پادکست مِی، جستارکهایی شفاهی با طعم حکمت زندگیست که جرعهجرعه مهمان من، حسام ایپکچی هستید.
سلام بر شما، وقت بخیر
در جرعۀ سوم به خوانش متن جستارِ «در باب حکمت زندگی» به قلم آرتور شوپنهاور وارد شدیم. وقتی موضوع صحبت در باب حکمت زندگی است، اولین کلمهای که ذهن ما را به خود مشغول میکند چیست؟ حکمت.
دربارۀ حکمت صحبت کردیم؛ اما به جهت آنکه دقتِ تعریفِ ارائهشده برابر کلمۀ حکمت، در لغتنامههای فارسی برای کار ما کفایت نداشت، خوانش جملۀ ابتدایی از نسخۀ انگلیسی این جستار گریزناپذیر بود:
In this page I shall speak of the wisdom of life in the common meaning
کلمۀ wisdom قابلیت بیشتری برای تأمل به ما میدهد. اگر به ترجمۀ آن در دیکشنری کمبریج رجوع کنیم، متوجه خواهیم شد که wisdom قابلیتی حاصل تلفیق دانش و تجربه است. این تلفیق امکان تصمیمگیری به فرد میدهد.
با این مقدمه به جرعۀ چهارم وارد میشویم.
دربارۀ معنای کلمات
جرعۀ چهارم را با یک سوال شروع میکنیم. معنای کلمات را چطور میفهمیم؟ برای مثال کلمۀ «مدرسه» چه معنایی به ذهن شما میآورد؟ تصویری که در ذهن شما نمایان میشود از کجا آمدهاست؟ آیا جز این است که وقتی کلمۀ مدرسه را میشنوید، در انبار تجربیات خود جستوجو میکنید؛ آنچه از مدرسه درک کردهاید را حاضر میکنید و تصویر آن تجارب شخصی را روی پیشخوان ذهن میگذارید؟
فاصلۀ تصاویر ذهنی ما دربارۀ مدرسه، چندان زیاد از هم نیست زیرا مدرسه یک ساختمان، یک فرمِ ظاهری و نحوۀ استانداردی از آموزش است که کمابیش به صورتی مشابه آن را تجربه کردهایم. اما اگر بگویم «زیبا» آنوقت چه اتفاقی رخ میدهد؟ دوباره سراغ انبار تجربیات خود میرویم و آن چیزی را که از زیبایی چشیده و دریافتهایم؛ حاضر میکنیم و روی پیشخوان قرار میدهیم اما اینجا احتمال تمایز تصاویر بسیار بیشتر است.
آیا موافق این فرضیه هستید که ما برای درک کلمات به تجربیات خود مراجعه میکنیم و هرکس کلمه را درخور تجربیاتی که پیش از این داشته است معنا و درک میکند؟ بهعنوان مثال اگر شما نام یک غذای محلی را بگویید که من تاکنون نخوردهام و نام آن را هم نشنیدهام؛ هرچه شما به من دربارۀ آن غذا بگویید، هیچ تجربهای از آن در صفحۀ خیالم نیست. اگر دوباره تکرار کنید؛ من کماکان در انبار ذهن خود هیچ تجربهای ندارم که احضار کنم. پس متوجه کلام شما نمیشوم.
دو راه حل وجود دارد:
یک ـ آن غذا را به یکی از تجربیات من تشبیه کنید مثلا بگویید: «آقا شبیه آش رشتۀ خودتونه.» تا در ذهنم یک طرح کلی شکل بگیرد.
دو ـ یک پیاله از همان غذا به من بدهید. بگویید : «این رو بخور، این همونیه که ما میگفتیم.» به عبارتی برای من تجربه بسازید. پس اگر از یک کلمه تجربه نداشته باشیم، امکان درک آن را نخواهیم داشت. پیروِ همین موضوع به متنی از جناب جان لاک استناد میکنیم.
نظر جان لاک دربارۀ معنای زندگی
جان لاک یک جستار دربارۀ فهم بشر دارد. عنوان انگلیسی جستار نیز دقیقا همین است:
An Essay Concerning Human Understanding
این دومین مرتبه است که برای یک مطالعۀ علمی به جستار یا essay ارجاع میدهیم. دو سوءبرداشت دربارۀ جستار وجود دارد. یک، بهرغم واقعیت، تصور میکنیم جستار برای متنهای غیرعلمی است. دو، تصور می-کنیم جستار باید بسیار کوتاه باشد. هماکنون متن ترجمۀ گزیدهای از کتاب اصلی، جستار در باب فهم بشر، در حدود پانصد صفحه و با زحمت مرحوم صادق رضازاده شفق در دسترس من است. البته هستیشناسی جستار بماند به وقت خود.
{الان کتاب رو گفتی منظورت اینه که ما بخریم؟ نه عزیز دل. هیچ ضرورتی نداره. من همۀ اونقدری که برای مِی لازمه از روش میخونم و براتون تعریف میکنم. اما اگر کسی خواست این سیر مطالعاتی رو داشته باشه، من منابعی رو که در دسترس دارم معرفی میکنم. بهعلاوه، ادبِ خوانش تألیفی حکم میکنه، که هرجا مطلبی رو از کسی نقل میکنیم؛ ارجاع بدیم. بگیم این رو فلانجا خوندم و از فلانیه. در ازاش اون قسمتی که آوردۀ خودمون به مبحث هست رو تأکید کنیم. بگیم این مال منه و من دارم میگم.}
در صفحۀ دویست و هشتاد و نهِ این نسخه از کتاب سوم – کل جستار به چهار کتاب تقسیم شده است – دربارۀ کلمه صحبت شده است. جان لاک، معتقد است فایدۀ کلمات آن است که تصورات ما را محسوس و چیزهای باطنی را عیان کنند. اصواتی خارج شود که نمایانگر آن تصور باطنی باشد.
همچنین کلمات دو کارکرد عینی دارند. یک، ما میتوانیم تصورات خود را ضبط و ذخیره کنیم. دو، میتوانیم کلمات را مبادله کنیم و انتقال بدهیم. در ادامه جان لاک میگوید :«کلمات، در اصل، از تصوراتِ محسوسه مشتق شدهاند.» یعنی شما تصوری داشتید که آن تصور را تجربه کردهاید. این تجربه ابتدا در ذهن شما شکل گرفته است و سپس در قالب یک کلمه خارج میشود وگرنه درون ما تصویر تجربه وجود دارد.
{حالا همۀ این صحبتهای نظری رو شنیدید؛ میخوایم فرود بیایم کف زمین زندگی.}
چند کارکرد در زندگی
مواردی که گفته شد به چه کاری میآیند و چه اثری دارند؟ وقتی ما با هم صحبت میکنیم؛ تلاش میکنیم تا با ادای حروف، تصویر درون ذهن خود را در ذهن فرد مقابل نیز نقاشی کنیم. تعریفی که از کلمه ارائه شد همین بود. کلمات، ادا و بیان تصویر ذهنی هستند. جستار جناب جان لاک نیز بر برداشت ما صحه گذاشت. او هم میگفت ما جهان پیرامون را حس میکنیم؛ یعنی برخورد ما با جهان اطراف به حس این جهان ختم میشود. میبوییم، میچشیم، لمس میکنیم، میشنویم، تماشا میکنیم.
نام تمام این موارد تجربه است. تصویر این تجربه در ذهن ما ذخیره میشود. اگر درختی دیدیم، تصویرش در ذهن ماست نه خودش! وقتی میخواهیم تجربهای را به دیگری انتقال بدهیم یا ثبت کنیم؛ دست به دامان کلمه میشویم. با حروف، با کلمات، با جملات، این تصاویر را از خود به بیرون پرتاب میکنیم.
{حالا برسیم به گزارۀ تألیفی ماجرا.}
گزارۀ تألیفی
میخواهم گزارهای خدمت شما تقدیم کنم و فهمم را بیان کنم، تا شما لطف کنید به نقد، به دقتنظر و با نگاه موشکافانه، ایرادات آن را بیابید و اگر حرف درستی بود بپذیرید.
آن گزاره چیست؟ «کلمات استطاعت انتقال تجربه را ندارند؛ بلکه کلمه صرفاً فراخوانی است تا تصاویر اندوختهشده در ذهن مخاطب را احضار کند.» به بیان سادهتر با گفتن کلمه، من نمیتوانم یک تصویر را به ذهن شما منتقل کنم. بلکه تلاش میکنم تا از اندوختههای شما و انبار تجربیات شما، مصالحی جمع کنم. و با هم تلفیق کنم، گره بزنم و از آن نقشی ایجاد کنم. به عبارتی سطح فهم هرکس، با میزان اندوختۀ او از تجارب برابر است.
مثالی برای اثبات آن بیاورم: من چیزی را در ذهنم ترسیم کردهام که با کلمه به شما میگویم : «چهارقنج قرامز دغو.» شما متوجه نمیشوید من چه گفتم. دوباره تکرار میکنم: «آقا/خانم، چهارقنج قرامز دغو!» باز هم متوجه نمیشوید من چه گفتم. میگویید «این کلمه مهمله!» چرا مهمل؟ چون به هیچکدام از تجربیات شما مرتبط نشده است.
حالا به شما میگویم که منظورم از چهارقنج، چهارچرخ؛ منظورم از قرامز، قرمز و منظورم از دغو، داغ و گداخته بود. شما میپرسید «خب این چیه؟» میگویم «چهارچرخی رو تصور کن که آتیش گرفته و آهنش گداخته شده، پر از حرارته و بهخاطر این گداختگی، قرمز دیده میشه.»
شما چنین صحنهای را ندیدهاید اما از ترکیب ذخایر تجربیات خود چهارچرخ را میآورید، قرمز را هم که پیش از این شناختهاید به آن اضافه میکنید. داغ و گداخته را هم اضافه میکنید. در نهایت تصویری از چهارقنج قرامز دغو دارید که لزوما تصویر من نیست و تازه اگر تجربیات پیشینی در ذهن شما نباشد؛ من با هیچ کلمهای نمیتوانم تصویر ذهنی خود را به شما منتقل کنم.
تجربۀ زیسته با حکمت نسبت دارد
از حکمت گفتیم که تجربه بهعلاوۀ دانایی است. مسیری که در مورد کلمات، تجربه و تصاویر طی کردیم؛ به این جملۀ پایانی میرسد: از اکنون به بعد و به قبل، در گذشته و آینده، کسی نمیتواند با گفتار یا متن، ما را به معنایی برساند؛ مگر بهقدر وُسع تجربیات ما.
کسی که مخزن تجربۀ زیستهاش کوچک باشد به حکمتِ بزرگ نمیرسد. محال است به صرف مواجهۀ با متن و شنیدن کلمات، به حکمت رسید زیرا کلمه استطاعت انتقال تجربه را ندارد. کلمه فقط میتواند در تجربیات اندوختۀ شما، اتصال و ارتباط برقرار کند و از درهمآمیختگی چیزهایی که در کابینت ذهن دارید، آش بپزد. ولی اگر ما در کابینت ذهن خود نخود و لوبیا نداشته باشیم، کلمه به تنهایی به آش ختم نمیشود. این تأکیدی است بر آنکه حکمت، تجربه بهعلاوۀ دانایی است.
{اونچه که گفته شد احتیاج به توضیح، پرداخت و صیقلخوردن داره، که موکول باشه به جرعههای بعدی.}
سلام آقا حسام
خدا قوت خیلی استفاده کردم
یاد قرآن افتادم و تشبیهاتش که انگار میخواد جهان بعد از مرگ رو با نزدیک کردن به تجربیات ما (آتش، جوی آب و حوریان و…) بهمون نشون بده یا در دنیا اندکی از اون رو بهمون بچشونه (تو آیه ای بهشتی ها میگن ما مثل اینا رو تو دنیا دیده بودیم)
با گزاره تالیفی شما موافقم. باز یاد یه آیه ای افتادم که میگه هدایت شده ها رو هدایت میکنم و گمراهان رو گمراه! همیشه این آیه برام سوال بود الان فهمیدمش… گفتار و نوشتار نمیتونه ما رو به معنایی برسونه مگر به قدر وسع تجربیات ما!
سلام و خداقوت بابت کار ارزشمند شما آقای ایپکچی
به این موضوع فکر میکردم که یک کور مادر زاد چطور میخواد تصور کنه که تفکر کنه؟ اصلا معنایی از تصویر و تصور کردن رو نمیتونه درک کنه…
فکر میکنم همه ما بر اساس تجربیات صوتی ، تصویری و لمسی داده های ورودی رو به مغز میفرستیم و مغز ما از اون تجربه از اون واقعیت یک درکی رو میسازه که بعد ها حنی برای خودمون هم قابل فهم و درک باشه و تا حدودی قابل ارائه
ممنون میشم نظر شما رو بدونم و راهنمایی بفرمایید
سلام بر شما
غرض از «تصور» فراتر از لفظ است و تنها محدود به قوه بینایی و تجربه «بصری» نیست بلکه تصورات ذهنی حاصل مجموعه حواس است. برای یک نابینای مادرزاد قطعا تجربه بینایی حذف خواهد شد و مثلا تصور رنگ «قرمز» امکان پذیر نیست اما در مقابل، ممکن است در برخی حواس (مثل لامسه) دقت نظر و تجربیات عمیقتری داشته باشند که در انسان متعارف یافت نشود.
سلام مجدد
ممنون بابت پاسخ زیباتون🌹
اينكه تجربه زيسته با حكمت نسبت داره منو ياد اين انداخت كه چرا بعضي از مطالب رو توي هر سني كه ميخونم معنيش برام متفاوت ميشه.
انگار بهش كه فك ميكني خيلي بديهيه ولي معلوم نيست كه چرا تا حالا نفهميده بودي!
كلاً فك كنم خاصيت توضيحات شما اينه! شفاف و ساده! انگار كه خوب معلوم بود كه ! در حاليكه هيچ وقت اينطوري معلوم نبوده 🙂