آن را مشاهده کردهایم. پس تا اینجا ما یک منبع و تجربه، راجع به مرگ داریم. حالا میخواهم به نقد آن بردار خطی برگردم.
رفیق من، آقا و خانم بیا با هم این گونه نگاه کنیم؛ تصور کنیم که در این بردار مرگ پیش روی ماست؟ چرا فرض نکنیم که آن از پشت سر به دنبال ماست؟ یعنی مرگ این نیست که من زندگی میکنم، زندگی میکنم، زندگی میکنم ناگهان به کوچۀ بن بستی میرسم که اسمش مرگ است. آیا نمیشود که بر اساس تجربیات زیستن اینطور بگوییم که مرگ در قفای من است و پشت سرم دارد میدود و اتفاقاً زیستن و زندگی فراری است که من از مرگ دارم. من به دنیا که آمدم قبل از آنکه عقلم مرگ آگاه شود، بر اساس غریزه میدانستم که اگر شیر نخورم میمیرم. یعنی مرگ در آن لحظه حاضر بوده است. من در فرار از آن شیون کردهام. گریه کردهام؛ به من شیر و غذا دادهاند. تر و خشک کردهاند. من در گریز از آن، امنیت خواستهام. من در گریز از مرگ، مسکن خواستهام و در گریز از آن برای تنهایی علاج پیدا کردم. در گریز از مرگ جفت یافتهام، عاشق شدم، دل دادم، زاد و ولد کردهام، چون خودم را پدید آوردهام.
زندگی برای مرگ برای زندگی
من در گریز از مرگ زندگی جمعی برگزیدهام، قراردادها و قواعد موضوع را پدید آوردهام و قانون گذاشتهام. به مجموعهای از اعتبارات اجتماعی تن دادهام.
برای چه؟ برای این که میخواستهام از مرگ به زندگی بگریزم. تجربیاتی که ما از این پدیده داریم اتفاقاً متناسب با آن گزاره نیست که تا من هستم مرگ نیست. اگر تا تو هستی، مرگ نیست؛ پس اضطراب چه را با خود میکشیم؟ چه بسا معنای وجودی بودن اضطراب مرگ، وجود داشتن مرگ است. مردن چون هست ما در پی زندگی میدویم. اگر اینطور ببینیم که اتفاقاً مرگ پشت سر دارد میآید و ما داریم به سوی زندگی میدویم؛ آنگاه زندگی به خاطر فرار از مرگ، دلچسب است.
اینجاست که سطر هشتم پیشگفتار برای ما معنا پیدا میکند. در سطر هشتم متن را از رو میخوانم: نتیجۀ این برداشت این است که ما به خاطر خود زندگی به آن وابسته هستیم. نه فقط از این رو که از مرگ میهراسیم! و از این امر باز هم نتیجه میشود که میخواهیم زندگی بی پایان باشد. فلسفۀ من به این سوال که آیا زندگی انسان با مفهوم اینگونه هستی یا اینگونۀ هستی، تطابق دارد یا اصلا میتواند تطابق داشته باشد، چنانکه معروف است پاسخ منفی میدهد. اما این سطح از کتاب را نمیتوانستیم بفهمیم تا زمانی که نگاهمان را نسبت به مرگ تغییر بدهیم.
لااقل اگر هم تغییر نمیدهیم بدانیم که دو نگاه است. یک نگاه آن است که مرگ را در انتهای بردار میبینند و یک نگاه این است که آن را توام با زندگی و در پس سر میبیند. من همین الان که دارم از حکمت زندگی میگویم، همین الان از حکمت مرگ هم میگویم. چون این مرگ است که سائق من به سمت زندگی است. این مرگ است که من را به سمت زندگی هول میدهد.
مرگ از نگاه آرتور شوپنهاور
{حالا برویم به سراغ کتاب جهان همچون اراده و تصور. من واقعیت ابتدا که می رو شروع کردم و حالا کتاب حکمت زندگی خیلی به خودم پرهیز دادم که فلانی به سمت این کتاب نرو چون دل کندن از این کتاب بسیار سخت است! کتاب جهان همچون اراده و تصور را دارم میگویم. ولی ناگزیر هستم چون این جملات رو خیلی از جاها نمیشه فهمید مگر اینکه شما بدانیم پشت این منظومۀ فکری شوپنهاور چیه؟}
تعریف مرگ در کتاب جهان همچون اراده و تصور
به سراغ جلد اول کتاب جهان همچون اراده و تصور دفتر چهارم صفحۀ سیصد و ده پاراگراف دوم میرویم. شوپنهاور اینطور شروع میکند: حیات اکثریتِ عظیم صرفاً کشاکشیست مداوم! برای همین هستی همراه با اطمینان نهایی است به از کف دادن آن. آنچه ایشان را قادر میسازد تا به این نبرد طاقت فرسا ادامه دهند؛ آنقدر که ترس از مرگ است، عشق به زندگی نیست. مرگی که به عنوان امری اجتناب ناپذیر در پس زمینه میماند و ممکن است هر لحظه به روی صحنه بیاید. اینجا برایمان پیشگفتار روشن تر شد که شوپنهاور میگوید: اگر ما داریم به زندگی میل میورزیم؛ به خاطر ترس از مرگ است.
چون ما از آن چیزی که زیرکار به نام مرگ خفته است؛ خوف داریم. نگاه شوپنهاور متفاوت است با آن نگاه رایجی که فلسفۀ سعادت را تبیین میکند و میگوید خود زندگی چنان لذیذ است. ما میتوانیم با شوپنهاور موافق نباشیم. یعنی الان چیزهایی که ما داریم عرض میکنیم بحث این نیست که الا و بلا ایشون درست میگوید! حتی بحث این نیست که علاوه بر آن درست فهمیده باشم شوپنهاور چه میگوید! متن را داریم به قدر فرصت و به قدر قابلیت خود نگاه میکنیم. در همین صفحه حالا پاراگراف سوم، خط یکی مانده به آخر شوپنهاور یک تلنگر جالبی در اثبات آن ادعایی که دارد میزند. میگوید اگر یک وقتی به یک نفر بگویند، آقا و خانوم، این فراری که داریم از مرگ میکنیم خیالت راحت دیگر مرگ پشت سرت نیست؛ دیگر از آن به بعد نمیداند برای چه باید زندگی کند.
جمله این است: تقلا برای هستی چیزی است که تمام چیزهای زنده را در بر میگیرد، ایشان را در حرکت نگاه میدارد. هنگامیکه زندگی برایشان تضمین میشود، نمیدانند چه کنند. از این رو امر دومی که آنها را به حرکت در میآورد تلاش برای رهایی از بار هستی است؛ برای کشتن وقت و به عبارت دیگر تلاش برای گریز از کسالت. پس میبینیم که تقریباً تمام انسانها پس از آن که نهایتاً از شر تمامی بارها خلاص شدند؛ در امان از نیاز و دلواپسیها اکنون باری میشوند بر دوش خود.
شوپنهاور میگوید اگر آن لحظهای برسد که ما حتی در مخیلهمان بیاید که دیگر الان مشکلی نیست و مرگ را هم نزدیکیهای خود نمیبینم یا لااقل از آن فاصلۀ معقولی گرفتهام؛ یک لحظه ما به کسالت میافتیم. حالا احتیاج داریم همین هستی اکنون را خودمان به دوش بکشیم. دیدهاید به طرف میگوییم، چه کار داری میکنی؟ میگوید وقت کشی میکنم. این وقت خودش به دوشمان بار شده است. این فرصت زیستن بدون خطر مرگ را نمیدانم چه کارش کنم؟
{بحث طولانی شد من بروم بخشی که میخواستم جواب سوال را بدهم از روی کتاب بخوانم. در همین جلسۀ اول دفتر چهارم صفحۀ سیصد و شانزده تیتر پنجاه و هشتم پاسخ به سوالی است که ما در انتهای جرعۀ قبل مطرح کردیم، اینجا هم همین را برایتان میخوانم، حالا باز یک جمعبندی دیگر لازم داریم که موکول میکنیم به جرعۀ بعد.}
جمله این است که هرگونه رضایت یا آنچه معمولاً خوشحالی نامیده میشود، حقیقتا و ذاتا همواره سلبی است و هرگز ایجابی نیست. خیلی خوب به برهانی که میآورد دقت کنید: چرا که میل یعنی کمبود، شرط مقدم هر گونه لذت است. یعنی چه اتفاقی برایمان رخ دهد؟ یعنی یک میلی داریم که این میل ارضا میشود و میگوییم آخیش، این لذت است. خود این میل را از کجا میآوریم؟ ثمرۀ کمبود است. ما در آن چیزی که کم داریم میل داریم. به محض اینکه دیگر کم نداریم لذت نمیبریم و دیگر میلش را نداریم. سپس شوپنهاور ادامه میدهد اما با ارضاء، میل و از این رو لذت متوقف میشود. بنابراین رضایت یا خوشی هرگز نمیتواند چیزی بیش از دوری از یک درد یا یک نقص باشد. به شیوۀ استدلال دقت کردید؟ نیامد شاعرانگی کند. جمله به هم ببافد. خیلی واضح و آشکار دارد با ما صحبت میکند. میگوید لذت یعنی اینکه تو میلت ارضا شود. میل یعنی مایل هستی که نقصی را مرتفع کنی و کمبودی را تامین کنی. پس اساساً تمام میلها مرتکب کمبود است و این کمبود رنج مدام آدمی است. پس در واقع آن چیزی که هست؛ رنج است و آن چیزی که موقت این رنج ایجابی را تسکین میدهد؛ لذت است.
منابع اپیزود هجدم: مرگ از سوی دیگر
– جهان همچون اراده و تصور صفحه 310 و 316
– در باب حکمت زندگی – پیش گفتار
– هستی و زمان (مارتین هایدگر به ترجمه سیاوش جمادی) صفحه 563
اول مرگ بوده.بعد زندگی یا اول زندگی و حیات بوده بعد مرگ ؟؟
سلام … دو هفته ای هست که با کرونا دست و پنجه نرم میکنم و کمی بهترم ،،، مرگ را نزدیک دیدم .. و حس کردم چقدر خاطره های گذشته چه تلخ چه شیرین به اینکه این دوران را سپری کنیم کمک میکنه … یا مرور گذشته با دو ستان قدیمی … از شروع بیماری و بر امدن بانگ جرس که ناخود اکاه در ذهنت شکل میگیرد نمیدانی چگونه به مقوله مرگ فکر کنی …. گاهی فکر میکنی بیخودی داری نیمیری … و به هیچوجه توجیهات سینوی اشراقی صدرایی و یا تعابیر غربی ارضا کننده ماهیت ان برایت نیست … چیز بد بده و مرگ در یک نگاه بده و تعبیر جالبی ازش نداری … وعده و وعید ندیده و ازمون نشده اغنا کننده نیست …. باید حس تلخ را پذیرا باشی و یا اگر زورت برسد از ان فرار کنی …. تنها تجربه در عالمه که
هرکس خودش باید لمسش کنه … استطاعت کلمات و فدرت بیان ادیان هم کمک نمیکنه مگر ادم مسخ بشه و متعصبانه باور کنه …. بعنی باور ی غیر عقلانی ….
ولی مرگ باید گذار باشه مول گذار هایی که داشته ایم
ولی گذار ش تغییرات زیادی را اجبار میکنه … تغییر اجباری …. ولی علم در نهایت این تغییر رایا به تاخیر زیاد میاندازه یا کلا حذفش میکنه …. این خواسته بشره و تلاش میکنه …. این بالاترین سطح مبارزه بشره ….
تمام تلاش بشر در اینده همین خواهد بود و سو گیری علم همین خواهد شد …
عاقا، ی چیزی
اصن چطور ممکنه که بتونم همچین مسئلهای رو حل کنم که اگر حل نکنم میخورتم. مسئله مرگ رو در موردش حرف زدی شما. خب گفتید که ما ممکنه از یک نقطه شروع کرده زندگی رو و به سمت نقطه پایانی به نام مرگ بریم، یا نه ممکنه که از دست مرگ فرار کنیم و اصلا زندگی رو به لذت نرسیدن به مرگ ادامه بدیم. خب ی سوال، آیا اینجا یک ایدهی دیگه نمیتونه ممکن باشه که ما از مرگ برخاستهایم و یک بردار موازی با بردار زمانی که در مرگ سپری میشود طی میکنیم و باز هم به همان مرگ بر میگردیم؟ اگر اینطور باشه آیا در خور نیست که تناسخ رو مورد بررسی و توجه قرار بدیم؟ آیا ممکن نیست که ما برای یک بار میتوانیم از مرگ برخیزیم و بعد به مرگ برگردیم؟ اگر اینطور باشه پس …؟
میشه ی امکانی بزارید بشه یکم بهتر و بیشتر حرف زد و سوال پرسید و سوال شنید؟
پ.ن: لازمه شفاف کنم که من اصلا توانایی پذیرش تناسخ رو نداشتهام و غالبا ایده های دیگه رو بهش ترجیح دادم پس لطفا هر خوانندهای که این متن رو میخونه بدون تصور اینکه میخوام به تناسخ برسونمش بخونتش.
پ.ن: اگر بخوام به تصویر بکشم این موضوع رو ناچارم به زبان توسعه نرمافزاری توضیحش بدم که میخوام از مبحث ورژن کنترل وام بگیرم، به این شکل که فرض بگیریم مرگ یک برنچ و نسخه از محصول ماست به اسم هستی/نیستی(حتی نمیشه بین هستی و نیستی یکی رو انتخاب کرد و دانشمم قد نمیده از کلمهای استفاده کنم که این دو رو با هم تو خودش داشته باشه و به نظرم خود مرگ تنها کلمهای هست که هم هستی و هم نیستی رو توی خودش داره)، حالا از این نسخه که نسخه اصلی هستش اگر یک برنچ جدا کنیم و اسمش رو بزاریم زندگی آریان، این نسخه میتونه جلو بره، تغیراتی اعمال کنه، شکل و ساختاری بگیره و … و بعد از پایان این قضایا با نسخه اصلی مرج بشه که همون نسخه مرگ هست
بعد از پ.ن ها لازمه ی موضوع دیگه رو هم بیان کنم که خب شما گفتید که نداشتن و نبودن چیزی که میدانیم هست میشود سائق ما به سمت به دست آوردنش یا همان میل ما، خب ما الان مرگ رو نداریم، چرا میلی برای به دست آوردنش نداریم؟
شاید هم داریم و اصلا سوالم خطاست، چون آمار ثبت شده خودکشی داریم، پس با این حساب، چرا میل به مرگ قبیح خونده میشه و در هیچ فرهنگ و … قابل قبول نیست؟
عاقا من دارم برای بار چندم این اپیزود رو گوش میدم و باورتون شاید نشه که من الان تو فاصله پونصد متری خونه ماشین رو زدم کنار که این متن رو بنویسم، این که شما گفتید که به استناد به اینکه ما وقتی نوزاد هستیم گریه میکنیم تا به ما غذا بدن، امنیت بدن و …، بیشتر یک امر غریضیه به نظرم که اساسش بر میگرده به تکامل و گونه های مختلف که در حالت هایی که احساس گرسنگی میکردن چه ریاکشنی نشون میدادن و ما از تبار اون هایی هستیم که گریه کردن یا به هر شکل دیگهای ریاکشن نشون دادن و این به منزله مرگ آگاهی غریزی ما و دلیلی دال بر فرار ما از مرگ به سوی روزمرگی و زندگی نیست.
لطفا هر موردی که به این نوشته وارد هست رو بنویسید که من بتونم آگاه بشم ازش.
سلام
میتونیم به این نکات هم فکر کنیم
دامنه غریزه تا کجاست؟ گریه کودک غریزی است، میل به امنیت غریزی است، جفت خواهی غریزی است، توالد و تناسل غریزی است. آیا غریزه شامل بر تمام امیال و کششها و کوششهای آدمی است؟
فرض کنیم که پاسخ «بله» است. تمام اینها رو هم به نحوی در سایر حیوانات میبینیم. چه تناقضی با مدعای ما داره که بگیم تمام اینها در گریز از مرگ است. با این تفاوت که انسان میداند در گریز از چیست اما حیوان نمی داند. در واقع مرگ گریزی مشترک میان انسان و حیوان است اما «مرگ آگاهی» اختصاص به انسان دارد. اینجا مرگ آگاهی به معنی فرار آهو از شیر نیست بلکه اندیشیدن به چیستی و چرایی «مرگ» اختصاصی انسان است.
اینطوری میتونیم جمعبندی کنیم؟
بله دقیقا اینطوره. میتونم اینطور بگم که شاید نتونیم برخی از موارد رو از جمله آنچه به واسطه مرگ آگاهی هست در نظر بگیریم، ولی غالب آنچه که داریم انجام میدیم از زمانی که به حد نسبی از آگاهی رسیدیم فرار از مرگ محسوب میشوند.
سلام
عبارتهایی مثل «بردار موازی» و «بردار زمانی» باید تعریف بشه. اما اینکه بگیم پیش از این چیزی که الان بهش میگیم «زندگی» یک چیز دیگری بوده به نام «مرگ» و بعد از اینجا هم برمیگردیم به همان «چیز» که نامش مرگ است، به فهم امروز من قابل رد کردن نیست. همانطور که در اپیزودی از انسانک هم نام اپیزود رو : مرگ [زندگی] مرگ گذاشتم. انگار زندگی یک براکت وسط مرگ هست اما نمیتونم این رو به عنوان یک گزاره ثابت کنم. چون تا وقتی «چیستی» مرگ رو ارائه نکردیم مقدمه ای برای اثبات «این همانی» هم نداریم که بگیم بعدش هم مثل قبلش هست.
پاورقی: همین کامنت فضای مناسبی است برای اینکه با جزییات مکاتبه داشته باشیم. به مراتب دقتی بیش از فضای شفاهی داره و من همچنان در خدمتم
خیلی ممنونم ازتون، بله الان که جواب های شما رو گرفتم فهمیدم که واقعا به مراتب بهتر از فضای شفاهی و حتی مجازی به گونه چت هستش. چون به واسطه تاخیر و آگاهی از اینکه شخصی در لحظه قرار نیست جواب بدهد و شخص هم در لحظه منتظر جواب نیست میشود بهتر و هدفمندتر نوشت.
ممنون میشم اگه این لینک رو باز کنید و مطلب داخلش رو بخونید و در صورت امکان اگر نقدی داشتید کامنت بزارید یا همینجا جواب بدین
https://docs.google.com/document/d/1cWAzVBpWulpavPqQVPGIDpZbFFMHcgAfVnP828Go4tY/edit?usp=sharing