در جرعه یازدهم به «هنر» از نگاه آرتور شوپنهاور پرداختهام. یادتان هست که در جرعه قبل به کلمه «هنر» و نقش آن در درک معنای «حکمت زندگی» رسیدیم؟ حالا با اشاره به سطرهایی از کتاب جهان همچون اراده و تصور، کمی بیشتر به هنر خواهیم اندیشید.
تقسیم بندی مردمان به عامی و نابغه در این جرعه مورد بررسی قرار گرفته است. این تقسیم بندی در سراسر تفکر و اندیشه شوپنهاور قابل رصد است و در درک مفهوم هنر هم ردپایی از این تقسیم وجود دارد.
متن کامل جرعه یازدهم
پادکست مِی جستارکهایی شفاهی با طعم حکمت زندگی است که جرعهجرعه مهمان من حسام ایپکچی هستید.
{سلام به شما اهل مِی! امیدوارم که حالتون خوب باشه. تندرست باشید. هم خودتون هم خانوادۀ محترمتون در عافیت این روزها را پشت سر بذارید. واقعا مقدم بر هر موضوعی لازم است که تلاش کنیم برای تندرستی و سلامتی؛ چرا؟ دقیقاً مثل حاکمی که اگر در سرزمین خودش به ثبات و تسکین نرسیده باشه نمیتونه به قلمرو بزرگتری فکر بکنه؛ ما هم در سرزمین بدن خودمون اگر جنگ و نزاع باشد نمیتونیم به کشورگشایی فکر بکنیم. توسعۀ قلمرو تفکر مربوط به وقتی میشه که این فکر از سرزمین خودش آسوده باشه. یعنی با بدن خودش در صلح باشه. بعد از اینه که میتونه به ماورای جغرافیایی این بدن فکر بکنه و به مقولههایی برسه از جنس حیات، از جنس زندگی و از جنس خودِ خودِ بودن. بنابراین احوالجویی و آرزوی تندرستی که در ابتدای اپیزودها دارم به عنوان مقدمه واجب است. نه صرفاً به عنوان یک حالواحوال یا گفتوگوی محاورهای. خب با این پیشدرآمد بریم برسیم به موضوع جرعۀ یازدهم.}
در جرعۀ دهم سطر اول پیشگفتار به سطر دوم آمدیم.
“در اینجا اصطلاح حکمت زندگی را کاملاً به معنای متداول آن به کار میبرم. یعنی به معنای این هنر… ”
ما در کنار واژۀ هنر خیمه میزنیم. چرا؟ چون خود شوپنهاور رویکرد تعریف میکند. سرعت گفتوگو در ادامۀ بحث تندتر میشود اما در پیشگفتار ضرورت دارد که درک کنیم وقتی شوپنهاور از حکمت زندگی صحبت میکند؛ موضوعش چیزی از جنس هنر است. در انتهای جرعۀ دهم سوالاتی پراکنده برای مشتاق کردن ذهن به اندیشیدن پیرامون هنر عرض شد که در جرعه یازدهم با تمرکز بیشتری در باب هنر صحبت میشود.
{من بر یک وسوسۀ بزرگی میخواهم غلبه کنم و در باب هنر از نظرات آرتور شوپنهاور عبور نکنم. تصور کنید که سر یک میزی نشستید و دیسی هم جلوتون هست ولی یک چیز خوشمزهای توی اون دیس بغلی هست و شما از باب ادب نباید شیرجه بزنید توی میز و برید سراغ اون یکی دیس. من الان همچین حالی دارم. یعنی توی دیس بعد از شوپنهاور دارم چیزهای خوشمزهای میبینم. انواع اندیشههایی که بعد از شوپنهاور که پیرامون فلسفۀ هنر مطرح شده. دیس لذیذی مثل اندیشههای جناب هایدگر در باب خاستگاه هنر و امثال اون. اما میخواهیم سراغش نریم و وفادارانه به متن در چارچوب چیزی که میخواهیم صحبت بکنیم باقی بمونیم.}
در باب حکمت زندگی، شوپنهاور به کلمه هنر رسیده است؛ پس میخواهیم هنر از نگاه او را درک کنیم. وقتی میگوید هنر، چه فهمی پشت این واژه نهفته است؟ فهم شوپنهاور را از کجا باید درک کنیم؟ جامعترین اثر او جهان همچون اراده و تصور است اما لازم است یک نکته را آویزۀ گوش داشته باشیم. شوپنهاور یک فیلسوف پساکانتیست است. پساکانتی بودن یعنی او اندیشۀ خود را در ادامۀ پروژۀ فکری کانت تعریف کرده است. این عبارت به طور الزامی یک شاخص زمانی نیست وگرنه به هرکسی که پس از کانت زیسته است باید پساکانتی گفت. کانت کیست؟ کانت یک اندیشمند و نابغهای است که فقط از عقل استفاده نکرده است تا دیگر چیزها را بفهمد بلکه پروژۀ فکری او شناخت خود عقل بوده است. کانت در مورد عقل محض فکر کرد و وقتی شوپنهاور میگوید اگر آن را نفهمیدی سراغ من نیا؛ حرف بیراهی هم نمیزند. وقتی تو طبقۀ یک تا چهار را نداری نمیتوانی طبقۀ پنج تا شش را پیش بروی. با این کار شوپنهاور چه کسانی را از درک فلسفۀ خود حذف میکند؟ تقریباً همه را. این جملۀ تلخی است ولی نمیشود با تعارف پیش رفت. میلیاردها نفر روی زمین زندگی میکنند و تعداد افرادی که از این مجموعه میتوانند کانت بفهمند بسیار ناچیز است. آیا مایی که نمیتوانیم کانت را بفهمیم لکۀ ننگیم؟ نه! همانطور که بسیار کم هستند آدمهایی که بتوانند وزنهای که رضازاده بالای سر برد را بالای سر ببرند یا کم کسانی می توانند مثل شجریان چهچه بزنند. جهان هر روز یک مارادونا تولید نمیکند. کانت هم یک پدیده و یک نابغه است. اینطور نیست که مثلا دو ترم دانشگاه کانت خواندی بعد کانت شناس شوی. نه! عمدۀ کسانی که در مورد کانت صحبت میکنند تماشاچیهای روی سکو هستند. یعنی مارادونا وسط زمین بازی میکند؛ اما میلیونها آدم در تلویزیون و هزاران نفر در استادیوم دارند هنرنمایی این فوتبالیست را تماشا میکنند. بشریت به طور عمده تماشاچی نبوغ نوادرش است. میتواند از آنها استفاده کند اما الزامی بر چیرگی بر تمام نبوغ آنها نیست.
پس بسیار بیتعارف من اقرار میکنم که جزء نفهمیدههای فلسفۀ شوپنهاور هستم. آنچنانی که نفهمیدۀ فلسفۀ کانت هستم. اما به عنوان یک تماشاچی روی سکو برای اینکه هنر در اندیشۀ شوپنهاور را بتوانم درک کنم؛ به سراغ جلد اول کتاب او، دفتر سوم میروم و چند سطری از آن را عرض میکنم تا با همدیگر پیرامون آن تعمل و تفکر کنیم.
{من یک جملۀ تسلی بخش بگم بعد برم سراغ ادامۀ عرضم. ببینید اینکه میگم ماها کانت را نمیفهمیم خیلی جای غصه ندارهها. خود کانت دوازده سال زمان برده که خودش را بفهمه. یعنی جز اندیشمندانی هست که توی دهۀ ششم زندگیش یک اثر ماندگار خلق کرده خیلی دیرتر از بقیۀ فیلسوفها مثلاً خود شوپنهاور این کتابی که میگیم جهان همچون اراده و تصور را در سی سالگی نوشته و دوازده سال سکوت کرده تامل کرده نه مطلبی منتشر کرده نه مقالهای نه کتابی و فقط به اندیشۀ خودش پرداخته است. بعد شوپنهاور که میگه کسانی هستند کانت را نمیفهمند؛ منظورش مردم کوچه و بازار نیست چونکه اونها رو که اصلاً تو بازی نمیگیره. او به امثال هگل و فیشر و فیلسوفهای هگلی زمان خودش را به اینها میگه شما نمیفهمید. حالا نمیفهمید هم لفظ منهها! من تازه خیلی مودبانه میگم! او چیزی دیگری میگه! یعنی خیلی تیز و بعضا توهینآمیز صحبت میکنه با دیگران! حالا این کتاب در باب حکمت زندگی را که با هم بریم جلو میبینید زبانش زبان تیزی هست و تازه این کتاب مال سن مهربونیشه!}
این مقدمه برای شناخت اندیشۀ شوپنهاور ضرورت دارد. چرا؟ چون شوپنهاور اندیشمندی است که بسیار مرزبندی پر رنگی بین تودۀ مردم و خواص مردم دارد. دستهبندی آدم عادی و آدم نابغه دارد و بسیار صریح میگوید فلسفۀ من برای نوابغ هست. یعنی اگر آدم عادی هستی؛ چیز زیادی از این اثر من گیرت نمیآید. خب این به چه کار ما میآید؟ وقتی او از هنر هم دارد میگوید؛ هنرش تفکیک شده است. یعنی سطحی از هنر را قائل است که برای نوابغ است و همچنین سطحی از هنر را قائل است که این هنر عوام مردم و آدمهای معمولی است. صرف نظر از اینکه ما این دستهبندی را بپذیریم یا نپذیریم. البته که دغدغه هست و من به این فکر میکنم و در خود این پروژۀ فکری انسان فَرزی، پاسخ به این سوال اهمیت دارد؛ که آیا هر انسانی میتواند فَرزی باشد؟ یا فَرزی بودن دغدغۀ سطح مشخصی از آدمها است. اما اکنون شوپنهاور مفروض گرفته است که ما آدم عادی، آدم نابغه داریم.
حالا با این مقدمه، بریدهای از کتاب را بشنویم.
در کتاب جهان همچون اراده و تصور، صفحۀ 197، سطر 25:
{اینکه من رفرنس میدم برای اینه که ادب مطالعۀ خودمون را رعایت بکنم. نیازی نیست شما کتاب را بخرید. آنقدری که ضرورت صحبت ما باشه من توضیح میدم. یک داخل پرانتز مهم هم بگم. متنی که چنان عمقی داشته است که شما به عنوان تکست پذیرفتید که بر مبنای اون فکر کنید؛ این متن باید شمارۀ سطر بخوره. یک وقت ما داریم جزوۀ یک معلم میخونیم یا یک کتاب سطحی میخونیم که از هر ده صفحهاش شاید یک پاراگراف متن بدردبخور در بیاد؛ اونجا کاری نداریم. ولی متنی مثل متن شوپنهاور، متنی مثل متن هایدگر، مثل متن کانت، مثل اشعار مولوی -یعنی لزوما نمیخوام از اونور بگم- اینها باید شمارۀ سطر بخوره. چون شما سر کلاس یا وسط بحث نمیتونی خط بشماری که این چندمیه. از قبل صفحهای رو پیشمطالعه کردید و با پیشمطالعه وارد شدید. برای بحث کردن و یاد گرفتن و یاد دادن هم باید شماره زده باشید. تو خیلی از این کتابهایی که میبینید هرچند سطر یک بار شمارۀ سطر را زدند؛ علتش همینه. پرانتز را ببندم این فقط از باب روش مطالعه بود.}
در سطر بیست و پنجم ترکیبی را به نام محتوای پدیدار آورده است. سطر را میخوانم: ” لذا این دقیقاً نقطۀ مقابل آن نگرشیست که تنها به دنبال محتوای پدیدار …”. ادامه را نمیخوانم، چون کلماتی دارد که ما هنوز تعریف نکردهایم. موضوع و فضای بحث چیست؟ شوپنهاور میگوید آدمهایی در این عالم هستند که وقتی دارند زندگی میکنند دغدغهشان این است که به محتویات پدیدارهای پیرامون خودشان فکر کنند. در صفحۀ قبل کتاب مثال زده و گفته است: این افراد چراغ دستشان نیست که فقط جلوی پای خود را روشن کنند؛ بلکه خورشیدی هستند که فضای بزرگتر از جلوی پای خود را روشن میکنند. این گروه خاص، این خورشیدها، این کسانی که دارند به محتوای پدیدار فکر میکنند، از نظر شوپنهاور نوابغ و خاصهای روزگار هستند.
اینجا به جمعبندی کلیدی جرعۀ یازدهم میرسیم.
شوپنهاور میگوید هنر نزد نوابغ و آدمهای خاص ابزار انتقال است.
{پس چی شد ماجرا؟ ببینید شوپنهاور داره تمام پدیدارها را مثل کاسههایی میبینه که توش محتویات وجود داره و میگه این محتویات خوراک نوابغ است یعنی عوام مردم اصلاً دنبال این نمیروند که ببینند توی کاسه چیه. فقط اینها را استفاده میکنند! به اندازهای که روزمرگی و معیشتشون سپری بشه! اما یک عدهای هستند که میخواهند برند ببینند توی هر حادثه، رخداد و پدیدۀ پیرامونیشون چه محتوایی نهفته است؟ خب اگر این عده توانستند به شناخت این محتوا برسند؛ اونوقت چطوری باید شناخت خودشون را به ما منتقل بکنند؟ متوجه شدید عرضم چجوری شد؟}
آن عدۀ قلیل و نادر نوابغ که توانستند به محتوای جهان – که کاملا موضوع کتاب شوپنهاور است- دست پیدا کنند؛ وقتی این محتوا را درک کردند؛ باید به طریقی به دیگران انتقال بدهند یا لااقل اگر میل داشتند که به دیگران انتقال بدهند به ابزاری نیاز دارند. شوپنهاور به آن ابزار هنر میگوید. این هنر است در معنایی که برای نوابغ مطرح میشود. از کجا میگوییم؟ صفحۀ 196، سطر ششم از هنر به عنوان وسیله یاد میکند.
{من روی کتاب نمیخونم چون کلمات را اونوقت باید دونه دونه توضیح بدم و توی این جرعه جا نمیشه و اصلاً موضوع الانمون هم نیست.} پس آرتور شوپنهاور صریح میگوید هنر، وسیلۀ انتقال شناخت نخبگان از محتوای پدیدارها است. اما رویکرد دوم را برای شما از کتاب میخوانم. این همان سطر ششم انتهای سطر است و بعد سطر هفتم. “در حالت دوم، عین خیالی برای خلق افکار باطلی به کار میرود که با خودخواهی، هوا و هوس شخص سازگارند و در لحظه تولید لذت میکند.” دو سطر پایینتر کاری که یک انسان عادی با خیالش انجام میدهد را توضیح میدهد. میگوید “وی به سهولت تصاویری را که تنهایی او را لذتبخش میسازد؛ با واقعیت در خواهد آمیخت.” در ادامه اینطور توضیح میدهد که “این تخیلات انواع داستانهای معمولی را به جامعه عرضه خواهد کرد که افراد شبیه به وی و مردم عادی را سرگرم کند.” پس جمعبندی عرض در جرعۀ یازدهم اینکه از نگاه شوپنهاور هنر در دو مفهوم متعالی و عامیانه تعریف میشود. کارکرد سطح متعالی آن انتقال شناختی است که نوابغ از محتوای جهان دارند. کار سطح مادون این است که ما را در زندگی سرگرم کند. هنری که شوپنهاور در جستار در باب حکمت زندگی آورده؛ کدام سطح هنر است؟ او دارد با هنر در سطح عامیانه با ما صحبت میکند یا هنر به معنای نوابغ را میگوید؟ یا هر دو را؟ این چیزی است که باید به آن فکر کنیم.
تو اول این اپیزود شما گفتید که برای شناختن شوپنهاور باید کانت رو شناخت میخواستم بدونم چرا باید اصلا خود او رو شناخت همچین ادمی که همه انسان ها رو یکی نمیبینه اصلا چه چیزی به من به قول خودش ادم معمولی می تونه اضافه کنه
به عبارت دیگر از نظر شوپنهاور همه آدم ها نمی توانند به حکمت زندگی دست یابند چون حکمت زندگی هنر است و هنر نزد نوابغ است (و خودش سردرسته نوابغ است و عالم به حکمت زندگی) و عوام تنها با هنر سطحی و حکمت زندگی سطحی سرگرمند…
چقدر پذیرش شخصیت شوپنهاور به عنوان استاد سخت است!
بی نظیر و فوق العاده
درود بر شما
میخاستم اگر براتون مقدوره یه پادکست در مورد جهان همچون تصور درست کنید که تفاوتش با جهان همچون اراده چیه
آیا منظور همان اراده ی نوع هست ؟
ممنون از شما