جرعه 59: پُرخواستی
در جرعه پنجاهونهم به تفکیک میان «خواستن»، «میل» و «نیاز» پرداختهایم و در پایان عبارت «پرخواستی» را تعریف کردهایم.
با این جرعه به پایان صفحه شصتوپنج کتاب «در باب حکمت زندگی» رسیدیم و به مسئله میل و نیاز و نسبت آن با رضایت اندیشیدیم.
متن کامل جرعه پنجاه و نهم
چه نسبتی هست بین سه کلمه خواست، میل و نیاز؟ آیا این سه تا با هم مترادفاند؟ اگر تمایزی بینشان هست، فاصله بین این معانی را چه چیزی مشخص میکند؟ من توی جرعه پنجاه و نهم از پادکست میخواهم به این سؤال پاسخ بدهم، اما همه این توضیحات را مقدمهای میدانم برای اینکه بتوانم در پایان جرعه جمعبندی ارائه بدهم راجع به کلیدواژه پرخواستی. اگر کنجکاوید در این مورد بشنوید و تمایز سه کلمه خواست، میل و نیاز برایتان سؤال است، دقایق پیش رو مهمان من باشید.
مِی میشنوید مجموعه جستارکهایی با طعم حکمت زندگی که جرعهجرعه مهمان من، حسام ایپکچی هستید.
اهل اندیشه، سلام بر شما! خوشحالم که به جرعه پنجاه و نهم از پادکست میرسیدیم و مجال دیگری هست برای اینکه چند دقیقهای را در میانه هیاهوهای روزگار به تأمل بپردازیم و کمی فاصله بگیریم.
این کلیدواژه “فاصله” وعده من و شما باشد روزی در موردش گپ بزنیم و اینکه هایدگر میگوید فهمیدن مستلزم فاصلهگرفتن است، به چه معناست؟
و اما توی این جرعه میخواهم موضوعی را که چند هفتهای است به آن میپردازیم، جمعبندی بکنم و به پایان ببرم. ما از جرعه پنجاه و یکم به بعد، تقریباً همه دهه پنجاه پادکست “می” را به مسئله نیاز، خواست و رضایت از خواستن اختصاص دادیم. حالا رسیدیم به پایان این منظومه و در پنجاه و نهمین جرعه میخواهم در مورد پرخواستی با شما صحبت بکنم.
شوپنهاور یک ویژگی دارد و آن اینکه نظام فلسفیاش را در یک کتاب منسجم ارائه داده. خیلی آدم پرتألیفی نیست، مثلاً در قیاس با متفکرینی مثل هایدگر یا هوسرل و تعداد آثارش کمحجمتر است. اینطور نیست که بگوییم هنوز آثاری از شوپنهاور منتشر میشود. حتی در سالهای پایانی زندگی که تصمیم میگیرد ضمیمهای منتشر بکند بر آرا و اندیشههایش، از نگاه خودش آنقدر فاصله ندارد با چیزی که در جوانی اندیشیده که بخواهد آن را در قالب سرفصلی جداگانه به ما ارائه بدهد.
ضمیمهای منتشر میکند بر کتاب اول. ولی کتاب اول چیست؟ کتاب جهان همچون اراده و تصور. شما امروز که ترجمه این کتاب را به زبان فارسی خریداری کنید، در یک مجلد تجمیعشده میبینید، اما واقعیت این است که کتاب دو جلد دارد، با فاصله زمانی بسیار طولانی. شوپنهاور معتقد است که جلد دومش هم در تکمیل جلد اول است.
این را برای چه اشاره کردم؟ به خاطر اینکه او تا پایان حیاتش و تا پایان جستجوی فکریاش به این معنا باور داشت که جهان عبارت است از اراده و تصور. اگر بخواهم دقیقتر خدمت شما بگویم، باید بگویم: “جهان همچون اراده و بازنمود”. عبارت آلمانی که آرتور شوپنهاور استفاده میکند Vorstellung است، ولی ترجمه انگلیسی رایج برای این واژه Representation است که معنی “بازنمود” میدهد.
منظورش چیست؟ میگوید که شما فرض بکنید تمام آن چیزهایی که دارید توی این عالم میبینید: آدمها، گیاهان، حیوانات، هر آن چیزی که به آن میگویید “چیز”، اینها همه عکسی است، اینها همه صورتی است، دقیقترش بازنمودی است.
خب، الان اگر شما یک چهرهای را در آینه ببینید و بپذیرید که این چهره بازنمود است، یعنی چه را فرض گرفتهاید؟ بدین معناست که مفروض دارید بودِ این تصویر یا حقیقتِ این تصویر جداست از تصویری که شما دارید میبینید.
اگر شما تصویر من را در آینه ببینید، تمایز قائل میشوید بین من و تصویر. وقتی شوپنهاور از تفکیک بین “بودن” و “بازنمود” صحبت میکند، یعنی اینکه این چیزی که ما داریم به آن دسترسی پیدا میکنیم بهعنوان جهان، همه ماجرا نیست.
باقیاش را میگوید کجا باید جستوجو کنید؟ من از اینجا به بعد سعی میکنم از تخیلم استفاده کنم، خودم را بگذارم جای شوپنهاور و با مغز او مسئله را ببینم. وقتی دنیا را میبینم، سراپا تکاپوست؛ به هر سویی که نگاه میکنم، حرکتی هست که میخواهد بشود.
چه میخواهد بشود؟ نمیدانم.
به کدام سو میخواهد برود؟ نمیدانم.
از کجا آغاز شده؟ نمیدانم.
ولی اینی که الان در دسترس من است، این است که “میخواهد بشود”.
ما وقتی در مورد حرکت صحبت میکنیم، خیلی سؤالها بهعنوان فرع مسئله حرکت قابل طرح است:
مبدأش قابل بحث است، مقصدش قابل بحث است، محرک چیست؟ متحرک چیست؟ اینها همه قابل بحثاند.
اما اگر همه را بخواهم محدود بکنم به آن چیزی که در دسترس تجربه من قرار دارد، میگویم: “میخواهد بشود”.
شوپنهاور از این ترکیب “میخواهد بشود”، بودن و هستن را برنمیدارد؛ خواستنش را برمیدارد. یعنی آن “میخواهد” را بهعنوان ذات و درونیات این عالم انتخاب میکند و میگوید: “این جهان خواستن است”.
در واقع، منظورش این است که این جهان “توانِ خواستن” است. چرا روی کلمه “توان” اشاره دارم؟ به خاطر اینکه اگر این همراهی ما ادامه پیدا کند و روزی برسیم به اندیشه نیچه، نیچه از این توانِ خواستن یا خواستنِ خواستن، توانش را برمیدارد.
وقتی از “اراده معطوف به قدرت” صحبت میکند، در ادامه اندیشه شوپنهاور یا بهعنوان اصلاح او حرف میزند.
اما خب، شوپنهاوری که خواستن را برداشته و باقیِ ماجرا هنوز برایش در تاریکی است، چه توضیحی میتواند به ما بدهد؟
مشخصاً وقتی که دارد بین “صورت” و “حقیقت” این عالم تمایز قائل میشود، به این سمت هم سوق پیدا میکند، حرکت میکند که بپذیرد بهعنوان یک متافیزیکدان دارد دنیا را تحلیل میکند. یعنی “فیزیک” این عالم را در نظر دارد و “متا”ی بر آن چیزی که دارد میبیند را مفروض میگیرد.
در این زاویه ذهنی بسیار متأثر و تعلیمیافته است نسبت به افلاطون و البته کانت.
اما وقتی دارد راجع به این اراده صحبت میکند، چنانکه توی جرعههای قبل هم اشاره کردم، برای اینکه مشقت یافتن جواب این سؤال را از دوش خودش بردارد – یا شاید هم هرگز به پاسخ نرسیده، یا چهبسا واقعاً از نگاهش پاسخ درست همین بوده – میگوید: این اراده یا خواستن، کورهٔ تلاشِ محض است، تقلای یکپارچه است.
از خواستن به خواستن، از خواستن به خواستن، همینجوری حرکت میکند. خواستنش برای چیزی نیست، محضِ خواستن میخواهد.
بنابراین در ذات این جهان یک خواست مستمر وجود دارد که هیچکدام از آن صفات ایجابی و ثبوتی که خداپرستان درباره اله میگویند، او درباره اراده به کار نمیبرد.
نمیگوید یک خواستن دانا و توانا و مهربان است؛ میگوید همینجوری محضِ خواستن است. کجا میرود؟ هیچجا نمیرود.
در واقع، کوشش بیهدف را دارد در این عالم پیگیری میکند.
از اینجاست که زمینه چیده میشود و برخی او را فیلسوف سیاهبین یا تاریکاندیش میدانند.
خب، پس تا به اینجا ما به معنایی از “خواست” رسیدیم که وقتی داریم از خواست صحبت میکنیم، راجع به باطن عالم صحبت میکنیم؛ لااقل در ادبیات آرتور شوپنهاور.
اما آیا “میل” و “نیاز” با این کلمه خاص مترادفاند؟ جوابش این است که نه، “میل” چیز دیگری است.
تا اینجا شما مفهوم “خواست” را داشته باشید. اگر نیاز هست، دقایق سپریشده را مجدد بشنوید. من در قدم بعدی در مورد “میل” با شما عرض دارم.
خیلی کوتاه اگر بخواهم پاسخ بدهم به این سؤال که آیا میل و خواست مترادف هستند یا نه، باید بگویم نه، مترادف نیستند.
و باز هم اگر کوتاه بخواهم بگویم که چه نسبتی بین میل و خواست وجود دارد، باید بگویم عام و خاص مطلق؛ یعنی “میل” اخص از خواستن است.
یعنی چه؟ یعنی خواستن فراگیر است و بخشی از آن میل نامیده میشود. و شما باید به این بیندیشید که چه چیزی میل را از دیگر انواع خواستن تفکیک میکند.
الان صورت سؤال مشخص شد. من میخواهم بگویم که خواستن از کجا به بعد تبدیل میشود به میل.
ما وقتی داریم راجع به خواست صحبت میکنیم، به باطنی اشاره داریم که در همه این عالم جریان دارد. اگر سنگ، سنگینی یا “سنگبودگی” میخواهد، استحکام میخواهد؛ این خواسته است. اگر آب، جاریبودن میخواهد؛ این خواسته است.اگر ریشهٔ درخت طلب آب دارد؛ این خواسته است.
پس خواست فراگیر است بین همه موجودات.
اما ما نمیگوییم که درخت “میل” دارد؛ انگار میل باید یک خصلت دیگری بهجز خواستن هم داشته باشد. میل میشود نحوی از خواستن، اما چه نحو؟ “میل” خواست آگاهانه است، یا آگاهیِ خواهنده نسبت به خواست خودش. من میدانم که میخواهم. وقتی میگویم “میدانم”، منظورم چیست دقیقاً؟
برای اینکه توضیحات پیش رو را بهتر خدمتتان برسانم، لطفاً همزمان با من که دارید این دقیقه را میشنوید، در ذهن خودتان هم مجسم بکنید: چیزهایی که میل دارید.
میگویید: “من میل دارم که چنین چیزی بشود”.
میل دارم که فلان کار را انجام بدهم.
میل دارم که…
و بعد از اینکه یک صورتی را دارید مجسم میکنید… خب، ما وقتی که داریم راجع به میل صحبت میکنیم، “صورتیافتگی” را در او میبینیم؛ اما این صورتیافتگی لزوماً در همهٔ انواع خواستن نیست.
یعنی بقیهٔ موجودات، اگر خواستی دارند، ضرورتاً تصویری از خواست ندارند، بلکه محضِ خواستشان را دارند زندگی میکنند.
این حتی در وجود و پیکر من و شما هم هست.
اگر خواستِ استخوانیِ من این است که تا سنی رشد بکند، این رشد را بر اساس یک تصویر اولیه دنبال نمیکند؛ استخوان اول به این فکر نمیکند که “من باید در این صورت و کیفیت دربیایم” و بعد حرکت بکنم، بلکه خواستنِ رشد برای او در نهاد نهفته است و دارد پیش میرود.
اما اینکه من میل دارم در آینده فلان شغل را داشته باشم، این دیگر از جنس رشد استخوانی نیست.
اینجا در ابتدا من صورتی از آن چیزی که میخواهم را در ذهن میآورم.
حالا برگردیم به جملات اولیه این جرعه — یادتان میآید گفتم که شوپنهاور میگوید “جهان همچون اراده و تصور”؟
در ابتدای این بخش دومی که دارم به میل میپردازم، هم عرض کردم که تمایز میل با بقیه انواع خواستن در آگاهی است؛ آگاهیِ خواهنده، میل را “صورت” میدهد.
خب حالا این دوتا را کنار هم بگذاریم:
ما وقتی داریم راجع به میل صحبت میکنیم، از یک “صورت” حرف میزنیم.
پس میل از جهانِ همچون اراده فاصله گرفته، پا گذاشته در جهانِ همچون تصور.
همانطور که ادموند هوسرل میگوید که آگاهی همیشه آگاهی از چیزی است، یا التفات همیشه معطوف به چیزی است؛ میل همینطور است.
میل یک نوع افکندگی است یا کجشدگی ما به سوی چیزی که حالا به آن “چیز” میگوییم “امکان”.
ما به سمت یک امکان داریم متمایل میشویم؛ این میشود میل.
خب، حالا اگر میل برآورده نشود چه اتفاقی میافتد؟
چیزی که ما در ازای برآورده نشدن میل تجربه میکنیم، “رنج” است.
شما تصمیم گرفتهاید که بهعنوان مثال در یک آزمونی قبول شوید یا یک موقعیت شغلی را آنِ خود بکنید، منتها در جریان زندگی این اتفاق محقق نمیشود؛ صورتی که شما در ذهن دارید در واقعیت زندگیِ من و شما تعیّن پیدا نمیکند.
این “نیافتگی” برای ما منتهی میشود به چه؟ به رنج.
قصهی بدِ ماجرا اینجاست که اگر محقق بشود هم، ما راحت نمیشویم.
یعنی شما اگر به قبولی در آن آزمون یا رسیدن به آن موقعیت شغلی هم نائل شوید، باز پایان ماجرا نیست.
شوپنهاور میگوید: آنقدرش را که تو توانستی در قالب تصور ببینی به آن میگویی “میل”، اما این دستکشه؛ دستی که در زیر این میل قرار دارد، خودِ آن خواستن است.
به اینجا که برسد، نمیخواهد توقف کند، بلکه میخواهد همچنان به مسیرِ خواستن ادامه بدهد.
بنابراین چه میکند؟ این میل را در جانِ شما با دلزدگی روبرو میکند و شما ملول میشوید از آن.
پس چه به آن برسید، چه به آن نرسید، “رنج” است:
• رنج اولیه در ازای نرسیدن به آن چیزی که میل دارید.
• رنج ثانویه در ازای ملول شدن از آن چیزی که میخواستید و یافتید.
پس این شد تعریف “میل”.
اما بخش سوم صحبتمان: ما فهمیدیم که بین میل و خواست تفاوت هست، اما آیا بین “نیاز” و “میل” هم تفاوت هست؟ یا نیاز همان میل است؟
اگر بخواهم به شوپنهاور استناد بکنم، بهنظر میرسد که چنین دقت لفظی وجود ندارد که او بین میل و نیاز تفکیک جدی قائل بشود.
اما از آنجایی که پس از شوپنهاور هستند متفکرینی که در مورد نیاز دقیقتر حرف میزنند، من میخواهم صحبت را ادامه بدهم و تمایز بین نیاز و میل را هم خدمت شما بگویم.
پس تا اینجا تمایز بین میل و خواست را شما داشته باشید؛ نفسی تازه کنم و در ادامه نیاز را هم از میل جدا کنم.
اگر صحبتهای تا به الان را جمعبندی کنیم، به این شکل است که بگوییم:
خواستن جریانی است که در بطن همهٔ هستی برقرار است.
اصلاً جهانی که ما داریم میبینیم یعنی خواستن، به تعبیر شوپنهاور.
میل صورتی از خواستن است؛ “صورت” را هم با دقت داریم استفاده میکنیم.
یعنی جایی است که ما تصوری از آنچه میخواهیم را در ذهن مشاهده میکنیم، گویی میل قبل از اینکه بخواهد خودش را با دستیابی به آن چیزی که میل دارد ارضا بکند، با تجسم و تصور آن چیز ارضا میکند.
میل، این طراحیِ “صورت” از خواستن است و بعد هم خدمتتان عرض کردم که این مسیر را چطور طی میکند تا برسد به ملال.
اما “نیاز”:
برای اینکه نیاز را توضیح بدهم، آنچه پیش رو میآید متأثر است از توضیحاتی که لکان در مورد نیاز میگوید، ولی من برای اختصار ارجاع مستقیم نمیدهم به آثار لکان.
اما من و شما مفروض داشته باشیم که برای مطالعهٔ بیشتر باید از متن شوپنهاور بیرون برویم.
صحبتی که در مورد نیاز مطرح میشود و تمایزش با میل اینجاست: همچنان شما تصور “میل” را در ذهنتان بیاورید و چیزهایی که به آنها میل دارید را ببینید، و توضیحاتی که من میدهم را بسنجید.
ما وقتی راجع به میل صحبت میکنیم، داریم به یک تصویر اشاره میکنیم که محلش در زمانی پس از اکنون است.
میل دارم که چیزی بشود…
وقتی میخواهیم راجع به میل حرف بزنیم، نحوهٔ بیانمان “مستقبلی” است، آینده است، به استقبالش میرویم:
میخواهم چنین باشد، میخواهم ماشین بخرم، میخواهم خانه بخرم، میخواهم سفر بروم.
و این خواستن موکول میشود به بعد.
اما بیایید حالا در موازاتش یک “نیاز” را تصور کنیم.
نیازتان چطور است؟
فرض بفرمایید که من الان تشنهام، نیاز دارم به آب.
وقتی میخواهم اظهار کنم، چه میگویم؟ میگویم: “تشنهام”.
نیاز یک وجه “اکنونی” دارد — وقتی دارم به نیاز اشاره میکنم، پای طلبم در اکنون و در حال است:
من تشنهام.
من خوابم میآید.
من گرسنهام.
نیاز اینجوری است.
یک اشارهٔ دیگر هم در این نیاز وجود دارد: انگار معطوف به بدن است، خیلی ربطی به “صورت” و “تصور” ندارد.
نوزاد گرسنهاش میشود، نیاز دارد اکنون به غذا و شیر؛ اما میل ندارد نسبت به اینکه در آینده یک قهرمان اجتماعی باشد، چون هنوز صورتی در ذهنش نقش نبسته.
پس نیاز، علاوه بر اینکه اکنونی و متکی به بدن است، طلبِ بدن را میگوید و از قید تصویر هم رهاست.
بچه احتیاجی ندارد که تصویری بکند و مدارج تحصیلی طی بکند تا بفهمد ترسیده، تا بفهمد نیاز دارد به سرپناه، یا تا بفهمد نیاز دارد به خواب؛ نیاز پیش از همهٔ اینها دارد خودنمایی میکند.
یک ویژگی دیگر که در نیاز مطرح است و بین آن و میل تفاوت ایجاد میکند ـ و آن بخشش الهامگرفته از اندیشهٔ لکان است ـ این است که شما بعد از اینکه غذا میخورید، دیگر گرسنه نیستید؛ یعنی نیاز پس از پاسخ گرفتن به بینیازی میرسد.
تشنه، وقتی که آب میخورد، دیگر تشنه نیست.
اما در مورد میل این اتفاق نمیافتد؛ شما مطلقِ بیمیلی را تجربه نمیکنید.
من وقتی میخواهم به یک موقعیتی برسم و به آن موقعیت میرسم، میل خاموش نمیشود، بلکه بلافاصله میل طلبِ بعدیاش را مطرح میکند، میگوید: «خیلی خب، حالا این را گرفتم، آن را بده».
میل با نیاز تفاوت دارد؛ میل گویی یک طلب بیپایان است، اما نیاز فروکش میکند.
به دقتی که الان داریم صحبت میکنیم، شاید در آثار شوپنهاور اشاره نشده باشد، اما شوپنهاور هم نیاز را بهعنوان صورتی از “خواست” میپذیرد.
توی کتاب دوم، بند بیست و سوم، چون “اراده و تصور” از کتاب دومش هست ـ عرض کردم ـ اونجا میگوید: خواستن وقتی که به بدن میرسد، بهعنوان نیاز شناخته میشود.
اما الان ما تفصیل بیشتری ارائه کردیم که این چه تمایزی دارد با میل.
تا اینجا یک جمعبندی داریم:
• خواستن، جریانی است که در همهٔ هستی هست و باطن هستی است.
• میل، تصوری از آنچه میخواهیم است؛ که حتی وقتی آنچه میخواهیم را به آن میدهیم، بهانهٔ میل عوض میشود ولی میل خاموش نمیشود.
• نیاز، مطالبهٔ اکنونی است که در ازای پاسخ گرفتن، تسکین پیدا میکند.
این سهتا تفکیک را اینجا مفروض داشته باشید.
وقتی داریم راجع به نیاز صحبت میکنیم، شما توی تقسیمبندیهای سهگانهٔ اپیکور هم میبینید که نیاز گویی همان سطح اول است: یعنی نیازهای ضروری و طبیعی.
و میل، امتداد پیدا میکند توی نیازهای غیرضروری و نیازهای غیرطبیعی.
این مقدمه را من عرض کردم که ادبیات صحبتمان دقیقتر بشود و توی بند آخر در مورد “پرخواستی” مطلبی عرض بکنم خدمت شما.
با توضیحی که الان من خدمت شما عرض کردم، درک بعضی از سطرهای صفحهٔ ۶۴ و ۶۵ برای ما سادهتر میشود.
وقتی تو سطرهای ابتدایی صفحهٔ ۶۴ میخوانیم که شوپنهاور میگوید: «آدمی به نعمتهایی که هرگز به فکر داشتنِ آنها نیفتاده است، اصلاً نیازی احساس نمیکند»، حالا دیگر من و شما میدانیم منظورش از “نیاز” میل است.
چون بچهٔ نوزاد، حتی اگر به فکر گرسنگی نیفتد، باز هم گرسنه میشود؛ اینجوری نیست که چون توی مغازهای غذای لذیذ دیده، الان گرسنه است!
نه، اینجا نیاز با میل متفاوت است و کلمهٔ “نیاز”ی که شوپنهاور دارد استفاده میکند، در آن تقسیمبندی که ما در موردش صحبت کردیم، میشود “میل”.
جای دیگری، توی پاراگراف سوم صفحهٔ ۶۵، شوپنهاور میگوید: «نارضایتی ما از این کوشش مستمر، ناشی میشود از اینکه عاملِ توقعاتمان را افزایش میدهیم، اما نمیتوانیم عامل دیگر را، که قادر است توقعات را به واقعیت تبدیل کند، افزایش بدهیم».
باز الان شما میدانید که وقتی دارد راجع به “عاملِ توقع” صحبت میکند، توقع در اینجا منظورش “میل” است.
با همهٔ مقدماتی که عرض شد، من الان میخواهم در مورد نحوی از خواستن حرف بزنم که توی این تقسیمبندی سهگانه، مشخصاً میشود مترادف با میل؛
یعنی آن چیزهایی که ما تصور میکنیم که ضرورت دارد باشد، آن چیزهایی که در ذهن ما “خواستنی” است، چهبسا در واقعِ عالم هم خواستنی نباشد.
الان کسی در ذهنش خواستنی هست که در فلان شهر یا در فلان مساحت خانه زندگی بکند، اما از نظر بدنش، او اکنون در همین جایی که هست مشغول زیستن است و احتیاجی به خانهای چند برابر وضع کنونی هم ندارد.
اما آن خانه، آن شهر، آن موقعیت، در صورت ذهنی شکل گرفته و خواستن محسوب میشود برای آن آدم.
پس الان دارم راجع به خواستن به معنای “میل” صحبت میکنم.
اونچه که از صحبت شوپنهاور برداشت میشود، چنین است که ما مطالبهگر و خواهنده، مشغول زیستیم تا وقتی در جهانی میخواهیم.
شوپنهاور میگوید: اگر برای این خواستن، پندارِ خودت را حاکم کنی و بگویی «اینی که من میخواهم، منظورم این صورت از خواستن است»، آنوقت افتادهای در دامِ رنج بیوقفه.
در این نگاه، ما وقتی که در مورد خواستن صحبت میکنیم، “پرخواستی” بهعنوان یک فریب و یک ابتلا شناخته میشود.
یعنی چه؟ پرخواستی همانطور که پرخوری بیماریِ منحصر به فردِ انسان است ـ نمیخواهم به نحو مطلق بگویم ـ ولی معمولاً شما در سایر حیواناتی که در محیط طبیعی زندگی میکنند (آنهایی که اسیر انسان شدهاند را کنار بگذارید)، نمیبینید که پرخوری یا پرخواستی کنند.
همانطور که پرخوری، بیماری اختصاصی انسان است، پرخواستی هم مرض انسان است.
شما در پرندهها نمیبینید که اگر یک لانه دارد، دو تا لانهٔ دیگر هم روی دو تا درخت دیگر بسازد و بگوید: «این هم باشد برای روز مبادا» یا برای سرمایهگذاری، یا اینکه تنوع بدهیم و از این درخت به آن درخت دو سه تا لانه داشته باشیم.
اما در مورد انسانها چه میبینیم؟
انسانها میتوانند در بیوقفگیِ “خواست” گرفتار بشوند.
جای تحلیل دارد که چرا این اتفاق میافتد؛ اشارهٔ کوتاهش این است که گویی یک میل به نامتناهی وجود دارد.
آن لحظهای که فرد به خواستنِ نامتناهی آگاه میشود، ولی مطلوبِ متناهی برایش در نظر میگیرد، اینجا میافتد توی دام.
گویی به طمعِ صیدِ ماهی پا میگذارد توی کویر.
آن چیزی که در نهادش مورد مطالبه قرار گرفته، ماهی است؛ اما در کویر پیش میرود.
ماحصلش این است که هر برکه و دریاچهای که میبیند، به سمتش دواندوان میرود، اما وقتی میرسد، میبیند این سراب بود، آب نبود.
به همین خاطر، شوپنهاور میگوید: تو هر وقت، پندار خودت را طلب کنی، یعنی افتادهای تو چاه.
برای رها شدن از آن، نسخهای که پیشنهاد میدهد این است که: اراده را انکار کن.
“انکار کردنِ اراده” یعنی اینکه تو نخواه.
بگذار ببینی خود “خواستن” دارد چه کار میکند.
حالا برای ما کمی درکش امکانپذیر است: وقتی میگوید “بگذار ببین خود اراده چه کار میکند”، خواست در معنای اول را میگوید؛
وقتی میگوید “تو نخواه”، خواست در معنای دوم، یعنی “میل” را میگوید.
با همین استدلال، اگر من بگویم «باشه، اصلاً من زندگی را نخواستم و میروم خودکشی میکنم»، شوپنهاور میگوید: همین خودکشی کردن هم “میل” است؛
تو تصویری داری که بر اساس این تصویر، انتخاب میکنی “مرگ” را.
این مرگ اگر خواستِ اراده بود، خودِ طبیعت، تو را به مرگ رسانده بود؛
اما اگر تو پیشدستی میکنی و قبل از اینکه آن اراده، تو را به ایستگاه مرگ برساند، داری بر اساس تصور خودت مرگ را طراحی میکنی، این “انکار اراده” نیست، این خودِ اراده است.
و تو همین راستا، تحلیل میکند: میل مدام بیسرانجامِ انسان را میگوید، این همان “پرخواستی” است.
من ضمن دعوت از خودم و شما به اندیشیدن به مسئلهٔ پرخواستی و پرهیز کردن از آن، یادآوری میکنم جملهٔ سقراط را، توی بخشهای اول همین کتاب، که توی بازار فریاد میزد:
«چه بسیار است آنچه بدان نیاز ندارم».
این جرعه را اینجا به پایان میبرم.
و شاید ما انتظار داریم که شوپنهاور بعد از این مسئله، در قامت یک راهب، به عزلتنشینی توصیه بکند؛ ولی عجبا که در ادامهٔ متن میرسیم به مسئلهٔ پول!
ما هم به همین بهانه، راجع به “حکمت پول” گپ خواهیم زد.
تا جرعههای بعدی، خدا نگهدار شما.

دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.