عقل و میل؛ کدام فرمانده است و کدام فرمان‌بر؟ در این جرعه از پادکست «مِی»، به ادامه ی بحث درباره ی نسبت عقل و میل می‌پردازیم و پاسخ را در دیدگاه فلاسفه جست و جو می‌کنیم. آیا باید مانند کانت، میل را تابع قانون مطلق عقل کنیم؟ یا همچون شوپنهاور، عقل را وزیر مهارکنندهٔ حاکمِ سرکشِ میل بدانیم؟ و یا با نیچه طغیان کنیم و عقل را به خدمت نیروی آفرینندهٔ زندگی، یعنی میل، واداریم؟

متن کامل جرعه پنجاه و پنجم

چه نسبتی بین عقل و میل هست؟ آیا میل باید معقول باشه یا ماجرا بالعکسه؟ عقل باید راه‌حلی پیدا بکنه تا میل به خواسته‌هاش برسه. نسبت بین عقل و میل، اون چیزیه که ما از جرعه قبل در موردش شروع کردیم به واکاوی و اندیشیدن. بهونه‌مون هم این جمله‌ای بود که شوپنهاور در کتاب در باب حکمت زندگی میگه. میگه: «تعیین مرز آرزوهای عاقلانه، اگر برای ما ناممکن نباشد، آسان نیست.» و این ترکیب «آرزوهای عاقلانه» برای ما شد بهانه پرسشگری.
در جرعه قبل موضوع رو از نگاه ارسطو، اسپینوزا و هیوم خیلی مختصر مرور کردم. در این جرعه می‌خوام برم به سراغ کانت، شوپنهاور و نیچه. یعنی شوپنهاور مرکزیت داره در جرعه پیش‌رو و اندیشمند قبل و بعد از او رو هم بررسی می‌کنم، البته خیلی خلاصه و اجمالی. اگر یافتن پاسخ این پرسش دغدغه شما هم هست، در دقایق پیش‌رو مهمان من باشید.
می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید. این جرعه رو با داستانی از یک متفکر بسیار صاحب‌نام و اثرگذار آغاز می‌کنم: امانوئل کانت. جایگاه او در اندیشه مدرن به قدری استوار و جدیه که انگار در درگاه این عمارت بزرگ ایستاده.
هر متفکری که بعد از کانت خواسته وارد بشه، ناگزیر از سلام‌وعلیکی با او بوده. مثل مرد توانمند و بزرگ‌جثه‌ای که توی درگاه ایستاده و هر کی می‌خواد عبور کنه، شانه‌ش به شانه او می‌گیره. این توصیف البته خلاف واقعیت بالینی و جسمیه.
من دارم در مورد مردی صحبت می‌کنم که به واقع خیلی نحیف و بی‌آزار بوده. تمام عمرش رو در شهری زندگی کرده تقریباً بدون سفر. تو محدوده ۱۷۲۴ تا ۱۸۰۴ میلادی، در یه شهر بندری در پروس شرقی زندگی می‌کرده.
وصـفی که در مورد امانوئل بین مردم اون دیار خیلی آشنا و رایج بوده، اینه که او رو مرد سردرگریبان اما بسیار منضبطی می‌دونستن. ساعت پیاده‌روی‌های او انقدر به‌وقت و روتین بوده که بقیه کارهاشون و زمان‌بندی‌هاشون رو با زمان روتین‌های کانت کوک می‌کردن.
کانت، سه نقد می‌نویسه و این نقدها، جهان فکری بعد از او رو بسیار متحول می‌کنه. نقد اولش در مورد عقل محضه. نقد عقل محض رو البته مترجم عظیم‌الشأن و صاحب‌فکری به نام میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی، در زبان فارسی سنجش خرد ناب ترجمه می‌کنه.
این نقد اول، بعدش در مورد اخلاق و بنیاد مابعد‌طبیعی اخلاق ملاحظاتی داره و البته نقدی هم در خصوص عقل عملی می‌نویسه. پرداختن به جزئیات نگاه او در این جرعه جا نمیشه و کانت خودش اقیانوسیه که نه جرعه، بلکه چه‌بسا پادکست‌های مستقلی می‌طلبه.
از منظرهای متعددی میشه موضع کانت نسبت به عقل و میل رو بررسی کرد، اما من انتخابم این بوده که از دریچه اخلاق کانتی به موضوع نگاه کنم. ما این صحبت‌ها رو به بهانه فصل سوم کتاب در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور پی گرفتیم و چنان‌که یادتون هست، در چند جرعه قبل هم مفصل عرض کردم، این بخش از کتاب با تمجید اپیکور آغاز میشه.
مقولۀ اپیکور، سعادت و خوشبختی و آرامش می‌ده و از همین‌جا گویا راه کانت از این نگرش جدا میشه. کانت، خوشبختی و لذت رو مبهم‌تر از اون می‌دونه که بتونه مبنای عمل اخلاقی قرار بگیره. میگه این چیزی نامتعینه؛ نمی‌تونیم بر مسئله خوشبختی، به یک تعریف واحد، عام و شمول برسیم.
بنابراین، میل باید به تبعیت از عقل خواسته‌های خودش رو دنبال بکنه.
پس ما توی دوگانه عقل و میل داریم این مسئله رو پیگیری می‌کنیم که کدام یک باید ارشد و فرمانده باشه و کدام یک باید مادون و فرمان‌بر قرار بگیره.
کانت، شاخص معروفی رو در خصوص اخلاق مطرح می‌کنه که احتمالاً شنیدید. میگه: اگر می‌خوای بدونی چه قاعده‌ای اخلاقیه، اینطور رفتار خودت رو بسنج:
ببین اگر این کاری که داری انجام میدی، نه فقط الگوی رفتار تو، بلکه بدل بشه به یه قاعده عام ـ یعنی از این پس همه قرار باشه مثل تو رفتار کنن ـ آیا این برایت مقبوله یا نه؟
این منتهی میشه به همون قاعده‌ای که باز هم معروفه و زیاد شنیدید: «آنچه بر خود می‌پسندی، بر دیگران هم بپسند.» یعنی رفتاری رو می‌تونی از خودت موجه بدونی که قابلیت تعمیم داشته باشه.
خب، خیلی آشکاره که در این وضعیت، میل به عنوان یک کشش فردی، وجاهت نداره. چون میل نه…
اگر من قرار باشه بر مبنای میلم رفتار بکنم، چه‌بسا نتونم تاب بیارم که این به یک قاعده عام بدل بشه. و اگر بخوام بر اساس قاعده کانت رفتار بکنم، باید میلم رو خاموش کنم، مهار بکنم، و کار رو به عقل بسپارم که او، به جای اینکه به میل من عمل بکنه، به اون قاعده قابل تعمیم پایبند بمونه.
در واقع حرف کانت اینه: میل اقتضاش اینه که از شاخه‌ای به شاخه دیگه بپره، ناپایدار باشه، همواره مشروط به تحقق نتیجه‌ست؛ نتیجه رو که می‌گیری، بعد باید کوچ کنی به سمت میل بعدی. خب ما نمی‌تونیم چنین شاخص لغزنده‌ای رو مبنای عمل قرار بدیم.
اما اگر که به دنبال یک شاخص مطلق و مستحکم بگردیم، اون همون قاعده‌ایه که قبل‌تر گفتـم: قانون عام و شمول رو باید برایش رفتار کنیم. پس میل بضاعت این رو نداره که بخواد بر عقل حاکم بشه، به چه جهت؟ به جهت اینکه دم‌به‌دم در حال تغییر و غیر‌استواره.
حالا در چنین نگاهی، اگر قرار باشه ما از کانت بپرسیم که: جناب استاد! شما به ما علاقه معقول رو توضیح بده. شاگرد شما آقای شوپنهاور گفتن که آرزوها باید عاقلانه باشه…
حالا شما به عنوان استاد بفرمایید که آرزو عاقلانه یعنی چی؟
به نظر میاد، اگه ما چنین سؤالی رو از کانت بپرسیم، او چنین پاسخی به ما خواهد داد: آرزو اونیه که تو تا عاقل باشی، هر چیزی که عقل میگه، بگی «من همونو می‌خوام». میل خودت رو معطوف بکنی به اون قاعده اخلاقی.
انگار که میل اولاً یا میل برتر، همان عقله. میل‌های دیگه باید فرعی و ثانویه تلقی بشه و با اون میل اصلی تنظیم بشه.
خب، تا اینجا جواب اون رو از کانت گرفتیم. باز همین جمله تکراری خودم رو عرض می‌کنم که ما به سبب اینکه داریم کوتاه به این موضوعات می‌پردازیم، ناگذیریم از ناقص‌گویی. این خیال خامیه اگر که ما با چند دقیقه صحبت فرض کنیم که گفتنی‌ها رو در مورد کانت گفتیم. همین غلبه‌ای که الان من توی کلامم دارم نسبت به عقل میگم، دقیقاً نقضش، موضوع کتاب کانته؛ کسی که داره عقل محض رو نقد می‌کنه و بضاعت عقل خالص رو کمتر از اون می‌دونه که همه چیز برای او قابل بحث و فهم باشه.
قاعدتاً مدعی این نیست که همه چیز رو باید با عقل تنظیم کرد. اما اینی که من دارم عرض می‌کنم، صرفاً در نسبت میل و عقله. گویا که در این دوگانه محدود، غلبه با عقله.
تا اینجا داشته باشید صحبت رو که بریم به سراغ آرتور خان شوپنهاور.
و اما سرانجام می‌رسیم به خود آرتور خان شوپنهاور که در عمل میزبان ما هست در پادکست «مِی» و لااقل آنچه که در این سال‌ها داریم بررسی می‌کنیم، همه در حاشیه کتاب در باب حکمت زندگی اوست.
معرف حضور هستید که او در بازه ۱۷۸۸ تا ۱۸۶۰ میلادی زندگی می‌کنه؛ یعنی با فاصله کمی بعد از کانت. وصفی که شما در مورد شوپنهاور زیاد شنیدید (و البته من فقط نقل می‌کنم، تأییدش نمی‌کنم)، قلمداد شدن او به عنوان «فیلسوف بدبین»ه.
سؤال اینجاست که چرا شوپنهاور رو بدبین خطاب می‌کنند؟ به اندازه‌ای که به این جرعه مربوط میشه، دو تا موضوع رو می‌خوام خدمت شما اشاره بکنم:
یکی از دلایل اینکه آرتور شوپنهاور بدبین قلمداد میشه اینه که سعی در توجیه ناملایمات زندگی نداشته؛ گماشته الهیات نیست، رسالت خودش رو این‌طور نمی‌دونه که «من بالاخره باید یک جوری اوضاع جهان رو توجیه بکنم.» چون نخواسته این کار رو بکنه، خیلی بی‌پرده حرف زده. این بی‌پردگی او رو به این نتیجه رسونده که خب، این جهان خیلی هم قشنگ نیست و به ما هم خیلی خوش نمی‌گذره.
اگر هم دستی سرشته باشه این جهان رو، دست خیرخواهی برای ما نبوده.
این موضع، موضع متداولی نیست از جانب متفکرین و طبعاً اگر که بقیه متفکرین خودشون رو واقع‌بین بدانند، شوپنهاور میشه بدبین؛ اما اگر آن‌ها خودشون رو خوش‌بین توصیف کنند، اونوقت تاج واقع‌بینی رو باید بر سر شوپنهاور گذاشت.
این یک ملاحظه. ملاحظه دیگری که در مورد این وصف «فیلسوف بدبین» خوبه بهش توجه بکنیم، اینه که صرف‌نظر از همه تحلیل‌هایی که بعداً ارائه خواهیم داد، یک چیزی رو انگار می‌تونیم مفروض بگیریم، و آن هم این مسئله‌ست که گویی شوپنهاور به جهت مغایرت جهان با میل خودش، داره اون رو قضاوت می‌کنه. این مستقل از چیزیه که بعد از این به زبان میاره؛ چه بسا آنچه که به زبان میاره، تأیید بکنه این گزاره رو یا رد بکنه.
این رو بهش می‌رسیم. اما وقتی که شما داری به یک جهانی میگی: «این جهان، جهان آزاردهنده و رنج‌آلودیست»، رنج رو در ازای نقض میل داریم تجربه می‌کنیم. پس شوپنهاور، لااقل در دیدگاه خودش، میل رو اسباب سنجش و موضع‌گیری نسبت به جهان قرار داده.
دو تا رو در حاشیه قضاوتی که معمولاً راجع بهش هست به عنوان «فیلسوف بدبین» عرض کردم.
اما اشاره‌ای که توی چند دقیقه قبل داشتم این بود که شوپنهاور، فیلسوف پساکانتیه.
پساکانتی بودن یعنی اینکه از او اثر پذیرفته؛ کما اینکه شما توی ابتدای کتاب در باب حکمت زندگی ـ البته قبل از ابتدای کتاب، توی مقدمه‌ش ـ این رو می‌خونید: خودش میگه «اگر کانت رو نخوندین، منو نخونین؛ من ادامه اونم. اگر مقدماتشو ندیدید، دیگه منو نمی‌فهمید.»
اما نمیشه او رو دقیقاً منطبق با کانت دونست. تمایزشو توی این جرعه به کار ما میاد.
اونچه که در فلسفه کانت به عنوان «نومن» شناخته میشه، در فلسفه شوپنهاور اراده است. و آنچه که در فلسفه کانت «فنومن» شناخته میشه، در فلسفه شوپنهاور تصوره.
اما این جابه‌جایی فقط ری‌برندینگ نیست که کلماتی رفته باشه و کلمات دیگه جایگزین شده باشه؛ فرق‌های مهمی بین نومن کانتی و اراده شوپنهاوری هست.
از جمله اینکه کانت، نومن رو غیرقابل دسترسی و ادراک آدمی می‌دونه؛ اما شوپنهاور راهی به اراده رو گشوده می‌دونه و میگه ما بهش دسترسی داریم.
توصیف این راه، خیلی مفصل‌تر از یک جرعه‌ست، اما الان انقدر برداشت کنیم: میل برآمده از اراده است و ما، به واسطه بدن‌مون، متصلیم به این جهان همچون اراده.
پس اونجایی که میل چیزی داریم، در واقع اراده ما رو به سوی آن چیز سوق داده.
موضع شوپنهاور اینه: میگه «اراده، ذات درونی همه چیزهاست»؛ از جمله نیازها و کمبودهای ما هم، طلبِ اراده‌ست. اراده‌ست که ما رو به چیزی نیازمند کرده و تحریکمون می‌کنه برای اینکه به اون نیاز پاسخ بدیم.
تحریک شدن ما به سمت مطلوب، میشه میل. پس ما یه سمتی رنج داریم، میل ما رو حرکت میده برای اینکه پاسخ شایسته‌ای به اون رنج بدیم و بتونیم کمبودی رو جبران کنیم، و این باعث میشه که قضاوت شوپنهاور در مورد عقل، بسیار متفاوت بشه با کانت.
از نگاه شوپنهاور دیگه اینطور نیست که ما بتونیم عقل رو حاکم بر میل بکنیم. انگار که یه مقداری اینجا نظرش به نظر هیوم نزدیک‌تره.
طبیعت انسان رو به اون روایتی که هیوم میگه نزدیک‌تر می‌دونه تا به اون ماشینی که دکارت توصیف کرده یا به اون دستگاه عاقله‌ای که کانت داره توصیف می‌کنه.
خب حالا سؤال اینه…
متفکری با چنین مبانی، چرا باید از «آرزوی عاقلانه» یا «میل معقول» صحبت بکنه؟ علی‌الاصول او هم باید قاطعانه بگه که ما دنباله‌رو میل باشیم و عقل باید در نقش یک کارگزار به خدمت میل دربیاد.
اما شوپنهاور این رو نمیگه؛ اینجا از هیوم جدا میشه. چرا؟ به خاطر اینکه شوپنهاور به اون اراده‌ای که داره ما رو سوق میده به سمت خواستن چیزها، اعتماد نمی‌کنه.
میگه: اگر شما قرار باشه حرف اون اراده رو گوش بدید، همیشه مثل پاندول بین دو نقطه «رنج» و «ملال» در حال آمدوشد هستید.
اون نیرویی هم که داره شما رو تکون میده، میله. اگر می‌خواین از این سرگیجه نجات پیدا بکنید و دائماً به دنبال «مقصود نیافتنی» نباشید…
این «مقصود نیافتنی» یعنی چی؟ یعنی جهان بی‌رنج.
میگه: اگه می‌خواین به این نقطه برسید، از عقل باید کمک بگیرید. علاقه معقول وقتیه که شما به نیازهای ضروری بسنده بکنید. علاقه غیرمعقول وقتیه که شما میل رو چنان افسارگسیخته به دنبال خواستن‌ها رها کنین که از شما برده بسازه.
برده کی؟ برده اراده.
اینجا وقتی داره از «اراده» صحبت می‌کنه، منظورش اراده شما نیست.
یعنی اصلاً شوپنهاور به «اراده من»، «اراده تو»، «اراده او» باور نداره که بخواد اراده رو تقسیم بکنه.
اراده از نگاه او واحده.
حالا اون حل معما میشه که چرا شوپنهاور بعد از نقل‌قول‌هایی از اپیکور، داره ما رو به «آرزوی عاقلانه» توصیه می‌کنه.
در واقع ماجرا برمی‌گرده به همون تقسیم‌بندی سه‌گانه اپیکوری؛ و آرزوی عاقلانه، از نگاه شوپنهاور، بسنده کردن به نیازهای طبیعی ضروریه.
هرچه از این نیازهای طبیعی ضروری ما دور بشیم و حرکت کنیم به سمت نیازهای غیرطبیعی، غیرضروری، عیار عقلانیت میاد پایین.
الان دیگه من چون تقسیم‌بندی سه‌گانه میل از نگاه اپیکور رو مفصل توضیح دادم، فرض اینه که شما اون رو شنیدید و حضور ذهن دارید.
اگر نه، لطفاً دو اپیزود برگردید عقب و سه‌گانه نیاز رو بشنوید.
خب حالا جمع‌بندی بکنم دیدگاه شوپنهاور رو: شوپنهاور میل رو حاکم می‌دونه، اما نه حاکم خیرخواه.
میگه: اگر می‌خوای از این حاکمِ شر، رنجی به تو نرسه، از وزیر عاقلش کمک بخواه، به او بسپر که جهان‌گشایی میل رو محدود کن.
و الا، اگر کار به دست میل باشه، جز خواستنِ مدام، مشغولیتی نداره و تو را همه جا به دنبال خودش می‌کشونه همچون اسیر.
اما اگر اون وزیر عاقل به میون بیاد، می‌تونی به حدی از این بیچارگی اکتفا بکنی.
خب، مرور دیدگاه شوپنهاور رو هم به همین میزان بسنده می‌کنم و بریم به سراغ بخش پایانی این اپیزود.
یادتون میاد چند اپیزود قبل، راجع به «فیلسوف باقی» و «فیلسوف یاقی» خدمتتون گفتم و این‌ها رو تفکیک کردم و عرضم این بود که اگه قرار باشه برای تیم فیلسوف‌های باقی، کاپیتان و پیش‌کسوت انتخاب بکنیم، حتماً باید این بازوبند رو به دست اپیکور ببندیم.
حالا در مقابل، می‌خوام خدمتتون عرض بکنم که به نظر میاد اگر قرار باشه در تیم فیلسوفان یاقی، کاپیتان انتخاب بکنیم، می‌رسه به همین چهره‌ای که الان می‌خوام راجع بهش صحبت کنم:
طغیانگر، خوش‌قلم، انفجاری، نقاد؛ اصلاً در بعضی جاها میشه گفت دیگه لجوج و نترس در نقد اندیشه‌های گذشتگان.
این کسی نیست جز نیچه.
نیچه با کتاب جهان همچون اراده و تصور شوپنهاور، به فلسفه علاقه‌مند میشه و بسیار از او متأثره؛ او رو مربی خودش قلمداد می‌کنه.
اما همچنان که نسبت به دیگران طغیان می‌کنه، بر شوپنهاور هم می‌شوره و از او عبور می‌کنه.
اما این عبور، عبور محترمانه‌ایه.
نگاهش در مورد میل چطوریه؟ از جمله تمایزهایی که با شوپنهاور دارد، در همین خوش‌بینی و بدبینیه.
شوپنهاور با یک سوء‌ظنی داره جهان رو نگاه می‌کنه و جهان رو مطابق با میل نمی‌دونه.
در مقابلش، نیچه دانش یا خرد شاد رو مطرح می‌کنه؛ کتابی که تحت عنوان «حکمت شادان» توی زبان فارسی ترجمه شده، و اون میگه: گرفتاری از عالم و از جهان نیست، بلکه انگاره‌های ذهنیِ ما، دست‌وبال ما رو بسته و نمی‌ذاره ما اون‌گونه که باید زیست بکنیم.
اما «آن‌گونه که باید» رو از کجا بفهمیم؟ جواب اینه: از میل.
اگر که سرآغاز این سه‌گانه میل معقول با ارسطو آغاز بشه، نقطه عظیمت‌مون به مرحله پایانی، همین نیچه‌ست.
نیچه با فضای ذهنی سقراط و افلاطون و ارسطو همدل نیست.
نظرش بر اینه که این متفکرین، با منطق‌پرستی، زندگی رو عقیم کردن و عقل‌گرایی تبدیل شده به یک نقاب، به یک پابند برای انکار میل.
و به همین جهت، موضعی متفاوت با موضع شوپنهاور داره.
من جرعه بعد، ارجاع‌های مجددی به نگاه نیچه آغاز خواهم کرد و بحث در مورد نیچه رو اینجا نمی‌بندیم، فقط بازش می‌کنیم.
اما برای اینکه این جرعه به یه پایان‌بندی ختم بشه و شما قابلیت نتیجه‌گیری داشته باشید، این سه تا گزاره رو عرض می‌کنم و جرعه رو به پایان می‌برم:
صحبت کانت در نسبت عقل و میل یا آرزوی عاقلانه این بود:
میگه آرزو باید با راهبری و چراغ‌داری عقل، برسه به خواسته‌ای که بتونه عمومیت پیدا بکنه. این نگاه کانت بود.
شوپنهاور، عقل رو حاکم نمی‌دونست بر آرزو و میل، ولی می‌گفت: اگر که عقل در کار نباشه و این مقال به پای میل بیفته، ما اسیر میل میشیم؛ پس وظیفه عقل، محدود کردن میل به ضروریاته.
اما نیچه میگه: شرط عقل اینه که آرزو محدود نشه؛ به عکس، میل نیروی زندگیه و ما به جای اینکه او رو سرکوب بکنیم، باید عقل رو به خدمتش واداریم تا قوه آفرینندگی و خلاقیت پیدا بکنه.
این جرعه رو اینجا به پایان می‌برم.
وعده من و شما در جرعه ۵۶، ادامه دیدگاه نیچه و بعد هم ورود به نگاه متفکرین بعد از نیچه، در نسبت بین عقل و میل.
خدا نگهدار شما.

در این جرعه، از جمله کوتاه شوپنهاور آغاز می‌کنیم؛ که جرقه‌ای‌ست تا ما را به دل پرسشی کهن ببرد: آیا میل می‌تواند معقول باشد؟ ردّ این پرسش را با ارسطو می‌گیریم؛ در سرزمین سه‌گانهٔ میل او. به اسپینوزا می‌رویم؛ جایی که «کناتوس» می‌تپد. و سرانجام، در کنار هیوم می‌ایستیم؛ فیلسوفی که بی‌پروا می‌گوید عقل جز خدمت‌گزار میل نیست و فرمان را از او می‌گیرد. این جرعه تنها مقدمه‌ای‌ست بر بحث «میل معقول» که ادامه خواهد داشت.

متن کامل جرعه پنجاه و چهارم: میل معقول (قسمت یک)

یه جمله بسیار ساده و کوتاه رو از آرتور شوپنهاور براتون نقل‌قول می‌کنم، لطفاً بشنوید. شوپنهاور میگه که «تعیین مرز آرزوهای عاقلانه، اگر برای ما ناممکن نباشد، آسان نیست.» کجا این جمله رو داره میگه؟ در ابتدای پاراگراف دوم از فصل سوم کتاب در باب حکمت زندگی. روخوانی این جمله چند ثانیه بیشتر زمان نمی‌بره؛ چند تا کلمه کوتاه و ساده پشت سر هم چیده شده. اما از شما چه پنهان که همین جمله ساده برای من سرآغاز مسئله بلند و بالایی بود. ترکیبی در این جمله بود که نمی‌تونستم نسبت‌های اون رو با هم در ذهنم کوک کنم. اون ترکیب چی بود؟ «آرزوهای عاقلانه». پرسش اینه: آیا آرزو باید عاقلانه باشه؟ عقل و آرزو چه نسبتی با هم دارن؟ اگر آرزو رو کمی تغییر بدم و حرکتش بدم و برسم به «میل»، آنچه که من میل می‌کنم، اون وقت «میل معقول» یعنی چی؟ شما این‌جوری در نظر بگیرید که گویی در سرزمین وجود من دو تا حاکم هست: یکی عقله، یکی میله. اینا کدومشون باید وزیر دیگری باشه؟ آیا با هم اصلاً می‌تونن صلح بکنن یا نه؟ تونستم دغدغه رو برسونم خدمت شما؟

این پرسش رو می‌خوام در چند جرعه متوالی پی بگیرم و سؤالم رو از متفکرین قبل از شوپنهاور، هم‌دوره شوپنهاور و بعد از شوپنهاور بپرسم. اگر این سرفصل برای شما هم حائز اهمیت هست، در این جرعه و دو جرعه بعدش همراه من باشید و بشنوید.

مِی می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید. هم‌پیاله من! سلام بر شما. جرعه پنجاه و چهارم از پادکست «مِی» رو می‌شنوید.

ما وارد شدیم به فصل سوم از کتاب در باب حکمت زندگی به قلم آرتور شوپنهاور. تو جرعه‌های قبل، نقل‌قولی از اپیکور داشتم و سه‌گانه نیاز رو از زبان او گفتم، نسبت فکری اپیکور و شوپنهاور رو با هم خیلی مختصر مرور کردیم و خلاصه از پاراگراف اول فصل سوم کتاب در باب حکمت زندگی عبور کردیم. به محض ورود به پاراگراف دوم با این جمله آتشین روبه‌رو شدیم که در پیش‌درآمد جرعه خدمت شما روخوانی کردم. مسئله‌مون نسبت بین میل و عقل هست. من قصد دارم در جرعه حاضر، اندیشمندانی پیش از شوپنهاور رو بررسی بکنم. اما قبل از اینکه نام ببرم و منابع رو معرفی بکنم، یه تذکر مهم رو خدمت شما باید بگم: موضوع عقل و میل و این دوگانه به قدری حائز اهمیته و قرن‌ها مطالعه و تفکر توسط صاحبان اندیشه روش صورت گرفته که اصلاً قابل خلاصه‌سازی در چند اپیزود نیست. می‌تونه موضوع کورس‌های بسیار عمیق باشه، موضوع چندین مقاله باشه، موضوع کتاب باشه، و من اصلاً چنین ادعایی ندارم که ظرف این گفت‌وگو یا مختصر می‌تونم تعیین تکلیفی بکنم و چنین جایگاهی هم برای خودم قائل نیستم. اما سعیم بر اینه که در دقیقه‌های پیش‌رو یک سیر مطالعاتی برای خودم و شما استخراج کنم.

چنان‌که اگر کسی خواست تعمق بیشتری در نسبت میل و عقل داشته باشه، تا حدی راهش روشن شده باشه. خب، با این دغدغه، در جرعه حاضر که جرعه ۵۴ام هست، از بین مجموعه متفکرین پیش از شوپنهاور ۳ نفر رو انتخاب کردم که بهشون اشاره داشته باشم: اولی ارسطو هست، بعد اسپینوزا و بعد از او هم هیوم. خوشبختانه آثار اصلی این سه متفکر و منابعی که من می‌خوام بهش استناد کنم، هر سه به زبان فارسی ترجمه شده و در دسترس شما هست. من ابتدا منابع رو خدمت شما معرفی می‌کنم و بعد وارد میشم در متن اپیزود. دیدگاه ارسطو رو از کتاب اخلاق نیکوماخوس نقل‌قول می‌کنم. ارجاع دقیق‌شو موکول می‌کنم به زمانی که وارد شدم در گفت‌وگو. ولی در کلیاتش این رو لازمه عرض بکنم خدمت شما: شما وقتی که مراجعه بفرمایید و بخواید مجموعه آثار ارسطو رو خریداری بکنید، معمولاً در سه مجلد خدمت شما این محتوا ارائه میشه: یک جلدش در مورد طبیعت هست یا فیزیک، یک جلدش در مورد مابعدالطبیعه هست یا متافیزیک، و دیگریش در مورد اخلاق هست که با عنوان اخلاق نیکوماخوس به دست شما می‌رسه.

ویژگی این مجموعه آثار در اینه که سخن‌های ارسطو توسط خودش کتابت نشده تا به شکل یک مجلد مستقل دربیاد، بلکه بعد از او کسانی اندیشه‌های ارسطو رو تصنیف کردند. حتی نام‌گذاری و تقسیم‌بندی به «فیزیک» و «متافیزیک» از ارسطو نیست و نام‌گذاری مصنِّفَه است.

از جمله بخش «اخلاق» که موضوع صحبت امروز ما هست یا کمی بهش اشاره خواهیم داشت، توسط فردی به نام نیکوماخوس تصنیف شده و لااقل منتسب به او هست. حالا اینکه نیکوماخوس چه نسبتی داره با ارسطو، این دیگه تو مقدمه کتاب می‌تونید مطالعه بکنید. بنابراین هرگاه شنیدید «اخلاق نیکوماخوس» یعنی همین اخلاق ارسطو.
و بالعکس، در مورد اخلاق اسپینوزا هم کتابی به نسبت مختصر اما بسیار دقیق و قابل فکریه. این کتاب هم به فارسی ترجمه شده. من توصیه و تأکیدی ندارم که هر کتاب رو از کدوم مترجم بگیرید و از کدوم انتشارات تهیه کنید؛ اینا دیگه زحمت پویش و تحقیقش با خودتون. اما من مجلداتی که استفاده می‌کنم رو در بخش منابع وب‌سایت mey.ir میارم. هر منبعی که در پادکست «مِی» مورد بهره‌برداری قرار دادم، اون‌جا معرفی کردم.
از جمله منابع رو هم اون‌جا اضافه می‌کنم: کتاب اخلاق اسپینوزا که به واقع گویی که کتاب هستی‌شناسی اسپینوزاست، یعنی این کتاب به قدری چیدمان منضبط، دقیق و مباحث اصولی و فراگیر داره که با فهم عرفی ما از اخلاق سازگار نیست. این‌جوری نیست که شما یک پندنامه بخونید یا مثلاً فرض بفرمایید یک مناجات‌نامه‌ای مثل مناجات‌نامه خواجه عبدالله بخونید.

این‌طور نیست؛ شما با یک متن بسیار دقیق فلسفی روبه‌رو هستید که نحوه تعریف مقدمات، فرض‌ها، قضایا و برهان‌ها کم از مسئله‌پردازی‌های دقیق ریاضی نداره. این کتاب هم به فارسی ترجمه شده و من بهش استناد می‌کنم.
اما منبعی دیگر، رساله در طبیعت آدمی است. این رساله رو هیوم نوشته، در دو جلد، و به زبان فارسی هم ترجمه شده. این هم بسیار منبع حائز اهمیت و مهمیه. من به قدر نیاز و مجال این جرعه، سری به او خواهم زد و نقل‌قولی خدمت شما تقدیم می‌کنم.
این بخش، معرفی و مقدمات بود.
اما وارد شیم در متن جرعه: ما باید پرهیز داشته باشیم از اینکه دانش رو به «ظلفیرگیره» بزنیم، بگیم فیزیک یعنی فلانی، شیمی یعنی فلانی، فلسفه یعنی فلانی.
اما بعضی از شخصیت‌ها به قدری اثرگذار و مهم هستن که میشه در موردشون چنین گفت که اگر این‌ها نبودند، وضعیت کنونی دانشی که الان ما می‌بینیم، نبود.

از جمله این شخصیت‌ها از طایفه ارسطوست؛ نه فقط نسبت به یک گرایش، بلکه کلیت علوم انسانی رو گویی بنا گذاشته. این ساختار و تشکیلاتی که بنا شده، گویی روی دوش اندیشه‌های ارسطو ایستاده. ارسطو متأثره از استادی مثل افلاطون، افلاطون متأثره از اندیشمندی مثل سقراط. اما اینجا مسئله‌مون انضباط‌بخشی و ایجاد یک ساختار اندیشه است.
از جمله مباحثی که ارسطو در اون دقت‌نظر داشته، همین مسئله «میل» هست. ما در اندیشه او یه واژه‌ای رو سراغ داریم به معنای اشتیاق، کشش، جوشش، انگیخته‌شدن، و این قوه یا توان محدود به انسان هم نیست. گویی در هر موجود زنده‌ای ما می‌تونیم طیف‌هایی از این تمایل رو رصد بکنیم و پیدا کنیم.
مشخصاً در مورد انسان، ارسطو میاد میگه که این خواهش یا این میل ۳ دسته قابل تقسیمه:
برخی از این انگیخته‌شدن‌ها به سبب «شهوت»ه.
شهوت، گرچه که به گوش ما بیشتر معطوف به میل جنسیه و چه‌بسا شاخص‌ترین نمودش همینه، اما شما در معنای وسیع‌تر برداشت بکنید: خواستنی‌هایی که ما برای گسترده‌تر کردن دامنه بقای خودمون به اون نیاز داریم. وقتی از «اشتها» صحبت می‌کنیم برای خوردن غذا، در همین قلمرو شهوتیم.

چه چیزی رو گسترده‌تر می‌کنه؟ قراره که من رو از کودکی به نوجوانی سیر بده، از نوجوانی به جوانی سیر بده. پس این قوه یا این توان، یک دسته از مجموعه امیال رو به خودش اختصاص میده.
دسته دوم، میلی است که مرا به دفاع از خودم یا به یورش و مقاومت نسبت به تهدیدها جلب می‌کنه. این چیزی است که ما تحت عنوان «غضب» می‌شناسیمش.
غضب، آن چیزی که ما به واسطه شهوت کسب کردیم رو می‌خواد حفظ بکنه. اون جایی که برداشت می‌کنه که یورشی به این من قراره صورت بگیره، ما رو برمی‌آشوبه برای مقابله کردن.
اما به جز این دوگانه «شهوت و غضب»، یک ضلع سومی هم هست و اون هم میل به خوبی‌هاست. شما موقعی که فردی رو می‌بینید که کشش به زیبایی داره، کشش به ادبیات داره، کشش به هنر داره، این‌ها بر مبنای شهوت و غضب نیست. کسی که ذوق داره برای کار خیر انجام دادن، از نیکی و از خوبی حظ می‌بره.

کسی که کشش داره برای دانش‌اندوزی، خب این‌ها نه از شهوته، نه از غضبه. اینا خیلی‌هاش اساساً فراتر از بدن و ماده انگار داره برای ما درک میشه.
و این میشه دسته سوم میل که به عنوان «میل عقلایی» گفته میشه یا «اراده به خیر».
اگر شما این دسته‌بندی رو در آثار بسیاری از اندیشمندان سرزمین خودمون هم می‌بینید، در توصیه‌های اخلاقی می‌بینید، حتی در سخنرانی‌های عالمان دینی در فرق مختلف و ادیان مختلف، به این جهته که آنچه که به عنوان «اخلاق» امروز در دسترس ما هست، صرف‌نظر از اینکه از کدام تریبون و از کدام لحن و زبان شنیده میشه، عمدتاً از حیث نظری متکیه به همین اخلاق نیکوماخوس و این سه دسته‌ای که اینجا داریم می‌شنویم.
خب، حالا در اینجا کارکرد عقل چیه؟ می‌خوایم وارد بشیم در موضوع بحثمون، یعنی بگیم که نسبت عقل و میل از نگاه ارسطو چیه؟ کتاب اخلاق نیکوماخوس خودش متشکل از ۱۰ کتابچه‌ست، یعنی کتابچه‌های کوتاه‌کوتاهی که هر کدوم از اون‌ها باز به بخش‌هایی تقسیم میشه و پشت سر هم گردآوری شده.
کتاب سوم یا کتابچه سوم، موضوعش «خویشتنداری»ه. حالا البته که عنوان دقیق: «شجاعت و خویشتنداری»ه.

در اینجا یک دیدگاهی مطرح میشه که البته در کل کتاب اخلاق نیکوماخوس جریان داره و اون هم مداخله عقل در مدیریت میله.
برخی این‌طور تفسیر کردند؛ گفتند ارسطو نخستین کسیه که بین عقل و میل اومده آشتی برقرار کرده. اون‌ها رو خل هم نمی‌دونه بلکه تنظیم‌گر هم دونسته.
به چه صورتی؟ بحثش اینه که میگه فردی که می‌خواد اخلاقی زیست بکنه، باید «میل‌گزینی» بکنه.
ببینید ما میل‌های متعددی داریم، این میل‌ها موضوعات متنوعی دارن. حالا در بین این میل‌ها باید گزینشی اتفاق بیفته که چه میلی را به چه صورتی ابراز و تأمین کنیم.
جمله‌ای که او میاره اینه: میگه انتخاب سنجیده وقتیه که ما بتونیم میل و عقل رو در نسبت درستی با هم ترکیب بکنیم.
میل ما رو به حرکت می‌انگیزاند؛ اگر میل نباشه، اساساً ما به راه نمی‌افتیم. شما تصور بکنید اون احتراق اولیه، اون آتش اولیه که ما رو روشن می‌کنه به سمتی حرکت کنیم، این کار میله.
ولی این مسیر به صرف مایل بودن به درستی طی نمیشه. ببینید کلمه‌ای که اضافه کردم چی شد: محض پیمودن، محض پاسخ دادن به میل نیست که برای انسانی زیستن کفایت می‌کنه.
او اضافه می‌کنه که باید این میل به درستی حرکت کنه.

خب، چراغ این درستی و فرمان این درستی رو به دست عقل میده و میگه کنش اخلاقی وقتیه که عقل و میل بتونن در نسبت درستی با همدیگه قرار بگیرن.
به همین سببه که ارسطو معادله اخلاقی رو به نفع «میانه» حل می‌کنه. یعنی فعل اخلاقی از نظر ارسطو عمدتاً در میانه است. وقتی می‌خواد راجع به شجاعت صحبت کنه، مثلاً تو همین کتاب، تو همین کتابچه بهش اشاره می‌کنه، حد فاصل بین افراط و تفریط یک چیز رو دنبال می‌کنه.
حالا، در مورد شجاعت این حد وسط بین «تَهَوّر» (با ه دو چشم) به معنای نترسی غیرعقلایی و «ترس» معنا میشه. میگه شجاع کسیه که نه سر بی‌عقله، نه ترس داره. نه بسیار ترسو و سست‌عنصره؛ این وسطش میشه شجاعت.
یا وقتی که می‌خواد راجع به پاکدامنی صحبت بکنه، حد واسطه بین لذت‌طلبی افراطی و بی‌میلی تفریطی رو می‌گیره و میگه این حد وسطش میشه عفیف‌زیستن، پاک‌دامن‌زیستن.
خب، رسوندن به این حد وسط اون چیزیه که تنظیم‌گریشو به عقل می‌سپره. نگاه ارسطو رو اینجا داشته باشید؛ حالا من می‌خوام اشاره‌ای داشته باشم به فهم و نظر اسپینوزا. اسپینوزا هم از متفکرین بسیار دوست‌داشتنی و خواندنیه.

حالا من و شما در پادکست «مِی» از دریچه شوپنهاور داریم این سیر رو تماشا می‌کنیم و شما بارها شنیدید که شوپنهاور نسبت به متفکرین، خیلی نامهربانانه قضاوت می‌کنه و چه بسا بهتره بگم شماتت می‌کنه اون‌ها رو.
اما اسپینوزا براش محترمه؛ نه به این معنی که سراپا اندیشه او رو بپذیره، ولی اسپینوزا اساساً در بین متفکرین و فیلسوفان شخصیت محترمیه.
باروخ اسپینوزا تو حد فاصل ۱۶۳۲ تا ۱۶۷۷ میلادی زندگی کرده. می‌بینید این بازه نشون میده که او هم مثل بسیاری از متفکرین دیگه، عمر طولانی نداشته.
قصه زندگیش، به این جهت که یهودی‌تبار بوده و به واسطه اندیشه‌اش طرد میشه از جامعه یهودی، دستمایه قصه‌پردازی‌های زیادی شده؛ از جمله کتاب مسئله اسپینوزا که یالوم اونو تحریر کرده.
ویژگی که اسپینوزا داره، علاوه بر اینکه خودش اخلاقی زیسته و شخصیت محترمیست، در جامعه متفکرین از این حیث هم حائز اهمیته که گویی «هندسه فکر» رو نوشته، «هندسه عقلانیت» رو نوشته. شما فقط چند صفحه از کتاب اخلاق اسپینوزا رو ورق بزنید توی کتابفروشی و شیوه نوشتنشو نگاه بکنید، دستتون میاد که انضباط ذهنی دقیقی در این فرد هست.
اما بیام به سراغ موضوع جرعه‌مون.

ببینید، اسپینوزا اصطلاحی رو مطرح می‌کنه در کتاب اخلاق به نام «کُناتوس» که به میل داره اشاره می‌کنه. از رو می‌خونم براتون جلوتر، قضیه‌ای که می‌خوام بهش استناد بکنم.
منتهای سخنش اینه: میگه که همه چیزها دارن تلاش می‌کنن برای پایدار موندن در هستی؛ می‌خوان که بمانند.
این قوه‌ای که داره اون‌ها رو به سمت هستی پیش می‌بره و اون‌ها رو به کوشش برای حفظ وجود وا می‌داره، همون کُناتوسه. چیزی که نزدیک به مقوله میل که ما داریم راجع بهش صحبت می‌کنیم.
حالا این میل در انسان میاد به دو دسته تقسیم میشه: برخیش جنبه انفعالی داره، یعنی ما چون هستیم، به صرف بودنمون واکنش‌هایی رو نسبت به محیط اطراف نشون میدیم. حالا براش اسم‌گذاری می‌کنیم؛ میگیم حسده، میگیم خشمه، میگیم غمه، میگیم شهوت، میگیم حرص.

هر چیزی که اسم می‌ذاریم، اینا عمدتاً انفعاله؛ انفعال نسبت به یک محرک بیرونیه. اگر محرک بیرونی نباشه، حسد معنی نداره، خشم معنی نداره، اگر چیزی نباشه که ما از او خشمگین بشیم.
این‌ها رو تحت عنوان «پَشِن» (passion) داره تحلیل می‌کنه و از جنس انفعال می‌دونه.
اما بخش دیگری از کنش‌های ما هست که این انفعالی نیست؛ ما در خلوت خودمون، بدون مواجهه با دیگری هم گویی از این حیث شعله‌وریم. این تنورش در خودمونه.
همون‌طور که عرض کردم، این‌ها رو کنش می‌دونه، اینا «اکشن»ه (Action).
اکشن مثل چیه؟ مثل میل به شناخت. ما میل داریم که بشناسیم. میل به آگاهیه. این جستجوگری‌ها و این کنشگری‌های درونی رو هم پس میاره در قالب اکشن تعریف می‌کنه.
اینا میشه گونه‌های مختلف میل از نگاه اسپینوزا. شما کتاب اخلاق اسپینوزا رو که ملاحظه بفرمایید، مبحث سومش در مورد منشأ و طبیعت عواطفه. هر بخشی در چند قضیه داره توضیح داده میشه و بعدش برهان اون قضیه ارائه میشه.
از جمله قضیه ششمش که موضوع صحبت الان ما هست رو براتون از رو می‌خونم.
متن اینه: «هر شیء، از این حیث که در خود هست، می‌کوشد تا در هستی‌اش پایدار بماند.»
این همون بندیه که من چند دقیقه قبل بهش استناد کردم.

در ادامه همین متن، می‌رسیم به قضیه نهم. اینجا داره در مورد نفس میگه. جمله اینه: «نفس هم از این حیث که تصورات واضح و متمایز دارد و هم از این حیث که دارای تصورات مبهم است، می‌کوشد تا در هستی خود برای زمان نامحدودی پایدار بماند و از این کوشش خود آگاه است.»
ببینید، دسته‌بندی تصورات و آگاهی، چیزیه که ما به عقل نسبت میدیم. بنابراین در اندیشه اسپینوزا، عقل نابودگر میل نیست، چون میل برآمده از جوهر انسانیه. اما کارکردی که عقل داره اینه که میل رو از سطح انفعالی یا پَشِن به سمت کنش یا اکشن حرکت بده.
هرچه ما سهممون از عقل کمتر باشه، رفتارمون بیشتر متکی به پَشِنِه، هرچی که عقل توانا میشه، بیشتر به سمت اکشن حرکت می‌کنه.
من این بحثو به جهت اختصارش اینجا می‌بندم، چون الان قراره که فقط به سرفصل‌ها اشاره بکنم. ولی ما در «فلسفه تصمیم» یا در «مدیریت تصمیم» روی همین تیکه خیلی کار می‌تونیم بکنیم؛ یعنی ماجرا اینه که چه چیزی «تصمیم» است.

آیا تصمیم رو باید در پَشِن جستجو کنیم یا در اکشن؟ آناتومی تصمیم چیه و چه جوری می‌تونیم اونو پایدار نگه داریم؟
این هم بخش مربوط به اسپینوزا و من مختصراً توی ادامه این صحبت، اشاره‌ای هم می‌کنم به هیوم و این جرعه رو به پایان می‌برم.
اندیشمند و متفکر سومی که می‌خوام بهتون معرفی بکنم و به گفتارش استناد بکنم، دیوید هیوم هست. هیوم بسیار متفکر مهمیه، ولی ما کمتر ازش می‌شنویم.
جایی من توی پادکست «انسانک» اشاره کردم به دیوید هیوم؛ گفتم بعضی وقتا شاید ما یه حرفی بزنیم که به ظاهر این حرف نادرست بیاد، اما این نادرست ما می‌تونه مقدمه‌ای باشه برای درست بعدی. می‌تونیم غوره‌ای باشیم که انگورش رو نسل بعد از خودمون درو می‌کند.
از جمله، به عنوان مصداق، هیوم رو اسم بردم. نه اینکه بخوام داوری کنم که هیوم اشتباه اندیشیده یا درست، اما اگر هیوم نبود و سؤال‌ها و پرسش‌های سهمگینی رو مطرح نمی‌کرد، تردیدهایی رو در مسلمات زمان خودش وارد نمی‌کرد، ما کانت رو هم نمی‌داشتیم که بخواد قدم بعدی رو برداره و پاسخ بده به این تردیدها.
هیوم فیلسوف تجربه‌گرای اسکاتلندیه، تو قرن هجدهم داره زندگی می‌کنه.

وقتی میگیم قرن هجدهم، یعنی محدوده ۱۷۱۱ تا ۱۷۷۶ میلادی.
دو تا تفکر خیلی سیطره داره: یکی تفکر ارسطویی که همچنان هست، دیگری تفکر رواقی است. این بسته یونانی، به عنوان یکی از ستون‌ها، همچنان جریان داره. اما یک عقل‌گرایی مدرنی هم توسط دکارت و بعد از اون لایبنیتس وارد ماجرا شده.
شما این دو تا ستون رو در نظر بگیرید. او، با رساله‌ای که می‌نویسه، تقریباً هر دوی این ستون‌ها رو مورد حمله قرار میده و ازشون فاصله می‌گیره.
رساله‌ش اسمش هست درباره طبیعت انسان. عرض کردم که تو دو جلد به فارسی هم ترجمه شده؛ یعنی اصلاً دو جلده این کتاب، منتها سه کتابه، یعنی سه مبحثه که در دو جلد منتشر شده.
از جمله موضع‌گیری‌های مهم و اثرگذار هیوم اینه که اخلاق عقل‌محورانه ارسطو رو نمی‌پذیره.
شما در مورد عقل زیاد اغراق می‌کنید؛ کی میگه عقل سرچشمه ارزشه؟ کی میگه اصلاً عقل سرآغاز کنشگری انسانه؟
عقل نه ارزشه، نه محرکه، بلکه ابزاری در اختیار میله.
توی کتاب سومش که در مورد اخلاق هست، جمله‌ای رو مطرح می‌کنه: میگه «عقل هست و باید تنها برده هیجانات باشد».

من نمی‌تونم به شکل کوتیشن و نقل‌قولی زیاد از هیوم مطلبی رو بگم به خاطر اینکه باید با ترمینولوژی و ادبیاتش آشنا باشیم. او دو کلیدواژه مهم داره که ترجمه‌ش کردن به «ادراکات» و «انطباعات».
ما اگر این دو تا رو متوجه نشیم، بقیه ساختاری که او داره می‌چینه برامون مبهم هست.
شما فقط این نشانی رو داشته باشید که سابقه تفکر پیش از هیوم، بین عقل و میل کج‌دار و مریز طی می‌کنه؛ هر دوشون رو مشارکت میده و گویی که سعی داره یا عقل رو بر مسند بنشونه یا اقل بگه هر دو شانه‌به‌شانه هم پیش میرن.
هیوم بازی رو به هم می‌زنه؛ میگه نه، این‌طور نیست. عقل سرباز و پیشخدمتی در برابر میل است.
میل به ما میگه «غذا بخور»، حالا عقل مثل پیشکار و خدمت‌گزار میاد محاسبه می‌کنه که آنچه که میل طلب کرده رو از چه راهی می‌تونه تأمین بکنه.
او حتی در مورد اخلاق هم کار رو به میل می‌سپره؛ میگه عقل کارش اینه که بیاد روابط بین چیزها رو توضیح بده. تحکم به باید و نباید، دیگه کار عقل نیست.
اگر عقل به تنهایی می‌خواست کارکردی داشته باشه، اصلاً ابزاری برای ارزش‌گذاری نداشت. عقل ارزش‌ها رو از میل می‌پرسه و بعد شروع می‌کنه اون‌ها رو تنظیم می‌کنه.

اندیشه هیوم البته که بعد از او مورد انتقاد قرار می‌گیره، ولی همون‌طور که عرض کردم این تردیدها اگر نمی‌بود، تأملات بعدش هم موضوعیت پیدا نمی‌کرد.
من جرعه ۵۴ام رو اینجا جمع‌بندی می‌کنم. صحبت ما رسید به نسبت عقل و میل؛ ما داریم در مورد «میل معقول» صحبت می‌کنیم.
سرآغاز حرفمون از ارسطو بود؛ او میان میل و عقل داوری کرد، اما غلبه رو باز به عقل داد.
بعد رسیدیم به اندیشه اسپینوزا که میل رو ذات انسان دونست و عقل رو ارتقادهنده این ذات یاد کرد.
و در پایان هم اشاره‌ای کردم به اندیشه هیوم که عقل رو خدمت‌گزار میل قلمداد می‌کند.
در پایان باز هم یادآوری و تأکید می‌کنم که هر مختصری ناقصه، هر جمله قصاری قاصر است از گفتن تمام حقیقت، و این جرعه اصلاً کفایت نداره برای اینکه ما بگیم اندیشه سه متفکر بزرگ رو تونستیم خلاصه بکنیم.
اما امیدوارم که اشتیاقی برای مطالعه و تحقیق در شما انگیخته باشه.
تا جرعه بعد و ادامه سخن، خدا نگهدارتون.

در جرعه پنجاه و سوم به سراغ مفهوم «نیاز» می‌رویم؛ جایی که هم اپیکور و هم شوپنهاور از زاویه‌های متفاوت به آن پرداخته‌اند. از تقسیم‌بندی سه‌گانه نیازها در اندیشه اپیکور تا پیوند میان رنج و لذت در نگاه شوپنهاور، گام‌به‌گام همراه می‌شویم تا ببینیم چگونه این اندیشه‌ها می‌توانند به زندگی روزمره ما معنا بدهند. در نهایت، با پرسشی روبه‌رو می‌شویم که شاید برای همه ما آشنا باشد: آیا کاستن از نیازها می‌تواند کلید دستیابی به آرامش پایدار باشد؟

 

 

متن کامل جرعه پنجاه و سوم

تفاوتی نمی‌کند که شما تاجری باشید که به دنبال خلق ثروت و کسب پول و درآمدید یا راهب و درویشی در گوشه دیر و خانقاه. هر دو سوی ماجرا درگیر این کلمه هستند و همه ما گرفتار این یک کلمه‌ایم: نیاز.

آن‌که می‌خواهد خلق ثروت بکند، باید پاسخی برای نیازهای مردم داشته باشد؛ چون معدن پول، انسان است. انسان است که پول خرج می‌کند. از طبیعت که نمی‌شود پولی درو کرد. خب، انسان بابت چه هزینه می‌کند و پول می‌پردازد؟ بابت پاسخ یافتن نیازهایش.

آن‌که خلوت‌گزیده است هم باز از نیاز خلاص نیست. اصلاً کوچ کرده و زحمت می‌کشد که نیاز را مدیریت بکند. برای فروکاستن نیاز، تدبیر می‌کند و تمرین می‌کند.

پس موضوع جرعه پیشِ رو، برای همه ما ـ در هر دغدغه و ساحتی که باشیم ـ حائز اهمیت است و آن هم مسئله «نیاز» است. در دقایقی که خواهید شنید، من نیاز را از نگاه اپیکور موضوع می‌کنم و دعوت می‌کنم اگر علاقه‌مند هستید، همنوش من باشید در این جرعه.

مِی می‌شنوید: مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید.

پیاله‌های من! سلام بر شما. جرعه پنجاه و سوم از «مِی» را با هم مزه‌مزه می‌کنیم.

در صفحه ۶۳ کتاب در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور، نقل‌قولی آمده از اپیکور. اصلاً فصل سوم کتاب با این جمله آغاز می‌شود که: «اپیکور آموزگار بزرگ سعادت است.»

در دو جرعه قبل، من این جمله را با دو منظر متفاوت تقدیم کردم: اول، اینکه اپیکور کیست و چه جایگاهی دارد (البته به‌طور مختصر) و بعد هم نسبت فکری او با آرتور شوپنهاور. با مقدماتی که گفته شد، حالا می‌خواهیم برسیم به آن چیزی که انگیزه اصلی شوپنهاور بوده بابت نقل‌قول از اپیکور.

قبل از اینکه وارد موضوع صحبت بشوم، باید نکته‌ای را هم به خودم و هم به شما متذکر بشوم: ما اینجا داریم کتابی را می‌خوانیم که اساس فلسفه شوپنهاور نیست. یعنی فرض ما این نیست که با خواندن کتاب در باب حکمت زندگی که به واقع به قلم آرتور شوپنهاور است، مسلط خواهیم شد به فلسفه او.

علاوه بر این، آنچه که در مورد نیاز می‌شنوید، نظر آرتور شوپنهاور هم نیست. اینجا شوپنهاور یک نقل‌قول از اپیکور می‌آورد. من بعضاً می‌بینم که در نقل‌قول از در باب حکمت زندگی، این ارجاع‌ها مورد دقت قرار نمی‌گیرد.

یعنی الان ما می‌خواهیم وارد تقسیم‌بندی سه‌گانه اپیکور از نیاز بشویم. اگر شما بفرمایید که «شوپنهاور نیاز را به سه دسته تقسیم کرده است»، این ارجاع دقیقی نیست. شوپنهاور، تقسیم‌بندی سه‌گانه نیاز را از زبان اپیکور نقل‌قول می‌کند. این می‌شود ارجاع دقیق‌تر.

چرا مهم است که به این نکته دقت داشته باشیم؟ چون اگر از این مسئله غفلت بکنیم، در تحلیل فلسفه شوپنهاور دچار پارادوکس می‌شویم.

ببینید، اپیکور ـ آن‌طور که در جرعه قبل عرض کردم ـ در حیطه طبیعت تأمل و تحلیل می‌کند. اما شوپنهاور یک متافیزیسین است و برای ذات این عالم، حقیقتی متافیزیکی قائل است؛ متافیزیکی که آن را «اراده» خطاب می‌کند.

حرفش این است که ما «اراده‌ها» نداریم، یک اراده داریم. تمام چیزهایی که ما در این جهان همچون «تصور» ملاحظه می‌کنیم، ظهور اراده است. حالا این اراده چگونه جریان پیدا می‌کند؟ پاسخ شوپنهاور این است: با چرخه و زنجیره بی‌پایانی از نیازها. یا به زبان دیگر، اراده بودن و هستن، خودش را در قالب نیاز جریان می‌دهد.

پس انسان و دیگر موجودات که مظاهر این اراده هستند، دائم در گیر و دار میل‌اند (اینجا «میل» و «نیاز» را فعلاً به مسامحه مترادف می‌گیرم).

شوپنهاور می‌گوید اراده به من و تو نیازی را القا می‌کند. ما در پی آن نیاز می‌رویم و تصور می‌کنیم که لذت می‌بریم، اما در واقع گویی فریب اراده را خورده‌ایم. اراده ما را به سمت آن نیاز سوق داده است. حالا اگر آرام بگیریم و به دنبال تمنای دیگری نرویم، این جریان متوقف می‌شود. ولی اراده کاری می‌کند که از آنچه به دست آوردیم، ملول شویم تا به سراغ نیاز بعدی برویم. این همان پاندول بین میل و ملال است.

شوپنهاور در ادامه راهکارهایی برای مدیریت این نیاز طرح می‌کند، اما پیش از ورود به تعریف اپیکور از نیاز، لازم دانستم این توضیح را بدهم.

آنچه اپیکور اینجا می‌گوید، نه تنها برای شناخت کامل مسئله نیاز کفایت ندارد، بلکه ـ به نظر من ـ بیشتر در حد یک موعظه عامیانه است. و آن تعابیری که شوپنهاور درباره‌اش به کار می‌برد، مثل «آموزگار بزرگ سعادت»، به گمانم رنگی از مبالغه دارند.

به باور من، او نه تنها به پرسش‌های سخت این حوزه پاسخ نداده، بلکه با ساده‌انگاری، سخت‌کوشی اندیشه را هم تا حدی منتفی کرده است. متفکرانی پیش و پس از اپیکور ـ چه کلاسیک‌هایی مانند بوعلی سینا و چه اندیشمندان متأخر غربی مانند لکان ـ مطالعاتی بسیار ژرف‌تر در باب نیاز و میل دارند که سطح انتظار ما را از اندیشه‌ورزی در این حوزه بالا می‌برد.

بنابراین، این چند خط از اپیکور در کتاب، نه عمق کافی دارد و نه گویای اندیشه کامل شوپنهاور است.

با این پیش‌درآمد، برویم سراغ تقسیم‌بندی نیاز از نگاه اپیکور.

آن‌طور که خودم به ذهن سپرده‌ام و فهم کرده‌ام، به نظرم ساده‌تر از مدلی است که اغلب در کتاب‌ها می‌آید. پیش از آنکه بخواهم نیازها را به سه دسته تقسیم کنم، ابتدا آن‌ها را به دو دسته کلی می‌گویم:

۱. نیازهای طبیعی
۲. نیازهای غیرطبیعی

تفکیک روشنی است. فقط دقت کنید که «غیرطبیعی» به معنای «ضدطبیعی» نیست. یعنی برخی نیازها از طبیعت برآمده‌اند و برخی دیگر از طبیعت برنیامده‌اند.

حالا یک معیار کلیدی دیگر را اضافه کنیم: «لازم بودن یا نبودن».

با این قید، نیازهای غیرطبیعی همواره غیرلازم‌اند. مثل چه؟ مثل شهرت، تشریفات ظاهری، بهره‌مندی از طلا و جواهر و امثال آن. برای مثال، اگر من تمبر فلان برند ساعت را نداشته باشم، زندگی‌ام می‌گذرد؛ با یک ساعت ساده هم می‌توانم زیست کنم. پس این نیاز، غیرطبیعی و غیرلازم است.

اما نیازهای طبیعی را اپیکور باز هم به دو دسته تقسیم می‌کند:

  • نیازهای طبیعیِ لازم: نداشتنشان به مرگ منتهی می‌شود. مثل آب، غذا، سرپناهی که انسان را از گرما و سرما حفظ کند (نه تجمل، فقط ضرورت بقا).
  • نیازهای طبیعیِ غیرلازم: وجودشان کیفیت زندگی را بهتر می‌کند ولی نبودشان حیات را مختل نمی‌کند. مثال: نیاز جنسی.

پس در نگاه اپیکور، نیازها سه دسته‌اند:

۱. طبیعیِ لازم
۲. طبیعیِ غیرلازم
۳. غیرطبیعیِ غیرلازم

اهمیت این تقسیم‌بندی در نگاه اپیکور این است که او معتقد است برای رسیدن به آرامش پایدار، باید حلقه نیازها را به مرکز نزدیک کرد. تصور کنید سه دایره هم‌مرکز دارید:

  • دایره مرکزی: نیازهای طبیعیِ لازم
  • دایره میانی: نیازهای طبیعیِ غیرلازم
  • دایره بیرونی: غیرطبیعیِ غیرلازم

هرچه از مرکز دورتر شوید، بیشتر در معرض اضطراب خواهید بود.

اما شوپنهاور چرا به بحث نیاز وارد می‌شود؟ او می‌خواهد در فصل سوم درباره «آنچه داریم» صحبت کند و پیش از هر چیز، این داشته‌ها را بر اساس نوع نیاز دسته‌بندی کند.

در فلسفه شوپنهاور، نیاز مولد رنج است. هر نیازی، رنج مختص به خود را دارد:

  • رنجِ طبیعیِ لازم (مثل گرسنگی)
  • رنجِ طبیعیِ غیرلازم (مثل نارضایتی جنسی)
  • رنجِ غیرطبیعیِ غیرلازم (مثل میل به تجمل)

از نگاه او، لذت مفهومی سلبی است: ما لذت را به‌خاطر تجربه مستقیمش نمی‌یابیم، بلکه وقتی رنج خاموش می‌شود، آن را احساس می‌کنیم.

در این مدل، رابطه لذت و نیاز معکوس است: هرچه نیازمندی بیشتر، سهم لذت کمتر. و کسی که تنها به حلقه اول قناعت کند، ظرفیت بیشتری برای لذت خواهد داشت.

به این ترتیب، هر دو متفکر ـ با وجود اختلافات فراوان ـ در یک چیز مشترک‌اند: منشأ رنج، نیاز است. اگر رنج آتش باشد، نیاز هیزم آن است. هر دو راه را در کاهش هیزم می‌بینند تا آتش فروکش کند و آسایش پایدار به دست آید.

این جرعه را همین‌جا به پایان می‌برم؛ تا اینجا پاراگراف اول از صفحه ۶۳ کتاب را خواندیم. ادامه صحبت را در هفته‌ها و جرعه‌های بعد پی می‌گیریم.

در این جرعه، به بررسی نسبت فلسفی بین اپیکور و شوپنهاور می‌پردازیم و می‌بینیم چگونه دو متفکر با بیست قرن فاصله، با رویکردهای متفاوت، به دنبال زندگی‌ای تحمل‌پذیر و رهایی از رنج بودند. از باغ اپیکور تا تأملات شوپنهاور، بحث درباره ساده‌زیستی، محدود کردن خواسته‌ها، هنر، پرهیزکاری و مواجهه با مرگ، نشان می‌دهد که فلسفه می‌تواند راهنمای عملی برای زیستن بهتر باشد.

متن کامل جرعه پنجاه و دوم

اگر ما تصمیم بگیریم که در یک تقسیم‌بندی خیلی ساده مسائل رو قابل فهم و قابل روایت بکنیم، معمولاً با دوگانه‌سازی این تحلیل رو ارائه می‌دیم: یا این یا آن؛ سیاه، سفید؛ خوب، بد. این شیوه هدفش ساده‌سازیه و برای نزدیک شدن به ساده‌ترین روایت ناگزیره از دقیق‌ترین روایت فاصله بگیره. حالا اگر که ما با هم توافق بکنیم و بگیم که اینجا از دقت می‌گذریم برای اینکه سادگی رو در تبیین مسئله داشته باشیم، به نظر میاد می‌تونیم صاحبان تفکر رو به دو دسته تقسیم بکنیم. من این‌طور نام گذاشتم: گفتم بعضی از این‌ها یاغی هستند و طغیان‌گرن. جریان روبه‌روی این‌ها باغی هستند؛ باغین. گرچه که این دو سر برداره و طیف وسیع هم در این میان هستند. اگر این تقسیم‌بندی رو با مسامحه و ارفاق قبول کنیم، اون‌وقت می‌شه اپیکور رو پیشِ فیلسوفان باغی دونست. اون واقعاً توی یه باغی، در میان هواداران و دوستدارانش نشسته، اندیشیده و نظام فلسفی بنا کرده. حالا سؤالی که ما در این جرعه می‌خوایم به دنبال جوابش بریم این هست که از اساس چه نسبتی بین چنین فیلسوفِ باغی و شوپنهاور برقراره؟ آیا شوپنهاورم باغ‌نشینه در ساحت فکر هست؟ آیا در همه مختصات فکری تأثیرپذیرفته از اپیکور می‌تونه باشه؟ اگر که اشتراک‌هایی دارن، این اشتراک‌ها در چه ساحتیه؟ من سعی می‌کنم به اندازه زمان و مجالی که در این یک جرعه داریم، اشاره‌هایی در نسبت فکری شوپنهاور و اپیکور داشته باشم. اگر به این سرفصل علاقه‌مند هستید، چند دقیقه‌ای رو مهمان من باشی.

مِی می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید.

باغی هست به اسم «کِپوس». این باغ برای اپیکور همون نقشی رو داره که آکادمیا برای افلاطون داره. اما این کجا و آن کجا؟ باغ اپیکور از جمله ویژگی‌هاش این هست که نظام طبقاتی نداره. زن و مرد، پیر و جوون، برده و آزاده تو این باغ می‌تونن زیست بکنن و بعد در این محیط، اپیکور شیوه‌ای رو برای زندگی داره ارائه می‌ده به ما.

سؤال اینه که آیا ما اگر مقیم بریده‌ای از جهان باشیم، اساساً می‌تونیم الگوی جهان‌شمولی برای زیستن ارائه بدیم؟

دوس داری ادامه مطلب رو بخونی؟ روی کلید عضویت اون بالا کلیک کن و عضو شو! منتظرتیم!