متن کامل جرعه دوازدهم
این مِی است که میشنوید. جرعهای از سلسله جستارکهای شفاهی با طعم حکمت زندگی؛ که مهمان من حسام ایپکچی هستید.
{همچنان در سطرهای اول پیش گفتار کتاب در باب حکمت زندگی هستیم. با هم تا اینجا رو خوندیم که شوپنهاور میگه: “در اینجا اصطلاح حکمت زندگی را کاملا به معنای متداول آن به کار میبرم یعنی به معنای این هنر.” به کلمۀ هنر که رسیدیم قلابمون گیر کرده. لنگر انداختیم و پیرامون هنر داریم میاندیشیم.
جرعۀ قبل به این گزاره رسیدیم. به این جمعبندی که هنر نزد نوابغ است. خب حق داریم اگر این سوال در ذهن ما شکل بگیره خب نابغه کیه؟ نوابغ کی باشن که هنر نزد اونها باشه؟ پس در این جرعه میخوام دربارۀ گزارۀ “نابغه کیست؟“ با هم فکر کنیم.}
شوپنهاور بر این باور است که هنر سطحی از شناخت و عمقی از فهم است. در واقع گونهای از تماشا و نظارهگری است. اما چه نوعی از نظارهگری؟ آنگونه که فارغ از اصلِ دلیلِ کافی، بتوانیم جهان را نظاره کنیم. آزادِ از اراده بتوانیم هستی را تماشا کنیم. اصلِ دلیلِ کافی در فلسفۀ شوپنهاور نقش پررنگی دارد. سطرهای ابتدایی کتاب هم با همین کلمات شروع میشوند. ما در مِی به این مبحث وارد نمیشویم. این بخش برای افرادی است که میخواهند فلسفۀ شوپنهاور را بفهمند. ما فقط میخواهیم کتاب در باب زندگی را بدانیم. جملهای از آن، مثل اینکه کسی، آزاد از اراده بتواند جهان را تماشا کند؛ این جملۀ ثقیلی است که ما راحت از پس آن بر نمیآییم. پس برای چه این جمله گفته میشود؟ به سه دلیل: دلیل ابتدایی اینکه از اکنون در ذهن خود داشته باشیم که ما شوپنهاور را نفهمیدیم.
{آخه این گرفتاریه که ما با دو تا قصه خوندن، چهار تا سرچ اینترنتی و کمی سخنرانی و درس گفتار شنیدن بگیم ما شوپنهاورشناس شدیم. نه والا اینطوری نیست.}
پس ابتدا بدانیم که شوپنهاور بزرگتر از آن چیزی که ما در اینجا صحبت میکنیم، هست و اندیشیده است. یک نمیدانم گوشۀ ذهن خود نگاه داریم که سپس به میدانم تبدیل کنیم. نکتۀ دوم همان بحث نگریستن و شناخت و تماشا است. یعنی هنر گرهخورده با نوعی از معرفت است. هنر سطحی از فهم است و بنابراین به صورت الزامی یک دستاورد، ابزار، خروجی، کالایی قابل فروش و … ذات هنر نیست. اصالت هنر در یک شناخت و یک معرفت هست. اما نکتۀ سوم این است که هنر در جهان مطرح میشود. یعنی ما اگر بخواهیم هنر از نگاه شوپنهاور را بفهمیم ناگزیر هستیم که جهان را از نگاه شوپنهاور فهمیده باشیم.
مکرر در جرعههای سابق عرض کردم که اثر اصلی شوپنهاور به زبان فارسی با این عنوان ترجمه شده است: “جهان همچون اراده و تصور”. یک تلقی غیردقیق و ناصحیح این است که بسیاری از ما برداشت کردیم که شوپنهاور یک سطح از جهان را معرفی میکند. در صورتی که این کتاب بیانگر دو جهان است. یکی جهان همچون اراده و دیگری جهان همچون تصور. در معرفی شوپنهاور، برای بسیاری از ما اینگونه نقل شده است که شوپنهاور فیلسوف رنج، فیلسوف بدبینی و سیاهبینی است. ملال، رنج و درد در ادبیات شوپنهاور بسیار پرتکرار است. همۀ این موارد درست است اما کامل نیست. لازم است که ما بدانیم تمام این رنجها و دردهایی که از زبان شوپنهاور میشنویم فقط و فقط مربوط به جهان نخست است. این، جهانِ همچون اراده است که انباشتۀ از درد و رنج است. اما در جهان دوم اساسا درد مطرح نیست. به همین خاطر شوپنهاور میگوید که اصلا حض، یعنی تماشای منظرۀ تماشای دوم. توضیح مبسوط این ماجرا در بضاعت من نیست. اگر مشتاق بیشتر دانستن در این مورد هستیم باید به سراغ منابع اصلی برویم. اگر کسی به دنبال تحقیق دقیقتر بود؛ جستار شوپنهاور در مورد متافیزیک زیبایی را مطالعه کند. پس سه دستاوردی که تا اینجا داشتهایم: یکی این بود که بدانیم؛ ما با این چند دقیقه و چند کتاب شوپنهاورشناس نشدهایم و موضوع بسیار ثقیلتر از این حرفها است. دوم اینکه هنر سطحی از معرفت و یک گستره از شناخت است و سوم اینکه مربوط به جهان اما جهان دوم است؛ یعنی جهان مربوط به تصور.
به جا است اگر کسی اکنون از من بپرسد “خب خود تصور چیه؟”
در ترجمۀ اثر آرتور شوپنهاور من سه تعبیر فارسی یا سه جایگزین و معادل فارسی شنیدم. یکی “جهان همچون اراده و تصور” است -ترجمهای که آقای رضا ولی یاری انتخاب کردهاند- و بنابر تصدیق بسیاری از فیلسوفان و اساتید، این ترجمه دقیقترین ترجمه است. یکی ترجمه با عنوان بازنمود است. یعنی “جهان همچون اراده و بازنمود” که در بعضی از مقالات من دیدم. سوم “جهان همچون اراده و نمایش” است که من فقط در زیرنویس کتابِ در باب حکمت زندگی دیدم که جناب مبشری ترجمه کردهاند. به نظر من این تمایز در ترجمهها به خاطر این هست که به سراغ متن انگلیسی و در واقع به سراغ ترجمۀ انگلیسی رفتند. در خود ترجمهای که به زبان انگلیسی ارائه شده، دو عنوان برای کتاب انتخاب شده است. افرادی که بازنمود یا نمایش را انتخاب کردهاند؛ به فهم من معادل representation را قرار دادهاند و آن ترجمۀ دقیقتر، ترجمۀ کلمۀ idea است که به عنوان تصور ترجمه شده است. اما به فهم منِ ناقابلِ کمترین، تصور هم ترجمۀ صحیحی نیست. چرا؟ نه به دلیل آن که نظیر به نظیر، کلمه به کلمه، دقیق برگردان نشده است، نه. این ترجمۀ کلمۀ آلمانی Vorstellen است که نزدیک به همین کلمۀ تصور است. بحث من لغت نیست بلکه معنا و مفهوم است. مختصر هم عرض میکنم چون بحث به حاشیه میرود و نمیتوانیم راجع به هنر صحبت کنیم. تصور موخر بر شیء است. تصور امتداد شیء در ذهن شناسا است. منبع پیچیدهای هم نمیخواهد. همین جناب علامه مظفر، منطق که نوشتند -که هر کسی سراغ منطق آمده؛ احتمالا اولین کتابی که خوانده؛ همین کتاب است- در تعریف علم میگفت: العلم هو الصوره الحاصله من الشیء عند العقل. یعنی علم تصور شیء در عقل است. این تصور در معنای درست است. یعنی انعکاس شیء در عقل. اما آنچه شوپنهاور در موردش صحبت میکند، مقدم بر شیء است. نمیدانم در فارسی چه کلمهای باید بگذاریم تا این معنا رو انتقال دهد اما نزدیکترین کلمه به این نگاه شوپنهاور، همان کلمۀ انگلیسی idea و همان چیزی است که ما به آن ایده میگوییم. از قرابت تفکر شوپنهاور با افلاطون هم بر میآید که منظور شوپنهاور ایده بوده است. کما اینکه نگاه شوپنهاور به ایدۀ افلاطونی بسیار نزدیک است.
اما ایده چیست؟ برای اینکه بدانیم ایده چیست یک سلسله بحث میخواهد و یک معلم خبره. که بگوید و من و شما از او بشنویم. اینقدر بدانیم که ایده چیزی است که شیء بازتاب آن است و پیرو آن به وجود میآید.
{خیلی از ما شاید این عنوانِ مُثُل افلاطونی رو شنیده باشیم. مثالی که افلاطون در کتاب جمهور آورده و یک غاری رو مثال زده. گفته فرض کنیم ما به یکسو داریم نگاه میکنیم و یک تصاویری رو داریم میبینیم. فرصت و اجازۀ اینو نداریم که برگردیم و پشت سرمون رو ببینیم. در غل و زنجیر هستیم. تصاویری رو داریم تماشا میکنیم و فکر میکنیم این یعنی هستی. از قضا یک نفر از این غل و زنجیر در میره، رها میشه و میره میبینه ای دل غافل! یه چیزی اون بیرون هست که در برابر شعلۀ آتشی قرار گرفته و ما داریم سایههاش رو میبینیم. این سایهها رو فکر کردیم حقیقته در صورتی که حقیقت کلا یه چیز دیگه بود و اینها فقط سایههایی از اون حقیقت است. اون حقیقت و عالم خارجی به عنوان عالم مثالی معرفی شده، این مُثُل ترجمهای است که برای idea انتخاب شده و من تصور میکنم ما الان ایده رو راحتتر میفهمیم تا مُثُل.
یک مثال خیلی خیلی رقیق شده بگم -یعنی انقدر رقیق که سایه به سایۀ غلط نشسته ولی فکر میکنم خودم اینطوری بهتر میفهمم و بهتر هم میتونم بیان کنم.- شما قبل از اینکه چیزی رو خلق بکنید یا پدید بیاورید، فرض کنید یک نقاش هستین. قبل از اینکه نقاشی بخواد روی بوم متجلی بشه؛ اول این نقاشی کجا پدید میآید؟ آیا غیر از این هست که ایدهای در ذهن شماست که بعد این ایده در عالم خارج، نمود پیدا میکنه و میشه یک چیز؟! همین مثال رقیق شده و ناقص رو بزرگ کنیم در حد هستی.}
اینگونه که گویی تمام چیزهایی که ما اکنون میبینیم؛ ایدهای بوده و وقتی آن ایده محقق شده و اتفاق افتاده است؛ ما از آن این تصویر را میبینیم. ولی واقعیت این است که سمفونی بتهوون یک ایده در ذهن او بوده است. نقاشی ونگوک و پیکاسو یک ایده در ذهن او بوده استما دسترسی دقیق به ایده نداریم. نمیدانیم آن ایده چیست؟ ولی نمودی از آن را در قالب یک سمفونی، در قالب یک معماری، در قالب یک نقاشی، در قالب یک شعر میبینیم. پس به این تعبیر حقیقت هنر همان ایده است. پس آن ایده حقیقت هنر است. با مقدمهای این چنین طولانی، برسیم به این که نابغه کیست؟
نابغه کسی است که امکان تماشای ایدههای این هستی را دارد. از نگاه شوپنهاور نابغه کسی نیست که یک عملیات ریاضی را به صورت ذهنی انجام میدهد. نابغه کسی نیست که با دو دستش شمشیر میزند. نابغه کسی است که میتواند آن ایده را ببیند. آن هنر با شناخت حقیقت این هستی و جهان تنیدگی دارد. خود شوپنهاور هم بی تعارف میگوید: آدمهای کمی هستند که میتوانند به این سطح از معرفت برسند. دقت کنید که نمیگوید “فلاسفه”. میدانید که شوپنهاور یک فیلسوف ادیب است. بسیار به کلمات مسلط و پرمطالعه است. از شرق و غرب خوانده است و ادیان و آیینهای متعدد را میشناسد. با اسلام، بودیزم، مسیحیت، یهودیت آشنایی دارد. متون کهن دیگران را -مثلا همین گلستان سعدی ما را- خوانده است. در باب زیست شناسی، شیمی و فیزیک مطالعه دارد. پس اگر منظورش فیلسوف بود، میگفت فیلسوف ولی میگوید “نابغه”. تعریف نابغه هم همین است. بنابراین اصلا اگر کسی در قلمرو ایدهها وارد نشده و به گسترۀ متافیزیک نرسیده باشد؛ در ادبیات شوپنهاور داخل در بازی نوابغ نیست.