جرعه 56: میل معقول (3)
در جرعه پنجاه و ششم مِی به سراغ «نیچه» میرویم؛ کسی که نه در دانشگاه فلسفه خوانده، نه فلسفه درس داده، اما چرا اینچنین تأثیرگذار است؟ چرا نامش در میان متفکرین ماندگار شده؟ نیچه به جای پاسخ دادن به سؤالهای سنتی، خودِ سؤالها را زیر سؤال میبرد! او حقیقت را نه یک ارزش مطلق، بلکه محصولی از میل و قدرت میداند. در این اپیزود، به نسبت «میل و عقل» در اندیشه نیچه میپردازیم و رد پای فلسفه شوپنهاور در نگاه او را دنبال میکنیم؛ با این تفاوت که نیچه، میل را نه ابزار رنج، بلکه شوق زندگی و قدرت افزونطلبی انسان میداند.
متن کامل جرعه پنجاه و ششم
ما داریم در مورد کسی صحبت میکنیم که نه در دانشگاه فلسفه خوانده، نه فلسفه درس داده. استاد دانشگاه بوده، ولی مدرس فلسفه نه. و سؤالی که برای ما پیش میآید این است که چرا اینچنین شهرت پیدا کرده؟ چرا اینقدر مؤثر است در جریان فکری بعد از خودش؟
در مورد نیچه صحبت میکنم. نیچه اهمیتش از کجاست؟ چطور مسئلهآموز آدمهای بعد از خودش میشود؟ و حالا مشخصاً در موضوعی که ما مشغول بررسیاش هستیم، یعنی نسبت میل و عقل، آرایش چه نسبتی دارد با متفکرین قبل از خودش و طبعاً برای ما مهم است که بدانیم بعد از او چه تأثیری ازش پذیرفته شده.
من در این جرعه به اختصار پاسخ این سؤالها را خدمت شما تقدیم میکنم. اگر شما هم دوست دارید که افقی برای مطالعه بیشتر در مورد این سرفصل در اختیارتان قرار بگیرد، دقایق پیشرو مهمان من باشید.
مِی میشنوید مجموعه جستارکهایی با طعم حکمت زندگی که جرعهجرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید.
اگر معیار ما این باشد که چه کسی در دانشگاه فلسفه خوانده و مدرک دریافت کرده، نیچه فیلسوف نیست.
اگر معیار این باشد که چه کسی در دانشگاه پذیرفته شده برای تدریس و کورسهای رسمی در حوزه فلسفه دارد، اینجا هم نیچه لقب فیلسوف را نمیگیرد.
نیچه یک دستگاه فلسفی دقیق مثل کانت، اسپینوزا و بسیاری دیگر از متفکرین ندارد.
خب سؤال این است که فردی با وجود تمام این «نداشتنها» چه «داشته» که اینچنین نامش بر سر زبانها افتاده و امروز ما میخواهیم در موردش صحبت کنیم و پیش از ما بسیاری به او اندیشیدهاند و از او اثر پذیرفتهاند؟
پاسخ سؤلمان در همین شاخصها و معیارهایی است که الان برای شما عرض کردم.
نیچه به جای اینکه داخل این جاده حرکت بکند و سعی بکند با این شاخصها اقبال و پذیرش دیگران را به دست بیاورد که او را فیلسوف خطاب کنند، در ارزشمند بودن همین معیارها تردید وارد میکند و در آنها بحثهایی را طرح میکند.
در واقع، نیچه اهمیتش این نیست که به سؤالهایی که همه تا آن روز پاسخ گفتهاند، جوابهای تازه داده؛ بلکه اهمیتش در حمله به خود سؤالهاست که آیا اصلاً اینها سؤالهاییاند که ما باید جواب بدهیم؟ و شما این سؤالها را با چه ارزشهایی دارید جواب میدهید؟
شاید این دستهبندی کمک کند به ما که گویی ما پرسشهایی را به شکل سنتی داشتیم که متفکرین میآمدند و سعی میکردند پاسخهای خودشان را به این پرسشها ارائه بدهند و بر اساس یک سری معیارهای ثابت، بهعنوان مثال مبتنی بر منطق ارسطویی، ما را قانع کنند که «این پاسخ، پاسخ بهتریست نسبت به آنچه فلان متفکر ارائه کرده».
نیچه اما میآید در خود سؤال و خود معیار سنجش پاسخ تردید وارد میکند.
شاید این مثالها کمی کمک کند برای درک بهتر مسئله. فرض کنید که بر اساس منطق ارسطویی و یک سری صغری و کبریها و استنتاجها، بحثی درگرفته قرنها بین متفکرین که «این است حقیقت».
حالا کاری که نیچه میکند، این نیست که بیاید بگوید: الف حقیقت نیست، به جایش ب، حقیقت است.
سؤالش این است که آیا حقیقت، ارزش است؟ یعنی آیا چیز قطعی و محتومی به نام حقیقت وجود دارد که شما وقتی به آن میرسید میتوانید بگویید این ارزشمند است یا نه؟
میگوید: اینطور نیست. از بین مجموعه گزارههایی که وجود دارد، تو انتخاب کردهای به این بگویی «حقیقت». پس به جای اینکه عقل در کسوت سنجشگر حقیقت دربیاید و بخواهد بسنجد که چه چیزی حقیقت است، میشود «آفریننده حقیقت».
میگوید: آن دستگاهی که داری با آن چیزی را «حقیقت» خطاب میکنی، همان عقل است. حالا، آیا این لزوماً ارزش هست یا ارزش نیست؟ و شروع میکند راجع به این بحث کردن.
نمیآید بگوید که ما یک نظریهای تولید میکنیم و بر اساس این نظریه حقیقت را میشناسیم. ما در کشاکش تمرین و کنشیم. ما اینجا داریم یک کارهایی را انجام میدهیم. حالا سؤال این است که این کارها را برای چه انجام میدهیم؟ کدام نیرو ما را به کنشگری وا میدارد؟
و پاسخ، در همین نیروست؛ یا آنچه که نیچه در قالب «قدرت» میگوید و میشود «اراده معطوف به قدرت».
جمله معروفی دارد نیچه مبنی بر اینکه «خدا مرده است».
خیلیها برداشتشان از این جمله صرفاً الهیاتی است. یعنی گویی که یک موجود مقدسی که در کلیسا مورد احترام و تقدیس بوده، از نظر نیچه روزی زنده بوده و امروز دیگر زنده نیست.
ولی خب، اگر چیزی زنده نبوده باشد، اعلام مرگش بیمعناست. در واقع حرف نیچه بسنده و محدود به مرگ یک شخصیتی به نام خدا نیست. نمیگوید: یک شخص یا شخصی وجود داشته که زینپس ناموجود است.
نه، او دارد مرگ خداوندگاری را اعلام میکند؛ خبر از فرو ریختن یک «مطلق» میدهد. میگوید: آن شاخصی که تا به امروز همه ارزشها را میگفت «ارزش است»، همه معانی را میگفت «معنی است» و همه حقیقتها را میگفت «حقیقت است»، مرده.
بنابراین شما نمیتوانید از آن خزانه خرج بکنید برای ارزشمند دانستن چیزی. ناگزیر میشوید اعتبار و فرض گرفتن ارزشها را از نو آغاز کنید.
و وقتی راجع به «نهیلیسم» صحبت میکند، این نهیلیسم به دو سمت میتواند برود:
یا اینکه شما هم سقوط کنید؛ یعنی او فرو ریخته و شما هم فرو بریزید، مثل کشتیای که دارد غرق میشود و شما به عنوان مسافر انتخاب کنید که ما هم با آن غرق شویم،
یا راه دیگر این است که به دریا بزنید و سعی کنید با تختهپاره، خودتان را به ساحل برسانید و به ارزشهای تازهای چنگ بزنید.
حالا برای پاسخ به چگونگی این مسیر یا کشف نیرویی که دارد این حرکت را سوق میدهد و به پیش میبرد، نیچه متأثر از فلسفه شوپنهاور است؛ با این تفاوت که اگر شوپنهاور از «اراده معطوف به حیات» میگوید، نیچه از «اراده معطوف به قدرت» میگوید.
اما فهم این قدرت مهم است. یعنی اینجا قدرت محدود به زور بازو نیست، به قدرت سیاسی نیست؛ بلکه فراتر از همه اینها.
بهعنوان مثال میگوید: اگر یک فیلسوفی دارد سعی میکند اندیشه خودش را تبیین کند، استدلال کند و دیگران را به فهم خودش نزدیک کند، این، خودِ اعمال نیرو بر خرد دیگران است. یعنی او پیش از اینکه بخواهد در خدمت حقیقت باشد، در خدمت قدرت است.
حالا ابزار ابراز این قدرت میشود فکر، میشود کلمه، میشود سعی برای اقناع دیگران.
با همین شاخص، نیچه آمده بسیاری از معیارهایی که تا قبل از او نزدیک به «مسلم» دانسته میشد و اصلاً روش مناقشهای نبود را وارد حوزه پرسشگری کرده؛ یعنی شروع کرده بحث کردن در اینکه آیا اخلاق به معنی پیش از خودش ارزش هست یا نیست؟ بحث در مورد آزادی، قدرت، هنر و بسیاری موضوعات دیگر.
همین دعوت به پرسشگری باعث شده دههها متفکرین پس از او ناگزیر شوند به این سؤالهای نیچه پاسخ بدهند، ولو اینکه با او موافق نباشند.
وقتی شما میخواهید با یک چتر بپرید پایین، قبل از اینکه بخواهید از این چتر استفاده کنید باید پاسخ آن کسی را که مدعی سوراخ بودن چتر است داشته باشید.
همین، کار نیچه بود: بداهتزدایی.
آنچه قبلش بدیهی بود، بعد از نیچه دیگر بدیهی نیست. باید برایش پاسخ داشته باشید.
خب، این بخش مقدماتی جرعهمان که در مورد اهمیت نیچه بود، اینجا تمام میشود و در بخش بعدی من نسبت میل و عقل از نگاه نیچه را مختصراً خدمت شما عرض خواهم کرد.
قبل از اینکه به طرح دیدگاه نیچه بپردازم، یک یادآوری بکنم خدمتتان:
تو جرعههای قبل، چنانکه دیدیم، متفکرین در دو دسته تقسیمبندی میشدند:
یک دسته، آنهایی بودند که عقل را حاکم بر میل میدانستند. یعنی میگفتند میل به تنهایی نمیتواند تعیینکننده «چه باید کرد»های ما باشد. ما باید افسار میل را به دست عقل بدهیم تا بتواند ما را به مقصد برساند. اینها گروهی بودند که به تعبیر من، عقل را بر میل حاکم میکردند.
گروه مقابل اینها، کسانی بودند که وارونه این میدیدند؛ یعنی میگفتند میل است که به عقل فرمان میدهد. عقل در نهایت میتواند ابزاری باشد برای تحقق میل.
به عنوان مثال، این میل است که میگوید: «من گرسنهام». حالا عقل میآید روش پاسخدهی به این میل را جستجو میکند، و عاقلتر بودن یعنی توانایی بهتر پاسخ دادن به میل.
اما در این گروه، که شاید شوپنهاور را بتوانیم به عنوان یک شخص برجستهاش ببینیم، یک ملاحظهای هم وجود داشت و آن اینکه اگر من به دنبال این میل حرکت بکنم، در نهایت کار به «رنج» منتهی میشود.
چرا؟ به خاطر اینکه این میل خودش در اختیار «اراده» است. یعنی ارادهای وسیع وجود دارد که تقسیم هم نمیشود به ارادههای کوچک؛ و پشت صحنه این عالم، اراده است. حالا این اراده، به هر فردی رشتهای از میل را متصل کرده.
انگار که ما همه بردههای ارادهایم. وقتی به دنبال اراده برویم، او ما را دائم محتاج خودش نگه میدارد و برای این محتاج نگاه داشتن هم، ما را همواره در رنج میگذارد.
پس این رنج ما را به خواستن چیزی ترغیب میکند. فکر میکنیم اگر به آن برسیم، آرام میگیریم؛ اما از قضا وقتی به آن میرسیم، تازه ترکه ملال به ما میخورد.
پس همان میلی که ما را به خواستن چیزی ترغیب کرده، همان میل ما را به ملول شدن از آن هم سوق میدهد، و بعد ناگزیر میرویم سراغ میل بعدی.
خب، پس در دسته دوم، میل گرچه بر عقل حاکم است، ولی این حکومت، رنجآور است و چندان به نفع ما نیست. اگر میخواهیم کار به صلاح ما ختم بشود، باید یک جوری این میل را مهار کنیم.
این دو دسته را شما مدنظر داشته باشید.
حالا، با آن سابقهای که من از نیچه در بخش اول جرعه برایتان تعریف کردم، دیگر برایمان قابل انتظار است که علیالأصول، مثل خودش که میگوید «من به فلسفیدن با دینامیت معتقدم»، باید بیاید و کل این بساط را منفجر کند.
اما چکار میکند؟
اگر افلاطون، عقل را مثل سوارکار میدیده و میگفته این باید دهنه بزند به میل به عنوان یک اسب سرکش ــ این را افلاطون در جُستار جمهور میگوید و در مجموعه آثارش میتوانید ببینید ــ
اگر ارسطو تدبیرش در این بوده که میل را اهلی بکند، چنانکه در مبحث اخلاقش به آن میپردازد (و اگر مایل باشید، در سرفصل اخلاق نیکوماخوس میتوانید مطالعه کنید؛ من فکر کنم در بخش اول «میل معقول» اشاره کردم که در مجموعه آثار ارسطو یک جلد مستقل به نام اخلاق نیکوماخوس داریم)،
و اگر، چنانکه در جرعه قبل گفتم، کانت میگوید این میل به جهت ناپایدار بودن، «نامعتبر» هم هست و قابلیت تعمیم ندارد و ما باید آن را برای اخلاقی شدن به عقل بسپاریم،
و اگر شوپنهاور میگوید میل ابزار اسارت ما در اختیار اراده است و این اراده به رنج منتهی میشود،
یعنی شما همه اینها را به عنوان چکیدههایی از آنچه گذشت در نظر بگیرید،
نیچه میآید به «شاخص اندازهگیری» حمله میکند.
میگوید: همین ارزیابی که شما دارید میکنید ــ چه آن گروهی که عقل را حاکم میکنید، چه آن گروه دومی که میل را حاکم میکنید ولی قضاوت میکنید که این منتهی به رنج میشود یا ابزار اسارت ماست ــ هر دو دارید با عقل میسنجید.
دقت کردید چی شد؟
میگوید: این قاضی که شما گذاشتید روی مسند و میگویید داوری کن بین عقل و میل که کدامشان حاکم است، خودِ این قاضی کیست؟
شما نمیتوانید بین دو نفر که اختلاف دارند، یکیشان را حاکم بکنید و بگویید: تو داوری کن. نتیجه این داوری از قبل معلوم است و شما به نفع داور دارید کار را پیش میبرید.
در صورتی که عقل اصلاً جایگاهی ندارد که بخواهد در این ماجرا قضاوت بکند. بازی به دست میل است.
او درست همینجا از شوپنهاور فاصله میگیرد.
تکلیفش با قدما که مشخص است (میل حاکم است)، اما در نسبت دادن صفت «رنجآور بودن» به این میل، دیگر با شوپنهاور همراه نمیشود.
پس میشود دسته سوم:
نه تنها عقل را حاکم نمیداند، بلکه حکومت میل بر عقل را هم رنجآور نمیداند، بلکه آن را «شوق زندگی» میبیند.
یکی از چیزهایی که اگر روزی فرصت شد، باید در مورد فلسفه هنر شوپنهاور و فلسفه هنر نیچه فکر کنیم، همین موضوع است.
شوپنهاور میگوید: «ما به هنر نیاز داریم برای اینکه بتوانیم زندگی را تحملپذیر کنیم.»
یعنی خودش را اکنون در زندگی فرض میکند و میگوید حالا برای اینکه بتوانی تحملش کنی، برو سراغ هنر و شروع میکند به بحث کردن درباره هنر.
نیچه اما میگوید: «ما به هنر نیاز داریم برای اینکه یاد بگیریم، قابلیت پیدا کنیم که زندگی کنیم.»
نه اینکه از اول فرض کنیم ما الان در زندگی هستیم ولی حالمان خوب نیست و برای اینکه از این کوفتشدگی رها شویم، برویم به هنر مشغول شویم.
خودِ اصلِ هنر، آن چیزی است که ما را به قابلیت زندگی میرساند.
ما هنوز امکان زندگی و قابلیت زندگی را پیدا نکردهایم، مگر اینکه بتوانیم هنر زیستن را یاد بگیریم. یعنی اعلی درجه هنر، خودِ زندگی است.
و جالب این است که نیچه متعرض خودِ این متفکرین نمیشود.
میگوید: الان شما آمدید یک دستگاه کاملاً عقلایی را به عنوان نظام فکری طرح کردید، بر اساس یک سری گزارههای منطقی و معقول.
چه چیزی میل این فلسفیدن را در شما ایجاد کرده؟ خودِ این عقل، عقلی که شما دارید میگویید، بازیِ میل است.
اگر شما میل نمیکردید که اندیشهتان بر دیگران حاکم بشود، اصلاً چنین دستگاهی شکل نمیگرفت.
آقای سقراط، شما که کوچه به کوچه پیش میرفتی و آدمها را سؤالمند میکردی، این شوق سؤالآفرینی را از کجا آوردی؟
اینکه بروی به دیگران بگویی دانایی این نیست که در اختیار شما هست، این را از کجا آوردی؟
فرد وقتی چیزی را در زمره آگاهیهای خودش میداند، یعنی فرضش این است که بر آن چیز مسلط است، پس قدرت دارد.
تو میروی نظام قدرت آدمها را مخدوش میکنی و میگویی: «آنچه که شما بهش میگویید قدرت، قدرت نیست. آنچه که فکر میکنید در اختیار دارید، در اختیار شما نیست.»
خب آیا این چیزی به جز اظهار قدرت از جانب خودت است؟
تو در واقع داری قدرت سقراط را به رخشون میکشی.
پس آنها هم محاکمه میکنند و قدرت خودشان را به رخ میکشند.
ببینید، اینجا مقوله از جنس «ارزشداوری» نیست که بگوید سقراط کار خوبی کرد، یا کار بدی کرد، یا طرف مقابل کار خوبی کرد یا نه.
چون خودِ این برچسبهای «خوب است» و «بد است»، در اندیشه نیچه مطابق با معنای عرفی همیشگی نیست.
اینها باید مجدداً و متناسب با روش فکر او خوانده بشوند و فهمیده بشوند.
بنابراین، از نظر نیچه، میل اتفاقاً «کمبود» انسان نیست؛ یعنی نقصان ما نیست که به میل منتهی میشود، بلکه این «فزونی» ماست.
این توانایی ماست. ما میل میکنیم به جهت اینکه سهم بیشتری از قدرت داریم.
اراده در ما «افزونطلبی» را نهاده که این مزیت ماست، نه نقصان؛ این شادی ماست، نه رنج.
پس، به نحو کلی و البته غیردقیق، یعنی باز هم همچنان که من در پایان همه این جرعهها اشاره میکنم که مدعی نیستم که با ۲۰ دقیقه یک مطلبی طرح شده و جمع شده،
یک مثال دیگری در این هفته بهش فکر میکردم که فکر کنم رساتر باشد برای طرح موضوع:
شما وقتی در یک جاده دارید حرکت میکنید، فرض کنید که میانه راه یک تابلویی هست که زده «به سمت فلان روستا، ۴۰ کیلومتر».
صرف دیدن این تابلو به این معنا نیست که شما آن روستا را دیدید.
ما فقط تابلو را دیدیم.
اشارهای دیدیم که در فلان جا روستایی هم هست.
از ما این برمیآید که اگر روزی کسی به ما گفت نام این روستا را شنیدهای؟ بگوییم: بله، در جاده از این شهر به آن شهر که میروی، در حد فاصل فلان، یک تابلو هست که از آنجا زده ۴۰ کیلومتر به سمت روستا باید حرکت کنیم.
ما از این دقیقههایی که داریم توی جرعههای «مِی» با هم میگذرانیم، غرضمان فقط دیدن تابلوهاست.
که رفقای من، همپیالههای من، تابلو را دیدید؟
اگر خواستید این موضوع را بیشتر بفهمید، ۴۰ کیلومتر حرکت کنید به سمتش.
مطالعه بکنید، وقت بگذارید، تمرین کنید.
و لطف مضاعف شماست اگر حاصل آگاهیتان را با من هم تقسیم کنید که من هم بهرهمند شوم.
من در اینجا سومین بخش از گفتوگویمان راجع به «میل معقول» را میبندم.
به نظر من میآید بیش از این توقف کردن در این ماجرا، ما را از مسیر اصلیمان دور میکند؛ که همان مطالعه کتاب «در باب حکمت زندگی» آرتور شوپنهاور است.
حالا با هم تعامل کنیم. شما هم به من بازخوردتان را بدهید.
چه بسا من این سرفصل را مستقلاً حالا یا روی سایت mey.ir ارائه بدهم خدمتتان یا توی کانال یوتیوب بگذارم.
بالاخره یک روشی پیدا کنیم که این بحث «میل معقول» ارائه بشود ولی نظم اپیزودهای «مِی» برقرار بماند.
این چندمین هفته متوالی است که شما در ظهر جمعه به جرعه «مِی» لبیتر میکنید و خوشحالم که به جای وعده دادن، در عمل توانستم بعد از مدتها وقفه این نظم پیاپی را به کار بگیرم.
امیدوارم که روزهای پیشرو هم به همین منوال باقی بماند و بیش از پیش با شما همصحبت باشم.
خوب باشید و تا جرعه بعدی، خدا نگهدارتان.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.