در پنجمین اپیزود از سلسله‌مباحث «خرد ثروت» به تمایز میان پس‌انداز و سرمایه‌گذاری می‌پردازیم اما قبل از این مقایسه، درنگِ پدیدارشناسانه‌ای خواهیم داشت در اینکه چرا پس‌انداز می‌کنیم و اساساً پس‌انداختن زندگی امکان‌پذیر است یا خیر؟
در این مجموعه جستارها قصد بر این است که با توجه مضاعف به مسئله «ثروت» دریابیم که نمی‌توان حکیمانه زیست مگر آنکه فهمِ دقیقی از مسئله ثروت و نحوه مواجهه با آن داشت…

متن کامل جرعه شصت و چهار مِی

بعضی سؤال‌ها انقدر ساده‌ست که از فرط سادگی ما بهشون فکر نمی‌کنیم یا شاید از بس در دسترس ما بودن، نیاز پیدا نکردیم که در این‌ها هم تأمل بکنیم. یکی از اون سؤال‌ها رو من می‌خوام الان بپرسم ازتون، اما قبلش یه پرانتز باز بکنم. اینکه من و شما اهل پس‌انداز باشیم یا نباشیم بحثش جداست، ولی بالاخره این واژه به گوش ما آشناست. خیلیامون از درآمدمون چیزی رو پس‌انداز می‌کنیم. خیلیا شنیدیم که دیگران اهل پس‌اندازن یا اهل پس‌انداز نیستن. این واژه پس‌انداز رو تو ذهن داشته باشید. حالا پرانتز بسته، به سؤالی که میگم فکر بکنید.

وقتی چیزی رو پس‌انداز می‌کنید، کجا می‌اندازید؟ سؤال شاید یه کوچولو فکاهی و عجیب به نظر بیاد. دوباره می‌پرسم ببینید وقتی از پس‌انداختن صحبت می‌کنیم یعنی چیزی از جایی به جای دیگه داره موکول میشه. این مسیر رو بهش فکر کردید؟ چه چیزی به کجا داره موکول میشه و آیا آن چیزی که داره به پس انداخته میشه، ذاتاً قابلیت پس‌اندازی داره؟ شما می‌تونید این دقایق رو بشنوید. فهمش رو به پس بیاندازید. می‌تونید تماشا رو به پس بیاندازید. می‌تونید تنفس رو به پس بیاندازید. وقتی که غذا می‌خورید مزه‌ش رو می‌تونید به پس بیندازید؟ این پس انداختن شامل چه چیزایی میشه؟ چیا رو میشه پس‌انداخت؟ چیا رو نمیشه پس‌انداخت؟ ببینید سؤال اونقدرایی هم که به نظر میاد ساده و پیش‌پاافتاده نیست. اگر شما هم به دنبال بهانه هستید برای اینکه دقایقی رو به این سؤال تأمل بکنید، دقایق پیش‌رو مجال مناسبیه.

«مِی» می‌شنوید؛ جستارهایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی هستید. هم‌پیاله‌های من، سلام بر شما. جمعه دیگری رسید و جرعه دیگری از پادکست مِی رو با هم هم‌سفره‌ایم. الان چند هفته متوالیه داریم در مورد «خرد ثروت» صحبت می‌کنیم. موضوع بحثمون رو ایده برداشتیم از کتاب «در باب حکمت زندگی» آرتور شوپنهاور و در فصل سومیم. در جرعه قبلی مشخصاً -حالا من دیگه همه جرعه‌های قبلی این موضوع رو نمی‌تونم مرور کنم- ولی مشخصاً در جرعه قبلی نسبت بین پول و زمان رو مطرح کردیم. حالا اون بحث زمان و پول می‌تونه زیرساخت و مقدمه‌ای باشه که ما بتونیم راجع به ترکیب پس‌انداز هم فکر بکنیم.

وقتی که داریم از «پس» صحبت می‌کنیم یعنی کلام در گستره زمان و مکانه. اگر ما راجع به زمان و مکان دید و فهم عمیق نداشته باشیم، پیش و پس هم در صحبت ما عمق پیدا نمی‌کنه. یه سری هم به مباحث عمیق‌تر از اون چیزی که الان ما می‌خوایم صحبت کنیم می‌زنیم، که به شما نشون بدم این قید پس و پیش رو باید با دقت نظر مضاعفی دید. مثلاً کانت در اندیشه خودش ادراک‌های انسان رو پیشینی و پسینی تقسیم می‌کنه. خیلی ساده و اونقدری که من بضاعت فهمشو داشتم، نزدیک به اینه که انگار انسان چیزهایی رو با خودش توشه آورده به نحو پیشینی؛ چیزهای دیگه‌ای رو از طریق این توشه‌ها ادراک می‌کنه از محیط پیرامون، که اینا میشه پسینی. حالا پرداختن به این نحوه ادراک موضوع صحبت من نیست، من می‌خوام توجه به قید پس و پیش رو برا شما مصداق بگم.

سال‌ها می‌گذره از این تفکیک و یه تذکر و توجهی رو هایدگر اضافه می‌کنه به ماجرا. باز هم این بیانش به قدر فهم منه، شما اگه بخواین دقیق‌تر بدونید باید مستقیم به آثار مؤلف رجوع بکنید. هایدگر میگه که: استاد جان آقای کانت، شما که داری معرفت و ادراک رو -حالا اینا هم مترادف نیستن- پسینی و پیشینی تقسیم می‌کنی، این یه چیزی توش داره به شکل فرض که شما از رو اون جهیدی و بعد وارد بقیه صحبت شدی؛ اونم مقوله زمانه. پس باید پیش از این‌ها تکلیفمون با زمان روشن شده باشه که بتونیم بگیم این ادراک پیشینی، آن دیگری پسینی‌ست. توجه داشتید که چه نکته دقیقی رو داره تذکر میده؟ من این دقت رو می‌خوام ازش به عاریت بگیرم، یاد بگیرم، بگم رفقای من، وقتی که ما داریم راجع به پس‌انداز صحبت می‌کنیم، مقوله زمان وسط بحثه. چون ما که وقتی داریم از پس‌انداز میگیم، منظورمون نیستش که ببر بذار تو اون گاوصندوق یا از اون گاوصندوق ببر بذار تو اون کشو؛ لوکیشنش مدنظر نیست (که البته مکان هم فرع بر زمانه) بلکه داریم راجع به زمان حرف می‌زنیم. به همین خاطر ما در جرعه قبل احتیاج داشتیم که نسبت پول و زمان رو توجه کنیم.

خب همه این مقدمات رو عرض کردم که بگم الان اگر داریم راجع به پس‌انداز صحبت می‌کنیم، مسئلهمون از حیث چی نگه دارم، چی رشد می‌کنه، چی کمتر رشد می‌کنه نیست؛ بلکه می‌خوایم از بعد انسان‌شناسانه و به شیوه پدیدارشناسانه با این مسئله روبه‌رو بشیم که مقوله پس‌انداز پدیداری، چه دلواپسی برای انسان رو می‌خواد رفع بکنه؟ چی بر من آشکار شده که حالا به نظرم میاد راه‌حلش در پس‌انداز کردنه؟ بخوام دقیق‌تر بگم اینه که پس‌انداز علاج کدام زخمه به جان نشسته است؟ حالا سؤال، سؤال مهمی میشه. از دل این می‌تونیم دربیاریم که آیا پس‌انداز ضرورت دارد یا ندارد؟ چه کارکردی باید داشته باشه؟ به چه نحوی باید باشه؟

با اون مقدماتی که توی دقایق اول گفتم هم می‌دونیم که ما جنسی از زمان رو داریم بحث می‌کنیم. زمان چه خصیصه‌ای داره که ما رو دعوت می‌کنه به پس‌انداز کردن؟ یا اینطور بگم زمان بر ما چگونه پدیدار میشه که ما خودمون رو ناگزیر از پس‌انداز می‌دونیم؟ چون پس‌انداز خلاف برداشت اولیه‌ست. برداشت اولیه اینه که تو یه توشه‌ای که داری، الان ازش استفاده بکن. شما خلاف این رو دارید عمل می‌کنید. فقط هم منحصر به انسان نیست؛ ما این موضوع رو به نحو ارگانیک در برخی از حیوانات دیگه هم می‌بینیم یا شاید در طبیعت هم به نحوی در جریانه؛ از کوهان شتر که ذخیره‌ساز آب و املاحه، تا مورچه‌هایی که در خزانه‌های زیرزمینی‌شون شبکه‌ای از انبارگردانی رو دارن برای اینکه بتونن دانه ذخیره بکنن. و بقیه موجودات. شما می‌تونید این رو برداشت بکنید: گویی در ادراک موجود زنده این هست که تمام آنچه که امروز عرضه می‌شود محض مصرفِ امروز نیست. امروز ما در دسترسمون چیزهایی رو داریم که نیازش فرداست. خب حالا دیدید یه ذره ماجرا تغییر می‌کنه. همه آنچه که امروز پیش دست من قرار گرفته، نیازش با خودش نیومده.

اما یه روایت معکوس هم می‌تونیم داشته باشیم. اینکه بگیم در آینده من نیازهایی دارم که متناسب با این نیازها امکان پاسخ‌گوییش رو ندارم. با این توضیح انگار یه کوچولویی جواب سؤال ما مشخصه که ما چه چیزی را پس می‌اندازیم؟ ما امکان‌هایمان را پس می‌اندازیم. یعنی یه امکان‌هایی رو الان داریم، استفاده نمی‌کنیم، می‌ذاریم برا بعداً. اما چرا؟ چرای این در نحو پدیداری زمان برای ما مشخص میشه. خلاصه و چکیده‌ش اینطوره که زمان برای ما بیانگر ناپایداریه. هر وقتی که ما به سراغ زمانمندی میریم، گویی که در درونش یه عدم قطعیت رو پذیرفتیم. ما تو محاوره جاری‌مون هم چیزها رو به دو دسته تقسیم می‌کنیم: میگیم یا دائمین، دوام دارن؛ یا اگر دوام ندارن زمانمندن، زمانیان. به عنوان مثال اگر شما نسبتتون با یک کالا و دارایی دائمی باشه، میگید مالکشم؛ اما اگر انتفاع از اون دارایی رو مقید به زمان قرار باشه استفاده بکنید، مستأجرش میشید. گویی که زمان نامساوی با دائمی، یا به عبارت دیگه زمان مساویه با غیردائمی. تا زمان میاد وسط یعنی اینکه گذراست. اون چیزی که ما رو به پس‌انداز وادار می‌کنه وحشت گذرا بودن امکانه. در مقابل، اون چیزی که ما رو از پس‌انداز منصرف می‌کنه اطمینان از پایداری امکانه.

فرض بفرمایید برای یه نفری که کارمند هست و درآمد ثابت ماهانه داره، امکان متفاوت پدیدار شه به نسبت مغازه‌داری که حقوق‌بگیر نیست، دخلش نوسان داره، شب عید داره، اول سال تحصیلی داره ولی دوره خاموشی بازار هم داره. اینا از حیث پایداری امکان در وضعیت مشابه نیستن. بنابراین نمیشه یک نسخه و رویکرد ثابتی رو برای پس‌اندازی امکان‌ها در نظر بگیرن. اما مسئله پس‌اندازی فقط مقوله مالی نیست. یه چیز دیگری داره به پس انداخته میشه که برای تحقق آن چیز، پول هم داره ذخیره میشه. به این سؤال توجه بکنید: آیا می‌تونیم بگیم که کسی که پس‌انداز می‌کنه تجربه رو پس‌انداخته؟ آیا می‌تونیم بگیم نحوی از زیستن پس‌انداز می‌طلبه که بخشی از امکان زیستن رو امروز تجربه نمی‌کنه، به امید تجربه‌ش در آینده؟ بنابراین خود پول نیست که داره پس‌انداز میشه، بلکه زندگی داره به پس انداخته میشه و این خودش نحوی از مواجهه با زندگیه.

تکرارهایی که من دارم تو اپیزود، برای اینه که شما فرصت داشته باشید تصور بکنید و درنگ بکنید در اینکه چرا عرض می‌کنم پس‌انداز کردن صرفاً مقوله مالی نیست؛ یک نحوی از هستن در جهانه. کسی که داره پس‌انداز می‌کنه، امکان اکنونی رو به فعلیت نمی‌رسونه، به امید زیستن اون در آینده. چیزی که می‌خواد ازش فرار بکنه ناپایداری آینده‌ست، اما به واقع گویی داره داراییش رو به همون جایی می‌سپره که از عدم قطعیتش دلواپسه؛ اونم به زمانه! ما داریم یه امکانی رو می‌سپریم به آینده، میگیم در آینده محققش می‌کنم. چرا؟ به خاطر اینکه نمی‌دونم در آینده اگر نیازی پیش روی من قرار بگیره آیا امکانشم هست یا نیست. یه تردیدی در آینده وجود داره که من از الان می‌خوام علاجش بکنم. سؤالی که پیش میاد اینه که از کجا می‌دونی اون آینده مجال بهره‌مندی از این امکان رو به تو خواهد داد؟

یه پارادوکس و تعارضی اینجا هست. تو داری از ناپایداری هستی به جایی پناهنده میشی که خود اون پناهگاه هم ناپایداره. ما ۲ تا فرض می‌تونیم داشته باشیم: یکی اینکه کاری می‌تونیم بکنیم که ناپایداری هستی رو پایدار بکنیم؛ یه وقت دیگه تصمیم می‌گیریم که چجوری ناپایدار زیستن در بستر ناپایدار رو تجربه بکنیم. موج‌سوار کسی نیست که دریا رو آسفالت می‌کنه، موجو فریز می‌کنه، با نردبون ازش میره بالا، رو قله که رسید بیمه مسئولیت می‌کنه که مبادا موج بیاد پایین! موج‌سوار از ابتدا فرض ثبات موج رو گذاشته کنار. داره نحوه شناور زیستن در بستر ناپایدار رو تجربه می‌کنه. حظّش در این نیست که ثابت وایسه، حظّش در اینه که با موج بره بالا، با موج بیاد پایین؛ دوباره با موج بره بالا، دوباره بیاد پایین.

بیش از این نمی‌خوام تکرار کنم و مثال بزنم. غرضم تا به اینجا چنینه که ما وقتی داریم پس‌انداز می‌کنیم در واقع نحوی از مواجهه‌مون با زندگی و هستی در میانه، که فقط هم در پول خودش رو نشون نمیده. ما اگر رد پاشو بگیریم می‌بینیم آدم‌هایی که اهل پس‌انداز هستن احتمالاً در چیزهای دیگری هم مشغول موکول کردن تجربه زیست به آینده‌ن. شاید بشه اینطور جمع‌بندی کرد که گویی پس‌انداز کردن، سودای انسانه برای منجمد کردن زمان و برای زدودن وحشت ناپایداری از آینده، برای تسلا بخشیدن به اضطراب فقدان امکان و یا به هدر دادن امکان.

حالا این بخش رو می‌خوام با یک سؤال جمع‌بندی بکنم و بعد برم به مؤخره این جرعه. از نظر شما آیا پس‌انداز و سرمایه‌گذاری مترادف با یکدیگرند؟ کسی که پس‌انداز می‌کنه همونیه که داره سرمایه‌گذاری می‌کنه؟ اگر پس‌انداز دقیقاً مساویه با سرمایه‌گذاریه که هیچ، در واقع میشه اشتراک معنوی در دو لفظ متفاوت. اما اگر سرمایه‌گذاری و پس‌انداز با هم تفاوت دارن، این تفاوت در کجاست؟ کمی در مورد این سؤال توجه داشته باشید، منم نفسی تازه بکنم و بعد به پایان‌بندی این جرعه می‌پردازم.

رسیدیم به این سؤال که آیا پس‌انداز و سرمایه‌گذاری یه مفهومن، مشترکن با همدیگه یا دو مقوله متفاوتن؟ اگر متفاوتن این تفاوت در چیست؟ حتماً به این سؤال مفصل‌تر هم من فکر می‌کنم هم شما. اما مختصر برای اینکه یک راهنمایی بشه، یک چراغی به مسئله انداخته بشه، دو تا نکته رو می‌خوام عرض بکنم که کمکمون بکنه در دسته‌بندی ذهن. نکته اینه که سرمایه‌گذاری و پس‌انداز هم اشتراک دارن، هم افتراق دارن؛ یعنی هم مشابهت دارن هم متفاوتن. اونچه که مشابه مسئله‌ست. مسئله چی شد؟ ابهام در آینده، ناپایداری زمان یا به زبون دیگه نوسان امکان‌های ما در زمان. اینم میشه ناپایداری. خب یه درد قراره علاج بشه، با یه حریف قراره دربیفتیم. اما این اشتراک در مسئله به معنای مشابه بودن روش حل مسئله نیست.

فاصله پس‌انداز و سرمایه‌گذاری به اندازه فاصله آویختن و گریختنه. شما وقتی یه حریفی روبه‌روتون هست دو تا کار می‌تونید بکنید: یا باید به مصافش برید که برای این به مصاف، نیاز به افزایش توانایی دارید؛ یا اینکه فرار می‌کنید. خود فرار هم نحوی از تواناییه. اما همیشه قصه فرار، نگرانی در پسِ سر رو داره: «میگه رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران / تو بمان و دگران وای به حال دگران» این به هر حال نگران پشت سر هست. ضمن اینکه اگر از استعاره بگذریم، ما نمی‌تونیم از زمان فرار بکنیم. شما از زمان به چی می‌خوای فرار بکنی؟ عرض کردم تو قسمت اول جرعه، همان جایی هم که داری کار رو بهش می‌سپری خودش ناپایداره.

در پس‌انداز فرد به این سمت میره که من امکان‌هام رو حبس می‌کنم. یعنی حالا که با تشویش زمان، ناپایداری هستی روبه‌روم، امکان رو حبس می‌کنم. در سرمایه‌گذاری حبس امکان مسئله نیست بلکه بستِ امکان مسئله است. یعنی من اگر همه امکان‌های اکنونیم رو نگه دارم برام به عنوان یک سرمایه‌گذار کفایت نمی‌کنه، اما به عنوان یک فردی که پس‌انداز می‌کنه کافیه. اگر سرمایه‌گذار باشم باید امکانام منبسط بشه. چرا منبسط بشه؟ برای اینکه تا آهسته بتونم زمان رو از آن خودم بکنم. زمان رو به خدمت خودم دربیارم. این یک نحوی از مواجهه با زندگیه. اینکه فرد به دنبال این میره که درآمدش پسیو (Passive) بشه. چرا؟ برای اینکه فرصت اکتیویتی و عملگرا بودن در زندگی رو صرف چیز دیگری بکند. پس سرمایه‌گذار به نسبت پس‌اندازکننده مثل کسیه که داره یه اسب چموشی رو اهلی می‌کنه. میگه من نه تنها می‌خوام از معرض جفتک‌اندازی این اسب دور باشم، بلکه می‌خوام سوارشم بشم که راهی که قبلاً مجبور بودم ۳ روز طی بکنم رو حالا تو نیم روز برم. به همین جهت می‌تونیم بگیم که سرمایه‌گذاری یه مهارت برای مواجهه کیفی با زمان، یا به زبون دیگه می‌تونم بگم برای ارتقاء کیفیت زمان. بنابراین موضوع از جنس تعلیق امکان‌ها و به تعویق انداختن تجربه اکنونی نیست، بلکه وضعیت بهتری در آینده قراره تدارک دیده بشه.

تفاوت این‌ها احتیاج به دقت نظر داره. من باز هم دعوت می‌کنم که اگر کمک می‌کنه دوباره این جرعه رو بشنوید و برای خودتون انگار تو دو تا ستون مجزا بنویسید که صورت مسئله واحدی به نام مواجهه با زمان ناپایدار و امکان‌های ناپایدار رو می‌خوایم حل بکنیم.

در جرعه‌های قبلی هم این رو بحث کردیم که پول از این جهت امکان لطیفیه [که] ساده به دیگر چیزها تبدیل میشه، برا ما ارزنده‌ست. پس تا اینجا ۲ تا مقدمه رو داریم. یک: می‌خوایم ناپایداری امکان‌ها رو علاج بکنیم. دو: اینکه پول ابزار مناسبیه به خاطر اینکه ساده به امکان‌های متعدد بدل میشه. حاصل جمع این دو مقدمه اینه که با پول باید کاری بکنیم که ناپایداری امکان در آینده برامون کم‌رنج‌تر باشه؛ مواجهه بهتری داشته باشیم.

خب حالا شیوه برای حل این مسئله چیه؟ اومدیم گفتیم که دو شیوه یا دو نحوه حل مسئله داریم. یکیش پس‌اندازه که مفصل راجع بهش صحبت کردیم. یکی دیگه که به ظاهر شبیهه اما تفاوت‌های جدی داره، سرمایه‌گذاریه. لزوماً هم پاسخ صحیح این نیست که به شکل باینری بگیم یا این یا اون، صفر و یک؛ بلکه می‌تونه یک تلفیق، یک پورتفو، یک عصاره مرکبی از هم این و هم آن باشه.

مهم‌تر اینکه ما گرچه که به اعتبار عنوان این اپیزود که داریم راجع به «خرد ثروت» حرف می‌زنیم و بحثمون در مورد پول و سرمایه و پس‌انداز و این‌هاست، این بخش از حکمت زندگی رو داریم محدود حرف می‌زنیم؛ اما شما که دارید بهش اندیشه می‌کنید ظرف رو بزرگ‌تر ببینید. آیا سرمایه‌گذاری برای آینده صرفاً باید در پول متجلی بشه؟ ما سرمایه‌گذاری ذهنی هم می‌تونیم داشته باشیم. سرمایه‌گذاری عاطفی هم می‌تونیم داشته باشیم. سرمایه‌گذاری بدنی هم می‌تونیم داشته باشیم. اینا همش قابل بررسیه و رویکرد ما رو تغییر میده.

حاصل این توجه‌ها میشه حکمت ثروت یا خرد ثروت. چیزی که من سعی داشتم در این چند اپیزود خودم و شما رو بهش متوجه کنم اینه که فرد نمی‌تونه مدعی زندگی خردمندانه و حکیمانه باشه، اما از خرد ثروت غفلت کنه. به‌خلاف سنتی که ما اطراف خودمون زیاد می‌شنویم که فرد عالم بودن و وارستگی رو داره مترادف با بی‌سوادی مالی یا بی‌تفاوتی نسبت به خرد ثروت می‌بینه. من از فرصتی که آرتور شوپنهاور برامون ایجاد کرد استفاده کردم که بگم اتفاقاً ما این روزها داریم در برهه‌ای از زمان و قطعه‌ای از جغرافیا زندگی می‌کنیم که تا مغز استخوانمون داریم درد رو تجربه می‌کنیم؛ درد حاصل از بی‌خردی ثروته.

شما اگر حوزه‌های خرد رو تدارک ببینید، [اما] در مورد ثروت و پول خرد نداشته باشید، به معنی بی‌خردی در حفظ امکان‌هاست. کسی که خرد حفظ امکان رو نداشته باشه، از ممکن‌ترین وضعیت زندگی غلت می‌زنه تا مفلس‌ترین موقعیت زیستن. اگر در صحت این گزاره تردید دارید، چشمی باز بکنید و دور و برتون رو نگاه بکنید؛ هم در عرصه فردی، هم در عرصه اجتماعی و عمومی.

حالا شوپنهاور در متن کتاب «در باب حکمت زندگی»، با اینکه سرفصل مهمی رو طرح می‌کنه اما نحوه مواجهه‌ش با این مبحث خیلی دقت نداره، یا لااقل اینطور بگم: گذراست. شما تفکیک بین سرمایه‌گذاری و پس‌انداز رو می‌بینید، اما نه به اون اندازه مفصل که نیاز هست راجع بهش بحث بشه. شوپنهاور اومده این‌ها رو تفکیک کرده به اعتبار نحوه مواجهه آدم‌ها با ثروت. به زبون دیگه، بر اساس اینکه افراد از چه مجرایی و به چه نحوی ثروت رو دارن تجربه می‌کنن، براشون تجویز‌های متعددی داره.

این تفکیک‌ها در صفحه ۶۶ و ۶۷ کتاب «در باب حکمت زندگی» اومده که دعوت می‌کنم پیش‌مطالعه داشته باشید و در جرعه بعد من مفصلاً این اصناف رو خدمت شما عرض خواهم کرد. تندرست و متفکر باشید، تا هفته بعد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شوپنهاور با تأکید گفت که فقط پول خوب است و سؤال این جرعه از پادکست مِی این است که آیا پول، این خوب‌بودن را از خودش دارد؟ یا خوبی را از معیار دیگری به ارث برده؟ در واقع آیا پول مطلقاً و ذاتاً خوب است یا خوبی برای پول صفتِ قرضی و عاریتی است؟
برای دقت در این سؤال و رسیدن به پاسخی کاربردی، در چهارمین جرعه از سلسله‌مباحث «خرد ثروت» به نسبت پول و زمان پرداخته‌ایم و جرعه شصت‌وسوم مجالی است که وزنِ پول را در ترازوی زمان بسنجیم.

متن کامل جرعه شصت و سه

آرتور خان شوپنهاور یه جمله گفت و ما رو انداخت در تکاپوی اندیشیدن. اون جمله چی بود؟ تو کتاب در باب حکمت زندگی می‌گه: «فقط پول مطلقاً خوب است.» ما توی هفته‌های گذشته این جمله رو از زاویه‌های مختلفی تماشا کردیم. اما در این جرعه می‌خوام پرسشگرانه به سراغ شوپنهاور برم. ازش بپرسم که: استاد، قبل از پول چه چیزی مطلقاً خوب بوده؟ آیا قبل از اینکه پول در دست بشر خلق بشه و ابداع بشه، چیز دیگری بوده که مطلقاً خوب باشد؟ آیا پول، خوبیِ خودش رو از خودش داره یا فرزندیه که خوبی رو از والد به ارث برده؟ اگر خوب بودن رو از جای دیگری به ارث برده، پس آیا آن دیگری نیست که مطلقاً خوب است؟ یعنی یه چیز دیگه‌ای باید این وسط باشه که اون مطلقاً خوب باشه و بعد پول به نمایندگیش بیاد روی صحنه؟ پاسخ این سؤال رو می‌خوام در جرعه شصت‌وسوم پادکست مِی با همدیگه تأمل کنیم.

مِی می‌شنوید؛ جستارهایی با طعم حکمت زندگی، که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید. پیاله‌های من، سلام بر شما. امیدوارم که تندرست باشید و پربار و به رغم تکاپوها و ناملایمات روزگار، احوال شما به نسبت امکانات‌تون خوب باشه؛ صبرتون از گرفتاری‌هاتون بیشتر باشه.

در چند جرعه قبل به مسئله خرد ثروت پرداختم. این سرفصل‌و با موضوع پدیداری پول آغاز کردیم. مسئله این بود که از زمانی که پول به میان ما اومده، زندگی رو به چه نحوی تجربه می‌کنیم؟ دیگه اینطور نیست که بگیم پول فقط یه واسطه‌ست که باهاش کالا رو جابه‌جا می‌کنیم. انسان بعد از پول، طور دیگری بودن رو یا طور دیگری انسان زیستن رو داره مزه می‌کنه. چرا؟ چون پول فقط در ایستگاه ارزش‌گذاری کالا نیست، بلکه گویی کل ارزش‌های زندگی رو داره تحت تأثیر قرار می‌ده. با هم صحبت کردیم که پول تبدیل شده به یک زبان. ما به واسطه پول با همدیگه گفتگو می‌کنیم. زبانی که گویی همه مردم دنیا اون رو می‌فهمند. گاه ما اگر با کسانی به زبان پول صحبت کنیم، با اون‌ها هم‌وطن‌تر و همشهری‌تر از این خواهیم شد که با زبان بومی و محلی و تاریخی باهاشون صحبت کنیم. این زبان پول رو هم در جرعه مفصلی گفتگو کردیم.

اما زبان چه کارکردی داره؟ آیا جز اینه که ما زبان رو استفاده می‌کنیم برای اینکه معنایی رو مبادله بکنیم؟ اگر انسان این سودا رو نداشت که معنایی که در ذهن داره، صورتی که در ذهن داره رو به دیگری منتقل بکنه، چه نیازی به زبان داشت؟ یا لااقل می‌تونست به جای زبانی با این وسعت، به همون های‌وهوی حیوانی بسنده بکنه. حیوان‌ها همدیگه رو از طمع و از علاقه و از ترس باخبر می‌کنن. اما چون صورت‌های ذهنی‌شون محدوده، احتیاج به این وسعت ندارن. اما ما نه تنها به زبان وسیع نیاز داریم، بلکه به زبان‌ها نیاز داریم. از جمله یکی از این زبان‌ها، زبان پوله.

اما این زبان پول چه کیفیتی از معنا رو می‌تونه منتقل بکنه؟ یعنی ما زبان بودن پول رو به رسمیت می‌شناسیم. اما آیا این زبان در معنا مداخله نمی‌کنه؟ رنگ نمی‌ده به معنا؟ این رو هم جرعه پیش با هم بحث کردیم. دیدیم که پول زبانیه که دیگر چیزها رو به نحو کمّی بیان می‌کنه، به عدد بدل می‌کنه.

حالا در این جرعه بعد از بررسی نسبت بین پول و زبان، می‌خوام به نسبت بین پول و زمان اشاره بکنم. دقت کردید پس موضوعمون چی شد؟ می‌خوایم ببینیم پول با زمان چه کرده. آیا معنای زمان یا پدیداری زمان برای ما بعد از ابداع پول یا بعد از شایع شدن پول به عنوان یک زبان، تغییری نکرده؟ آیا ما زمان رو داریم همون طور تجربه می‌کنیم که انسان چند هزار سال قبل با اون روبه‌رو بود؟ برای پاسخ به این سؤال، قبل از هر تأمل عمیقی می‌تونیم مروری بکنیم تجربیاتمون رو. وقتی اطراف رو نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که به شکل تفکیک‌ناپذیری انگار زمان و پول در هم تنیده شدن. ما زمان می‌فروشیم که کارمزد بگیریم. زمان می‌خریم در ازای سپردن کار به دیگران. گاهی با پسانداز کردن خیال می‌کنیم که زمان رو پسانداز کردیم، انگار زمان رو اندوختیم. گاهی دلواپسی‌مون بابت اتلاف زمان اینه که به پول تبدیل نشده. یعنی اگر فردی در حجره‌ش ایستاده باشه یا کاری انجام داده باشه و در ازای این کار پول به دست آورده باشه، زمان خودش رو مفیدِ فایده می‌دونه. اما همین زمان اگر صرف بشه و عایدی مالیِ بدل‌شونده به پول نداشته باشه، ما احساس اتلاف و تعلل و بیهودگی زمان می‌کنیم.

از اینجا به بعد، که مسئله زمان و نسبتش با پول می‌تونه به دغدغه بدل بشه، در دقایق پیش رو من می‌خوام مجالی فراهم کنم که خودم و شما به این موضوع بیش از پیش فکر بکنیم.

بخشی که الان داریم در موردش صحبت می‌کنیم، فصل مربوط به «آنچه داریم» در کتاب در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور هست. شوپنهاور در ابتدای این فصل برای ما مقوله نیاز رو از زبان اپیکور تبیین کرده و می‌گه این نیازها برای ما به دو سرنوشت منتهی می‌شه: یا در برآوردن اون‌ها ناکام می‌مونیم که این رنج می‌شه، یا می‌تونیم اون‌ها رو برآورده بکنیم که می‌شه لذت. اما از نگاه شوپنهاور این لذت هم پایدار نیست؛ فقط مقدمه ملاله.

حالا بیایید قبل از اینکه در مورد پول صحبت کنیم، نسبت بین میل و زمان رو ارزیابی بکنیم. ما میل رو کجا داریم تجربه می‌کنیم؟ دقیق‌تر بپرسم: در بردارِ زمان، میل خودش رو کجا نشون می‌ده؟ گذشته برای ما خاطره‌ست، یعنی زمانِ گذشته در دسترس نیست. آینده انتظاریه که داریم یا خیالیه که می‌ورزیم، اون هم در دسترس نیست. پس میل همواره اکنونیه. یعنی روی بردار زمان، اون جایی که می‌تونه محمل میل باشه، می‌تونه ظرف میل باشه، اون چیه؟ اون زمانِ اکنونه. از همین جا می‌تونیم برداشت بکنیم، چنان‌که میل اکنونیه و چنان‌که میل در ظرف زمانِ اکنون خودش رو نشون می‌ده، به همین قاعده رنج هم در ظرف زمانِ اکنون خودش رو نشون می‌ده، چون رنج و میل از یک تبارن، یک پدیده است که اگر اجابت بشه حاصلش می‌شه میلِ به اجابت رسیده و لذت، و اگر برآورده نشه می‌شه رنج. پس این دو سرنوشت متفاوت برای یک پدیده است.

جمع‌بندی کنم این تیکه از صحبتم رو: زمان، ظرف رنجه؛ زمان، ظرف میله. زبان چی بود؟ دقت کنید به الفاظ، قبلی رو راجع به زمان گفتم با «میم»، الان دارم راجع به زبان می‌گم با «ب». اونجایی که شوپنهاور راجع به پول صحبت می‌کرد، پول رو به عنوان زبان میل می‌شناخت. یعنی می‌گفت شما برای اینکه میل‌تون رو محقق بکنید و ابراز بکنید، باید با زبان پول صحبت بکنید و زبان پول می‌تونه میل رو به اجابت برسونه. بنابراین به این نحو من می‌تونم نسبت زبان و زمان با پول رو بگم: پول، زبانِ میل است اما زمان، ظرفِ میل است.

تا اینجا ما درمی‌‌یابیم حداقل به همون اندازه‌ای که پول با میل نسبت داره، زمان هم با میل نسبت داره. اما یادمون هست که شوپنهاور این جمله رو گفت که «فقط پول مطلقاً خوب است»؛ چرا؟ چون رساترین زبان برای ابراز میله. حالا من سؤالم اینه: بین پول و زمان، کدومشون ارزندگی بیشتری داره؟

برای پاسخ به این سؤال، قبل از اینکه به هر نظریه و دفتر و کتابی بخوایم رجوع بکنیم، برگردیم و به خاطره‌ها و تجربیات زیسته‌مون نگاه کنیم. شما میل رو در چه زمانی بهتر و کیفی‌تر تجربه کردید؟ آیا شما هم مثل من در شتاب و تنگنای زمان احساس کردید که میل‌تون سرخورده شده؟ انگار بریده‌بریده و ناتمام با میل روبه‌رو شدید؟ قبول دارید که میل در ازای وسعت زمان می‌تونه چشیده بشه؟ یعنی ما زمانی وسیع نیاز داریم برای اینکه میل وسیعی تجربه کنیم. چرا برای خیلی از ما پایان تعطیلات ناخوشاینده؟ چون به سرریز ظرف رسیدیم، دیگه اشباع شده، به ما ظرف دیگری یا ظرفیت بیشتری برای میل‌ورزی نمی‌ده. اما به عکس، بعضیا هستن که از فرداش که می‌خوان برن سر کار هم خوشحالن. چرا؟ چون کارشون هم با میل اون‌ها مطابقت داره. در این وضع، همچنان زمان تونسته ظرف میل باشه، پس پایان تعطیلات هم براشون ملال‌انگیز نیست، چون امتداد لذت رو می‌خوان تجربه بکنن.

حالا بیاین حاصل جمع همه اون چیزایی که تا حالا گفتیم رو به یک پرسش بدل کنیم و از آرتورخان شوپنهاور سؤال کنیم. بگیم: استاد جان، آیا اونی که مطلقاً خوبه پوله یا اونی که مطلقاً خوبه زمانه و پول به جهت اینکه در کیفیت زمان تأثیر می‌ذاره، خوبه؟ ما نمی‌تونیم بگیم زمان مطلقاً خوب است. خب اگر پول ارزندگی خودش رو از زمان بگیره که دیگه ما نمی‌تونیم بگیم پول مطلقاً خوب است، بلکه این زمان است که مطلقاً خوب است و ما خوب بودن پول رو ناشی از این می‌دونیم که می‌تونه زمانِ خوب‌تری برای ما تدارک ببینه. دقت کردید موضع سؤال من کجاست؟

بیایید توی دقایق پیش رو به این فکر بکنیم. ببینید، شاید به نظر بیاد که اختلاف فقط بر سر یک کلمه‌ست، اما عمیق‌تر اینه که حکمت زندگی و کیفیت زیستن دگرگون می‌شه. آدم‌هایی که فکر می‌کنن «فقط پول مطلقاً خوب است»، شیوه متفاوتی برای زندگی خواهند داشت به نسبت کسانی که فکر می‌کنن «زمان مطلقاً خوب است». گروه دوم برای ارزنده دانستن چیزها، اون‌ها رو با محک زمان می‌سنجن، اما گروه اول با سنگ محک پول، عیار خوبی و ارزندگی چیزها رو مشخص می‌کنن. پیشنهاد می‌کنم که کمی در مورد این سؤال درنگ کنید و بعد ادامه جرعه رو بشنوید.

قبل از اینکه به ادامه جرعه بپردازم، یه تذکری رو برای خودم یادداشت کردم که به شما هم می‌گم. ببینید، ما وقتی که به نحو نقادانه به سراغ متن می‌ریم، غرضمون مچ‌گیری نیست، کل‌کل نیست، بخوایم حریفی قدر مثل شوپنهاور داشته باشیم که در ازای مخالفت با او ابراز وجود کنیم. ما از انصاف نمی‌خوایم دور بشیم. جمله «پول فقط خوب است» یا «پول مطلقاً خوب است» در یک کانتکست داره مطرح می‌شه، یک پاراگرافه. قبلش توضیح داده که وقتی شما دیگر چیزها رو می‌خواهید، اونا فقط پاسخگوی یک نیاز از شماست، اما اگر پول رو بخواین، از این حیث که می‌تونه نیازهای متعددی رو برآورده بکنه، ترجیح داره به خواستن فقط یک چیز. پس در این مقایسه، فقط پول خوب است. ما این منظور رو درک کردیم. اگر الان داریم نقادانه به جمله می‌پردازیم، نه اینکه بخوایم بگیم شوپنهاور غلط گفته و ما بهتر فهمیدیم، طمعمون به دانستن بیشتره، می‌خوایم ببینیم چیز دیگری هم گیرمون میاد یا نه.

با این مقدمه، سؤالمون اینه که این خوب بودن پول تا کجا ادامه داره؟ آیا واقعاً پول خودش به تنهایی می‌تونه خوب و بد رو مشخص بکنه یا پول هم باید با چیز دیگری سنجیده بشه؟ اگر با چیز دیگری باید سنجیده بشه، دقیق‌تر نیست که ما بگیم «آن چیز فقط خوب است» و خوب بودن پول رو مقید بکنیم به اینکه با آن چیز، با آن شاخص، مطابقت یا نسبت معقول داشته باشه؟

بیایید این سؤال رو از خود پول بپرسیم. خیال کنیم پول یه شخصیته، ما ازش بپرسیم که: چرا باید تو رو داشته باشیم؟ تو چرا می‌ارزی؟ چرا باید تو رو آرزو داشت؟ چرا باید برای رسیدن به تو تلاش کرد؟ چرا برای انباشتن تو باید تدارک دید؟ پول به ما چه پاسخی می‌ده؟ پول نمی‌گه که منو داشته باش چون من، داشتنم کافیه. ارزندگی خودش رو به دیگر چیزی داره ارجاع می‌ده. اون دیگر چیز چیه؟ می‌گه: اگر از من زیاد داشته باشی، آسایش آینده‌ت رو تأمین می‌کنی. اگر از من زیاد داشته باشی، از اکنون‌ت لذت می‌بری. اگر از من داشته باشی، وقتی به گذشته‌ت نگاه می‌کنی، می‌گی آخیش، جمع کردم. خب اینایی که پول می‌گه، داره راجع به چی صحبت می‌کنه؟ بچه‌ها، شما می‌شنوید تو همه این‌ها داره اسم مستعار زمان رو می‌گه؟ آینده اسم مستعار زمانه. می‌گه از آینده مطمئن می‌شی. می‌گه امروز بهت خوش می‌گذره، اکنون‌ت پربار می‌شه. اینا همه اسم زمانه. می‌گه گذشته‌ت رو با رضایت تماشا می‌ککنی. گذشته اسم زمانه. بنابراین پول می‌گه: منو داشته باش چون من کیفیت زمانِ تو رو ارتقا می‌دم.

اینجاست که ما به یک پارادوکس می‌خوریم، یا شاید به چند پارادوکس. پارادوکس اول اینه که: تو به عنوان یک کمّیت، چگونه به کیفیت بدل می‌شی؟ آیا محضِ انباشتنِ کمّیت می‌تونه تضمین کنه که ما کیفیت زندگی بهتری خواهیم داشت یا یه پلی باید کمّیت رو به کیفیت برسونه؟ پارادوکس دومی که ایجاد می‌شه اینه که: خب، تو می‌گی منو داشته باش برای آینده بهتر، اما من چگونه می‌تونم تو رو داشته باشم؟ در ازای اینکه زمانِ منو تصاحب کنی. تو زمان می‌گیری که به من زمان بفروشی. خب آیا این معامله به‌سوده؟ یعنی من الان دارم یه چیزی رو نقداً به تو می‌دم که نسیه بهم برگردونی. چیزی که اکنون دارم رو، احتمالاً در آینده بهم برگردونی و اونم زمانه، زندگیه، عمره. چجوری می‌خوام این پارادوکس رو حل و فصل بکنم؟

ببینید، ما به این پارادوکس‌ها نمی‌رسیم مگر اینکه قبول کنیم: آنچه مطلقاً خوب است، زمان است نه پول. و پول، نه مطلقاً، نه فقط، بلکه مقید و گاهی، آنجا که همسو با زمانِ مناسب هست، خوب است. من سعی دارم این موضوع رو با چند زبان و چند مثال بگم که بتونم اهمیت مطلب رو خدمت شما تبیین کنم. اگر این اهمیته برای ما جا نیفته، صورت سؤال جا نیفته، راهی برای رسیدن به پاسخ گشوده نمی‌شه.

بذارید دوباره در مورد آینده صحبت کنیم با هم. می‌گه منو داشته باش برای اینکه خیالتو از آینده راحت بکنم. خب این آینده یعنی چی؟ پول می‌گه: تو اگر منو به عنوان یه کمّیت داشته باشی، من ابهام و پوشیدگی زمان رو برات حل می‌کنم. آیا می‌تونه این وعده رو بده؟ ببینید، زمان خودش امر مبهمیه. آینده در برابر ما ناپیداست. ما به افق مرگ زیست می‌کنیم، ولی زمان و آنچه خواهد شد برای ما پوشیده است. این پوشیدگی کجاست؟ بیرون از ما، در برابر ما. ما می‌خوایم این اضطراب ناشی از پوشیدگیِ بیرون رو با انباشتن پول تسکین بدیم. سؤال اینه: این چاه مبهم، این ولع پوشیده رو با چقدر پول می‌تونیم پر کنیم؟ چقدر پول می‌تونه خیال ما رو از آینده راحت بکنه؟ اصلاً چه تضمینی می‌ده به ما برای آینده؟ ببینید چه اتفاقی می‌افته: ابهام حل نمی‌شه، بلکه یک پوشیدگی و اضطراب و ابهام بیرونی، منتقل می‌شه به درون. یعنی اون چیزی که بیرون از ما پوشیده است، تبدیل می‌شه به یک نیازی درون ما که فرض می‌کنیم با پول انباشته خواهد شد. اما با چقدر پول؟ با چه طوری از پول؟ اسکناس، صندوق سهام، ملک. بعد اینا مراقبت مضاعف نمی‌خواد؟ بعد اینا چه نسبتی با زمان برقرار می‌کنه؟ اطراف خودمون که نگاه می‌کنیم، آدم‌های پولدارتر آیا زمانشون آزادتر شده؟

بیاین یه بار با هم مرور بکنیم. ما وقتی داریم زمان رو بحث می‌کنیم، معمولاً تعریفش می‌کنیم در سه برش: چیزی که پشت سره می‌شه گذشته، چیزی که روبه‌روئه می‌شه آینده و جایی که ایستادیم می‌شه اکنون. ما صحبت اولیه‌مون این بود که میل خودش رو در اکنون نشون می‌ده. اما وقتی که ما می‌خوایم با پول، زمان رو احیا بکنیم، باید چیکار بکنیم؟ یا باید محاسبه گذشته بکنیم، یعنی دائم به شکل حسابدارانه‌ای داریم اعداد و ارقام پشت سرمون رو جمع می‌کنیم، یا باید در آینده انتزاعیِ پیش رو زیست بکنیم. همه زندگی تبدیل می‌شه به معاملات فیوچرز. خرید می‌کنیم به انتظار آینده. خب این، سفره اکنون رو جمع کرد زیر پای ما. یعنی در دقیقاً جایی که قرار بود میل در او محقق بشه، اون ظرفی که قرار بود ما توش میل رو تجربه بکنیم، این کوچیک و کوچیک‌تر شد. زندگی در فشردگی بین حسابداری گذشته و معامله به انتظار سود آینده، خفه شد. چیزی نیست دیگه این وسط.

درک می‌کنم که شاید الان این کلمه‌ها نتونه به رسایی و در عرض چند دقیقه مطلب رو برسونه. اما باور کنید اگر که در این موضوع فکر بکنیم و تأمل بکنیم، بهت‌انگیزه که پول داره چگونه تجربه زمان رو برای ما دگرگون می‌کنه.

این بخش رو بذارید با یک جمله‌ای به جمع‌بندی برسونم و برم تو قسمت پایانی این جرعه. ما اگر پول رو می‌خوایم، پول رو برای پول نمی‌خوایم. خواسته نهایی ما ممکنه خودش رو در لیستی از اقلام و اجناس نشون بده، ولی به واقع ما از پول انتظار داریم که زمان رو برای ما بی‌اضطراب کنه. اون چیزی که ما می‌خوایم، زمانِ بی‌اضطرابه. پس زمانِ بی‌اضطراب را مطلقاً خوب بدونیم. بگیم خواسته غایی ما، زمانِ بی‌تشویشه. چون فکر می‌کنیم پول، زمانِ بی‌تشویش رو برای ما فراهم می‌کنه، داریم برای داشتنش تقلا می‌کنیم. موافقید با این جمله؟ لااقل توش درنگ کنیم که «زمانِ بی‌تشویش است که مطلقاً خوب است.»

پایانی این جرعه رو با یه تذکر آغاز می‌کنم. مواجهه ما با پول، نه به عنوان آلودگیه، نه به عنوان یک عفریته‌ست، نه چرک کف دست. اینو تقریباً تو همه جرعه‌هایی که به سرفصل خرد ثروت پرداختم، تذکر دادم. ما می‌خوایم حدود بهینه برای پول رو تعریف بکنیم. می‌خوایم نحو توجهمون بهش رو مشخص بکنیم. پول واقعاً در کیفیت زمان اثرگذاره. نمی‌شه گفت پول فریب و نیرنگه. بله، شاید در زبان ساده بگیم که عمرو نمی‌شه با پول خرید. شما نمی‌تونید پول پرداخت بکنید و حتی یک دقیقه به عمرتون اضافه بکنید. اما اگر دقیق‌تر به کیفیت زندگی‌مون نگاه بکنیم، می‌بینیم که پول در بهره‌مندی ما از زمان بسیار مؤثره. ما در واقع پول می‌دیم که زمان دیگران رو تصاحب کنیم. ما نمی‌ریم کشاورزی بکنیم، می‌ریم از یه کشاورز محصولش رو می‌خریم. در واقع چی رو می‌خریم؟ زمان رو می‌خریم. ما پول می‌دیم که راننده ما رو از مبدأی برسونه به مقصدی. پول چی رو می‌دیم؟ پولِ ذخیره کردنِ زمان رو. همین که تو اون زمان بتونیم ذهن‌مون رو خلاص بکنیم، پای لپ‌تاپمون باشیم، پای گوشی‌مون باشیم یا نه، اصلاً کیفیت این زمان رو ساده‌تر مزه کنیم. شما در رجوع به متخصصین مختلف، وقتی پول دارید پرداخت می‌کنید، پولِ زمانشون رو می‌دید؛ زمانی که درس خوندن، تجربه کردن. در مقابل، وقتی پول ندارید، زمانتون به تصاحب دیگران درمیاد. پس نسبت پول و زمان رو نمی‌شه کتمان کرد.

بحث این جرعه بر سر اینه که کدام داره به دیگری ارزش می‌ده. صحبت من اینه که این پول نیست که به زمان ارزش می‌ده، بلکه به عکس، اصالت و اطلاقِ ارزش با زمانه. پول مثل فرزندِ زمانه، یعنی از یک پدر پولدار، ارث برده و بنابراین ارزشش رو فقط تا جایی می‌تونه حفظ بکنه که حرمت زمان رو نگه داره. تمام واژه‌هایی که شما دارید تو اقتصاد صحبت می‌کنید در موردش و پول رو باهاش توصیف می‌کنید، اگر توش تعمق کنید، می‌بینید ریشه در زمان داره: سود، بهره، سرمایه، ارزش افزوده، سود مرکب، تورم، پسانداز… اینا چه معنایی داره اگر زمان نباشه؟

جمع‌بندی بکنم اپیزود رو. ما برای اینکه بهتر بتونیم در مورد زمان تأمل بکنیم و بعد نسبتش رو با پول بفهمیم، باید بدونیم که ما یک زمان نداریم. زمان اوصاف مختلفی داره. یکیش همین زمانیه که ما زیاد ازش استفاده می‌کنیم: زمانِ حساب‌گران است، محاسباتیه، زمانیه که ما در قالب ساعت اون رو معرفی می‌کنیم. این همون زمانیه که می‌فروشیم، در ازاش مزد می‌گیریم. این یه نحوه از زمانه. پول توی این بخش از زمان ایفای نقش می‌کنه چون از یک سنخ‌ان. یعنی پول، زبانِ کمّیته، زمان محاسباتی هم با زبان کمّیت قابل بیانه. اینا چون از یک خانواده و از یک سنخ‌ان، می‌تونن با هم صحبت بکنن.

یه زمان دیگری که داریم، زمان انتزاعیه. زمانیه که هنوز پدید نیومده، زمانیه که ما فقط اون رو داریم در ذهن‌مون تصور می‌کنیم بدون اینکه در بیرون، عینیت و تحققی داشته باشه. ما باید نسبت پول با این زمان رو هم درک بکنیم. اگر توجه ما به این زمان انتزاعی اونقدر غلیظ بشه و اونقدر در او غرق بشیم که زمان واقعی و زمانِ در دسترس رو از دست بدیم، اینجاست که پول نه تنها مطلقاً خوب نیست، بلکه ما رو به فریبِ وهم‌آلودی مبتلا کرده که فکر می‌کنیم چون پول رو داریم، زمان انتزاعی رو هم اداره کردیم.

و اما وصف دیگری از زمان که ما باید نسبت اون رو با پول درک بکنیم، مسئله زمانِ زیسته است. شما وقتی که توی عصر پاییزی قدم می‌زنید، وقتی یه کتاب دارید می‌خونید، وقتی یه فیلم خوب می‌بینید، وقتی با یه دوست و رفیق دارید حرف می‌زنید، اینجا دارید زمان رو زیست می‌کنید و این زمان به یک تجربه بدل می‌شه. خیلی باید مراقب نسبت تجربه و پول باشیم. ما بسیاری اوقات تجربه‌ها رو می‌بازیم چون می‌خوایم پول رو به دست بیاریم و این جاییه که ما ارزندگی رو به پول دادیم، نه به زمان. ما فکر می‌کنیم زمانی که صرف کار می‌شه که اون کار تبدیل به پول بشه، ارزنده‌تر از زمانی است که صرف کردیم برای گفتگو با یه دوست، برای همبازی شدن با بچه‌مون، برای تماشای یه فیلم با یار عاطفی، با همسر.

بله، بله، می‌فهمم اینجا مجال خوبیه برای اینکه بگیم: آقا، خانم، اگه پول بود که ما هم می‌شستیم فیلم تماشا می‌کردیم. اما قطعاً این‌طور نیست. به این گواه که بسیاری کسان پول دارند، اما چون زمانِ زیسته رو درنیافتن و نمی‌دونن که اصلاً خودِ تجربه و خودِ زمان بها داره، همچنان حریصانه به دنبال پول بیشترن، بدون اینکه بدونن این پول برای چه باید صرف بشه.

مدعی نیستم که فهمیدم و مدعی نیستم که این دقایق کافیه برای انتقالِ همان مختصری که فهمیدم، اما امید دارم که تلاطمی در ذهن شما ایجاد شده باشه و بیش از پیش در نسبت زمان و پول توجه و درنگ داشته باشید. تا جرعه بعد، خدانگهدار.

در جرعه قبل، از نقش‌آفرینی پول به‌عنوان «زبان» صحبت کردیم و در این جرعه می‌رسیم به این پرسش که اگر پول، زبان باشد؛ معانی را چگونه منتقل خواهد کرد؟ یا زبانِ پول، توانایی بیان چه معنایی را دارد و آیا برای زیست انسانی کافی است؟
مسئله این نیست که با یک بله یا خیر بگوییم این زبان کافی است یا کافی نیست. در روزگاری که این زبان در انتقال معنا، نقش غیرقابل کتمانی دارد؛ باید عمیق‌تر بیندیشیم که زبان پول چه تحولی در زنجیره معانی ایجاد خواهد کرد. این جمعه نیز با جرعه دیگری از سلسله مباحث خرد ثروت، هم‌پیاله خواهیم بود.

متن کامل جرعه شصت و دو

یک جمله از آرتور شوپنهاور چند هفته‌ای است که ما را به خودش مشغول کرده و به بهانهٔ آن، سرفصلی تحت عنوان «خرد ثروت» را با هم مشغول بحث و فکر هستیم. چه بود آن جمله؟ شوپنهاور جایی در کتاب «حکمت زندگی» می‌گوید:

«تنها پول است که مطلقاً خوب است»

و این جمله از هر متفکری تأمل‌برانگیز بود، اما به‌ویژه از کسی مثل آرتور شوپنهاور تأمل‌برانگیزتر. مشخصاً در جرعهٔ قبل به این پرداختیم که گویی در زمان حاضر، پول به عنوان زبان دارد ایفای نقش می‌کند. آدم‌ها با زبان پول با هم صحبت می‌کنند. آن چیزی که در جرعهٔ اخیر می‌خواهم بهش بپردازم این است که اگر پول زبان باشد، معنایی که توسط این زبان مبادله می‌شود چه خواهد بود؟

مِی می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید.

هم‌پیاله‌های من سلام بر شما و خوشحالم که مجالی شد برای هم‌اندیشی و فکرورزی، آن هم درباره موضوعی که بسیاری از ما را در زمان حاضر مشغول خودش کرده؛ نه ما، که گویی زمانه، زمانهٔ پول است. آدم‌ها با زبان پول با هم صحبت می‌کنند، در زمین پول بازی می‌کنند و بیشتر از کتاب‌ها، چرتکه‌ها در تصمیم‌گیری مؤثرند. خب طبعاً چنین موضوعی از نظر ما هم نباید دور بماند.
اگر از جرعهٔ قبل این جمله را امتداد بدهم تا الان، بگویم که چنان‌که با هم صحبت کردیم، ما امروز پول را نه فقط به عنوان ابزار مبادله، بلکه به عنوان زبان بین انسان‌ها داریم باهاش روبه‌رو می‌شویم. وقتی که به عنوان ابزار مبادله بود، فقط نسبت ما با کالا را مشخص می‌کرد. این چیزی است که سرآغاز شکل‌گیری پول با این دغدغه صورت پذیرفته، اما در همین مرز باقی نمانده است. دیگر فقط در رابطهٔ بین انسان و اشیاء متوقف نیست. وقتی که این را به عنوان زبان پذیرفتیم، یعنی وارد شد در نسبت و رابطهٔ بین انسان و انسان. اینجا دیگر ماهیت زبان پیدا می‌کند. بعدتر ما باید به این بیندیشیم که آیا این ابزار، واسط بین انسان و هستی هم شده یا نه؟ یعنی نه تنها در رابطهٔ انسان-اشیاء باقی نمانده، نه تنها در رابطهٔ انسان-انسان باقی نمانده، بلکه فراتر از همهٔ این‌ها به رابطهٔ انسان با هستی هم مداخله کرده یا نکرده؟ الان نمی‌توانیم در این موضوع وارد بشویم. برای رسیدن به این صحبت، یک پل نیاز داریم که حد فاصل بین مقولهٔ زبان و هستی‌شناسی است و آن چیست؟ رابطهٔ پول با مسئلهٔ معنا. سعی می‌کنم با یک سؤال، موضوع جرعه برای همه‌مان روشن‌تر کنم.
آقا جان، خانم جان، وقتی که از زبان استفاده می‌کنی، فعلاً با پول کاری نداری. وقتی از زبان استفاده می‌کنی، چه غایتی مدنظر توست؟ چرا حرف می‌زنی؟ من الان چرا پشت میکروفون نشسته‌ام؟ شما چرا می‌شنوید؟ چرایی یا علت غایی زبان، آیا چیزی به جز مبادلهٔ معناست؟ یک خط آهن می‌کشند از شهری تا شهر دیگر. اگر کشورها سرمایه‌گذاری می‌کنند برای توسعهٔ شبکهٔ ریلی، آیا دغدغه‌ای به جز حرکت قطار بر روی این ریل‌ها دارند؟ اگر جاده مسیری نباشد برای عبور و مرور، اگر ریل زمینه‌ای نباشد برای عبور قطار، چه ضرورتی برای استفاده‌اش داریم؟ عبث می‌شود دیگر. حالا اگر فرض کنیم که زبان به مثابهٔ ریل است، یعنی غرضمان از اینکه به سراغ زبان می‌رویم خودِ زبان نیست. ما حرف می‌زنیم تا معنا جریان پیدا کند. حالا این مقدمه را پیوند بدهیم با موضوع جرعهٔ قبل که گفتیم پول در نقش زبان دارد به کنشگری می‌پردازد. حالا از حاصل جمع این دو مقدمه، پرسش جدیدی پیش می‌آید که پول به عنوان زبان، چه نحوی از معنا را دارد مبادله می‌کند؟ آیا همان معنایی دارد مبادله می‌شود که زبان به مفهوم سنتی و سابقش داشته برای ما جابه‌جا می‌کرده؟
وقتی پول وارد بشود، آیا جنس معنا همینی است که الان شما دارید از شنیدن این اپیزود تجربه می‌کنید یا متفاوت می‌شود؟ دقت کردید به سؤالی که می‌خواهیم بهش بپردازیم؟ حالا با این مقدمه، یک عنصر دیگر هم به مواد اولیه‌مان اضافه بکنیم که بعد برویم به سراغ طبخ جرعه و سوم، آن هم چیست؟ اینکه برای مبادلهٔ معنا و برای اینکه زبان بتواند کارکردی در این ساحت داشته باشد، ما به چه احتیاج داشتیم؟ پشتوانه‌اش این بوده که ما برای هم‌زبانی با یکدیگر، به جز الفاظی که به زبان می‌آوریم، احتیاج به مبانی مشترک ذهنی داریم. شما الان اگر در یک کشور انگلیسی‌زبان بروید بگویید «گربه»، لفظی که به زبان آوردید درست است، اما آیا شما را به مقصود می‌رساند؟ اگر بگویید «cat» چه فرقی کرده با وقتی که می‌گویید «گربه»؟ در اینجاست که شما از واژه‌ای دارید استفاده می‌کنید که ذهن طرف مقابل می‌تواند به او اتکا کند، اعتماد بکند و آشنایی سابق با او دارد. پس زبان، علاوه بر این که زمینهٔ انتقال معناست، عملکردش مشروط به این است که بین طرفین، تصورات مشترکی وجود داشته باشد.
بنابراین، صرف لفاظی، ایجاد صوت با حرکت زبان و آن چیزی که ما تحت عنوان لفظ می‌شناسیم، کفایت نمی‌کند برای اینکه آن غرض ما که انتقال معنا بود صورت بگیرد. این تصویر مشترک از کجا ساخته می‌شد؟ آدم‌ها چطور به این جمع‌بندی می‌رسند که به این شیء بگویند «door» یا بگویند «desk» یا بگویند «میز» یا بگویند «در»؟ از کجا این اتفاق می‌افتاده است؟ شما وقتی که پای صحبت یک متخصص اتیمولوژی (ریشه‌شناسی) یا فیلولوژی (زبان‌شناسی تاریخی) بنشینید، یعنی کسی که زبان را از حیث ریشه بررسی می‌کند یا جریان سیرورت و سپری شدن لفظ در افق فهم انسان را بررسی می‌کند. یعنی چه؟ نگاه می‌کند ببیند این کلمات چگونه بر انسان‌ها پدیدار شده‌اند. چه می‌زیستند که می‌خواستند در قالب کلمهٔ «امید» یا در قالب کلمهٔ «ترس» بگویند. این‌ها حوزه‌های متنوعی است که می‌شود راجع به زبان صحبت کرد. بیش از این‌ها هم هست. شما وقتی پای صحبت این متخصصین می‌نشینید، می‌بینید یک جریان تاریخی را برای شما روایت می‌کنند. یعنی آن تصویر مشترک، حاصل زیست مشترک بوده و اتفاقاً این زیست، زیست کوتاه‌مدتی هم نیست. شما ممکن است اگر که ساکن شهرهای شمالی ایران باشید، برای باران چندین کلمهٔ مختلف به کار ببرید.
ولی در میانه‌های کشور، در جاهای کویری، احتیاجی به این تنوع الفاظ نیست. از این چه برداشت می‌کنید؟ این است که آدم‌ها از دل زیستن‌هایشان، زیست مشترک را ساخته‌اند. شهری که باران زیاد تجربه می‌کند، چون دامنهٔ توجهشان به باران وسیع‌تر بوده، زبان پویاتر و کامل‌تری هم در موردش داشته‌اند. از سوی دیگر، مثلاً شما در کشورهای جنوب خلیج فارس می‌بینید که همچنین تنوع زبانی برای شتر وجود دارد. چرا راجع به شتر انقدر متنوع حرف می‌زنند؟ چون تجربه‌شان در این زمینه بسیار است. خیلی تجربه کرده‌اند. خیلی اثرگذار در زیستنشان بوده است. دقت دارید که چه چیزی را می‌خواهم به شما برسانم؟ می‌خواهم بگویم آن چیزی که زمینه‌ساز زبان می‌شود که آدم‌ها می‌توانند با یک سری الفاظ با یکدیگر صحبت بکنند، انتقال معناست. اما این انتقال معنا با زبان شروع نمی‌شود، با زیستن شروع می‌شود. آدم‌ها چون هم‌زیست با یکدیگر بودند، رسیده‌اند به الفاظ مشترک. این الفاظ می‌تواند هم‌زیستی آن‌ها را به یاد بیاورد.
وقتی که راجع به یک آفت، یک تجربهٔ کشاورزی، یک غذا، یک رخداد طبیعی مشترکِ تجربه‌شده حرف می‌زنند، لفظ سریع می‌تواند این پیوند را برقرار کند. این چیزی است که ما از زبان به معنای سابقش انتظار داریم. حالا در معنای جدید، اگر قرار باشد پول وارد بشود در ساحت زبان، یعنی پول را به عنوان ابزار انتقال معنا استفاده بکنیم، آیا چنین پشتوانه‌ای دارد؟ اگر مردم آفریقا و آسیا و جنوب و شمال و شرق و غرب قرار باشد با زبان دلار با همدیگر صحبت بکنند، آیا این دلار عمق تجربه می‌دهد به این‌ها؟ نشان‌دهندهٔ این است که این آدم‌ها دارند در یک تجربهٔ مشترکی زندگی را مزه می‌کنند یا اینجا پول دارد به نحوی نقش زبان را بازی می‌کند که عمق تجربی سابق را دیگر منتفی کرده؟ اینجا قسمتی است که پیشنهاد می‌کنم کمی تأمل کنید.
شتاب نداشته باشید که برویم در ادامهٔ جرعه. حتی اگر لازم است، مکس بکنید، دوباره دقایق را بشنوید و به این فکر بکنید که آیا پول در قامت زبان، همان تجربه‌ای را دارد مبادله می‌کند که زبان کنونی، زبان گفتاری بین ما، دارد مبادله می‌کند یا عمق تجربهٔ انسان‌ها را کاهش داده؟ این را تأمل بکنید و تصور بکنید، بعد در ادامهٔ جرعه با هم هم‌صحبتیم. این بخش از اپیزود را می‌خواهم با یک خاطره آغاز کنم. چند ماه قبل، یعنی روزهای ابتدایی تابستان، رفتم توی یک مغازهٔ محلی روستایی برای خرید. رفتم گوجه بخرم. فروشندهٔ مغازه‌دار یک پیرمردی بود.
سلام علیک، من هم خیلی بشاش پاسخ داد و گفتم: «من گوجه می‌خواهم حاج آقا». اشاره کرد، یک سبد مشکی‌رنگی بود آنجا، تویش گوجه‌ها خیلی همچین بر و رو نداشت ولی خب به نظر تازه می‌آمد. بعد کیسه‌های مچاله‌شده‌ای هم بود، گفت: «تو این‌ها بریز». همین‌جوری که می‌گشتم، گفت: «آن‌وری‌ها را هم داریم». یک حالا اسمی گفت من یادم نیست، ولی به زبان محلی گفت این گوجه‌های کوچولوتر. ما اینجا بهش می‌گوییم گوجه گیلاسی ولی او یک اسم دیگر گفت. همین‌جوری که من گوجه را برانداز می‌کردم، گفت: «تخم‌مرغ محلی هم داریم ها». بعد حدس زده بود که احتمالاً این ترکیبش برای املت خوب است، پس بقیهٔ ملزوماتش را هم بگوید. بعد هم سؤال کرد، گفت: «مهمان کی هستی؟ کجا ساکنی؟» و همین‌جوری که حالا من بخواهم خریدی بکنم و توی مغازه چشم بگردانم، معاشرتی کردیم، گپ و گفتی داشتیم. بعد هم رسیدم پای دخل، با یک دانه ترازو وزن کرد و گفتش که فلان قدر شد و دو سه تا تحلیل اقتصادی هم ضمیمهٔ این حساب‌کتاب کرد؛ از این حرف‌ها که قبلاً با انقدر چیا می‌خریدیم، حالا چی باید بخریم. شد پول گوجه و… . موقع بیرون آمدن من احساس می‌کردم که حالا من توی این روستا یک آشنا دارم.
یعنی این خرید چند دقیقه‌ای طوری بود که دفعهٔ بعد می‌رفتم، من را می‌شناخت. یعنی اگر می‌خواستم خودم را معرفی کنم و اسم او را بپرسم و بعد دفعهٔ بعد بروم بگویم «حاجی من فلانی‌ام»، کاملاً به فضای آن صحبت می‌خورد. چیزی شبیه تجربهٔ خرید در روزگار بچگی‌ام بود. سی سال پیش شاید مغازه‌دارها همین‌جوری بودند. الان هم خیلی جاها شاید به همین ترتیب باشد. این تجربه را بگذارید به عنوان تجربهٔ اول. حالا می‌خواهم یک خرید دیگری را بگویم که فاصلهٔ چند روز بعد از آن خرید قبلی است. این بار آمدیم شهر. مرکز استان نیست، مرکز کشور نیست، ولی یک شهر بالاخره با جمعیت بیش از روستا. توی خیابان‌های متعددی، فروشگاهی نه در حد بگویم هایپرمارکت‌های بزرگ، ولی فروشگاه‌هایی بود که همهٔ اقلام را می‌توانستیم آنجا بخریم.
از در وارد شدم، یک سبدی برداشتم، خریدهایم را انتخاب کردم و ریختم توی سبد. رسیدم پای صندوق، سلامی و علیکی و بارکد زد و بوق بوق… انقدر شد و زد توی ماشین و کارتم را گرفت و رمز و تمام شد. این تجربه هم یک نوع خرید است. گذشت و حالا بعد از چند روز برگشتم به شهر خودمان، آمدم تهران. این بار هم همان خریدها را داشتم اما دیگر حتی هایپرمارکت هم نرفتم، آنلاین خریدم، آوردند دم در خانه تحویل دادند. چون پولش را هم حساب کرده بودیم، زنگ می‌زدند، یک کد تحویل می‌گوییم و می‌گذارد دم در، ما هم می‌رویم و برمی‌داریم. شما سه سطح از خرید را دارید می‌شنوید. در هر کدامشان انگار که چند دهه با خرید بعدی فاصلهٔ تجربی وجود دارد. یعنی آن خرید به شکل سنتی شاید مال سه دهه پیش بود، هایپرمارکت‌ها مال ده پانزده سال پیش هستند که باب شد، خرید آنلاین مال چهار پنج سال اخیر است. در همهٔ این‌ها، زبان پول دارد توسعه پیدا می‌کند. آن چیزی که من می‌خواهم از طریق پول بیان بکنم مؤثر باشد. من اقلامی را نیاز دارم، می‌خواهم. زبان خواستنم هم پول است. شما الان توی خیلی از کشورهای دیگر بروید اگر خرید بکنید و زبانشان را بلد نباشید، به مشکل جدی برنمی‌خورید. توی هایپرمارکت‌ها که بالاخره یک جوری امور می‌گذرد.
توی مغازهٔ کوچک‌تر هم دیدید روی موبایل یا روی ماشین‌حساب عدد را می‌زند. «یک انقدر می‌شود» و تو پولت را می‌دهی، امورتان می‌گذرد. شما برای خرید کردن، برای اجابت خواستن، با زبان پول می‌توانید راه بیندازید. این زبان نیازی به چه عمقی از تجربه دارد؟ پس زبان پول به عنوان زبان «خواست» دارد کار می‌کند. چه چیزی توی این تجربهٔ خرید برای شما تغییر کرد؟ وقتی من داشتم منزل به منزل، سفر به سفر برایتان یک خرید ثابت را تعریف می‌کردم، چه بود که داشت کم‌رنگ می‌شد؟ از حیث مبادلهٔ کالا و پول که مسیر رو به توسعه است، اما از حیث عمق تجربهٔ مشترک و معاشرت انسانی، در ماجرا تغییر می‌کند. اینجاست که زبان پول، معنا را به حد قیمت کاهش می‌دهد. یعنی ما اگر در یک خرید قدیمی احتیاج داشتیم به انبوهی از معاشرت و تجربهٔ مشترک برای اینکه بتوانیم در کنارش یک کالایی را خریداری بکنیم و خارج بشویم، حالا از همهٔ آن معانی می‌توانیم فقط به قیمت اکتفا کنیم. نیاز ما به تجربهٔ مشترک به اندازهٔ قیمت فروکاسته می‌شود.
پس زبان مراودهٔ اجتماعی ما اگر پول باشد، پول معنا را به اندازهٔ قیمت نیاز دارد. کارکردش هم اجابت خواسته. حالا یک سؤال: آیا همین حد از معنا برای معاشرت اجتماعی کافی است؟ آیا پول، زبان کافی برای تعامل بین ما در جامعه است؟ و مهم‌تر اینکه، آیا انسان یعنی موجودِ خواسته‌مند؟ می‌بینید دارد چه مرحله‌ای طی می‌شود؟ آهسته آهسته ما مسلط به زبانی خواهیم شد که از این زبان، فقط خواستن برمی‌آید. زبانی که ریل‌گذاری‌اش فقط برای واگن‌های قیمت مناسب است. حالا انسانی را فرض بکنید که زبان رایجش پول است، معنای متداولش قیمت است و ابزاری که در اختیار دارد فقط برای ابراز خواستن است. آن هم نه همهٔ خواستنی‌ها، بلکه در دامنهٔ خواستنی‌ها فقط بخش قابل خریدش. مسئله اینجاست که این انسان چقدر از اُنس انسان‌بودگی را می‌تواند به فعلیت برساند؟ چه اندازه می‌تواند زندگی بکند؟ پول امکان دسترسی به چه حجمی از معنا را برای ما فراهم می‌کند؟ اینجا من دارم پول را به عنوان زبان پول استفاده می‌کنم. حالا ما تازه داریم در ساحت اجتماعی صحبت می‌کنیم. وجه جدی‌تر زمانی است که این زبان بخواهد در ساحت درون‌ذهنی هم کار بکند.
یعنی نه فقط تعامل‌های اجتماعی ما بخواهد به زبان پول صورت بگیرد، بلکه ما در خلوت خودمان هم با زبان پول بیندیشیم. این بخشی است که توی جرعه‌های بعدی باید به سراغش بروم. فعلاً در همان ساحت اجتماعی، چیزی که تا به اینجا بهش رسیدیم بر اساس این تجربه و توضیح و مثالی که گفتم، به این قصد است که زبان پول، انتظار ما از معنا را به سطح قیمت فرو می‌کاهد و کارکردش فقط برای ابراز خواستنی‌های قابل خرید است. خب، من تا به اینجا یک جمع‌بندی ارائه بدهم که آهسته آهسته به فرود این جرعه نزدیک شویم. ببینید، ما داریم در حد فاصل دو نگاه حرکت می‌کنیم؛ بین آن نگاهی که سعی دارد پول را بی‌اثر، مشمئزکننده و قابل تحقیر معرفی بکند و آن نگاهی که مطلقِ تمام را به برکت پول می‌داند. میانهٔ این دو نگاه، مسیری برای ما باز می‌شود که در آن قرار نیست نه ستایشگر پول باشیم، نه ملامت‌گر پول، بلکه می‌خواهیم به کارکردهایش فکر بکنیم. از جملهٔ کارکردهایش این بود که به عنوان زبان از پول استفاده می‌کنیم. ثمره و پیامد استفاده از پول به مثابهٔ زبان این می‌شود که به حجم کمی از معنا نیاز داریم، چون معنا تنزل پیدا می‌کند.
در سطح قیمت، و به تناسب این، انتظار ما از زیستن کاهش پیدا می‌کند. زیستن برای ما تبدیل می‌شود به مقولهٔ خریدنی. بله، بسیاری از چیزها قابل خریدن است. اما اگر همهٔ زندگی را بخواهیم به عنوان مقولهٔ قابل مبادله و خرید فکر بکنیم، یک چیزهایی بیرون می‌ماند. کار می‌رسد رفته رفته به جایی که ما نمی‌اندیشیم و سپس در راستای اندیشه‌مان پول را به خدمت بگیریم، بلکه پول دیکته می‌کند که چه چیزی اندیشیدنی است. ما زندگی نمی‌کنیم که بعد پول را به عنوان ابزار در ارتقای کیفیت این زندگی استفاده کنیم، بلکه پول است که می‌گوید «چه چیز، زندگی است». تمایز این دو تا را باید با دقت متوجه بشویم. در سطح زندگی مدرن که شبیه آن خرید سطح سوم بود که همه چیز آنلاین است، من دارم به خواستنم می‌رسم و اصلاً جای خالی معاشرت را احساس نمی‌کنم. چون پول به من نگفته که تو باید معاشرت بکنی. نگفته باید احوال پیرمرد کاسب را بپرسی. پول به من گفته که تو می‌توانی بخری، پس بخر. از این مسیر ارزان‌تر می‌خری و سریع‌تر. معنا را با شاخص قیمت دارد مبادله می‌کند. دقت دارید؟ اصلاً مسئلهٔ معاشرت با پیرمرد را برای من مطرح نمی‌کند.
شنیدن حرف فلان کاسب محلی را برای من مهم جلوه نمی‌دهد. در زبان قیمت، این‌ها بی‌معنی است. من قرار نیست بخرم به‌خاطر اینکه فلانی کاسب محلی خودمان است. من بر اساس زبان قیمت تصمیم می‌گیرم که چه چیزی بخرم، چه چیزی نخرم. وقتی که زبان پول رایج شد و معنا در سطح قیمت فروکاسته شد، آن‌وقت این زنجیره ادامه پیدا می‌کند و بقیهٔ تجربه‌های انسانی ما را هم تحت تأثیر قرار می‌دهد. زبان پول، عشق را تبدیل می‌کند به هدیه. عاشق‌ترین را تبدیل می‌کند به گران‌ترین هدیه. همین زبان، ایمان را بدل می‌کند به صدقه. طرف وقتی می‌خواهد نذر بکند، خودش در میان نیست. پولِ رضایتمندی خدا را می‌دهد. «یا انقدر پول نذرم را می‌دهم». عبادت را می‌خرد. پول می‌دهد روزه و نمازش را برایش به جا بیاورند. سواد تبدیل می‌شود به مدرک. پولش را می‌دهی، دریافت می‌کنی. می‌بینید چه توالی‌ای از جنبش معانی دارد اتفاق می‌افتد؟ یعنی زنجیره‌ای از معانی دیگر دارد از جایش کنده می‌شود. چرا؟ چون ما داریم با زبانی صحبت می‌کنیم که بضاعت-اش این است که همه چیز را به حد قیمت تنزل بدهد. خیلی می‌شود مثال‌های متعددی گفت. حالا الان یکی دیگر هم به ذهنم می‌آید: زیبایی جای خودش را می‌دهد به گرانی.
شما می‌بینید طرف یک لباسی دارد یا یک گجتی، یک وسیله‌ای دارد که نه راحت است، نه متناسب است، نه زیباست، اما با ذوق آن را می‌پوشد و جولان می‌دهد. چرا؟ چون گران است. گران بودن است که «زیبا» را مشخص می‌کند. پول، یک تابلوی ناخوشایندِ بدمنظره را می‌خرد. پول، یک عکس فاقد تمام امتیازهای هنری را می‌خرد. چون این گران است و گران بودن، نیاز او به زیبایی را دارد برآورده می‌کند. از جملهٔ مهم‌ترین چیزهایی که زبان پول و معنای در سطح قیمت نمی‌تواند باهاش مواجه بشود، مسئلهٔ حیرت است. بالاخص کسایی که دیدید خیلی از نظر مکنت مالی متمول هستند، در بلایا و مصائب برای ترجمهٔ وضعیت، زبان ندارند. یعنی سؤالشان این است که: «ما که پولش را داریم، ما چرا باید توی مصیبت باشیم؟ ما چرا باید سوگ ببینیم؟ ما چرا باید گرفتار بلا بشویم؟». به خاطر اینکه زبان پول، قابلیت مواجهه با معنای حیرت‌آمیز را به ما نمی‌دهد. پس غرض از این نیست که بگوییم این زبان، ناکارآمدی است.
فقط می‌خواهیم متوجه باشیم که این زبان به قدر قیمت می‌تواند مبادلهٔ معنا بکند و من و شما در آن تأمل بکنیم که چه سطحی از معانی هست که از قیمت بیرون است و ما نیازمند به آگاهی به زبان‌های دیگر هستیم. و اگر زبان پول قرار باشد فراتر از بضاعتش مورد استفاده قرار بگیرد، در عمل ما را با فقر معانی روبه‌رو می‌کند. همان چیزی که به نظر می‌آید از باب ثروت است، در حیطهٔ معانی منجر به فقر می‌شود. همچنان سرفصل گشوده است و در جرعه‌های بعد با هم بیشتر فکر می‌کنیم.

پول نه چرک کف دست است و نه هدف غایی؛ بلکه ابزاری است که باید به آن اندیشید. اینکه ما با پول چه می‌کنیم را در مدیریت مالی و سرمایه‌گذاری بررسی می‌کنند اما اینکه پول با ما چه می‌کند، موضوعِ انسان‌شناسی و پدیدارشناسی است؛ یعنی همان نظرگاهی که ما در پادکست مِی به آن مشغولیم.
امروزه بسیاری از مناسبت‌های اجتماعی با «زبانِ پول» قابل توضیح و تفاهم است. به همین بهانه در اپیزود شصت و یکم از مِی، پول را به مثابه «زبان» مورد بحث قرار داده‌ایم و همچنان گفتگوی ما در مورد «خردِ ثروت» ادامه دارد.

متن کامل جرعه شصت و یک

فقط پول به طور مطلق خوب است. جمله‌ی عجیبیه! ما جرعه قبل رو با این جمله آغاز کردیم. بالاخص اعجاب اونجا بیشتر میشه که دریابیم این جمله از آرتور شوپنهاوره. البته در موردش صحبت کردیم و حالا می‌دونیم که منظور شوپنهاور اینی نیست که ارزندگی دیگر چیزها رو کتمان کنه، بلکه به نحو خلاصه حرفش اینه: میگه که وقتی که ما پول رو داشته باشیم، به جهت تبدیل‌پذیری پول می‌تونیم پاسخ به بقیه نیازها هم بدیم. بنابراین، برای پول ارزش مطلق قائل شده. من این جمله رو انتخاب کردم به عنوان بهانه‌ای برای اندیشه‌ورزی در چند اپیزود متوالی. سرفصلی که به عنوان خرد ثروت تعریف کردم و قصد دارم که در ذیل این سرفصل، پول رو نه به عنوان چیزی که ستودنیه و پرستیدنیه، نه به عنوان امری که مشمئزکننده است و بخوام بگم چرک کف دسته، بلکه به عنوان مقوله‌ی قابل تفکر و اثرگذار در حیات انسان بهش بپردازم و به او بیاندیشیم. دقایق پیش رو ادامه‌ایه از بحث خرد ثروت در جرعه شصت و یکم پادکست مِی.

مِی می‌شنوید. مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید.

رفقای من سلام. خوشحالم که با شما هم‌لقمه و هم‌پیاله هستم در بساط اندیشه‌ورزی. این بار هم داریم در امتداد جرعه قبلی راجع به پدیدارشناسی پول صحبت می‌کنیم. این جرعه در نیمه آبان ۱۴۰۴ ضبط میشه و امیدوارم که به یادگار بمونه و بهانه‌ای باشه برای تأملات بیشتر خودم و شما.

چیزی که توی این جرعه می‌خوام در موردش صحبت بکنم، سؤال‌هاست که در گوشه‌ای از ذهن من جست‌وخیز می‌کنه و ماجرا از یک واقعه، یا الان اگر بخوام بهش نگاه کنم، از یک خاطره آغاز شد. یادم میاد جوان‌تر از این بودم. روزهای ابتدایی بود که وارد فضای کار می‌شدم و در یک جلسه کاری حاضر شدم که قرار بود یک محصولی ارائه بشه. خروجی کار، وقتی که به دید و اطلاع کارفرما رسید، خیلی خوشحال شد و از سر لطف، از سر متانت و محبت برگشت گفت که: من واقعاً نمی‌دونم با چه زبونی باید از شما تشکر کنم. خیلی خوب به یادم مونده که همکار بزرگ‌تری داشتیم که اهل تجربه بود و اون موقع در میانسالی. و او هم خیلی با گشاده‌رویی برگشت پاسخ داد که: بزرگوار، به زبان پول لطفاً. گفتگو کمی مبهم بود. اون طرف مقابل گفت: جانم؟ گفتش که: شما فرمودین به چه زبونی باید از ما تشکر کنی؟ منم عرض می‌کنم که لطفاً به زبان پول. اون زبانی که امروز بین ما و شما هست، پشت این میزی که نشستیم، زبان پوله. اونجا یه خوش و بشی صورت گرفت و خنده‌ای، و بعد هم بحث هدایت شد برای جمع‌بندی پروژه و تمام شد. اما این سرفصل در ذهن من باز شد که راست میگه، پول نقش زبان داره ایفا می‌کنه. شما باید به زبان پول از ما تشکر کنی. نه فقط شما به زبان پول از ما تشکر می‌کنی، بلکه این تیمی که الان ما هستیم و دور هم جمع شدیم هم با زبان پول با همدیگه توافق کردیم. انضباطی که ایجاد شد برای اینکه بتونیم این پروژه رو پیش ببریم، این هم به زبان پول بود. اصلاً اگر این زبان در میان نبود، هر کدوم از ما داشتیم یه گوشه عالم به کار خودمون می‌پرداختیم. اون چیزی که یک تیم‌ورک تشکیل داد و ما رو در کنار هم نشوند و امکان مصاحبت برقرار کرد، نه فقط پول، اما پول هم بود و اگر در نهایت همه چیز به زبان پول ترجمه نمیشد، ما نمی‌تونستیم به عنوان یک گروه کاری دور هم بنشینیم. چون پروژه، پروژه نرم‌افزاری بود، خیلی در ذهنم اینها مطابقت پیدا می‌کرد با خود محصولی که داره ارائه میشه. چطور یه پروژه نرم‌افزاری نیاز بود که در نهایت همه الگوریتم‌ها و نقشه‌ها و ایده‌ها و معماری‌ها به زبان ماشین و به عنوان نرم‌افزار پیاده‌سازی بشه؟ اینجا هم همه توافق‌ها در نهایت نیاز بود که به زبان پول ترجمه بشه و ما برسیم به یک توافق، بگیم خیلی خب، حالا می‌خوایم این کارو انجام بدیم.

اون چیزی که من توی این جرعه می‌خوام بهش بپردازم، توجه کردن به این ماهیت از پوله، یعنی پول به عنوان زبان یا پدیداری پول در کارکرد زبانی. این بحث به دقتی که من می‌خوام بهش بپردازم، مورد تبیین و توضیح از جانب آرتور شوپنهاور نیست. بنابراین گرچه که ما توی این خم از پادکست مِی مشغول بررسی آرای شوپنهاور و مشخصاً کتاب در باب حکمت زندگی او هستیم، اما در نظر داشته باشید که جرعه پیش رو ارجاعات کمی داره و من سعی می‌کنم که افقی رو نسبت به این موضوع باز بکنم. زبان خانه هستی است. نمی‌دونم این جمله رو شنیده بودید یا نه. اگر که شنیدید، فبها؛ اگه نشنیدید، الان به گوشه ذهن بسپارید. زبان خانه هستی است. جمله معروفیه از مارتین هایدگر. بحث کردن در مورد زبان و هستی‌شناسی مارتین هایدگر در حوصله این جرعه نیست و منم قصد ندارم راجع به این جمله گفتگو کنم. می‌خوام فقط ازش استفاده بکنم برای تبیین موضوعی که الان در پیش داریم و فرض بگیرم در عالم خیالی من، اگر قرار بود شوپنهاور در مورد پول با این جمله یا نزدیک به این جمله منظورش رو برسونه، چی می‌گفت؟ به گمانم می‌گفتش که: پول اراده است. این جمله مستقیماً از شوپنهاور نیست. برداشت منه از چند رویکرد و جمله‌ای که از او به ذهن دارم. شوپنهاور وقتی داره در مورد جهان صحبت می‌کنه، واژه‌ش هستی نیست، بلکه او جهان رو همچون اراده می‌دونه. اما این اراده کجا خانه می‌گزیند؟ اراده شوپنهاوری در جایی خانه نمی‌گزیند. یعنی انقدر وسیع و بسیطه، انقدر گسترده است که در یک چهارچوب جا نمیره. اما اگر قرار باشه در چیزی ظهور پیدا کنه، آن چیز می‌شود تصور. پس جهان رو با دو عبارت “همچون اراده” و “همچون تصور” روایت می‌کنه. حالا من اگر بخوام این اراده رو مختص کنم به انسان و اراده‌ای که در انسان ظهور پیدا می‌کنه رو بحث بکنم و بگم میل منظور ما هست، اونوقت این میل در زبان پول ابراز میشه و در این معنا می‌تونم بگم که پول خانه اراده یا خانه میل است.

وقتی گذران زندگی رو نگاه می‌کنم و نقش پول رو در امروزی که مشغول زیستنم می‌بینم، این جمله چندان نابهجا نمیاد. ما وقتی که می‌خوایم میلمون رو نسبت به چیزی ابراز بکنیم، با زبان پول اون رو بیان می‌کنیم. وقتی می‌خوایم کسی رو به خدمت بگیریم، در ازای پول از او متوقع میشیم. وقتی می‌خوایم که توان، مهارت و تجربه خودمون رو در اختیار کسی بذاریم، این کار رو در ازای پول انجام میدیم و پول بدل میشه به زبانی که گویی از زبان رایج ما فراگیرتره. اینها نشون میده که واقعاً امروز پول داره در قامت زبان ایفای نقش می‌کنه. یادتون هست من تو جرعه قبل اینو تأکید کردم؟ گفتم من نمی‌خوام به پول به عنوان آن چیزی که باید داشت یا آن چیزی که ما با پول انجام خواهیم داد بپردازم، بلکه بازی برعکسه. می‌خوام به این بیاندیشم که پول با ما چه می‌کند و با حضور پول در جهان امروز، ما چه زندگی خواهیم داشت. کارکرد زبان چیه؟ ببینید، ما زبان رو در دو معنا به کار می‌بریم و یکیش خیلی نزدیک به مفهوم لفظ و زبان به معنای آن چیزی که بر زبان می‌آوریم. توی این وضعیت، خب ما در اقلیم‌های مختلف، کشورها و جغرافیای مختلف، لحن و کلمات متفاوتی داریم. این یک معنا از زبانه. اما معنای دیگری از زبان، یک مدله، یک شیوه‌ای از تفکر؛ آن چیزی که ما مفاهیم رو در او پردازش می‌کنیم، سپس به لفظ میاریم. گرچه که ما به این هم میگیم زبان، اما این دوتا زبان با هم متفاوته، چنان‌که هر دوی این زبان‌ها با عضوی از بدن به عنوان زبان هم متفاوته. یعنی ما زبان رو در چند معنی متفاوت داریم به کار می‌بریم، اما به هم نزدیکند یا بر هم اثرگذارند، به همین خاطر به همشون داریم میگیم زبان. اینجا ما برای اینکه بتونیم به زبان فکر کنیم، باید دقت نظر داشته باشیم و کمی این‌ها رو از هم جدا بکنیم. انگار زبان در معنای کلی و نحوه پردازش، بیشتر می‌تونه فهم ما رو نسبت به پول متحول بکنه.

چه کارکردی رو می‌تونیم براش متصور باشیم؟ شما تخیل بکنید برهه‌ای که پول در میان نیست. کسی به دیگری آسیب مالی یا حتی جانی زده. تصادفی صورت گرفته. از باب خطا، قتلی صورت گرفته. مثالی که توی کتاب‌ها خیلی رایج هست. میگن شکارچی می‌خواسته شکار بکنه، تیر رو به سمت شکار نشانه گرفته، بعد دیده که پشت این شاخه‌ها اشتباه فهمیده؛ این شکار نبوده، انسان بوده. غرضش قتل نیست اما از خطا کسی رو کشته. حالا در مدل فکری که پول در میان نیست، ما چطور می‌تونیم آزردگیمون رو بابت از دست دادن یک عزیز تسلا بدیم؟ جوابش اینه که: کشتی، می‌کشیمت. حالا اینکه “کشتی و می‌کشیمت” باز خودش فکر مترقی‌تریه نسبت به زمانی که کل یک طایفه و قبیله به یک خطا کشته می‌شدن. پس در زمانی که مدل اندیشه و مدل زبانی به نام پول در میان نبوده، جبران و مطالبه، فقط خود آدم‌ها رو در بر می‌گرفته. من می‌خوام چیزی رو از تو بگیرم اما چیزی در میان نیست، جز خودت، جز جانت، جز سلامتیت، جز خون. اما قرن‌ها سپری میشه و آدم‌ها می‌تونن مفهومی به نام پول رو فرض بگیرن و برای اون یک ارزش مشترک جمعی قائل بشن. می‌بینید چقدر به زبان نزدیکه؟ شما یه چیزی به نام “سگ” رو فرض بکنید. سگ یک موجوده، هیچ ربطی هم به واژه‌ای که ما داریم با سین و گاف بیان می‌کنیم نداره. یعنی نه شکل نوشتن سینِ سه‌دندونه، نه سرکش گاف، نه مدل این حرف، هیچ‌کدوم ربطی به آناتومی و شمایل سگ نداره دیگه. مثل زمانی نیستش که ما نقاشی یک سگ رو بکشیم و بگیم، و طرف مقابل بفهمه که آها شما یه سگ می‌خوای، چون شبیه همون چیزیه که در برابر چشم من تعین داره. اما بهش میگیم “سگ” و می‌فهمیم داریم راجع به چی صحبت می‌کنیم، با اینکه هیچ نسبت ظاهری بین این واژه و اون حقیقت زنده در بیرون نیست. در زبان دیگری به جای سگ بهش میگن “داگ”، بازم همین اتفاق میفته. درسته که “D-O-G” جایگزین سین سه‌دندونه و گاف شده، اما از نظر مدل بیان همینه. یک سری حروفی که کاملاً بی‌ربطه به آناتومی این حیوان و فقط به شکل قراردادی بین یک جامعه‌ای توافق شده که اگر گفتن “داگ”، این نوع موجود رو دارن میگن.

پس همون اندازه که زبان یک معنای کاملاً ذهنی و توافقی بین آدم‌هاست، پول هم به عنوان یک زبان، به عنوان یک امر اعتباری نقش پیدا می‌کنه. کارکرد بسیار جدی داره. بدلِ اراده. یعنی من به جایی که به تو سلطه پیدا بکنم، پولت رو می‌گیرم. اینکه پول رو به من بدی، جبران می‌کنه اون سلطه‌ای که من می‌خواستم بر تو داشته باشم. پس به جایی که من تو رو بندازم زندان، انقدر ازت خسارت و جریمه می‌گیرم. این زبان مشترک کمک می‌کنه که خشونت کنترل بشه. به جایی که من خون تو رو مطالبه بکنم، که این خون فقط به من یک تسکین ذهنی میده اما هیچ گره‌ای از من رو باز نمی‌کنه، خون‌بها رو از تو می‌گیرم و حالا با این خون‌بها من می‌تونم آلام و رنج‌های خودم رو تا حدی تسکین بدم. چون خون تو قابل تبدیل نیست، ولی خون‌بها قابل تبدیله و با دیگران می‌تونم مراوده برقرار بکنم. دقت داری چه اتفاقی داره میفته؟ ما به یک زبان جهان‌شمولی داریم می‌رسیم که اسمش رو گذاشتیم پول. ولی در واقع داره چی برای ما مبادله می‌کنه؟ چی رو برای ما قابل انتقال می‌کنه؟ میل رو. ما چیزی که میل داریم رو در قالب پول بیان می‌کنیم. من میل دارم که ماشین شما را داشته باشم. نیاز نیستش که ماشین شما رو بدزدم. نیازی نیستش که به شکل زورمندانه و متقلبانه‌ای بخوام این ماشین رو تصاحب بکنم. من با شما وارد گفتگو میشم. اما این گفتگو بدون پول ناکافیه. اگر من میومدم به شما می‌گفتم که: میشه ماشینتو به من بدی؟ این گفتگو احتمال به سرانجام رسیدنش خیلی کم بود. ولی اگه بیام به شما بگم که اگر ماشینت رو به من بدی، من انقدر تومن به شما پول خواهم داد، اونوقت موضوع قابل مذاکره است. انبوهی از معاملاتی که داره صورت می‌گیره به همین مبناست. این زبان مکمل، امکان گفتگو رو برای ما فراهم کرده. اگر پول نبود، ما نمی‌تونستیم با هم گفتگو کنیم. اینجاست که به اندازه‌ای که زبان برای انسان‌ها میانجی بود برای اینکه بتونن اندیشه‌هاشون رو مبادله بکنن، پول در نقش میانجی وارد شد که آدم‌ها بتونن امیالشون رو مبادله بکنن. اگر واژه داره اندیشه و ذهنیت رو بیان می‌کنه، پول می‌شود زبان ابراز تمایلات ما.

اگر شما میل داشته باشید، پول نداشته باشید، زبان ابرازش رو ندارید و دقیقاً به همون مشکلی برمی‌خورید که کسی در یک شهر بیگانه یا یه کشور غریب می‌خواد قصد خودش رو بیان بکنه و به هزار تقلا میفته و در نهایت نمی‌تونه اون چیزی که در ذهن داره رو به درستی و رسایی به گوش طرف مقابل برسونه، چون به اون زبان مسلط نیست. در اینجا دیگه پول برای ما نه چرک کف دسته، نه موضوع مشمئزکننده‌ایه، نه به عنوان یک امر تاریک و دنیایی دیده میشه. یک زبانه، یک مهارته. بله، من و شما باید پول داشته باشیم به همون اندازه‌ای که باید به زبان آگاه باشیم. حالا اینکه با این زبان چه بیان می‌کنیم، این موضوع دیگریه. برای من و شما ترجیح داره اگه به عنوان فارسی‌زبان، به زبان انگلیسی هم مسلط باشیم. حالا اینکه با اون زبانه میریم فحش میدیم، میریم توهین می‌کنیم یا میریم مطالعه می‌کنیم و سواد خودمون رو افزایش میدیم، اون بحث ثانویه‌ایه الان. اما در اینکه خود زبان مزیت محسوب میشه، چون ما می‌تونیم به اندیشه وسیع‌تری دسترسی داشته باشیم، تردید نیست. اگر ما بتونیم پول رو در قامت زبان، فهم و تحلیل بکنیم، رویکردمون نسبت به او تغییر خواهد کرد. من برای اینکه اپیزود طولانی نشه، از مثال‌های متعدد پرهیز می‌کنم، ولی شما خودتون در ذهن این رو مرور بکنید. پول رو بذارید در جایگاه یک گرامر و به عنوان ساختار زبانی بهش نگاه بکنید. ببینید چقدر از چیزها رو شما نیاز دارید که در این گرامر بیان کنید. شما میگی: من وقت فراغت می‌خوام. خب اینو باید به چه زبونی بگی؟ وقت فراغت می‌خوام و با ادبیات و گرامری که الان داریم میگیم به زبان میاری، اما چقدر تحقق پیدا می‌کنه؟ حالا اگر در گرامر پول، شما بتونی زمان خودت رو خریداری کنی، بگی من این پول رو دارم و نمی‌خوام زمانم رو صرف بکنم که اراده دیگری رو محقق بکنم تحت عنوان کار، زمانم رو خودم خریدم؛ این بیشتر از جمله “می‌خواهم فراغت داشته باشم” کارکرد داره. شما می‌خوای بری سفر. این جمله‌ای که “من می‌خوام برم سفر”، بیانش در زبان فارسی خوبه، اما ناتمامه. شما باید علاوه بر اینکه داری خواستت رو در این زبان بیان می‌کنی، در گرامر پول هم بیان کنی. خب هزینه‌شم باید بدی.

نکته‌ای که حائز اهمیته، بحث جانشینیه. نمی‌دونم اصلاً تو این جرعه وقت بشه راجع بهش حرف بزنیم یا نه. اینه که این گرامر و این زبان، جانشین چه زبان‌های دیگری شده؟ آیا همه چیز رو باید با زبان پول گفت؟ ببینید، اینکه پول در قامت زبان ظهور پیدا می‌کنه رو گفتیم، براش هم شأن قائلیم، بسیار مثبت، نیکو و تعالی‌بخشه، اما آیا قراره نافی زبان‌های دیگه باشه؟ آیا پدری که می‌خواد به بچه‌ش بگه دوستت دارم، هم می‌تونه به جای به زبان آوردن این واژه، بره یه طلا بخره بگه خب این یعنی دوستت دارم؟ این جانشینی درستیه؟ این تعمیم خوبیه که شما توی رابطه عاطفی، به جای… ببینید من نمیگم “هم و در کنار”، میگم “به جای” ابراز علاقه و ابراز عشق زبانی، پول پرداخت بکنید. آیا اینجا دارید از گرامر درست و متناسبی با این محیط استفاده می‌کنید؟ همانطور که اگر توی رابطه کاری، به جای جبران زحمات کسی که برای شما کاری انجام داده، گرامر پول رو بذاری کنار و بگی خیلی دوستت دارم، آیا این جانشینی درستیه؟ شناختن پول به عنوان زبان، ما رو بی‌نیاز نمی‌کنه از اینکه بدونیم که این زبان رو کجا باید و کجا نباید استفاده بکنیم، بلکه مقدمه است. یعنی من میگم اولاً بپذیریم که این، زبان است، سپس درنگ بکنیم که این زبان رو کجا باید یاد بگیریم، آدابش به چه صورتیه و کجا باید بهره‌برداری بکنیم، کجا هم باید ازش پرهیز بکنیم.

یکی دیگه از کارکردهای پذیرش پول به عنوان زبان، اینه که ما می‌تونیم در نسبتش با عمل فکر بکنیم. ببینید، زبان بر اساس اون تفکیکی که خدمت شما عرض کردم، می‌تونه دو نسبت با عمل داشته باشه. یه وقت هست من دارم زبان رو به عنوان مدل فکر و نحوه اندیشه‌ورزی میگم، یعنی اون چیزی که پشت سر لفظه، قبل از اینکه بخواد به لفظ و الفاظ بدل بشه. این نحوه‌ای از فکر کردنه و این مقدم بر عمله. یعنی اولاً این زبانه که داره کار می‌کنه و رویکرد و جهت و کنش رو داره پیشاپیش برای ما ترسیم می‌کنه. مثل معماری قبل از ساختن بناست. بعد این زبان، اون چیزی که طرح افکنده رو به عنوان معمار میده به دست بنا و میگه بنا کن. از اینجا به بعد میاد در کنش قرار می‌گیره. این معنا از زبان، مقدمه عمله. یه وقتی هستش که من دارم زبان رو در معنای دوم ازش استفاده می‌کنم، یعنی به عنوان لفظ، به عنوان اون چیزی که الان داره جاری میشه، ضبط میشه و شما دارید می‌شنوید. این دیگه مقدمه بر عمل نیست، این خود عمله، اما سطحی از عمل هست. یعنی من اگر به شما بگم که: هر وقت کمک خواستی رو من حساب کن، این خودش کنشه. به همین جهته که اثرگذاره. اگر تو ذهنم باشه که شما کمک بخوای من کمکت می‌کنم، این به احوال شما اثر نداره، چون هنوز در عمل ظاهر نشده. ولی اگه به زبان بیارم، در قامت الفاظ بگم که: فلانی، جایی مشکل خوردی منو خبر کن، اینجا اثر بهش مترتب میشه. چرا؟ چون کنشه. اما همه کنش نیست، کنش ناکافیه. چون شما فردا روزی اگه به مشکل بخوری منو خبر بکنی، انتظار وفای به این وعده داری. پس نسبت عمل و زبان در این سطح دوم اینه که زبان سطحی از عمله، میشه عام و خاص مطلق.

حالا اگر پول رو به عنوان زبان هم در نظر بگیرم، تو هر دوتای این‌ها باید فکر بکنم بهش. یه وقتی پول به عنوان زبان، نحوی از اندیشیدنه. شما دیدید کسانی که چنان غرق در این گرامر هستند که مدل اندیشه‌شون در همه چیز کاست-بنفیت (cost-benefit) هست. من به خاطرم هست که یه روزی در محل کارم تصمیم گرفتیم که با چند تا از همکارا بریم بیرون برای غذا خوردن. وارد خیابون که شدیم بارون زد و یکی از همکارای من که اتفاقاً تخصص مالی هم داشت و لباس نازکی تنش بود، من بهش گفتم: فلانی، می‌خوای بارونیتو بپوشی که حالا داره بارون می‌زنه سرما نخوری؟ گفتش که: نه، همینجوری راحته. عرض می‌کنم خیلی فرد توانمند و نخبه‌ای بود در تحلیل مالی. گفتم که: خب سرما می‌خوری. گفت: می‌دونم، موضوع اینه که خشکشویی مشمول بیمه نیست، ولی من اگه مریض بشم هم بیمه تکمیلی دارم، هم بیمه درمان. شاید الان به نظر شما بیاد این شوخیه و واقعاً هم نمیشه شوخی بودنش رو انکار کرد. مدل فکر این آدم در سایر حوزه‌ها هم همین بود. اینجا ما داریم پول رو به عنوان زبانی می‌بینیم که نحوه فکر کردن ما رو تحت تأثیر قرار میده. و بعد از این مقدمه است که حالا دغدغه‌های جدیدی باز میشه که من باید در چند مدل فکر کنم. اون زمانی که دارم پردازش می‌کنم، یکی از گرامرها گرامر پوله، دیگه چه گرامرهایی باید باشه؟ و بعد زمانی که می‌خوام ابراز کنم و به کنش تبدیلش بکنم، کجا باید زبان پول رو بردارم؟ کجا باید زبان دیگر رو بردارم؟

به همین جهت من تأکید داشتم که در این جرعه مستقل، پول به مثابه زبان رو در اندیشه خودم و شما کاشت کنم و بگم حالا که به عنوان زبان می‌تونیم بهش بپردازیم، سرفصل‌هاش باز میشه که زبان رو یاد بگیریم، با چه زبان‌هایی جایگزین باید بشه، با چه زبان‌هایی جایگزین نباید بشه. مثلاً ممکنه بگیم با زبان خشونت باید جایگزین بشه، با زبان مهرورزی نباید جایگزین بشه. در آموختن این زبان، این مراحل باید طی بشه. یادگیری این زبان فضیلته و در زیستن امروزی چه‌بسا ضرورت. اما درست در مجاورت و همراه این ضرورت، ناکافی بودنش هم پذیرفته میشه. زبان ضروری هست، اما کافی نیست. شما در دامنه لغاتت انباشته از الفاظ باش، ضرورتاً شاعر نیستی، نویسنده نیستی و خوش‌بیان هم نیستی. اگر بپذیریم پول زبان است، داشتنش ضروریه، ولی مسلط بودن به زبان کفایت نداره برای اینکه بگیم همه آن چیزی که نیاز داریم محقق میشه. بلکه این زبان جایی به کارکرد می‌رسه که اون رو بتونیم تبدیل به معنا بکنیم و به دیگری عرضه بکنیم و اینجاست که تبدیل پول برای ما ارزشی برتر از انباشت پول میشه، چنان‌که بیان برای ما ارزشی بالاتر از انباشته شدن ذهن با مجموعه‌ای از واژگانه. من این جرعه رو اینجا به پایان می‌برم، ولی سرفصل ما در مورد خرد ثروت و اندیشه به پول همچنان گشوده است. توی جرعه‌های بعدی و هفته‌های بعدی با همدیگه هم‌مسیر و هم‌صحبت خواهیم بود. تندرست باشید.