{سلام همپیالههای من، وقتتون بخیر باشه. امیدوارم که تندرست باشید، جانتون سلامت باشه، خِردتون پربار. الان که این دقایق رو ضبط و با شما گفتگو میکنم، نهم فروردین ماه سالِ صفر است و جرعۀ پنجم می رو تقدیمتون میکنم. چند روز قبل با خودم فکر میکردم کسایی که از الان به بعد متولد میشن، چند سال دیگه قد و بالا میگیرن، با تعجب به من و شما میگن که واقعا شما متولد هزار و سیصد و فلان هستید؟! چون واسۀ هزار و چهارصدیا، ما قرن قبلی محسوب میشیم. خلاصه همه قدیمیا، همه پیرزن پیرمردای آینده، خوش نوش جان کنید جرعۀ پنجم رو؛ که زمان کوتاهه.}
کمبضاعتی ِ لفظ
مدت زمان وقفۀ بین جرعۀ چهار و پنج کمی طولانی شد. اما چرا؟ علت اینکه می جرعهجرعه خدمت شما تقدیم میشود؛ این نیست که همۀ آن ضبطشده و رجزده باشد؛ بعد اندکاندک به شما تحویل داده شود. در این حدفاصل است که حرف متولد و فکر پخته میشود. من هم مانند شما قدمبهقدم میاندیشم، مطالعه و مشق میکنم و خدمت شما بزرگواران ارائه میدهم.
حالا علت گرفتاری چه بود؟ کمبضاعتیِ لفظ. نمیدانم آن چیزی را که در ذهن دارم؛ با چه کلمهای باید بگویم تا دقیق باشد. در جرعۀ چهارم خدمت شما عرض کردم که وقتی ما با رخدادی بیرون از خود روبهرو میشویم و آن را به واسطۀ حواس خود ادراک میکنیم؛ تصویری از این تجربه در ذهن، درون و باطن ما نقش میبندد.
کلمۀ تصویر، بیشتر اشاره به قوۀ باصره دارد. درصورتیکه غرض فقط بینایی نیست. این تصویر حاصل از بوییدن، لمسکردن و شنیدن است. برای مثال کتابی تحت عنوان «جهان همچون اراده و تصور» ترجمه شده است. این «تصور» آن مقصود ما نیست. اینجا تصور ترجمۀ idea است.
{خلاصه دستم به دامن پرچینتون اگه میتونید یاری بکنید در کلمه و خلاقیتی خرج بکنید.}
ضرورت تأسیس کلمات
به نظر میرسد باید کلمه تأسیس شود. در غیر این صورت ما هرچه بخواهیم در کلمات کنونی دستوپا بزنیم؛ معنی و کلمهای دیگر متبادر میشود. همچنین خود تصویر و تجربۀ حاصل از مواجهۀ ما با جهان پیرامون قابل انتقال به غیر نیست.
آگاهی قابلانتقال به غیر نیست و نمیتوان این آگاهی را از اندرون برداشت و روی دیگری نصب کرد. زیرا قابلتفکیک از تو نیست. آنچنان که غذای هضمشده قابلتفکیک از تو نیست.
در ادبیات عمومی، قراردادهای بسیاری داریم که در آن انتقال تجربه معادل انتقال دانش است. دانشی که در اینجا ذکر میشود با این دانش قابلانتقال، متفاوت یا حداقل دو رتبه از یک نوع است که دقیقا با هم منطبق نیستند.
{ولی از سر بیلفظی گرفتاریم و داریم اینطور صحبت میکنیم. القصه اینکه تصمیم گرفتم همین معضل رو، همین گرفتاری رو، خدمت شما دردِ دل کنم؛ از همین جا مثال بسازم برای ادامۀ عرضم، به قراری که خواهید شنید.}
دسترسی به «جز من»
ما یک جهان پیرامون و بیرون از «من» داریم؛ که به آن «جز من» میگوییم. نام آن هر چیزی که هست مهم این است که من نیست؛ چون که من، «خود» است. از من به بعد جهانی است که به آن جز من میگوییم. باید جداگانه به این موضوع فکر کرد که من از کجا تمام میشود که جهان شروع میشود.
اما، سوال ما اکنون این است که من به جهان بیرون چگونه دسترسی دارم؟ از کجا میتوان آن را شناخت؟ ابزاری که با آن میتوان جهان بیرون را درک کرد حواس است. جهان را تجربه میکنیم. ذهن و عقل من که این ابزار را در اختیار گرفته است؛ یک تنظیمات کارخانهای و بهصورت پیشفرض دارد.
در نهایت پس از ترکیب کردن تنظیمات پیشفرض با تجربیات اضافهشده؛ فرایندی طی میشود ـ که موضوع صحبت نیست ـ و شناخت حاصل میشود.
اما هر فرد در این شناخت همواره مقید به زمان و مکان است. یعنی نمیتوان همۀ جهان را در آغوش گرفت، همۀ جهان را لمس کرد، بو کشید و دید. حتی اگر فرض کنیم بتوان همۀ آن را دید و بویید و لمس کرد؛ نمیتواند مدید باشد.
یعنی حتی اگر احاطۀ بر مکان رخ دهد؛ احاطۀ بر زمان وجود ندارد. اگر فرد در همهجا و در همهوقت بود، میتوانست همۀ تجربیات را داشته باشد. اما فرد فقط بهقدر خود و در زمان خود هست.
محدودیت تجربه
{الان که دارم پای میکروفون حرف میزنم، معنیش اینه که تو حیاط خونهمون هم نیستم. الان که دستهام رو میذارم رو میز، معناش اینه که انبوهی از دیگر جاها قابللمس نیست برام. چاره چیه؟ تونستم خدمت شما برسونم سوال رو؟
چکیدهش این شد: من برای شناخت جهان بیرون از خودم، باید اون رو تجربه کنم و بیارم تو دیگ عقلم، این تجربه رو بپزم. اما منی که نمیتونم همۀ زمانها و همۀ مکانها رو تجربه کنم، چطور میتونم به تصویری بزرگتر از یک من از این جهان برسم؟ چه کنیم آبجیجان؟ چه کنیم داداشجان؟ چیست یاران طریقت، بعد از این تدبیر ما؟
من تا اکنون پاسخ رو، اینقدری که به شما میگم، فهمیدهم.}
پازلی به نام جهان
جهان پیرامون ما و جز من، یک پازل است که این پازل دانههای پراکندۀ متعددی دارد. هرچه دانههای بیشتری کنار هم چیده شوند؛ تصویر نهایی کاملتر است. قسمت زیبا آنجاست که هرکدام از این دانهها، دست یک نفر است. یعنی تو دانهای در دست داری که دیگری ندارد و همینطور هرکس یک دانهای دارد.
{این مقدمه رو اینجا داشته باشید؛ ما هنوز داریم دربارۀ موضوع تجربه ذیل تعریف حکمت، روی سطر اول جستار صحبت میکنیم. با همین فرمون میریم جلوتر و من نقدی عرض میکنم به اندیشۀ جناب شوپنهاور.}
جمعبندی صحبتها تاکنون این است که ما برای دیدن تصویر بزرگتری از جهان محتاج یکدیگر هستیم.
اکنون موضوع بحث این نیست که این خلقت هدفمند است یا خیر، تصادفی بوده است یا خیر. اگر هم تصادفی بوده است؛ تصادف خوشی است. زیرا دستگاه تکثیر نبوده است که میلیاردها آدم یکشکل خلق کند؛ بلکه میلیاردها آدم خلق شده است که هرکدام بتوانند تکهای از این تصویر را تجربه کنند.
تصویر بزرگتر از آنِ کسی است که دسترسی بیشتری به تجربۀ دیگران داشته باشد. آیا این نتیجه با مقدمۀ صحبت و با جرعۀ چهارم تعارض نداشت؟ ما گفتیم که این تصویر در ذهن ما قابلانتقال به غیر نیست. اکنون گفتیم برای اینکه به تصویر بزرگتری از جهان پیرامون برسیم باید از تجربیات دیگران باخبر باشیم.
اضطرار به گفتوگو
{این دوتا رو با هم چطور جمع میکنی؟ به دادم برسید. چی جواب بدم؟}
فرض بفرمایید فردی نابینا در کنار شما نشسته است و روبهرو منظرۀ خوشی است. شما میخواهید تا حد امکان او را از منظرۀ روبهرو آگاه کنید. چهکار میکنید؟ آیا جز این است که سعی میکنید با حوصله و به دقیقترین شیوهای که میدانید منظرۀ روبهرو را برای او توصیف کنید و تا حد امکان او را در تجربهکردن این فضا شریک کنید؟
شما تصویر ذهنی خود را به او منتقل نمیکنید. یک send file نیست که مانند دستگاه کامپیوتر تصویر روی ذهن مخاطب قرار بگیرد. بسیار صحبت میکنید و از رود، سبزه، درخت، کوه، ابر و… میگویید تا بتوانید بهحد بضاعت به او فرصت تصویرسازی بدهید. سپس با هم دست روی علفها میکشید، ساکت میشوید و گوش میکنید؛ تا با حواس دیگر بتوانید آن تصویر را منتقل کنید.
پاسخ آن سوال و تناقض نیز همین است. انسان به جهان نابیناست. در نزدیکترین رابطۀ عاطفی و حتی در نزدیکترین رابطۀ عاطفیِ بهعلاوۀ جسمانی، آنجا که عاشقی و معشوقی در اوج همآغوشی هستند؛ از پشت پلک بستۀ هم بیخبرند. ما در جهان نابینا، عاجز و بیچارۀ گفتگو هستیم. گفتوگو یک مزیت نیست بلکه یک اضطرار است. هیچ راهی جز گفتن و شنیدن و آگاهی به آداب گفتن و شنیدن پیش روی ما نیست.