جرعه 55: میل معقول (2)

عقل و میل؛ کدام فرمانده است و کدام فرمان‌بر؟ در این جرعه از پادکست «مِی»، به ادامه ی بحث درباره ی نسبت عقل و میل می‌پردازیم و پاسخ را در دیدگاه فلاسفه جست و جو می‌کنیم. آیا باید مانند کانت، میل را تابع قانون مطلق عقل کنیم؟ یا همچون شوپنهاور، عقل را وزیر مهارکنندهٔ حاکمِ سرکشِ میل بدانیم؟ و یا با نیچه طغیان کنیم و عقل را به خدمت نیروی آفرینندهٔ زندگی، یعنی میل، واداریم؟

متن کامل جرعه پنجاه و پنجم

چه نسبتی بین عقل و میل هست؟ آیا میل باید معقول باشه یا ماجرا بالعکسه؟ عقل باید راه‌حلی پیدا بکنه تا میل به خواسته‌هاش برسه. نسبت بین عقل و میل، اون چیزیه که ما از جرعه قبل در موردش شروع کردیم به واکاوی و اندیشیدن. بهونه‌مون هم این جمله‌ای بود که شوپنهاور در کتاب در باب حکمت زندگی میگه. میگه: «تعیین مرز آرزوهای عاقلانه، اگر برای ما ناممکن نباشد، آسان نیست.» و این ترکیب «آرزوهای عاقلانه» برای ما شد بهانه پرسشگری.
در جرعه قبل موضوع رو از نگاه ارسطو، اسپینوزا و هیوم خیلی مختصر مرور کردم. در این جرعه می‌خوام برم به سراغ کانت، شوپنهاور و نیچه. یعنی شوپنهاور مرکزیت داره در جرعه پیش‌رو و اندیشمند قبل و بعد از او رو هم بررسی می‌کنم، البته خیلی خلاصه و اجمالی. اگر یافتن پاسخ این پرسش دغدغه شما هم هست، در دقایق پیش‌رو مهمان من باشید.
می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید. این جرعه رو با داستانی از یک متفکر بسیار صاحب‌نام و اثرگذار آغاز می‌کنم: امانوئل کانت. جایگاه او در اندیشه مدرن به قدری استوار و جدیه که انگار در درگاه این عمارت بزرگ ایستاده.
هر متفکری که بعد از کانت خواسته وارد بشه، ناگزیر از سلام‌وعلیکی با او بوده. مثل مرد توانمند و بزرگ‌جثه‌ای که توی درگاه ایستاده و هر کی می‌خواد عبور کنه، شانه‌ش به شانه او می‌گیره. این توصیف البته خلاف واقعیت بالینی و جسمیه.
من دارم در مورد مردی صحبت می‌کنم که به واقع خیلی نحیف و بی‌آزار بوده. تمام عمرش رو در شهری زندگی کرده تقریباً بدون سفر. تو محدوده ۱۷۲۴ تا ۱۸۰۴ میلادی، در یه شهر بندری در پروس شرقی زندگی می‌کرده.
وصـفی که در مورد امانوئل بین مردم اون دیار خیلی آشنا و رایج بوده، اینه که او رو مرد سردرگریبان اما بسیار منضبطی می‌دونستن. ساعت پیاده‌روی‌های او انقدر به‌وقت و روتین بوده که بقیه کارهاشون و زمان‌بندی‌هاشون رو با زمان روتین‌های کانت کوک می‌کردن.
کانت، سه نقد می‌نویسه و این نقدها، جهان فکری بعد از او رو بسیار متحول می‌کنه. نقد اولش در مورد عقل محضه. نقد عقل محض رو البته مترجم عظیم‌الشأن و صاحب‌فکری به نام میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی، در زبان فارسی سنجش خرد ناب ترجمه می‌کنه.
این نقد اول، بعدش در مورد اخلاق و بنیاد مابعد‌طبیعی اخلاق ملاحظاتی داره و البته نقدی هم در خصوص عقل عملی می‌نویسه. پرداختن به جزئیات نگاه او در این جرعه جا نمیشه و کانت خودش اقیانوسیه که نه جرعه، بلکه چه‌بسا پادکست‌های مستقلی می‌طلبه.
از منظرهای متعددی میشه موضع کانت نسبت به عقل و میل رو بررسی کرد، اما من انتخابم این بوده که از دریچه اخلاق کانتی به موضوع نگاه کنم. ما این صحبت‌ها رو به بهانه فصل سوم کتاب در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور پی گرفتیم و چنان‌که یادتون هست، در چند جرعه قبل هم مفصل عرض کردم، این بخش از کتاب با تمجید اپیکور آغاز میشه.
مقولۀ اپیکور، سعادت و خوشبختی و آرامش می‌ده و از همین‌جا گویا راه کانت از این نگرش جدا میشه. کانت، خوشبختی و لذت رو مبهم‌تر از اون می‌دونه که بتونه مبنای عمل اخلاقی قرار بگیره. میگه این چیزی نامتعینه؛ نمی‌تونیم بر مسئله خوشبختی، به یک تعریف واحد، عام و شمول برسیم.
بنابراین، میل باید به تبعیت از عقل خواسته‌های خودش رو دنبال بکنه.
پس ما توی دوگانه عقل و میل داریم این مسئله رو پیگیری می‌کنیم که کدام یک باید ارشد و فرمانده باشه و کدام یک باید مادون و فرمان‌بر قرار بگیره.
کانت، شاخص معروفی رو در خصوص اخلاق مطرح می‌کنه که احتمالاً شنیدید. میگه: اگر می‌خوای بدونی چه قاعده‌ای اخلاقیه، اینطور رفتار خودت رو بسنج:
ببین اگر این کاری که داری انجام میدی، نه فقط الگوی رفتار تو، بلکه بدل بشه به یه قاعده عام ـ یعنی از این پس همه قرار باشه مثل تو رفتار کنن ـ آیا این برایت مقبوله یا نه؟
این منتهی میشه به همون قاعده‌ای که باز هم معروفه و زیاد شنیدید: «آنچه بر خود می‌پسندی، بر دیگران هم بپسند.» یعنی رفتاری رو می‌تونی از خودت موجه بدونی که قابلیت تعمیم داشته باشه.
خب، خیلی آشکاره که در این وضعیت، میل به عنوان یک کشش فردی، وجاهت نداره. چون میل نه…
اگر من قرار باشه بر مبنای میلم رفتار بکنم، چه‌بسا نتونم تاب بیارم که این به یک قاعده عام بدل بشه. و اگر بخوام بر اساس قاعده کانت رفتار بکنم، باید میلم رو خاموش کنم، مهار بکنم، و کار رو به عقل بسپارم که او، به جای اینکه به میل من عمل بکنه، به اون قاعده قابل تعمیم پایبند بمونه.
در واقع حرف کانت اینه: میل اقتضاش اینه که از شاخه‌ای به شاخه دیگه بپره، ناپایدار باشه، همواره مشروط به تحقق نتیجه‌ست؛ نتیجه رو که می‌گیری، بعد باید کوچ کنی به سمت میل بعدی. خب ما نمی‌تونیم چنین شاخص لغزنده‌ای رو مبنای عمل قرار بدیم.
اما اگر که به دنبال یک شاخص مطلق و مستحکم بگردیم، اون همون قاعده‌ایه که قبل‌تر گفتـم: قانون عام و شمول رو باید برایش رفتار کنیم. پس میل بضاعت این رو نداره که بخواد بر عقل حاکم بشه، به چه جهت؟ به جهت اینکه دم‌به‌دم در حال تغییر و غیر‌استواره.
حالا در چنین نگاهی، اگر قرار باشه ما از کانت بپرسیم که: جناب استاد! شما به ما علاقه معقول رو توضیح بده. شاگرد شما آقای شوپنهاور گفتن که آرزوها باید عاقلانه باشه…
حالا شما به عنوان استاد بفرمایید که آرزو عاقلانه یعنی چی؟
به نظر میاد، اگه ما چنین سؤالی رو از کانت بپرسیم، او چنین پاسخی به ما خواهد داد: آرزو اونیه که تو تا عاقل باشی، هر چیزی که عقل میگه، بگی «من همونو می‌خوام». میل خودت رو معطوف بکنی به اون قاعده اخلاقی.
انگار که میل اولاً یا میل برتر، همان عقله. میل‌های دیگه باید فرعی و ثانویه تلقی بشه و با اون میل اصلی تنظیم بشه.
خب، تا اینجا جواب اون رو از کانت گرفتیم. باز همین جمله تکراری خودم رو عرض می‌کنم که ما به سبب اینکه داریم کوتاه به این موضوعات می‌پردازیم، ناگذیریم از ناقص‌گویی. این خیال خامیه اگر که ما با چند دقیقه صحبت فرض کنیم که گفتنی‌ها رو در مورد کانت گفتیم. همین غلبه‌ای که الان من توی کلامم دارم نسبت به عقل میگم، دقیقاً نقضش، موضوع کتاب کانته؛ کسی که داره عقل محض رو نقد می‌کنه و بضاعت عقل خالص رو کمتر از اون می‌دونه که همه چیز برای او قابل بحث و فهم باشه.
قاعدتاً مدعی این نیست که همه چیز رو باید با عقل تنظیم کرد. اما اینی که من دارم عرض می‌کنم، صرفاً در نسبت میل و عقله. گویا که در این دوگانه محدود، غلبه با عقله.
تا اینجا داشته باشید صحبت رو که بریم به سراغ آرتور خان شوپنهاور.
و اما سرانجام می‌رسیم به خود آرتور خان شوپنهاور که در عمل میزبان ما هست در پادکست «مِی» و لااقل آنچه که در این سال‌ها داریم بررسی می‌کنیم، همه در حاشیه کتاب در باب حکمت زندگی اوست.
معرف حضور هستید که او در بازه ۱۷۸۸ تا ۱۸۶۰ میلادی زندگی می‌کنه؛ یعنی با فاصله کمی بعد از کانت. وصفی که شما در مورد شوپنهاور زیاد شنیدید (و البته من فقط نقل می‌کنم، تأییدش نمی‌کنم)، قلمداد شدن او به عنوان «فیلسوف بدبین»ه.
سؤال اینجاست که چرا شوپنهاور رو بدبین خطاب می‌کنند؟ به اندازه‌ای که به این جرعه مربوط میشه، دو تا موضوع رو می‌خوام خدمت شما اشاره بکنم:
یکی از دلایل اینکه آرتور شوپنهاور بدبین قلمداد میشه اینه که سعی در توجیه ناملایمات زندگی نداشته؛ گماشته الهیات نیست، رسالت خودش رو این‌طور نمی‌دونه که «من بالاخره باید یک جوری اوضاع جهان رو توجیه بکنم.» چون نخواسته این کار رو بکنه، خیلی بی‌پرده حرف زده. این بی‌پردگی او رو به این نتیجه رسونده که خب، این جهان خیلی هم قشنگ نیست و به ما هم خیلی خوش نمی‌گذره.
اگر هم دستی سرشته باشه این جهان رو، دست خیرخواهی برای ما نبوده.
این موضع، موضع متداولی نیست از جانب متفکرین و طبعاً اگر که بقیه متفکرین خودشون رو واقع‌بین بدانند، شوپنهاور میشه بدبین؛ اما اگر آن‌ها خودشون رو خوش‌بین توصیف کنند، اونوقت تاج واقع‌بینی رو باید بر سر شوپنهاور گذاشت.
این یک ملاحظه. ملاحظه دیگری که در مورد این وصف «فیلسوف بدبین» خوبه بهش توجه بکنیم، اینه که صرف‌نظر از همه تحلیل‌هایی که بعداً ارائه خواهیم داد، یک چیزی رو انگار می‌تونیم مفروض بگیریم، و آن هم این مسئله‌ست که گویی شوپنهاور به جهت مغایرت جهان با میل خودش، داره اون رو قضاوت می‌کنه. این مستقل از چیزیه که بعد از این به زبان میاره؛ چه بسا آنچه که به زبان میاره، تأیید بکنه این گزاره رو یا رد بکنه.
این رو بهش می‌رسیم. اما وقتی که شما داری به یک جهانی میگی: «این جهان، جهان آزاردهنده و رنج‌آلودیست»، رنج رو در ازای نقض میل داریم تجربه می‌کنیم. پس شوپنهاور، لااقل در دیدگاه خودش، میل رو اسباب سنجش و موضع‌گیری نسبت به جهان قرار داده.
دو تا رو در حاشیه قضاوتی که معمولاً راجع بهش هست به عنوان «فیلسوف بدبین» عرض کردم.
اما اشاره‌ای که توی چند دقیقه قبل داشتم این بود که شوپنهاور، فیلسوف پساکانتیه.
پساکانتی بودن یعنی اینکه از او اثر پذیرفته؛ کما اینکه شما توی ابتدای کتاب در باب حکمت زندگی ـ البته قبل از ابتدای کتاب، توی مقدمه‌ش ـ این رو می‌خونید: خودش میگه «اگر کانت رو نخوندین، منو نخونین؛ من ادامه اونم. اگر مقدماتشو ندیدید، دیگه منو نمی‌فهمید.»
اما نمیشه او رو دقیقاً منطبق با کانت دونست. تمایزشو توی این جرعه به کار ما میاد.
اونچه که در فلسفه کانت به عنوان «نومن» شناخته میشه، در فلسفه شوپنهاور اراده است. و آنچه که در فلسفه کانت «فنومن» شناخته میشه، در فلسفه شوپنهاور تصوره.
اما این جابه‌جایی فقط ری‌برندینگ نیست که کلماتی رفته باشه و کلمات دیگه جایگزین شده باشه؛ فرق‌های مهمی بین نومن کانتی و اراده شوپنهاوری هست.
از جمله اینکه کانت، نومن رو غیرقابل دسترسی و ادراک آدمی می‌دونه؛ اما شوپنهاور راهی به اراده رو گشوده می‌دونه و میگه ما بهش دسترسی داریم.
توصیف این راه، خیلی مفصل‌تر از یک جرعه‌ست، اما الان انقدر برداشت کنیم: میل برآمده از اراده است و ما، به واسطه بدن‌مون، متصلیم به این جهان همچون اراده.
پس اونجایی که میل چیزی داریم، در واقع اراده ما رو به سوی آن چیز سوق داده.
موضع شوپنهاور اینه: میگه «اراده، ذات درونی همه چیزهاست»؛ از جمله نیازها و کمبودهای ما هم، طلبِ اراده‌ست. اراده‌ست که ما رو به چیزی نیازمند کرده و تحریکمون می‌کنه برای اینکه به اون نیاز پاسخ بدیم.
تحریک شدن ما به سمت مطلوب، میشه میل. پس ما یه سمتی رنج داریم، میل ما رو حرکت میده برای اینکه پاسخ شایسته‌ای به اون رنج بدیم و بتونیم کمبودی رو جبران کنیم، و این باعث میشه که قضاوت شوپنهاور در مورد عقل، بسیار متفاوت بشه با کانت.
از نگاه شوپنهاور دیگه اینطور نیست که ما بتونیم عقل رو حاکم بر میل بکنیم. انگار که یه مقداری اینجا نظرش به نظر هیوم نزدیک‌تره.
طبیعت انسان رو به اون روایتی که هیوم میگه نزدیک‌تر می‌دونه تا به اون ماشینی که دکارت توصیف کرده یا به اون دستگاه عاقله‌ای که کانت داره توصیف می‌کنه.
خب حالا سؤال اینه…
متفکری با چنین مبانی، چرا باید از «آرزوی عاقلانه» یا «میل معقول» صحبت بکنه؟ علی‌الاصول او هم باید قاطعانه بگه که ما دنباله‌رو میل باشیم و عقل باید در نقش یک کارگزار به خدمت میل دربیاد.
اما شوپنهاور این رو نمیگه؛ اینجا از هیوم جدا میشه. چرا؟ به خاطر اینکه شوپنهاور به اون اراده‌ای که داره ما رو سوق میده به سمت خواستن چیزها، اعتماد نمی‌کنه.
میگه: اگر شما قرار باشه حرف اون اراده رو گوش بدید، همیشه مثل پاندول بین دو نقطه «رنج» و «ملال» در حال آمدوشد هستید.
اون نیرویی هم که داره شما رو تکون میده، میله. اگر می‌خواین از این سرگیجه نجات پیدا بکنید و دائماً به دنبال «مقصود نیافتنی» نباشید…
این «مقصود نیافتنی» یعنی چی؟ یعنی جهان بی‌رنج.
میگه: اگه می‌خواین به این نقطه برسید، از عقل باید کمک بگیرید. علاقه معقول وقتیه که شما به نیازهای ضروری بسنده بکنید. علاقه غیرمعقول وقتیه که شما میل رو چنان افسارگسیخته به دنبال خواستن‌ها رها کنین که از شما برده بسازه.
برده کی؟ برده اراده.
اینجا وقتی داره از «اراده» صحبت می‌کنه، منظورش اراده شما نیست.
یعنی اصلاً شوپنهاور به «اراده من»، «اراده تو»، «اراده او» باور نداره که بخواد اراده رو تقسیم بکنه.
اراده از نگاه او واحده.
حالا اون حل معما میشه که چرا شوپنهاور بعد از نقل‌قول‌هایی از اپیکور، داره ما رو به «آرزوی عاقلانه» توصیه می‌کنه.
در واقع ماجرا برمی‌گرده به همون تقسیم‌بندی سه‌گانه اپیکوری؛ و آرزوی عاقلانه، از نگاه شوپنهاور، بسنده کردن به نیازهای طبیعی ضروریه.
هرچه از این نیازهای طبیعی ضروری ما دور بشیم و حرکت کنیم به سمت نیازهای غیرطبیعی، غیرضروری، عیار عقلانیت میاد پایین.
الان دیگه من چون تقسیم‌بندی سه‌گانه میل از نگاه اپیکور رو مفصل توضیح دادم، فرض اینه که شما اون رو شنیدید و حضور ذهن دارید.
اگر نه، لطفاً دو اپیزود برگردید عقب و سه‌گانه نیاز رو بشنوید.
خب حالا جمع‌بندی بکنم دیدگاه شوپنهاور رو: شوپنهاور میل رو حاکم می‌دونه، اما نه حاکم خیرخواه.
میگه: اگر می‌خوای از این حاکمِ شر، رنجی به تو نرسه، از وزیر عاقلش کمک بخواه، به او بسپر که جهان‌گشایی میل رو محدود کن.
و الا، اگر کار به دست میل باشه، جز خواستنِ مدام، مشغولیتی نداره و تو را همه جا به دنبال خودش می‌کشونه همچون اسیر.
اما اگر اون وزیر عاقل به میون بیاد، می‌تونی به حدی از این بیچارگی اکتفا بکنی.
خب، مرور دیدگاه شوپنهاور رو هم به همین میزان بسنده می‌کنم و بریم به سراغ بخش پایانی این اپیزود.
یادتون میاد چند اپیزود قبل، راجع به «فیلسوف باقی» و «فیلسوف یاقی» خدمتتون گفتم و این‌ها رو تفکیک کردم و عرضم این بود که اگه قرار باشه برای تیم فیلسوف‌های باقی، کاپیتان و پیش‌کسوت انتخاب بکنیم، حتماً باید این بازوبند رو به دست اپیکور ببندیم.
حالا در مقابل، می‌خوام خدمتتون عرض بکنم که به نظر میاد اگر قرار باشه در تیم فیلسوفان یاقی، کاپیتان انتخاب بکنیم، می‌رسه به همین چهره‌ای که الان می‌خوام راجع بهش صحبت کنم:
طغیانگر، خوش‌قلم، انفجاری، نقاد؛ اصلاً در بعضی جاها میشه گفت دیگه لجوج و نترس در نقد اندیشه‌های گذشتگان.
این کسی نیست جز نیچه.
نیچه با کتاب جهان همچون اراده و تصور شوپنهاور، به فلسفه علاقه‌مند میشه و بسیار از او متأثره؛ او رو مربی خودش قلمداد می‌کنه.
اما همچنان که نسبت به دیگران طغیان می‌کنه، بر شوپنهاور هم می‌شوره و از او عبور می‌کنه.
اما این عبور، عبور محترمانه‌ایه.
نگاهش در مورد میل چطوریه؟ از جمله تمایزهایی که با شوپنهاور دارد، در همین خوش‌بینی و بدبینیه.
شوپنهاور با یک سوء‌ظنی داره جهان رو نگاه می‌کنه و جهان رو مطابق با میل نمی‌دونه.
در مقابلش، نیچه دانش یا خرد شاد رو مطرح می‌کنه؛ کتابی که تحت عنوان «حکمت شادان» توی زبان فارسی ترجمه شده، و اون میگه: گرفتاری از عالم و از جهان نیست، بلکه انگاره‌های ذهنیِ ما، دست‌وبال ما رو بسته و نمی‌ذاره ما اون‌گونه که باید زیست بکنیم.
اما «آن‌گونه که باید» رو از کجا بفهمیم؟ جواب اینه: از میل.
اگر که سرآغاز این سه‌گانه میل معقول با ارسطو آغاز بشه، نقطه عظیمت‌مون به مرحله پایانی، همین نیچه‌ست.
نیچه با فضای ذهنی سقراط و افلاطون و ارسطو همدل نیست.
نظرش بر اینه که این متفکرین، با منطق‌پرستی، زندگی رو عقیم کردن و عقل‌گرایی تبدیل شده به یک نقاب، به یک پابند برای انکار میل.
و به همین جهت، موضعی متفاوت با موضع شوپنهاور داره.
من جرعه بعد، ارجاع‌های مجددی به نگاه نیچه آغاز خواهم کرد و بحث در مورد نیچه رو اینجا نمی‌بندیم، فقط بازش می‌کنیم.
اما برای اینکه این جرعه به یه پایان‌بندی ختم بشه و شما قابلیت نتیجه‌گیری داشته باشید، این سه تا گزاره رو عرض می‌کنم و جرعه رو به پایان می‌برم:
صحبت کانت در نسبت عقل و میل یا آرزوی عاقلانه این بود:
میگه آرزو باید با راهبری و چراغ‌داری عقل، برسه به خواسته‌ای که بتونه عمومیت پیدا بکنه. این نگاه کانت بود.
شوپنهاور، عقل رو حاکم نمی‌دونست بر آرزو و میل، ولی می‌گفت: اگر که عقل در کار نباشه و این مقال به پای میل بیفته، ما اسیر میل میشیم؛ پس وظیفه عقل، محدود کردن میل به ضروریاته.
اما نیچه میگه: شرط عقل اینه که آرزو محدود نشه؛ به عکس، میل نیروی زندگیه و ما به جای اینکه او رو سرکوب بکنیم، باید عقل رو به خدمتش واداریم تا قوه آفرینندگی و خلاقیت پیدا بکنه.
این جرعه رو اینجا به پایان می‌برم.
وعده من و شما در جرعه ۵۶، ادامه دیدگاه نیچه و بعد هم ورود به نگاه متفکرین بعد از نیچه، در نسبت بین عقل و میل.
خدا نگهدار شما.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *