در اپیزود پنجاه‌وهشتم، ذره‌بین گرفته‌ایم بر یک واژه که آرتور شوپنهاور از آن بی‌درنگ گذشته است و آن هم کلمه «افق» است. این پرسش برای ما مهم است که چرا او در دسته‌بندی جوانب مختلف «من»، به «آنچه هستم»، «آنچه دارم» و «آنچه می‌نمایم» بسنده کرده و چهارمین ضلع را نادیده گرفته است.
از نگاه مِی، چهارمین ضلع که باید به‌طور مستقل موضوع بحث قرار می‌گرفت «آنچه می‌خواهم باشم» است. در این جرعه به اختصار درباره افق و آنچه می‌خواهم باشم و نسبت آن با خیال مطالبی تقدیم شده است.
همچنان  در کانال تلگرام مِی از آخرین اخبار این پادکست باخبر باشید:
T.me/mey_podcast

 

متن کامل جرعه پنجاه و هشتم

فرض کنید که همه ما سربازهای پادگانی هستیم که داریم یک صدایی را پشت سرمان می‌شنویم. آن هم نعره فرمانده است. هی فریاد می‌زند که «بدو بدو! یالا، زود باش!» و ما فقط مشغول دویدنیم. در این هول و ولای دویدن، دو تا پرسش مهم مجال ظهور پیدا نمی‌کند. یعنی اصلاً فرصت درنگ در مورد این سؤال‌ها پدید نمی‌آید.

این اول و دومی که می‌گویم لزوماً به معنای ترتیب نیست. می‌تواند هر کدامشان از نظر شما اول و دیگری دوم باشد. به ترتیب بیان خودم می‌گویم: اول این که «چرا بدوم؟» و سؤال دوم این‌که «به کدام سو؟».

این دو سؤال برای انسان شتاب‌زده یا برای انسانی که مشغول زیستن در عصر سرعت است و از صدای عرف، از صدای ارزش‌های حاکم، فریاد «بدو بدو، زود باش زود باش!» را دائم دارد می‌شنود، امکان ظهور و تأمل پیدا نمی‌کند. ما این دو تا سؤال را انگار از دست می‌دهیم.

پرداختن به این سؤال که «چرا باید بدویم» موضوع جرعه ما نیست. من می‌خواهم به سؤال دیگری بپردازم و آن هم این است که: «به کدام سو؟». ما چه باید بخواهیم؟ ما چرا باید بخواهیم؟ و چه باید بخواهیم؟ به کدام سو باید حرکت کنیم؟ حالا همه این امکان‌هایی که در اختیار ما هست، در خدمت کدام امکان اعظم است که باید محقق بشود؟

به بهانه‌ای، سطری از کتاب «در باب حکمت زندگی»، توی جرعه پنجاه‌وهشتم می‌خواهم به مسئله افق بپردازم و اگر شما هم با من هم‌مسئله هستید، دقایق پیش رو با هم هم‌پیاله باشیم.

مِی می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی هستید. هم‌پیاله‌های من سلام. سلام بر شما، امیدوارم که در تندرستی و پرباری، این دقایق را بشنوید.

رسیدیم به جرعه پنجاه‌وهشتم و همچنان سفره جرعه‌های جمعه‌ها برقرار است. توی این لب‌‌ترکردن جمعی که با هم پیش رو خواهیم داشت، می‌خواهم به یک کلمه بپردازم که توی کتاب «در باب حکمت زندگی» خیلی پرشمار از آن استفاده نشده. ما همچنان توی صفحه‌های ۶۴ و ۶۵ این کتاب هستیم. ادامه بحث «رضایت» همچنان باقی است، به آن می‌پردازیم. اما نمی‌خواهم از کنار یک واژه مهم بی‌درنگ بگذرم.

برای اینکه به آن واژه اشاره بکنم، از چند سطر عقب‌تر می‌خوانم تا برسم به کلمه‌ای که موضوع جرعه پنجاه‌وهشتم است. توی سطر سوم و چهارم صفحه ۶۴، متن اینطور ادامه پیدا می‌کند:

«آدمی به نعمت‌هایی که هرگز به فکر داشتن آن‌ها نیفتاده است، اصلاً نیازی احساس نمی‌کند بلکه بدون آن‌ها هم کاملاً راضی است. در حالی که کسی که صد بار بیشتر از دیگری ثروت دارد، به علت کمبود آنچه توقع آن را دارد، احساس ناخورسندی می‌کند.»

جمله مهم این است که الان می‌خواهم بگویم:

«از این حیث هم هر کس افقی دارد که با آنچه برای او شدنی است، تعیین می‌گردد. گستره توقعات هر کس تا سرحد این افق است.»

همان‌طور که از عنوان این جرعه و مقدماتی که در اینجا عرض کردم، به ذهن می‌دانید، می‌خواهم در مورد «افق» با هم حرف بزنیم. چرا افق مهم است؟ چون حد امکان انسان است.

جمله مهمی را سریع گفتم، تکرار می‌کنم: افق، حد امکان انسان است.
محدوده امکان‌های ما در افق‌مان تعریف می‌شود. اما افق سالم، به جهت اینکه دچار برخی از کژتایی‌ها می‌شود، ناممکن را در افق می‌آورد. از سوی دیگر، همین افق می‌تواند مبتلا به کمب شود و ممکن‌ها را ناممکن تلقی کند.

اما آن چیزی که در این جرعه می‌خواهم به اختصار به آن بپردازم، «قبض و بسط» افق است.
قبض مثل منقبض، یعنی محدود شدن، بسته شدن. بسط با «ت» ته‌دار مثل انبساط، یعنی وسعت یافتن.

ما انگار در تپشی از افق داریم زیست می‌کنیم. این افق جمع می‌شود و باز می‌شود و فراز و فرودش را من نمی‌خواهم انکار کنم. ما انسانیم؛ در حرکتیم، در تب و تابیم، در دم و بازدمیم. حال‌های متنوعی داریم؛ نشاطیم، گاهی بی‌نشاطیم، این‌ها به جای خود.

موضوع «بسط ناسالم» و «قبض ناسالم» است و الان این نوسان‌های طبیعی را نمی‌خواهیم به آن بپردازیم.

یک نکته‌ای را هم من پیشاپیش تأکید کنم و احتمالاً باز در متن ناگزیر می‌شوم به آن اشاره کنم: مسئله افق را نمی‌توانیم بدون نظر داشت به اندیشه هایدگر، چنان‌که باید، بحث بکنیم. به‌علاوه، نیچه هم ملاحظات خیلی دوست‌داشتنی و انگیزه‌بخشی دارد در مورد افق.

اما چیزی که ما اینجا داریم صحبت می‌کنیم در محدوده کتاب «در باب حکمت زندگی» است، گرچه خیلی اسیرش نمی‌مانیم و از مثال‌ها استفاده می‌کنیم، ولی شما پرونده این واژه را برای خودتان مسدود نکنید. گشوده است؛ تازه داریم طرح و عنوان می‌کنیم.

برای اینکه برگردم به مبانی فکری آرتور شوپنهاور، یادآوری می‌کنم که ما داریم در مورد متفکری حرف می‌زنیم که وقتی جهان را می‌خواهد توصیف بکند، قائل به «دو‌جهه» است. این دو‌جهانی به معنی دنیا آخرتی نیست. هر نحوی از تعبیر الهیات فلسفه شوپنهاور، می‌توانیم بگوییم از دقت ساقط است.

دو جهانی که شوپنهاور می‌گوید «اکنونی» و «اینجایی» است، اما در دو سطح مختلف. یعنی چه؟ کتابی دارد به اسم «جهان همچون اراده و تصور». این کتاب را که من بارها از آن اسم برده‌ام، جمله‌ای را یادم نمی‌آید گفته باشم، بنابراین این‌جا عرض می‌کنم که: به نفهمیدن این کتاب صبوری کنید!

نه فقط این کتاب، متن‌هایی از جنس «سنجش خرد ناب» مثل همین کتاب «جهان همچون اراده و تصور»، یا مثل «طبیعت آدمی» دیوید هیوم، یا «هستی و زمان» مارتین هایدگر — این‌ها متن‌هایی نیستند که بتوان مثل داستان با آن‌ها روبه‌رو شد و گفت روخوانی می‌کنیم و تمام می‌شود. این متن‌ها حاصل زندگی فکری آدم‌هایی است که هم‌صحبتی با آن‌ها فقط به شرط انس امکان‌پذیر است.

یعنی اگر ره‌گذر از دم خانه‌شان رد بشوید، نمی‌توانید با آن‌ها وارد صحبت شوید. کما اینکه الان اگر یک عزیزکشی به عنوان قاصد یا پیک، به درب منزل شما بیاید و در کنار شما یک درنگ کوتاه داشته باشد، چنان با او اُخت نمی‌شوید که همه زوایای فکری‌تان را بر او آشکار کنید؛ اصلاً امکان‌پذیر نیست.

پس ما الان می‌خواهیم یک اشاره‌ای بکنیم به کتاب «جهان همچون اراده و تصور» با این توصیه که بخوانید و بر نفهمیدنش صبوری بکنید.

خب، آرتور شوپنهاور توی این کتاب می‌گوید هر کدام از ما در جهانی زیست می‌کنیم که متشکل است از «تصور» و «اراده». دو جهان را دارد توصیف می‌کند، یعنی «جهان همچون اراده» و «جهان همچون تصور» دو جهان هستند.

جهان همچون اراده، گویی باطن و لایه پوشیده همه آن چیزهایی است که ما بخشش را در جهان همچون تصور داریم می‌بینیم. شاید این جمله‌ای که الان دارم خدمت‌تان عرض می‌کنم، کمی دقتش کم باشد ولی از اهمیتش کاسته نمی‌شود.

ببینید، سهم هر کس از «جهان همچون اراده» در تناسب با تصوری است که او دارد. انگار ما رفته باشیم توی یک بازار بزرگی — فرض کنید بازار اسمش «جهان همچون اراده» است — ما یک سبد خرید همراه‌مان است. این سبد خرید، تصورات ماست. چیزهایی را از «اراده» توی این تصور می‌گذاریم و سهم‌مان را برمی‌داریم و بیرون می‌آییم.

بنابراین حد ما، تصورات ماست. از جمله این تصورها، «افق» است. افق آن چیزی است که ما می‌خواهیم باشیم، در برابر ماست؛ گویی که ما سهم غیرکنونی از امکان‌مان را در قالب افق تعریف می‌کنیم.

می‌توانم اینطور هم بگویم: افق اکنونی نیست، اما امکانی است. چیزی که برای من در افق هست، امکان من است ولی اکنون نیست.

یک تعبیر دیگر اگر بخواهم اضافه کنم، اینطور می‌توانم بگویم: افق الان توی دست‌های ما نیست، اما در دسترس ما هست. شما ممکن است فرض بفرمایید که الان یک لیوان توی کابینت باشد که در دست‌تان نیست، ولی چون در افق می‌بینید که آن لیوان در طبقه دوم کابینت است، در دسترس شما هست.

من اینجا به بهانه کلمه «افق» می‌خواهم یک نقد ایجابی به کتاب در باب حکمت زندگی و تقسیم‌های شوپنهاوری وارد بکنم.

نقد ایجابی یعنی چه؟ این اصطلاح را من دارم به کار می‌برم. اگر جست‌وجو کردید و «نقد ایجابی» را به این معنا جایی ندیدید، غافلگیر نشوید. یک تعریفی ازش ارائه می‌دهم، شما ببینید به کارتان می‌آید یا نه.

گاهی هست که من یک چیزی را نقد می‌کنم اما این نقد فقط با “نه” همراه است. یعنی یک «نه» که خیلی شبیه لجاجت و اعمال سلیقه فردی می‌شود، و من مشتاق چنین نقدی نیستم.

اما آن چیزی که من بهش می‌گویم «نقد ایجابی»، وقتــی است که شما با چیزی روبه‌رو می‌شوید، آن را می‌فهمید، به نحو ایجابی برداشت می‌کنید. یعنی می‌گویید: “خیلی خب، این خوب است، من برمی‌دارم، اما نابسنده است. کافی نیست. نمی‌خواهم آن را منتفی کنم؛ دارم پیشنهاد می‌دهم که چیزی به آن اضافه شود.”

حالا با این توضیح در مورد نقد ایجابی، می‌خواهم بگویم: رفقای من! شوپنهاور می‌گوید برای اینکه ترسیم دقیقی از خودمان داشته باشیم باید به سه ضلع متوجه باشیم: آنچه هستیم، آنچه داریم و آنچه می‌نماییم.

یعنی انسان را دارد در یک مثلث توصیف می‌کند. به فهم من تا به امروز، این ترسیم باید در قالب یک مربع صورت بگیرد. به جز آنچه هستیم، آنچه داریم، و آنچه می‌نماییم — و چه بسا مهم‌تر از هر سه این‌ها — «آنچه می‌خواهیم باشیم» هم در توصیف انسان مهم است.

چه بسا آدم‌هایی هستند که آنچه دارند، آنچه می‌نمایند و آنچه اکنون هستند، را بتوانیم به نحو بسیار زیادی مشابه ببینیم، بگوییم این‌ها خیلی شبیه به همند؛ اما به واسطه آنچه می‌خواهند باشند، دو مسیر متفاوت را طی می‌کنند.

اصلاً دو حکمت متفاوت بر زندگیشان حاکم می‌شود. شاید شوپنهاور قصدش این بوده که بگوید “آنچه می‌خواهم باشم”، مستتر است در “آنچه هستم”. اما به نظر من، جدا کردن این ضلع و پرداختن به آن، خیر می‌رساند.

خوب است بدانیم که ما فقط در محدوده “هستم‌هایمان” زندگی نمی‌کنیم بلکه زندگی معطوف به “می‌خواهم باشم” است. شاید شوپنهاور کم به این موضوع تأکید دارد، چون انسان را در تصرف اراده معطوف به حیات می‌بیند.

او می‌گوید “تو که باشی که کنی یا نکنی”، یعنی انگار تو خیلی خبری نیستی که بخواهی بگویی “می‌خواهم” یا “نمی‌خواهم”؛ یک کارخانه‌ای هست که تو را مثل آونگ، بین میل و ملال می‌برد. (این را بعداً هم صحبت می‌کنیم و قبلاً هم در جرعه‌های پیش گپ زده‌ایم.)

بنابراین به نظر شوپنهاور، “می‌خواهم تو” هم بخشی از “هستم تو”ست. من با این توضیح، کمی فاصله دارم و می‌خواهم در این جرعه، راجع به افق، به منزله «آنچه می‌خواهم باشم» صحبت بکنم.

همان طوری که خدمت شما عرض کردم، صحبت من از اینجا به بعد، دو عنوان دارد:
عنوان اولم «بسط افق» است؛ یعنی چطور می‌شود افق وسیع‌تری داشت؟ چگونه گستره بیشتری را در زندگی ببینیم؟ با چه چیزی می‌توان دید؟ چه اهمیتی دارد؟ این‌ها را در قالب بسط افق می‌گویم.

عنوان دوم، که احتمالاً کمی طولانی‌تر از این باشد، در مورد «قبض افق» است؛ اینکه چگونه این افق منقبض می‌شود؟ چگونه قوه افق‌نگر ما مخدوش می‌شود؟ این را هم در بخش دوم خدمت شما عرض می‌کنم و این جرعه را به پایان می‌برم.

اولین نکته‌ای که در مورد افق باید در ذهن داشته باشیم و با پذیرش این مقدمه وارد ادامه متن بشویم، این است که بپذیریم افق زنده، سیال و در نوسان است؛ پدیده‌ای دگرگون‌شونده. ما در مورد چیزی ایستا صحبت نمی‌کنیم. افق انگار دیالکتیکی است؛ هم آنی که می‌نگرد، هم آن چیزی که نگریسته می‌شود.

این، در حال تغذیه است. از یک جا دارد توان می‌گیرد و آن هم عمل است. افق و عمل، رابطه متقابل و مکمل دارند. افق بر کنش‌های ما اضافه می‌کند و کنش، دامنه افق ما را بیشتر می‌کند.

اگر این عنصر کنش را حذف کنیم، “وهم”، که جلوتر درباره‌اش حرف می‌زنم، خیلی مستعد می‌شود برای اینکه افق را آلوده کند. ما اینجا در مورد خیال صحبت می‌کنیم.

اما این افق کجا شکل می‌گیرد؟ ظرفی که ما با آن افق را درک می‌کنیم چیست؟ این ظرف، «خیال» است. مسئله خیال بسیار حائز اهمیت است، انگار که دوربین ماست.

شما فرض بفرمایید که در یک جنگل هستید یا در یک صحرا، یا اصلاً می‌خواهید آسمان را رصد کنید. دوربین و تلسکوپی در اختیار دارید. ابزاری که استفاده می‌کنید برای رصد، چقدر توانمند است؟ اگر ابزار ناتوان یا شکسته‌ای داشته باشید، اگر لنزهای آلوده در اختیار باشد، اگر چشمی کدر باشد، همه این‌ها بر رصد شما مؤثر است.

از سوی دیگر، همان‌طور که در رصد کردن، نورهای مزاحم محیطی می‌توانند فضای رصد شما را مخدوش کنند، خیال هم همین‌طور است در رصد افق. یعنی بسیار متأثر است از نورهای مزاحم پیرامونی.

ما می‌توانیم آلودگی نوری داشته باشیم. یکی از چیزهایی که کمتر به آن توجه می‌شود و بهای این کم‌توجهی را امروز، در بحران‌هایی مثل معنای زندگی یا گمشدگی افق، تجربه می‌کنیم، این است که محیط برای خیال بسیار پرخطر و آلوده است. خیال‌های ما آلودگی محیطی دارد و بسیار مبتلاست به آرزوهای عاریتی، به خیال‌های غیراصیل.

آلودگی خیال را اگر برگردیم کمی به بخش‌های ابتدایی این فصل از کتاب در باب حکمت زندگی، حتی با دسته‌بندی نیازها هم می‌شود توصیف کرد.

از جنبه دیگر، ورزیدگی خیال هم مهم است. ببینید، خیالِ ناورزیده می‌تواند چنان از واقعیت‌ها و ضرورت‌های زندگی منتزع شود و چنان در وجه آزادی و امکان‌ها اغراق کند که دیگر به کار زیستن نیاید؛ فقط گوشه‌ای وهم ببافد.

از این‌جا، شما در نظر بگیرید که این جزء آلودگی‌های خیال محسوب می‌شود؛ تا سوی دیگری که امکان‌های خودش را دیگر نتواند ببیند، این هم آلودگی خیال است.

اگر به فهم من باشد و با ادبیات خودم بخواهم برایتان توصیف کنم، فقط از باب اشاره می‌گویم: خیال بیمار را من با کلمه «یأس» توصیف می‌کنم. خیال بیمار، معیوس است. بنابراین نمی‌تواند در تشخیص افق کارآمد باشد.

تا اینجا آلودگی خیال را گفتم. پس بسط افق نیازمند ورزیدگی، نیازمند محیط مناسب و نیازمند خیال پاکیزه است. تأکید من بر واژه «خیال» از این حیث است که خیال، خانه افق است.

چطور هایدگر می‌گوید زبان، خانه هستی است؟ من از آهنگ این جمله استفاده می‌کنم و می‌گویم خیال، خانه افق انسان است.

خود شوپنهاور، وقتی درباره لذت صحبت می‌کند، «سلبی» حرف می‌زند؛ می‌گوید لذت آنی است که در رنج وقفه ایجاد کند. اگر بخواهیم از روش او استفاده کنیم و بگوییم “خیلی خب، حسام! تو راجع به خیال ورزیده و پاکیزه گفتی، اما چطور می‌شود به آن رسید؟”، می‌توانم بگویم: بیاییم به روش شوپنهاور فکر کنیم.

یعنی آزردگی‌ها و کسالت‌های خیال را مرور کنیم — لااقل چند مصداقش را — و بگوییم برای ورزیدگی خیال، باید از این عوارض دوری کرد.

این مبحث را من در ادامه، تحت عنوان قبض افق با شما می‌گویم.

مواردی که الان عرض می‌کنم، تحت عنوان کسالت‌های خیال و قبض افق، حصر عقلی ندارد. اگر ۵ یا ۶ تا می‌گویم، منظورم این نیست که بیشتر یا کمتر نمی‌تواند باشد. می‌شود بعضی‌ها را ادغام کرد یا موارد جدیدی اضافه نمود.

پیشنهاد من این است که حالا که هم‌سفره و هم‌پیاله هستیم و شما شنونده این جرعه‌اید، زمانی را در نظر بگیرید که از زبان خودتان، چنان‌که خودتان زیسته‌اید، بنویسید که: برای من افق، به واسطه این عوامل یا دلایل، مخدوش است یا نمی‌توانم چنان‌که باید، افق را ببینم.

در ضمن، دقت کنید که ما الان داریم در حیطه فردی صحبت می‌کنیم، اما در عمل، متغیرهای اجتماعی بسیار مهم و اثرگذارند که الان بحث نمی‌کنیم، با اینکه مهم هستند.

ما در روزگاری زیست می‌کنیم که افق‌هایمان گروگان است و در برهه‌ای از تاریخ و تکه‌ای از جغرافیا مشغول بودنیم که حیاتمان مصادره شده توسط خردِ تمامیت‌خواهی که وهمش این است که از همه بیشتر می‌فهمد.

در این فضا، علی‌الاصول، مسئله افق مخدوش است. ولی چون موضوع این جرعه در محدوده کتاب شوپنهاور است، وارد آن جزئیات نمی‌شوم.

عامل اول که می‌تواند ما را دچار قبض افق بکند، «قیاس» است.
قیاس، کاری که انجام می‌دهد این است که من چیزی را در افق خودم می‌خواهم چون دیگری دارد.

اگر بخواهم با احتیاط بیشتری از کلمه قیاس استفاده کنم، می‌توانم بگویم «قیاس ناروا»، ولی حسب تجربه من، چنین دیده‌ام که اغلب قیاس‌ها نارواست.

قیاس، اگرچه ابزار بسیار مناسبی در استدلال‌های هندسی و ریاضی است، اما در علوم انسانی، به جهت کم‌دیدن امور کیفی، علی‌الاصول معیار دقیقی نیست.

قیاس چه کار می‌کند با ما؟ به جای اینکه ما را به سمت افق خودمان ببرد و اصالت افق را نگه دارد، آن را ساقط می‌کند؛ ما به سمت افق دیگری می‌رویم. در واقع افق ما می‌شود: دیگری شدن.

این‌جا خیال ما این نیست که “خود” را دریابیم. انگار خیال، رابطه‌اش را با «جهان همچون اراده» قطع می‌کند و غرق در «جهان همچون تصور» می‌شود. خیال، بر اساس هر آنچه دیده، دل‌کند یاد دارد به ما گرا می‌دهد و این، روی دریافت‌کننده ما نویز محسوب می‌شود.

وقتی با قیاس تصمیم بگیریم که به سمت «دیگری شدن» حرکت کنیم، چون امکان‌های ما، امکان‌های دیگری نیست، خواسته‌مان بی‌فرجام می‌شود؛ انگار دچار فرسودگی خاصی می‌شویم. این یکی از مهم‌ترین عواملی است که ما را به قبض افق مبتلا می‌کند. دیگر نمی‌توانیم درست ببینیم؛ حتی نمی‌خواهیم، و به سطح می‌آید.

عامل دوم، «فقر خیال» است.
تخیلی که من اینجا دارم از آن صحبت می‌کنم، متناقض عقل نیست. ما داریم درباره شدت‌ها و لطافت‌های مختلف عقل حرف می‌زنیم.

سطحی از عقل، حساب‌گری می‌کند؛ سطحی دیگر، مشاهده؛ و سطحی دیگر، تخیل. این‌ها همه عقل‌اند. عقل، در ازای تجربه کردن و مواجهه با جهان پیرامون، شروع می‌کند به نسبت برقرار کردن.

وقتی این جهان پیرامون به درستی در اختیار ما قرار نگیرد — مثل دستگاه گوارش که غذای مناسب و مقوی به آن نرسد — این قوه، قدرت خودسازی و عضله‌سازی‌اش را از دست می‌دهد، فقیر می‌شود.

فقر تخیل از کجا شکل می‌گیرد؟ از خوراک ناسالم یا ناکافی: مثل مشاهده‌ها، مصاحبت‌ها، مطالعه‌ها. اگر در خوراکمان چیزهای مناسب نرسانیم، تخیل فقیر می‌شود.

من جایی در جرعه‌های دور گفته بودم که ما همان‌هایی هستیم که می‌بینیم، همان‌هایی هستیم که می‌خوریم، همان‌هایی هستیم که معاشرت می‌کنیم. ورودی‌های ماست که “من” را می‌سازد. اینجا هم این را می‌گویم: فقر تخیل، منتهی می‌شود به قبض افق.

عامل سوم، «زندگی مبتنی بر عادت» است.
عادت، احتیاج به افق ندارد؛ نگاهش به پشت سر است.

این فرق دارد با «روتین» یا دیسیپلین. دیسیپلین بر اساس آن چیزی که در افق می‌بیند، شما را به انضباط وا می‌دارد؛ اما عادت، بر اساس آنچه در پشت سر تجربه شده، شما را به تکرار ناگزیر می‌کند.

تکرار باعث می‌شود که شما نیازی به خیال نداشته باشید؛ خیال، تنبل می‌شود. شما یک بار خیال کرده‌اید و بقیه‌اش شروع می‌شود به تکرار همان خیال. این‌جا شما هیچ نیازی به افق جدید ندارید.

مثل چشمی که با چشم‌بند بسته شده و مدت‌ها امکان مواجهه با نور را ندارد؛ این چشم بیمار می‌شود — بیماری حاصل از بی‌بهره‌ماندن از قوه بینایی.

عامل چهارم، «گم‌کردن قصد در برابر نتیجه» است.
نتیجه‌گرایی افراطی، مثل چیزی که امروز در دنیای مدرن بسیار ترویج داده می‌شود، باعث این مشکل است.

یعنی معیار علم، رتبه دانشگاهی می‌شود؛ معیار کار، حساب بانکی؛ معیار قدم‌زدن، تعداد ثبت‌شده روی گام‌شمار؛ معیار غذای خوب و سلامت زیستن، عدد روی ترازو.

این‌ها «نتیجه»اند. نتیجه، آنقدر اغراق‌آمیز مطرح می‌شود که “قصد” گم می‌شود؛ آدم‌ها بدون قصد، فقط محض نتیجه کاری می‌کنند.

مثلاً می‌گوید: می‌خواهم وزنم کم شود. خب، این وزن، نتیجه است. قصد این است که چرا باید وزن کم شود؟ این را نداریم.

گمشدگی قصد، ما را بی‌معنا می‌کند؛ چون هدف‌های پایانی معنا‌آفرین نیستند. قصدهای ابتدایی — یا به قول هوسرل «حیث التفاتی» — برای ما معنا می‌سازند و ما را به چیزی معطوف می‌کنند.

عامل پنجم، «غیبت سکوت» است.
اگر مجال درنگ و سکوت نداشته باشید، به جای اینکه درون خودتان، صفحه خیال را ببینید، بیرون از خودتان، هیاهوهای پیرامون را می‌بینید.

غیبت سکوت، یکی از جدی‌ترین آفات خیال است؛ در واقع، دسترسی شما به قوه خودتان را محدود می‌کند. مثل اینکه پول زیادی در حساب بانکی دارید، اما بانک تعطیل است یا اینترنت قطع شده؛ دارایی را دارید، اما دسترسی ندارید.

سکوت، شرط دسترسی به خیال است. وقتی سکوت مخدوش شود و ما نتوانیم (همان‌طور که اول جرعه گفتم) میان این هیاهوهای «زود باش، زود باش» یک بار بایستیم و رجوع کنیم به خودمان، مسیر زندگی‌مان را ببینیم، افق هم محدود می‌شود.

به همین خاطر است که آدم‌ها، در سوگ، در بلاهای جدی، یا در وقفه‌های ناگهانی و اجباری، یک‌باره تغییر مسیر می‌دهند و نتیجه آن تغییر مسیر، دل‌انگیز است.

این ماجرا را من در دوران کرونا تجربه کرده‌ام؛ شاید خیلی از شما هم چنین بوده‌اید. یک عامل بیرونی، ناگهان ما را از تسمه‌نقاله روزمرگی پیاده کرد؛ گفت: “بنشین، از خانه بیرون نرو، دست به هیچ چیز نزن. حالا بگو کی هستی.” اینجا جواب‌های تازه شکل گرفت.

و اما جمع‌بندی و بخش پایانی:
این نقل قول از نیچه را دلم نمی‌آید نگویم. نیچه می‌گوید:

آن لحظه‌ای که به دلزدگی می‌رسید و محسوس می‌کنید که دیگر افقی پیش روی خود ندارید، برخلاف آنچه شوپنهاور می‌گوید، این ملال نیست بلکه فرسودگی ارزش‌های گذشته است.

اتفاقاً این فصل، فصل وانهادن ارزش‌های تازه است. این خزان را تاب بیاور و اجازه بده افق جدیدی برگ سبز کند. حواست باشد به “بعدی”.

آنچه بود، سپری شد و گذشت؛ نه اینکه آنچه بعد می‌آید، پاندول باشد و تو بین دو نقطه ثابت نوسان کنی. بلکه پله است. تو یکی را سپری کرده‌ای، حالا به سراغ پله بعدی خواهی رفت.

همچنان می‌شود راجع به قبض افق حرف زد و اندیشید که چه چیزهایی افق را برای ما مکدر و آلوده می‌کند. ولی من این جرعه را همین‌جا به پایان می‌برم.

بیشتر فکر کنید، شما هم بیشتر بیندیشید. سفرمان ادامه دارد و به امید هم‌سخنی در جرعه‌های بعدی.

شوپنهاور می‌گوید رضایت از زندگی اندازهٔ مطلق ندارد؛ تنها نسبتی است میان آنچه داریم و آنچه می‌خواهیم. او اشاره می‌کند که دو دشمن پنهان رضایت‌اند: مقایسه‌ای که ما را اسیر تصویر زندگی دیگران می‌کند و عادتی که باعث می‌شود نعمت‌های امروز، از نگاه‌مان محو شوند. شاید راز رضایت در چیزی باشد که هیچ ابزار بیرونی قادر به اندازه‌گیری آن نیست…

متن کامل جرعه پنجاه‌وهفتم

چه نسبتی هست بین رضایت و دارایی؟
سؤالم را کمی توضیح می‌دهم. آیا ما به میزانی که دارایی‌های بیشتری کسب بکنیم، سهممان از رضایت و بهره‌مان در خرسندی از زندگی بیشتر می‌شود؟ تجربهٔ بقیهٔ آدم‌ها چه چیزی به ما می‌گوید؟ اصلاً آیا ما می‌توانیم برای رضایت، به تجربهٔ دیگری رجوع بکنیم یا فهم و ادراک رضایت از زندگی، بسیار شخصی و تابع فردیت هر یک از ماست؟

من در دقایق پیش رو سعی دارم خیلی اجمالی و گذرا، پاسخ این سؤال را از زبان شوپنهاور و به نقل از کتاب در باب حکمت زندگی او برای شما تعریف بکنم. اگر شما هم به همین مسئله مبتلا هستید و این دغدغه‌ها برایتان امروز زنده است، دقایق پیش رو از آن شماست.

می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید. هم‌پیالهٔ من! سلام بر شما. بسیار خوشحالم از اینکه رسیدیم به جرعهٔ ۵۷ام. در این جرعه، من می‌خواهم صفحهٔ ۶۴ و ۶۵ کتاب را به اختصار برای شما وصل بکنم؛
نه همهٔ صفحه، بلکه سطرهایی از ابتدای صفحهٔ ۶۴ و سطرهایی در میانهٔ صفحهٔ ۶۵.

چنان‌که می‌دانید، پادکست «مِی» فعلاً منبع اصلی‌اش کتاب در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور است. حالا در تکمیل و در حاشیه، اگر از منابع دیگری استفاده کنم، آن‌ها را هم خدمتتان معرفی می‌کنم.

سطر ابتدایی صفحهٔ ۶۴ این‌طور آغاز می‌شود:
شوپنهاور می‌گوید: «رضایت هر کس از این حیث اندازهٔ مطلقی ندارد، بلکه کاملاً نسبی‌ست.»

وقتی می‌گوید «از این حیث»، برای ما سؤال پیش می‌آید که کدام حیث منظور است؟ جوابش برمی‌گردد به سطر پایانی صفحهٔ ۶۳؛ جایی که شوپنهاور می‌گوید: «تعیین مرز آرزوهای عاقلانه، اگر برای ما ناممکن نباشد، آسان نیست.»

ترکیب «آرزوی عاقلانه» بهانه‌ای شد که ما در نسبت بین میل و عقل با هم گپ بزنیم. جرعه‌ای را به این موضوع پرداختیم. گرچه همچنان قابلیت بحث دارد، اما برای اینکه از جریان کتاب جا نمانیم و بتوانیم کتاب را به اتمام برسانیم، از این سرفصل گذشتم.

ما به تفصیل گپ زدیم که آیا آرزوی عاقلانه شدنی هست یا نه؟ به چه معناست؟ چه دیدگاه‌هایی نسبت به آن وجود دارد؟ و اصراری هم نداشتیم که نتیجه‌گیری کنیم. یعنی کارکرد ما در این هم‌سفرگی در «مِی» این نیست که سؤال طرح کنیم و بگوییم «این است جواب»، بلکه تمرین فکر کردن می‌کنیم. امیدوارم که شما به جواب مورد نظر خودتان رسیده باشید.

پس این «حیثی» که شوپنهاور می‌گوید، تکلیفش روشن است و مربوط به بحث پیشین ماست. اما پیش روی ما، او دو نکته را مطرح می‌کند؛ یکی را سلبی می‌گوید («این را ندارد») و دیگری را ایجابی می‌گوید («این را دارد»).

آن چیزی که می‌گوید ندارد، «اندازه» است: رضایت اندازهٔ مطلق ندارد.
آن چیزی که می‌گوید دارد، «نسبت» است: رضایت کاملاً نسبی‌ست.

پس باید «اندازه» و «نسبت» در اندیشهٔ شوپنهاور، متمایز از هم باشند که بتوان یکی را نفی و دیگری را تثبیت کرد. مهم است که ما درک بکنیم منظورش از این دو واژه چیست.

اجازه بدهید مثالی بزنم برای تبیین «اندازه» و بعد برسم به مسئلهٔ «نسبت». ببینید؛ فرض کنید می‌خواهم سنجشی داشته باشم در خصوص وضعیت طبیعی بدنم. ببینم ارگان‌های حیاتی من در چه وضعیتی قرار دارند؛ چه میزان عملکردشان سالم است و کجاها اختلال وجود دارد. ابزارها و روش‌هایی هست که عملکرد بدن را اندازه‌گیری می‌کند.

من بر اساس این اندازه‌گیری، درمی‌آورم که قند خونم چقدر است، چربی‌ام چقدر است، غلظت خونم در چه وضعیتی است.
دقت داشته باشید که شاخصی به عنوان «نرم» یا «وضعیت معمول» وجود دارد. یعنی ما اعدادی داریم که وقتی می‌روید برگهٔ آزمایش را بگیرید، یک سمت جدول (سمت چپ) وضعیت شما را می‌گوید و سمت راست جدول، بازهٔ نرمال و طبیعی را نشان می‌دهد.

در بعضی آزمایش‌ها هم تأکید می‌شود که روش اندازه‌گیری چیست، تا پزشک متخصص موقع تحلیل داده‌ها بداند این اندازه‌ها با چه روش به‌دست آمده و متناسب با آن، تدبیر درمانی بیندیشد.

این وضعیتی است که همهٔ ما در موردش تجربه داریم. اینجا داریم راجع به «اندازه» صحبت می‌کنیم، که این اندازه «نسبت» هم دارد.

اگر دقت کرده باشید، اندازه‌هایی که در وضعیت بالینی خودمان ارزیابی می‌کنیم، در تناسب با سنمان تحلیل می‌شود. ممکن است یک نتیجه در نسبت نوجوانی نرمال باشد ولی در نسبت میانسالی غیرطبیعی. ممکن است یک اندازه در زمان بارداری طبیعی باشد، خارج از بارداری برای یک خانم غیرطبیعی باشد.

پس گاهی هم نسبت و هم اندازه توأمان مطرح می‌شوند. اینجا سؤال مهم این است که شوپنهاور چه نسبتی را می‌گوید که با اندازه یکجا جمع نمی‌شود؟ چرا می‌گوید «اندازه» ندارد ولی «نسبت» دارد؟

حالا اجازه بدهید مسئله را دقیق‌تر دنبال کنیم.
آیا ارزیابی کردن وضعیت خونی یا آزمایش‌های بالینی به ما کمک می‌کند که نسبت به سلامت طبیعی بدن‌مان آگاه باشیم، ارگان‌ها را تحلیل کنیم، از بیماری‌ها پیشگیری کنیم یا بیماری‌های موجود را درمان کنیم؟ جواب، بله است.

حتی در آینده‌ای نه‌چندان دور، این آزمایش‌ها توسط ربات‌ها، ماشین‌ها و نرم‌افزارها تحلیل می‌شود، پیش‌آگاهی به ما داده خواهد شد و شاید یک ابزار کوچک همراه نقش «سلامت‌یار» را برای ما بازی کند. چرا؟ چون بر اساس تحلیل اندازه‌ها و سنجش با نرم، می‌تواند به ما خروجی‌های قابل اتکا بدهد.

خب، حالا سؤال این است: آیا من می‌توانم به همین نحو، مراجعه داشته باشم و از من آزمایشی گرفته شود که درجه، عدد و اندازهٔ دقیقی برای میزان رضایتم از زندگی ارائه بدهد؟

برای اینکه بهتر به این سؤال فکر کنیم، باید دقت داشته باشیم که فرق هست بین اینکه بگوییم: آیا وضعیت‌هایی مثل ناخشنودی، افسردگی، غم، خشم، اضطراب و امثال آن آثار بالینی دارند یا نه؟
جواب این پرسش، بله است. یعنی ما منکر این نیستیم که تجربهٔ زیستهٔ ما هیچ تأثیری بر بدن ندارد.

لااقل در فضایی که اندیشمندانی مثل موریس مرلوپونتی نقش «بدن‌مندی» را در پدیدارشناسی توضیح می‌دهند، این باور وجود دارد که هر آنچه زیست می‌کنیم، بدن‌مان در آن سهمی از تجربه دارد.

پس سؤال این نیست که «آیا بدن متأثر می‌شود یا نه؟» بلکه سؤال این است که آیا ما می‌توانیم این موضوع را دقیقاً بر اساس پارامترهای بالینی اندازه‌گیری کنیم و، در مرحلهٔ بعد، آن را ترمیم یا تغییر بدهیم؟

آیا می‌شود؟
احتمالاً گروهی از اهل علم پاسخ خواهند داد: بله، می‌شود.

وقتی کنجکاو می‌شویم و می‌پرسیم «خب، چطور می‌شود؟»، معمولاً پاسخ‌ها این‌طور آغاز می‌شود: «از نظر علمی ثابت شده که…» یا «در فلان ژورنال علمی گفته شده است که…» یا «در فلان آزمایشگاه معتبر سنجیده شده است که…»، و بحث را ادامه می‌دهند.

پس، ما اکنون در حال صحبت دربارهٔ روشی هستیم که روش علمی و آزمایشگاهی است. حالا ممکن است آثار آن در ژورنال منتشر شده باشد یا به عنوان یک اجماع میان اهل علم پذیرفته شده باشد. البته گزاره‌های علمی هم ابطال‌پذیرند؛ فعلاً معتبرند و بعدها ممکن است فهم دقیق‌تر و علمی‌تری جایگزین شود.

تا اینجا اختلافی نیست.
سؤال بعدی اما این است: همان ابتدا که می‌فرمایید «از نظر علمی ثابت شده»، آیا موضوع سؤال ما، اساساً در منظر علم هست یا نه؟

آیا علم مدعی است که همه‌چیز را می‌بیند؟ اینجا دغدغه‌های مهمی شکل می‌گیرد.

فرض کنید می‌گویند: «ما دربارهٔ وفاداری، عشق، خانواده یا مهر مادری گزاره‌های علمی داریم.»
می‌پرسیم: «خیلی خب، این‌ها را از کجا آوردید؟»
می‌گویند: «از نظر علمی ثابت شده.»
می‌پرسیم: «روش‌تان چه بوده؟»
می‌گویند: «مثلاً روی موش‌های ماده آزمایش کردیم، تزریق فلان ماده این اثر را داشت.» یا «روی خرگوش‌های نر آزمایش کردیم، فلان وضعیت این اثر را داشت.»

می‌گوییم: «چطور توانستید نتایج آزمایش روی خرگوش و موش را به انسان تعمیم بدهید؟»
جواب: «ما با همین روش واکسن کرونا را کشف کردیم، با همین روش انبوهی دارو و درمان و پیوندها را کشف کردیم. موجودات زنده روی زمین وحدت ژنتیکی بسیاری دارند؛ از این وجه مشترک، انبوهی درمان پیدا کردیم.»

خب، این توضیح منطقی است و درست. فقط یک فرض مهم دارد: اینکه عشق، جزئی از همان مقولهٔ کروناست؛ یعنی عشق و بیماری را در یک مقوله تعریف می‌کند. اگر بتوان درمان کرونا را یافت، پس باید بتوان مهر مادر و فرزند را هم در یک الگوریتم توضیح داد.

اما اگر بپذیریم که انسان را باید در چند مقوله تحلیل کرد، روش پاسخ به مسائل «انسان طبیعی» برای مسائل «انسان عقلانی» کفایت نمی‌کند.

یک بخش از انسان فقط ارگان‌های بدن نیست، بلکه شیوهٔ فکر کردن است. آنجا به روش‌های دیگری برای حل مسئله نیاز داریم. همان‌طور که روش فلسفی برای دغدغهٔ معنوی، واکسن تولید نمی‌کند، روش علمی برای نیازهای اجتماعی هم همیشه پاسخ‌گو نیست.

نمی‌توان بر اساس تحلیل کلونی مورچه‌ها، قاعدهٔ اجتماعی برای زیست انسانی طراحی کرد؛ هر مقوله معیارها و مبانی خودش را دارد.

اگر کسی بگوید: «با روش علمی پاسخ همهٔ مسائل انسان را می‌دهم» یا «با الهیات همه‌چیز را جواب می‌دهم»، گرفتار «شبه‌تفکر» می‌شود. شبه‌تفکر یعنی این تصور که چون چیزی را به شیوهٔ اندازه‌پذیری طبیعی تحلیل می‌کنیم، پس داریم فکر می‌کنیم؛ در حالی که شاید صرفاً سنجش عددی باشد، نه «تفکر».

کتاب چه باشد آنچه خوانندش تفکر (هایدگر، ترجمهٔ سیاوش جمادی) یکی از منابع خواندنی دربارهٔ این تمایز است. آنجا هایدگر نشان می‌دهد که چرا علم «تفکر» نمی‌کند.

این همان خطای «مقوله‌ای» یا Category Mistake است؛ یعنی روشی را که در یک دسته صحیح بوده، در دستهٔ دیگری به کار ببریم، و اینجا نتیجه ندهد.

به همین اعتبار، نمی‌توان «واکسن دکترا» یا «لوسیون هنر» تولید کرد. نمی‌توان سرمی ساخت که کسی را با تزریق، علامه و نابغه کند. چون این مقوله‌ها متفاوتند، روش یکسان کار نمی‌کند.

کانت در نقد عقل محض محدودهٔ عملکرد عقل را مشخص کرد تا عقل قاطع و دقیق بماند. به همین ترتیب، هر حوزه باید بداند که کجا باید سکوت کند و کار را به حوزهٔ دیگر بسپارد.

برگردیم به مسئلهٔ اندازه و نسبت.
شوپنهاور می‌گوید: «رضایت شاخص کمی برای اندازه‌گیری ندارد.» نمی‌توان پیمانهٔ واحدی ساخت که رضایت را به شکل دقیق بین انسان‌ها توصیف کند.

اما نسبت دارد.
نسبت بین چه و چه؟

او می‌گوید: یک کسر را تصور کنید؛ صورت آن، «میزان دارایی» است و مخرج آن، «میزان توقع».
به زبان ساده: ما رضایتمان را در نسبت بین «داشته» و «خواسته» تجربه می‌کنیم.

این فرمول ریاضی نیست، منطقی است؛ چون نیاز به محاسبهٔ درونی داریم. هر کس خودش باید بداند توقعش چیست و دارایی‌اش چقدر است.

مثال: در دوران دانشجویی شاید با مشقت هزینهٔ کتاب و تحصیل را تأمین کرده‌ایم، اما رضایتی داشتیم که بعدها با داشتن خانه و ماشین و درآمد، تکرار نشد.
اگر دارایی تنها شاخص بود، با افزایش دارایی، رضایت باید افزایش می‌یافت.

پس، چیزی این دارایی را تقسیم می‌کند؛ توقع. توقع یعنی «آنچه باید باشد» در ذهن ما و همین گاهی باعث می‌شود نعمت‌هایی که داریم را جزو دارایی حساب نکنیم.

شوپنهاور می‌گوید: ما نه می‌توانیم بیرون از فرد بگوییم دارایی چیست، نه توقع چیست؛ چون این‌ها درونی و وابسته به آگاهی فردند. رضایت یا نارضایتی، کیفیت «حال آگاهی» است.

دو عامل مهم که نسبت بین صورت و مخرج را خراب می‌کند:

  1. مقایسه – مقایسهٔ خود با دیگران، بر اساس تصورات نه واقعیت، که اغلب باعث می‌شود خودمان را محروم ببینیم.
  2. عادت – چیزهایی که به آن خو کرده‌ایم و همیشه حاضرند، از فهرست دارایی‌ها حذف می‌شوند.

افزایش توقعات، مانند صدور سند بدهکار برای خود است؛ اگر بدهی‌ها از دارایی‌های مثبت پیشی بگیرد، ورشکستگی در خوشنودی رخ می‌دهد.

شوپنهاور در صفحهٔ ۶۴ می‌گوید:
«رضایت هر کس از این حیث اندازهٔ مطلقی ندارد، بلکه کاملاً نسبی‌ست؛ یعنی بر پایهٔ تناسب میان توقعات و دارایی او استوار است.»

و در صفحهٔ ۶۵، پاراگراف سوم:
«نارضایی ما از این کوشش مستمر ناشی می‌شود که مدام توقعاتمان را افزایش می‌دهیم، اما نمی‌توانیم عامل دیگر را هم که قادر است توقعات را به واقعیت تبدیل کند، افزایش دهیم.»

این، پایان جرعهٔ ۵۷، اما نه پایان بحث است؛ ادامهٔ این مبحث در جرعهٔ بعد خواهد آمد.

 

در جرعه پنجاه و ششم مِی به سراغ «نیچه» می‌رویم؛ کسی که نه در دانشگاه فلسفه خوانده، نه فلسفه درس داده، اما چرا این‌چنین تأثیرگذار است؟ چرا نامش در میان متفکرین ماندگار شده؟ نیچه به جای پاسخ دادن به سؤال‌های سنتی، خودِ سؤال‌ها را زیر سؤال می‌برد! او حقیقت را نه یک ارزش مطلق، بلکه محصولی از میل و قدرت می‌داند. در این اپیزود، به نسبت «میل و عقل» در اندیشه نیچه می‌پردازیم و رد پای فلسفه شوپنهاور در نگاه او را دنبال می‌کنیم؛ با این تفاوت که نیچه، میل را نه ابزار رنج، بلکه شوق زندگی و قدرت افزون‌طلبی انسان می‌داند.

متن کامل جرعه پنجاه و ششم

ما داریم در مورد کسی صحبت می‌کنیم که نه در دانشگاه فلسفه خوانده، نه فلسفه درس داده. استاد دانشگاه بوده، ولی مدرس فلسفه نه. و سؤالی که برای ما پیش می‌آید این است که چرا این‌چنین شهرت پیدا کرده؟ چرا این‌قدر مؤثر است در جریان فکری بعد از خودش؟
در مورد نیچه صحبت می‌کنم. نیچه اهمیتش از کجاست؟ چطور مسئله‌آموز آدم‌های بعد از خودش می‌شود؟ و حالا مشخصاً در موضوعی که ما مشغول بررسی‌اش هستیم، یعنی نسبت میل و عقل، آرایش چه نسبتی دارد با متفکرین قبل از خودش و طبعاً برای ما مهم است که بدانیم بعد از او چه تأثیری ازش پذیرفته شده.
من در این جرعه به اختصار پاسخ این سؤال‌ها را خدمت شما تقدیم می‌کنم. اگر شما هم دوست دارید که افقی برای مطالعه بیشتر در مورد این سرفصل در اختیارتان قرار بگیرد، دقایق پیش‌رو مهمان من باشید.
مِی می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید.
اگر معیار ما این باشد که چه کسی در دانشگاه فلسفه خوانده و مدرک دریافت کرده، نیچه فیلسوف نیست.
اگر معیار این باشد که چه کسی در دانشگاه پذیرفته شده برای تدریس و کورس‌های رسمی در حوزه فلسفه دارد، اینجا هم نیچه لقب فیلسوف را نمی‌گیرد.
نیچه یک دستگاه فلسفی دقیق مثل کانت، اسپینوزا و بسیاری دیگر از متفکرین ندارد.
خب سؤال این است که فردی با وجود تمام این «نداشتن‌ها» چه «داشته» که این‌چنین نامش بر سر زبان‌ها افتاده و امروز ما می‌خواهیم در موردش صحبت کنیم و پیش از ما بسیاری به او اندیشیده‌اند و از او اثر پذیرفته‌اند؟
پاسخ سؤلمان در همین شاخص‌ها و معیارهایی است که الان برای شما عرض کردم.
نیچه به جای اینکه داخل این جاده حرکت بکند و سعی بکند با این شاخص‌ها اقبال و پذیرش دیگران را به دست بیاورد که او را فیلسوف خطاب کنند، در ارزشمند بودن همین معیارها تردید وارد می‌کند و در آن‌ها بحث‌هایی را طرح می‌کند.
در واقع، نیچه اهمیتش این نیست که به سؤال‌هایی که همه تا آن روز پاسخ گفته‌اند، جواب‌های تازه داده؛ بلکه اهمیتش در حمله به خود سؤال‌هاست که آیا اصلاً این‌ها سؤال‌هایی‌اند که ما باید جواب بدهیم؟ و شما این سؤال‌ها را با چه ارزش‌هایی دارید جواب می‌دهید؟
شاید این دسته‌بندی کمک کند به ما که گویی ما پرسش‌هایی را به شکل سنتی داشتیم که متفکرین می‌آمدند و سعی می‌کردند پاسخ‌های خودشان را به این پرسش‌ها ارائه بدهند و بر اساس یک سری معیارهای ثابت، به‌عنوان مثال مبتنی بر منطق ارسطویی، ما را قانع کنند که «این پاسخ، پاسخ بهتریست نسبت به آنچه فلان متفکر ارائه کرده».
نیچه اما می‌آید در خود سؤال و خود معیار سنجش پاسخ تردید وارد می‌کند.
شاید این مثال‌ها کمی کمک کند برای درک بهتر مسئله. فرض کنید که بر اساس منطق ارسطویی و یک سری صغری و کبری‌ها و استنتاج‌ها، بحثی درگرفته قرن‌ها بین متفکرین که «این است حقیقت».
حالا کاری که نیچه می‌کند، این نیست که بیاید بگوید: الف حقیقت نیست، به جایش ب، حقیقت است.
سؤالش این است که آیا حقیقت، ارزش است؟ یعنی آیا چیز قطعی و محتومی به نام حقیقت وجود دارد که شما وقتی به آن می‌رسید می‌توانید بگویید این ارزشمند است یا نه؟
می‌گوید: این‌طور نیست. از بین مجموعه گزاره‌هایی که وجود دارد، تو انتخاب کرده‌ای به این بگویی «حقیقت». پس به جای اینکه عقل در کسوت سنجشگر حقیقت دربیاید و بخواهد بسنجد که چه چیزی حقیقت است، می‌شود «آفریننده حقیقت».
می‌گوید: آن دستگاهی که داری با آن چیزی را «حقیقت» خطاب می‌کنی، همان عقل است. حالا، آیا این لزوماً ارزش هست یا ارزش نیست؟ و شروع می‌کند راجع به این بحث کردن.
نمی‌آید بگوید که ما یک نظریه‌ای تولید می‌کنیم و بر اساس این نظریه حقیقت را می‌شناسیم. ما در کشاکش تمرین و کنشیم. ما اینجا داریم یک کارهایی را انجام می‌دهیم. حالا سؤال این است که این کارها را برای چه انجام می‌دهیم؟ کدام نیرو ما را به کنشگری وا می‌دارد؟
و پاسخ، در همین نیروست؛ یا آنچه که نیچه در قالب «قدرت» می‌گوید و می‌شود «اراده معطوف به قدرت».
جمله معروفی دارد نیچه مبنی بر اینکه «خدا مرده است».
خیلی‌ها برداشتشان از این جمله صرفاً الهیاتی است. یعنی گویی که یک موجود مقدسی که در کلیسا مورد احترام و تقدیس بوده، از نظر نیچه روزی زنده بوده و امروز دیگر زنده نیست.
ولی خب، اگر چیزی زنده نبوده باشد، اعلام مرگش بی‌معناست. در واقع حرف نیچه بسنده و محدود به مرگ یک شخصیتی به نام خدا نیست. نمی‌گوید: یک شخص یا شخصی وجود داشته که زین‌پس ناموجود است.
نه، او دارد مرگ خداوندگاری را اعلام می‌کند؛ خبر از فرو ریختن یک «مطلق» می‌دهد. می‌گوید: آن شاخصی که تا به امروز همه ارزش‌ها را می‌گفت «ارزش است»، همه معانی را می‌گفت «معنی است» و همه حقیقت‌ها را می‌گفت «حقیقت است»، مرده.
بنابراین شما نمی‌توانید از آن خزانه خرج بکنید برای ارزشمند دانستن چیزی. ناگزیر می‌شوید اعتبار و فرض گرفتن ارزش‌ها را از نو آغاز کنید.
و وقتی راجع به «نهیلیسم» صحبت می‌کند، این نهیلیسم به دو سمت می‌تواند برود:
یا اینکه شما هم سقوط کنید؛ یعنی او فرو ریخته و شما هم فرو بریزید، مثل کشتی‌ای که دارد غرق می‌شود و شما به عنوان مسافر انتخاب کنید که ما هم با آن غرق شویم،
یا راه دیگر این است که به دریا بزنید و سعی کنید با تخته‌پاره، خودتان را به ساحل برسانید و به ارزش‌های تازه‌ای چنگ بزنید.
حالا برای پاسخ به چگونگی این مسیر یا کشف نیرویی که دارد این حرکت را سوق می‌دهد و به پیش می‌برد، نیچه متأثر از فلسفه شوپنهاور است؛ با این تفاوت که اگر شوپنهاور از «اراده معطوف به حیات» می‌گوید، نیچه از «اراده معطوف به قدرت» می‌گوید.
اما فهم این قدرت مهم است. یعنی اینجا قدرت محدود به زور بازو نیست، به قدرت سیاسی نیست؛ بلکه فراتر از همه این‌ها.
به‌عنوان مثال می‌گوید: اگر یک فیلسوفی دارد سعی می‌کند اندیشه خودش را تبیین کند، استدلال کند و دیگران را به فهم خودش نزدیک کند، این، خودِ اعمال نیرو بر خرد دیگران است. یعنی او پیش از اینکه بخواهد در خدمت حقیقت باشد، در خدمت قدرت است.
حالا ابزار ابراز این قدرت می‌شود فکر، می‌شود کلمه، می‌شود سعی برای اقناع دیگران.
با همین شاخص، نیچه آمده بسیاری از معیارهایی که تا قبل از او نزدیک به «مسلم» دانسته می‌شد و اصلاً روش مناقشه‌ای نبود را وارد حوزه پرسشگری کرده؛ یعنی شروع کرده بحث کردن در این‌که آیا اخلاق به معنی پیش از خودش ارزش هست یا نیست؟ بحث در مورد آزادی، قدرت، هنر و بسیاری موضوعات دیگر.
همین دعوت به پرسشگری باعث شده دهه‌ها متفکرین پس از او ناگزیر شوند به این سؤال‌های نیچه پاسخ بدهند، ولو اینکه با او موافق نباشند.
وقتی شما می‌خواهید با یک چتر بپرید پایین، قبل از اینکه بخواهید از این چتر استفاده کنید باید پاسخ آن کسی را که مدعی سوراخ بودن چتر است داشته باشید.
همین، کار نیچه بود: بداهت‌زدایی.
آنچه قبلش بدیهی بود، بعد از نیچه دیگر بدیهی نیست. باید برایش پاسخ داشته باشید.
خب، این بخش مقدماتی جرعه‌مان که در مورد اهمیت نیچه بود، اینجا تمام می‌شود و در بخش بعدی من نسبت میل و عقل از نگاه نیچه را مختصراً خدمت شما عرض خواهم کرد.
قبل از اینکه به طرح دیدگاه نیچه بپردازم، یک یادآوری بکنم خدمتتان:
تو جرعه‌های قبل، چنان‌که دیدیم، متفکرین در دو دسته تقسیم‌بندی می‌شدند:
یک دسته، آن‌هایی بودند که عقل را حاکم بر میل می‌دانستند. یعنی می‌گفتند میل به تنهایی نمی‌تواند تعیین‌کننده «چه باید کرد»های ما باشد. ما باید افسار میل را به دست عقل بدهیم تا بتواند ما را به مقصد برساند. این‌ها گروهی بودند که به تعبیر من، عقل را بر میل حاکم می‌کردند.
گروه مقابل این‌ها، کسانی بودند که وارونه این می‌دیدند؛ یعنی می‌گفتند میل است که به عقل فرمان می‌دهد. عقل در نهایت می‌تواند ابزاری باشد برای تحقق میل.
به عنوان مثال، این میل است که می‌گوید: «من گرسنه‌ام». حالا عقل می‌آید روش پاسخ‌دهی به این میل را جستجو می‌کند، و عاقل‌تر بودن یعنی توانایی بهتر پاسخ دادن به میل.
اما در این گروه، که شاید شوپنهاور را بتوانیم به عنوان یک شخص برجسته‌اش ببینیم، یک ملاحظه‌ای هم وجود داشت و آن این‌که اگر من به دنبال این میل حرکت بکنم، در نهایت کار به «رنج» منتهی می‌شود.
چرا؟ به خاطر این‌که این میل خودش در اختیار «اراده» است. یعنی اراده‌ای وسیع وجود دارد که تقسیم هم نمی‌شود به اراده‌های کوچک؛ و پشت صحنه این عالم، اراده است. حالا این اراده، به هر فردی رشته‌ای از میل را متصل کرده.
انگار که ما همه برده‌های اراده‌ایم. وقتی به دنبال اراده برویم، او ما را دائم محتاج خودش نگه می‌دارد و برای این محتاج نگاه داشتن هم، ما را همواره در رنج می‌گذارد.
پس این رنج ما را به خواستن چیزی ترغیب می‌کند. فکر می‌کنیم اگر به آن برسیم، آرام می‌گیریم؛ اما از قضا وقتی به آن می‌رسیم، تازه ترکه ملال به ما می‌خورد.
پس همان میلی که ما را به خواستن چیزی ترغیب کرده، همان میل ما را به ملول شدن از آن هم سوق می‌دهد، و بعد ناگزیر می‌رویم سراغ میل بعدی.
خب، پس در دسته دوم، میل گرچه بر عقل حاکم است، ولی این حکومت، رنج‌آور است و چندان به نفع ما نیست. اگر می‌خواهیم کار به صلاح ما ختم بشود، باید یک جوری این میل را مهار کنیم.
این دو دسته را شما مدنظر داشته باشید.
حالا، با آن سابقه‌ای که من از نیچه در بخش اول جرعه برایتان تعریف کردم، دیگر برایمان قابل انتظار است که علی‌الأصول، مثل خودش که می‌گوید «من به فلسفیدن با دینامیت معتقدم»، باید بیاید و کل این بساط را منفجر کند.
اما چکار می‌کند؟
اگر افلاطون، عقل را مثل سوارکار می‌دیده و می‌گفته این باید دهنه بزند به میل به عنوان یک اسب سرکش ــ این را افلاطون در جُستار جمهور می‌گوید و در مجموعه آثارش می‌توانید ببینید ــ
اگر ارسطو تدبیرش در این بوده که میل را اهلی بکند، چنان‌که در مبحث اخلاقش به آن می‌پردازد (و اگر مایل باشید، در سرفصل اخلاق نیکوماخوس می‌توانید مطالعه کنید؛ من فکر کنم در بخش اول «میل معقول» اشاره کردم که در مجموعه آثار ارسطو یک جلد مستقل به نام اخلاق نیکوماخوس داریم)،
و اگر، چنان‌که در جرعه قبل گفتم، کانت می‌گوید این میل به جهت ناپایدار بودن، «نامعتبر» هم هست و قابلیت تعمیم ندارد و ما باید آن را برای اخلاقی شدن به عقل بسپاریم،
و اگر شوپنهاور می‌گوید میل ابزار اسارت ما در اختیار اراده است و این اراده به رنج منتهی می‌شود،
یعنی شما همه این‌ها را به عنوان چکیده‌هایی از آنچه گذشت در نظر بگیرید،
نیچه می‌آید به «شاخص اندازه‌گیری» حمله می‌کند.
می‌گوید: همین ارزیابی که شما دارید می‌کنید ــ چه آن گروهی که عقل را حاکم می‌کنید، چه آن گروه دومی که میل را حاکم می‌کنید ولی قضاوت می‌کنید که این منتهی به رنج می‌شود یا ابزار اسارت ماست ــ هر دو دارید با عقل می‌سنجید.
دقت کردید چی شد؟
می‌گوید: این قاضی که شما گذاشتید روی مسند و می‌گویید داوری کن بین عقل و میل که کدامشان حاکم است، خودِ این قاضی کیست؟
شما نمی‌توانید بین دو نفر که اختلاف دارند، یکیشان را حاکم بکنید و بگویید: تو داوری کن. نتیجه این داوری از قبل معلوم است و شما به نفع داور دارید کار را پیش می‌برید.
در صورتی که عقل اصلاً جایگاهی ندارد که بخواهد در این ماجرا قضاوت بکند. بازی به دست میل است.
او درست همین‌جا از شوپنهاور فاصله می‌گیرد.
تکلیفش با قدما که مشخص است (میل حاکم است)، اما در نسبت دادن صفت «رنج‌آور بودن» به این میل، دیگر با شوپنهاور همراه نمی‌شود.
پس می‌شود دسته سوم:
نه تنها عقل را حاکم نمی‌داند، بلکه حکومت میل بر عقل را هم رنج‌آور نمی‌داند، بلکه آن را «شوق زندگی» می‌بیند.
یکی از چیزهایی که اگر روزی فرصت شد، باید در مورد فلسفه هنر شوپنهاور و فلسفه هنر نیچه فکر کنیم، همین موضوع است.
شوپنهاور می‌گوید: «ما به هنر نیاز داریم برای اینکه بتوانیم زندگی را تحمل‌پذیر کنیم.»
یعنی خودش را اکنون در زندگی فرض می‌کند و می‌گوید حالا برای اینکه بتوانی تحملش کنی، برو سراغ هنر و شروع می‌کند به بحث کردن درباره هنر.
نیچه اما می‌گوید: «ما به هنر نیاز داریم برای اینکه یاد بگیریم، قابلیت پیدا کنیم که زندگی کنیم.»
نه اینکه از اول فرض کنیم ما الان در زندگی هستیم ولی حالمان خوب نیست و برای اینکه از این کوفت‌شدگی رها شویم، برویم به هنر مشغول شویم.
خودِ اصلِ هنر، آن چیزی است که ما را به قابلیت زندگی می‌رساند.
ما هنوز امکان زندگی و قابلیت زندگی را پیدا نکرده‌ایم، مگر اینکه بتوانیم هنر زیستن را یاد بگیریم. یعنی اعلی درجه هنر، خودِ زندگی است.
و جالب این است که نیچه متعرض خودِ این متفکرین نمی‌شود.
می‌گوید: الان شما آمدید یک دستگاه کاملاً عقلایی را به عنوان نظام فکری طرح کردید، بر اساس یک سری گزاره‌های منطقی و معقول.
چه چیزی میل این فلسفیدن را در شما ایجاد کرده؟ خودِ این عقل، عقلی که شما دارید می‌گویید، بازیِ میل است.
اگر شما میل نمی‌کردید که اندیشه‌تان بر دیگران حاکم بشود، اصلاً چنین دستگاهی شکل نمی‌گرفت.
آقای سقراط، شما که کوچه به کوچه پیش می‌رفتی و آدم‌ها را سؤالمند می‌کردی، این شوق سؤال‌آفرینی را از کجا آوردی؟
اینکه بروی به دیگران بگویی دانایی این نیست که در اختیار شما هست، این را از کجا آوردی؟
فرد وقتی چیزی را در زمره آگاهی‌های خودش می‌داند، یعنی فرضش این است که بر آن چیز مسلط است، پس قدرت دارد.
تو می‌روی نظام قدرت آدم‌ها را مخدوش می‌کنی و می‌گویی: «آنچه که شما بهش می‌گویید قدرت، قدرت نیست. آنچه که فکر می‌کنید در اختیار دارید، در اختیار شما نیست.»
خب آیا این چیزی به جز اظهار قدرت از جانب خودت است؟
تو در واقع داری قدرت سقراط را به رخشون می‌کشی.
پس آن‌ها هم محاکمه می‌کنند و قدرت خودشان را به رخ می‌کشند.
ببینید، اینجا مقوله از جنس «ارزش‌داوری» نیست که بگوید سقراط کار خوبی کرد، یا کار بدی کرد، یا طرف مقابل کار خوبی کرد یا نه.
چون خودِ این برچسب‌های «خوب است» و «بد است»، در اندیشه نیچه مطابق با معنای عرفی همیشگی نیست.
این‌ها باید مجدداً و متناسب با روش فکر او خوانده بشوند و فهمیده بشوند.
بنابراین، از نظر نیچه، میل اتفاقاً «کمبود» انسان نیست؛ یعنی نقصان ما نیست که به میل منتهی می‌شود، بلکه این «فزونی» ماست.
این توانایی ماست. ما میل می‌کنیم به جهت اینکه سهم بیشتری از قدرت داریم.
اراده در ما «افزون‌طلبی» را نهاده که این مزیت ماست، نه نقصان؛ این شادی ماست، نه رنج.
پس، به نحو کلی و البته غیردقیق، یعنی باز هم همچنان که من در پایان همه این جرعه‌ها اشاره می‌کنم که مدعی نیستم که با ۲۰ دقیقه یک مطلبی طرح شده و جمع شده،
یک مثال دیگری در این هفته بهش فکر می‌کردم که فکر کنم رساتر باشد برای طرح موضوع:
شما وقتی در یک جاده دارید حرکت می‌کنید، فرض کنید که میانه راه یک تابلویی هست که زده «به سمت فلان روستا، ۴۰ کیلومتر».
صرف دیدن این تابلو به این معنا نیست که شما آن روستا را دیدید.
ما فقط تابلو را دیدیم.
اشاره‌ای دیدیم که در فلان جا روستایی هم هست.
از ما این برمی‌آید که اگر روزی کسی به ما گفت نام این روستا را شنیده‌ای؟ بگوییم: بله، در جاده از این شهر به آن شهر که می‌روی، در حد فاصل فلان، یک تابلو هست که از آنجا زده ۴۰ کیلومتر به سمت روستا باید حرکت کنیم.
ما از این دقیقه‌هایی که داریم توی جرعه‌های «مِی» با هم می‌گذرانیم، غرضمان فقط دیدن تابلوهاست.
که رفقای من، هم‌پیاله‌های من، تابلو را دیدید؟
اگر خواستید این موضوع را بیشتر بفهمید، ۴۰ کیلومتر حرکت کنید به سمتش.
مطالعه بکنید، وقت بگذارید، تمرین کنید.
و لطف مضاعف شماست اگر حاصل آگاهی‌تان را با من هم تقسیم کنید که من هم بهره‌مند شوم.
من در اینجا سومین بخش از گفت‌وگویمان راجع به «میل معقول» را می‌بندم.
به نظر من می‌آید بیش از این توقف کردن در این ماجرا، ما را از مسیر اصلی‌مان دور می‌کند؛ که همان مطالعه کتاب «در باب حکمت زندگی» آرتور شوپنهاور است.
حالا با هم تعامل کنیم. شما هم به من بازخوردتان را بدهید.
چه بسا من این سرفصل را مستقلاً حالا یا روی سایت mey.ir ارائه بدهم خدمتتان یا توی کانال یوتیوب بگذارم.
بالاخره یک روشی پیدا کنیم که این بحث «میل معقول» ارائه بشود ولی نظم اپیزودهای «مِی» برقرار بماند.
این چندمین هفته متوالی است که شما در ظهر جمعه به جرعه «مِی» لبی‌تر می‌کنید و خوشحالم که به جای وعده دادن، در عمل توانستم بعد از مدت‌ها وقفه این نظم پیاپی را به کار بگیرم.
امیدوارم که روزهای پیش‌رو هم به همین منوال باقی بماند و بیش از پیش با شما هم‌صحبت باشم.
خوب باشید و تا جرعه بعدی، خدا نگهدارتان.

عقل و میل؛ کدام فرمانده است و کدام فرمان‌بر؟ در این جرعه از پادکست «مِی»، به ادامه ی بحث درباره ی نسبت عقل و میل می‌پردازیم و پاسخ را در دیدگاه فلاسفه جست و جو می‌کنیم. آیا باید مانند کانت، میل را تابع قانون مطلق عقل کنیم؟ یا همچون شوپنهاور، عقل را وزیر مهارکنندهٔ حاکمِ سرکشِ میل بدانیم؟ و یا با نیچه طغیان کنیم و عقل را به خدمت نیروی آفرینندهٔ زندگی، یعنی میل، واداریم؟

متن کامل جرعه پنجاه و پنجم

چه نسبتی بین عقل و میل هست؟ آیا میل باید معقول باشه یا ماجرا بالعکسه؟ عقل باید راه‌حلی پیدا بکنه تا میل به خواسته‌هاش برسه. نسبت بین عقل و میل، اون چیزیه که ما از جرعه قبل در موردش شروع کردیم به واکاوی و اندیشیدن. بهونه‌مون هم این جمله‌ای بود که شوپنهاور در کتاب در باب حکمت زندگی میگه. میگه: «تعیین مرز آرزوهای عاقلانه، اگر برای ما ناممکن نباشد، آسان نیست.» و این ترکیب «آرزوهای عاقلانه» برای ما شد بهانه پرسشگری.
در جرعه قبل موضوع رو از نگاه ارسطو، اسپینوزا و هیوم خیلی مختصر مرور کردم. در این جرعه می‌خوام برم به سراغ کانت، شوپنهاور و نیچه. یعنی شوپنهاور مرکزیت داره در جرعه پیش‌رو و اندیشمند قبل و بعد از او رو هم بررسی می‌کنم، البته خیلی خلاصه و اجمالی. اگر یافتن پاسخ این پرسش دغدغه شما هم هست، در دقایق پیش‌رو مهمان من باشید.
می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید. این جرعه رو با داستانی از یک متفکر بسیار صاحب‌نام و اثرگذار آغاز می‌کنم: امانوئل کانت. جایگاه او در اندیشه مدرن به قدری استوار و جدیه که انگار در درگاه این عمارت بزرگ ایستاده.
هر متفکری که بعد از کانت خواسته وارد بشه، ناگزیر از سلام‌وعلیکی با او بوده. مثل مرد توانمند و بزرگ‌جثه‌ای که توی درگاه ایستاده و هر کی می‌خواد عبور کنه، شانه‌ش به شانه او می‌گیره. این توصیف البته خلاف واقعیت بالینی و جسمیه.
من دارم در مورد مردی صحبت می‌کنم که به واقع خیلی نحیف و بی‌آزار بوده. تمام عمرش رو در شهری زندگی کرده تقریباً بدون سفر. تو محدوده ۱۷۲۴ تا ۱۸۰۴ میلادی، در یه شهر بندری در پروس شرقی زندگی می‌کرده.
وصـفی که در مورد امانوئل بین مردم اون دیار خیلی آشنا و رایج بوده، اینه که او رو مرد سردرگریبان اما بسیار منضبطی می‌دونستن. ساعت پیاده‌روی‌های او انقدر به‌وقت و روتین بوده که بقیه کارهاشون و زمان‌بندی‌هاشون رو با زمان روتین‌های کانت کوک می‌کردن.
کانت، سه نقد می‌نویسه و این نقدها، جهان فکری بعد از او رو بسیار متحول می‌کنه. نقد اولش در مورد عقل محضه. نقد عقل محض رو البته مترجم عظیم‌الشأن و صاحب‌فکری به نام میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی، در زبان فارسی سنجش خرد ناب ترجمه می‌کنه.
این نقد اول، بعدش در مورد اخلاق و بنیاد مابعد‌طبیعی اخلاق ملاحظاتی داره و البته نقدی هم در خصوص عقل عملی می‌نویسه. پرداختن به جزئیات نگاه او در این جرعه جا نمیشه و کانت خودش اقیانوسیه که نه جرعه، بلکه چه‌بسا پادکست‌های مستقلی می‌طلبه.
از منظرهای متعددی میشه موضع کانت نسبت به عقل و میل رو بررسی کرد، اما من انتخابم این بوده که از دریچه اخلاق کانتی به موضوع نگاه کنم. ما این صحبت‌ها رو به بهانه فصل سوم کتاب در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور پی گرفتیم و چنان‌که یادتون هست، در چند جرعه قبل هم مفصل عرض کردم، این بخش از کتاب با تمجید اپیکور آغاز میشه.
مقولۀ اپیکور، سعادت و خوشبختی و آرامش می‌ده و از همین‌جا گویا راه کانت از این نگرش جدا میشه. کانت، خوشبختی و لذت رو مبهم‌تر از اون می‌دونه که بتونه مبنای عمل اخلاقی قرار بگیره. میگه این چیزی نامتعینه؛ نمی‌تونیم بر مسئله خوشبختی، به یک تعریف واحد، عام و شمول برسیم.
بنابراین، میل باید به تبعیت از عقل خواسته‌های خودش رو دنبال بکنه.
پس ما توی دوگانه عقل و میل داریم این مسئله رو پیگیری می‌کنیم که کدام یک باید ارشد و فرمانده باشه و کدام یک باید مادون و فرمان‌بر قرار بگیره.
کانت، شاخص معروفی رو در خصوص اخلاق مطرح می‌کنه که احتمالاً شنیدید. میگه: اگر می‌خوای بدونی چه قاعده‌ای اخلاقیه، اینطور رفتار خودت رو بسنج:
ببین اگر این کاری که داری انجام میدی، نه فقط الگوی رفتار تو، بلکه بدل بشه به یه قاعده عام ـ یعنی از این پس همه قرار باشه مثل تو رفتار کنن ـ آیا این برایت مقبوله یا نه؟
این منتهی میشه به همون قاعده‌ای که باز هم معروفه و زیاد شنیدید: «آنچه بر خود می‌پسندی، بر دیگران هم بپسند.» یعنی رفتاری رو می‌تونی از خودت موجه بدونی که قابلیت تعمیم داشته باشه.
خب، خیلی آشکاره که در این وضعیت، میل به عنوان یک کشش فردی، وجاهت نداره. چون میل نه…
اگر من قرار باشه بر مبنای میلم رفتار بکنم، چه‌بسا نتونم تاب بیارم که این به یک قاعده عام بدل بشه. و اگر بخوام بر اساس قاعده کانت رفتار بکنم، باید میلم رو خاموش کنم، مهار بکنم، و کار رو به عقل بسپارم که او، به جای اینکه به میل من عمل بکنه، به اون قاعده قابل تعمیم پایبند بمونه.
در واقع حرف کانت اینه: میل اقتضاش اینه که از شاخه‌ای به شاخه دیگه بپره، ناپایدار باشه، همواره مشروط به تحقق نتیجه‌ست؛ نتیجه رو که می‌گیری، بعد باید کوچ کنی به سمت میل بعدی. خب ما نمی‌تونیم چنین شاخص لغزنده‌ای رو مبنای عمل قرار بدیم.
اما اگر که به دنبال یک شاخص مطلق و مستحکم بگردیم، اون همون قاعده‌ایه که قبل‌تر گفتـم: قانون عام و شمول رو باید برایش رفتار کنیم. پس میل بضاعت این رو نداره که بخواد بر عقل حاکم بشه، به چه جهت؟ به جهت اینکه دم‌به‌دم در حال تغییر و غیر‌استواره.
حالا در چنین نگاهی، اگر قرار باشه ما از کانت بپرسیم که: جناب استاد! شما به ما علاقه معقول رو توضیح بده. شاگرد شما آقای شوپنهاور گفتن که آرزوها باید عاقلانه باشه…
حالا شما به عنوان استاد بفرمایید که آرزو عاقلانه یعنی چی؟
به نظر میاد، اگه ما چنین سؤالی رو از کانت بپرسیم، او چنین پاسخی به ما خواهد داد: آرزو اونیه که تو تا عاقل باشی، هر چیزی که عقل میگه، بگی «من همونو می‌خوام». میل خودت رو معطوف بکنی به اون قاعده اخلاقی.
انگار که میل اولاً یا میل برتر، همان عقله. میل‌های دیگه باید فرعی و ثانویه تلقی بشه و با اون میل اصلی تنظیم بشه.
خب، تا اینجا جواب اون رو از کانت گرفتیم. باز همین جمله تکراری خودم رو عرض می‌کنم که ما به سبب اینکه داریم کوتاه به این موضوعات می‌پردازیم، ناگذیریم از ناقص‌گویی. این خیال خامیه اگر که ما با چند دقیقه صحبت فرض کنیم که گفتنی‌ها رو در مورد کانت گفتیم. همین غلبه‌ای که الان من توی کلامم دارم نسبت به عقل میگم، دقیقاً نقضش، موضوع کتاب کانته؛ کسی که داره عقل محض رو نقد می‌کنه و بضاعت عقل خالص رو کمتر از اون می‌دونه که همه چیز برای او قابل بحث و فهم باشه.
قاعدتاً مدعی این نیست که همه چیز رو باید با عقل تنظیم کرد. اما اینی که من دارم عرض می‌کنم، صرفاً در نسبت میل و عقله. گویا که در این دوگانه محدود، غلبه با عقله.
تا اینجا داشته باشید صحبت رو که بریم به سراغ آرتور خان شوپنهاور.
و اما سرانجام می‌رسیم به خود آرتور خان شوپنهاور که در عمل میزبان ما هست در پادکست «مِی» و لااقل آنچه که در این سال‌ها داریم بررسی می‌کنیم، همه در حاشیه کتاب در باب حکمت زندگی اوست.
معرف حضور هستید که او در بازه ۱۷۸۸ تا ۱۸۶۰ میلادی زندگی می‌کنه؛ یعنی با فاصله کمی بعد از کانت. وصفی که شما در مورد شوپنهاور زیاد شنیدید (و البته من فقط نقل می‌کنم، تأییدش نمی‌کنم)، قلمداد شدن او به عنوان «فیلسوف بدبین»ه.
سؤال اینجاست که چرا شوپنهاور رو بدبین خطاب می‌کنند؟ به اندازه‌ای که به این جرعه مربوط میشه، دو تا موضوع رو می‌خوام خدمت شما اشاره بکنم:
یکی از دلایل اینکه آرتور شوپنهاور بدبین قلمداد میشه اینه که سعی در توجیه ناملایمات زندگی نداشته؛ گماشته الهیات نیست، رسالت خودش رو این‌طور نمی‌دونه که «من بالاخره باید یک جوری اوضاع جهان رو توجیه بکنم.» چون نخواسته این کار رو بکنه، خیلی بی‌پرده حرف زده. این بی‌پردگی او رو به این نتیجه رسونده که خب، این جهان خیلی هم قشنگ نیست و به ما هم خیلی خوش نمی‌گذره.
اگر هم دستی سرشته باشه این جهان رو، دست خیرخواهی برای ما نبوده.
این موضع، موضع متداولی نیست از جانب متفکرین و طبعاً اگر که بقیه متفکرین خودشون رو واقع‌بین بدانند، شوپنهاور میشه بدبین؛ اما اگر آن‌ها خودشون رو خوش‌بین توصیف کنند، اونوقت تاج واقع‌بینی رو باید بر سر شوپنهاور گذاشت.
این یک ملاحظه. ملاحظه دیگری که در مورد این وصف «فیلسوف بدبین» خوبه بهش توجه بکنیم، اینه که صرف‌نظر از همه تحلیل‌هایی که بعداً ارائه خواهیم داد، یک چیزی رو انگار می‌تونیم مفروض بگیریم، و آن هم این مسئله‌ست که گویی شوپنهاور به جهت مغایرت جهان با میل خودش، داره اون رو قضاوت می‌کنه. این مستقل از چیزیه که بعد از این به زبان میاره؛ چه بسا آنچه که به زبان میاره، تأیید بکنه این گزاره رو یا رد بکنه.
این رو بهش می‌رسیم. اما وقتی که شما داری به یک جهانی میگی: «این جهان، جهان آزاردهنده و رنج‌آلودیست»، رنج رو در ازای نقض میل داریم تجربه می‌کنیم. پس شوپنهاور، لااقل در دیدگاه خودش، میل رو اسباب سنجش و موضع‌گیری نسبت به جهان قرار داده.
دو تا رو در حاشیه قضاوتی که معمولاً راجع بهش هست به عنوان «فیلسوف بدبین» عرض کردم.
اما اشاره‌ای که توی چند دقیقه قبل داشتم این بود که شوپنهاور، فیلسوف پساکانتیه.
پساکانتی بودن یعنی اینکه از او اثر پذیرفته؛ کما اینکه شما توی ابتدای کتاب در باب حکمت زندگی ـ البته قبل از ابتدای کتاب، توی مقدمه‌ش ـ این رو می‌خونید: خودش میگه «اگر کانت رو نخوندین، منو نخونین؛ من ادامه اونم. اگر مقدماتشو ندیدید، دیگه منو نمی‌فهمید.»
اما نمیشه او رو دقیقاً منطبق با کانت دونست. تمایزشو توی این جرعه به کار ما میاد.
اونچه که در فلسفه کانت به عنوان «نومن» شناخته میشه، در فلسفه شوپنهاور اراده است. و آنچه که در فلسفه کانت «فنومن» شناخته میشه، در فلسفه شوپنهاور تصوره.
اما این جابه‌جایی فقط ری‌برندینگ نیست که کلماتی رفته باشه و کلمات دیگه جایگزین شده باشه؛ فرق‌های مهمی بین نومن کانتی و اراده شوپنهاوری هست.
از جمله اینکه کانت، نومن رو غیرقابل دسترسی و ادراک آدمی می‌دونه؛ اما شوپنهاور راهی به اراده رو گشوده می‌دونه و میگه ما بهش دسترسی داریم.
توصیف این راه، خیلی مفصل‌تر از یک جرعه‌ست، اما الان انقدر برداشت کنیم: میل برآمده از اراده است و ما، به واسطه بدن‌مون، متصلیم به این جهان همچون اراده.
پس اونجایی که میل چیزی داریم، در واقع اراده ما رو به سوی آن چیز سوق داده.
موضع شوپنهاور اینه: میگه «اراده، ذات درونی همه چیزهاست»؛ از جمله نیازها و کمبودهای ما هم، طلبِ اراده‌ست. اراده‌ست که ما رو به چیزی نیازمند کرده و تحریکمون می‌کنه برای اینکه به اون نیاز پاسخ بدیم.
تحریک شدن ما به سمت مطلوب، میشه میل. پس ما یه سمتی رنج داریم، میل ما رو حرکت میده برای اینکه پاسخ شایسته‌ای به اون رنج بدیم و بتونیم کمبودی رو جبران کنیم، و این باعث میشه که قضاوت شوپنهاور در مورد عقل، بسیار متفاوت بشه با کانت.
از نگاه شوپنهاور دیگه اینطور نیست که ما بتونیم عقل رو حاکم بر میل بکنیم. انگار که یه مقداری اینجا نظرش به نظر هیوم نزدیک‌تره.
طبیعت انسان رو به اون روایتی که هیوم میگه نزدیک‌تر می‌دونه تا به اون ماشینی که دکارت توصیف کرده یا به اون دستگاه عاقله‌ای که کانت داره توصیف می‌کنه.
خب حالا سؤال اینه…
متفکری با چنین مبانی، چرا باید از «آرزوی عاقلانه» یا «میل معقول» صحبت بکنه؟ علی‌الاصول او هم باید قاطعانه بگه که ما دنباله‌رو میل باشیم و عقل باید در نقش یک کارگزار به خدمت میل دربیاد.
اما شوپنهاور این رو نمیگه؛ اینجا از هیوم جدا میشه. چرا؟ به خاطر اینکه شوپنهاور به اون اراده‌ای که داره ما رو سوق میده به سمت خواستن چیزها، اعتماد نمی‌کنه.
میگه: اگر شما قرار باشه حرف اون اراده رو گوش بدید، همیشه مثل پاندول بین دو نقطه «رنج» و «ملال» در حال آمدوشد هستید.
اون نیرویی هم که داره شما رو تکون میده، میله. اگر می‌خواین از این سرگیجه نجات پیدا بکنید و دائماً به دنبال «مقصود نیافتنی» نباشید…
این «مقصود نیافتنی» یعنی چی؟ یعنی جهان بی‌رنج.
میگه: اگه می‌خواین به این نقطه برسید، از عقل باید کمک بگیرید. علاقه معقول وقتیه که شما به نیازهای ضروری بسنده بکنید. علاقه غیرمعقول وقتیه که شما میل رو چنان افسارگسیخته به دنبال خواستن‌ها رها کنین که از شما برده بسازه.
برده کی؟ برده اراده.
اینجا وقتی داره از «اراده» صحبت می‌کنه، منظورش اراده شما نیست.
یعنی اصلاً شوپنهاور به «اراده من»، «اراده تو»، «اراده او» باور نداره که بخواد اراده رو تقسیم بکنه.
اراده از نگاه او واحده.
حالا اون حل معما میشه که چرا شوپنهاور بعد از نقل‌قول‌هایی از اپیکور، داره ما رو به «آرزوی عاقلانه» توصیه می‌کنه.
در واقع ماجرا برمی‌گرده به همون تقسیم‌بندی سه‌گانه اپیکوری؛ و آرزوی عاقلانه، از نگاه شوپنهاور، بسنده کردن به نیازهای طبیعی ضروریه.
هرچه از این نیازهای طبیعی ضروری ما دور بشیم و حرکت کنیم به سمت نیازهای غیرطبیعی، غیرضروری، عیار عقلانیت میاد پایین.
الان دیگه من چون تقسیم‌بندی سه‌گانه میل از نگاه اپیکور رو مفصل توضیح دادم، فرض اینه که شما اون رو شنیدید و حضور ذهن دارید.
اگر نه، لطفاً دو اپیزود برگردید عقب و سه‌گانه نیاز رو بشنوید.
خب حالا جمع‌بندی بکنم دیدگاه شوپنهاور رو: شوپنهاور میل رو حاکم می‌دونه، اما نه حاکم خیرخواه.
میگه: اگر می‌خوای از این حاکمِ شر، رنجی به تو نرسه، از وزیر عاقلش کمک بخواه، به او بسپر که جهان‌گشایی میل رو محدود کن.
و الا، اگر کار به دست میل باشه، جز خواستنِ مدام، مشغولیتی نداره و تو را همه جا به دنبال خودش می‌کشونه همچون اسیر.
اما اگر اون وزیر عاقل به میون بیاد، می‌تونی به حدی از این بیچارگی اکتفا بکنی.
خب، مرور دیدگاه شوپنهاور رو هم به همین میزان بسنده می‌کنم و بریم به سراغ بخش پایانی این اپیزود.
یادتون میاد چند اپیزود قبل، راجع به «فیلسوف باقی» و «فیلسوف یاقی» خدمتتون گفتم و این‌ها رو تفکیک کردم و عرضم این بود که اگه قرار باشه برای تیم فیلسوف‌های باقی، کاپیتان و پیش‌کسوت انتخاب بکنیم، حتماً باید این بازوبند رو به دست اپیکور ببندیم.
حالا در مقابل، می‌خوام خدمتتون عرض بکنم که به نظر میاد اگر قرار باشه در تیم فیلسوفان یاقی، کاپیتان انتخاب بکنیم، می‌رسه به همین چهره‌ای که الان می‌خوام راجع بهش صحبت کنم:
طغیانگر، خوش‌قلم، انفجاری، نقاد؛ اصلاً در بعضی جاها میشه گفت دیگه لجوج و نترس در نقد اندیشه‌های گذشتگان.
این کسی نیست جز نیچه.
نیچه با کتاب جهان همچون اراده و تصور شوپنهاور، به فلسفه علاقه‌مند میشه و بسیار از او متأثره؛ او رو مربی خودش قلمداد می‌کنه.
اما همچنان که نسبت به دیگران طغیان می‌کنه، بر شوپنهاور هم می‌شوره و از او عبور می‌کنه.
اما این عبور، عبور محترمانه‌ایه.
نگاهش در مورد میل چطوریه؟ از جمله تمایزهایی که با شوپنهاور دارد، در همین خوش‌بینی و بدبینیه.
شوپنهاور با یک سوء‌ظنی داره جهان رو نگاه می‌کنه و جهان رو مطابق با میل نمی‌دونه.
در مقابلش، نیچه دانش یا خرد شاد رو مطرح می‌کنه؛ کتابی که تحت عنوان «حکمت شادان» توی زبان فارسی ترجمه شده، و اون میگه: گرفتاری از عالم و از جهان نیست، بلکه انگاره‌های ذهنیِ ما، دست‌وبال ما رو بسته و نمی‌ذاره ما اون‌گونه که باید زیست بکنیم.
اما «آن‌گونه که باید» رو از کجا بفهمیم؟ جواب اینه: از میل.
اگر که سرآغاز این سه‌گانه میل معقول با ارسطو آغاز بشه، نقطه عظیمت‌مون به مرحله پایانی، همین نیچه‌ست.
نیچه با فضای ذهنی سقراط و افلاطون و ارسطو همدل نیست.
نظرش بر اینه که این متفکرین، با منطق‌پرستی، زندگی رو عقیم کردن و عقل‌گرایی تبدیل شده به یک نقاب، به یک پابند برای انکار میل.
و به همین جهت، موضعی متفاوت با موضع شوپنهاور داره.
من جرعه بعد، ارجاع‌های مجددی به نگاه نیچه آغاز خواهم کرد و بحث در مورد نیچه رو اینجا نمی‌بندیم، فقط بازش می‌کنیم.
اما برای اینکه این جرعه به یه پایان‌بندی ختم بشه و شما قابلیت نتیجه‌گیری داشته باشید، این سه تا گزاره رو عرض می‌کنم و جرعه رو به پایان می‌برم:
صحبت کانت در نسبت عقل و میل یا آرزوی عاقلانه این بود:
میگه آرزو باید با راهبری و چراغ‌داری عقل، برسه به خواسته‌ای که بتونه عمومیت پیدا بکنه. این نگاه کانت بود.
شوپنهاور، عقل رو حاکم نمی‌دونست بر آرزو و میل، ولی می‌گفت: اگر که عقل در کار نباشه و این مقال به پای میل بیفته، ما اسیر میل میشیم؛ پس وظیفه عقل، محدود کردن میل به ضروریاته.
اما نیچه میگه: شرط عقل اینه که آرزو محدود نشه؛ به عکس، میل نیروی زندگیه و ما به جای اینکه او رو سرکوب بکنیم، باید عقل رو به خدمتش واداریم تا قوه آفرینندگی و خلاقیت پیدا بکنه.
این جرعه رو اینجا به پایان می‌برم.
وعده من و شما در جرعه ۵۶، ادامه دیدگاه نیچه و بعد هم ورود به نگاه متفکرین بعد از نیچه، در نسبت بین عقل و میل.
خدا نگهدار شما.

در این جرعه، از جمله کوتاه شوپنهاور آغاز می‌کنیم؛ که جرقه‌ای‌ست تا ما را به دل پرسشی کهن ببرد: آیا میل می‌تواند معقول باشد؟ ردّ این پرسش را با ارسطو می‌گیریم؛ در سرزمین سه‌گانهٔ میل او. به اسپینوزا می‌رویم؛ جایی که «کناتوس» می‌تپد. و سرانجام، در کنار هیوم می‌ایستیم؛ فیلسوفی که بی‌پروا می‌گوید عقل جز خدمت‌گزار میل نیست و فرمان را از او می‌گیرد. این جرعه تنها مقدمه‌ای‌ست بر بحث «میل معقول» که ادامه خواهد داشت.

متن کامل جرعه پنجاه و چهارم: میل معقول (قسمت یک)

یه جمله بسیار ساده و کوتاه رو از آرتور شوپنهاور براتون نقل‌قول می‌کنم، لطفاً بشنوید. شوپنهاور میگه که «تعیین مرز آرزوهای عاقلانه، اگر برای ما ناممکن نباشد، آسان نیست.» کجا این جمله رو داره میگه؟ در ابتدای پاراگراف دوم از فصل سوم کتاب در باب حکمت زندگی. روخوانی این جمله چند ثانیه بیشتر زمان نمی‌بره؛ چند تا کلمه کوتاه و ساده پشت سر هم چیده شده. اما از شما چه پنهان که همین جمله ساده برای من سرآغاز مسئله بلند و بالایی بود. ترکیبی در این جمله بود که نمی‌تونستم نسبت‌های اون رو با هم در ذهنم کوک کنم. اون ترکیب چی بود؟ «آرزوهای عاقلانه». پرسش اینه: آیا آرزو باید عاقلانه باشه؟ عقل و آرزو چه نسبتی با هم دارن؟ اگر آرزو رو کمی تغییر بدم و حرکتش بدم و برسم به «میل»، آنچه که من میل می‌کنم، اون وقت «میل معقول» یعنی چی؟ شما این‌جوری در نظر بگیرید که گویی در سرزمین وجود من دو تا حاکم هست: یکی عقله، یکی میله. اینا کدومشون باید وزیر دیگری باشه؟ آیا با هم اصلاً می‌تونن صلح بکنن یا نه؟ تونستم دغدغه رو برسونم خدمت شما؟

این پرسش رو می‌خوام در چند جرعه متوالی پی بگیرم و سؤالم رو از متفکرین قبل از شوپنهاور، هم‌دوره شوپنهاور و بعد از شوپنهاور بپرسم. اگر این سرفصل برای شما هم حائز اهمیت هست، در این جرعه و دو جرعه بعدش همراه من باشید و بشنوید.

مِی می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید. هم‌پیاله من! سلام بر شما. جرعه پنجاه و چهارم از پادکست «مِی» رو می‌شنوید.

ما وارد شدیم به فصل سوم از کتاب در باب حکمت زندگی به قلم آرتور شوپنهاور. تو جرعه‌های قبل، نقل‌قولی از اپیکور داشتم و سه‌گانه نیاز رو از زبان او گفتم، نسبت فکری اپیکور و شوپنهاور رو با هم خیلی مختصر مرور کردیم و خلاصه از پاراگراف اول فصل سوم کتاب در باب حکمت زندگی عبور کردیم. به محض ورود به پاراگراف دوم با این جمله آتشین روبه‌رو شدیم که در پیش‌درآمد جرعه خدمت شما روخوانی کردم. مسئله‌مون نسبت بین میل و عقل هست. من قصد دارم در جرعه حاضر، اندیشمندانی پیش از شوپنهاور رو بررسی بکنم. اما قبل از اینکه نام ببرم و منابع رو معرفی بکنم، یه تذکر مهم رو خدمت شما باید بگم: موضوع عقل و میل و این دوگانه به قدری حائز اهمیته و قرن‌ها مطالعه و تفکر توسط صاحبان اندیشه روش صورت گرفته که اصلاً قابل خلاصه‌سازی در چند اپیزود نیست. می‌تونه موضوع کورس‌های بسیار عمیق باشه، موضوع چندین مقاله باشه، موضوع کتاب باشه، و من اصلاً چنین ادعایی ندارم که ظرف این گفت‌وگو یا مختصر می‌تونم تعیین تکلیفی بکنم و چنین جایگاهی هم برای خودم قائل نیستم. اما سعیم بر اینه که در دقیقه‌های پیش‌رو یک سیر مطالعاتی برای خودم و شما استخراج کنم.

چنان‌که اگر کسی خواست تعمق بیشتری در نسبت میل و عقل داشته باشه، تا حدی راهش روشن شده باشه. خب، با این دغدغه، در جرعه حاضر که جرعه ۵۴ام هست، از بین مجموعه متفکرین پیش از شوپنهاور ۳ نفر رو انتخاب کردم که بهشون اشاره داشته باشم: اولی ارسطو هست، بعد اسپینوزا و بعد از او هم هیوم. خوشبختانه آثار اصلی این سه متفکر و منابعی که من می‌خوام بهش استناد کنم، هر سه به زبان فارسی ترجمه شده و در دسترس شما هست. من ابتدا منابع رو خدمت شما معرفی می‌کنم و بعد وارد میشم در متن اپیزود. دیدگاه ارسطو رو از کتاب اخلاق نیکوماخوس نقل‌قول می‌کنم. ارجاع دقیق‌شو موکول می‌کنم به زمانی که وارد شدم در گفت‌وگو. ولی در کلیاتش این رو لازمه عرض بکنم خدمت شما: شما وقتی که مراجعه بفرمایید و بخواید مجموعه آثار ارسطو رو خریداری بکنید، معمولاً در سه مجلد خدمت شما این محتوا ارائه میشه: یک جلدش در مورد طبیعت هست یا فیزیک، یک جلدش در مورد مابعدالطبیعه هست یا متافیزیک، و دیگریش در مورد اخلاق هست که با عنوان اخلاق نیکوماخوس به دست شما می‌رسه.

ویژگی این مجموعه آثار در اینه که سخن‌های ارسطو توسط خودش کتابت نشده تا به شکل یک مجلد مستقل دربیاد، بلکه بعد از او کسانی اندیشه‌های ارسطو رو تصنیف کردند. حتی نام‌گذاری و تقسیم‌بندی به «فیزیک» و «متافیزیک» از ارسطو نیست و نام‌گذاری مصنِّفَه است.

از جمله بخش «اخلاق» که موضوع صحبت امروز ما هست یا کمی بهش اشاره خواهیم داشت، توسط فردی به نام نیکوماخوس تصنیف شده و لااقل منتسب به او هست. حالا اینکه نیکوماخوس چه نسبتی داره با ارسطو، این دیگه تو مقدمه کتاب می‌تونید مطالعه بکنید. بنابراین هرگاه شنیدید «اخلاق نیکوماخوس» یعنی همین اخلاق ارسطو.
و بالعکس، در مورد اخلاق اسپینوزا هم کتابی به نسبت مختصر اما بسیار دقیق و قابل فکریه. این کتاب هم به فارسی ترجمه شده. من توصیه و تأکیدی ندارم که هر کتاب رو از کدوم مترجم بگیرید و از کدوم انتشارات تهیه کنید؛ اینا دیگه زحمت پویش و تحقیقش با خودتون. اما من مجلداتی که استفاده می‌کنم رو در بخش منابع وب‌سایت mey.ir میارم. هر منبعی که در پادکست «مِی» مورد بهره‌برداری قرار دادم، اون‌جا معرفی کردم.
از جمله منابع رو هم اون‌جا اضافه می‌کنم: کتاب اخلاق اسپینوزا که به واقع گویی که کتاب هستی‌شناسی اسپینوزاست، یعنی این کتاب به قدری چیدمان منضبط، دقیق و مباحث اصولی و فراگیر داره که با فهم عرفی ما از اخلاق سازگار نیست. این‌جوری نیست که شما یک پندنامه بخونید یا مثلاً فرض بفرمایید یک مناجات‌نامه‌ای مثل مناجات‌نامه خواجه عبدالله بخونید.

این‌طور نیست؛ شما با یک متن بسیار دقیق فلسفی روبه‌رو هستید که نحوه تعریف مقدمات، فرض‌ها، قضایا و برهان‌ها کم از مسئله‌پردازی‌های دقیق ریاضی نداره. این کتاب هم به فارسی ترجمه شده و من بهش استناد می‌کنم.
اما منبعی دیگر، رساله در طبیعت آدمی است. این رساله رو هیوم نوشته، در دو جلد، و به زبان فارسی هم ترجمه شده. این هم بسیار منبع حائز اهمیت و مهمیه. من به قدر نیاز و مجال این جرعه، سری به او خواهم زد و نقل‌قولی خدمت شما تقدیم می‌کنم.
این بخش، معرفی و مقدمات بود.
اما وارد شیم در متن جرعه: ما باید پرهیز داشته باشیم از اینکه دانش رو به «ظلفیرگیره» بزنیم، بگیم فیزیک یعنی فلانی، شیمی یعنی فلانی، فلسفه یعنی فلانی.
اما بعضی از شخصیت‌ها به قدری اثرگذار و مهم هستن که میشه در موردشون چنین گفت که اگر این‌ها نبودند، وضعیت کنونی دانشی که الان ما می‌بینیم، نبود.

از جمله این شخصیت‌ها از طایفه ارسطوست؛ نه فقط نسبت به یک گرایش، بلکه کلیت علوم انسانی رو گویی بنا گذاشته. این ساختار و تشکیلاتی که بنا شده، گویی روی دوش اندیشه‌های ارسطو ایستاده. ارسطو متأثره از استادی مثل افلاطون، افلاطون متأثره از اندیشمندی مثل سقراط. اما اینجا مسئله‌مون انضباط‌بخشی و ایجاد یک ساختار اندیشه است.
از جمله مباحثی که ارسطو در اون دقت‌نظر داشته، همین مسئله «میل» هست. ما در اندیشه او یه واژه‌ای رو سراغ داریم به معنای اشتیاق، کشش، جوشش، انگیخته‌شدن، و این قوه یا توان محدود به انسان هم نیست. گویی در هر موجود زنده‌ای ما می‌تونیم طیف‌هایی از این تمایل رو رصد بکنیم و پیدا کنیم.
مشخصاً در مورد انسان، ارسطو میاد میگه که این خواهش یا این میل ۳ دسته قابل تقسیمه:
برخی از این انگیخته‌شدن‌ها به سبب «شهوت»ه.
شهوت، گرچه که به گوش ما بیشتر معطوف به میل جنسیه و چه‌بسا شاخص‌ترین نمودش همینه، اما شما در معنای وسیع‌تر برداشت بکنید: خواستنی‌هایی که ما برای گسترده‌تر کردن دامنه بقای خودمون به اون نیاز داریم. وقتی از «اشتها» صحبت می‌کنیم برای خوردن غذا، در همین قلمرو شهوتیم.

چه چیزی رو گسترده‌تر می‌کنه؟ قراره که من رو از کودکی به نوجوانی سیر بده، از نوجوانی به جوانی سیر بده. پس این قوه یا این توان، یک دسته از مجموعه امیال رو به خودش اختصاص میده.
دسته دوم، میلی است که مرا به دفاع از خودم یا به یورش و مقاومت نسبت به تهدیدها جلب می‌کنه. این چیزی است که ما تحت عنوان «غضب» می‌شناسیمش.
غضب، آن چیزی که ما به واسطه شهوت کسب کردیم رو می‌خواد حفظ بکنه. اون جایی که برداشت می‌کنه که یورشی به این من قراره صورت بگیره، ما رو برمی‌آشوبه برای مقابله کردن.
اما به جز این دوگانه «شهوت و غضب»، یک ضلع سومی هم هست و اون هم میل به خوبی‌هاست. شما موقعی که فردی رو می‌بینید که کشش به زیبایی داره، کشش به ادبیات داره، کشش به هنر داره، این‌ها بر مبنای شهوت و غضب نیست. کسی که ذوق داره برای کار خیر انجام دادن، از نیکی و از خوبی حظ می‌بره.

کسی که کشش داره برای دانش‌اندوزی، خب این‌ها نه از شهوته، نه از غضبه. اینا خیلی‌هاش اساساً فراتر از بدن و ماده انگار داره برای ما درک میشه.
و این میشه دسته سوم میل که به عنوان «میل عقلایی» گفته میشه یا «اراده به خیر».
اگر شما این دسته‌بندی رو در آثار بسیاری از اندیشمندان سرزمین خودمون هم می‌بینید، در توصیه‌های اخلاقی می‌بینید، حتی در سخنرانی‌های عالمان دینی در فرق مختلف و ادیان مختلف، به این جهته که آنچه که به عنوان «اخلاق» امروز در دسترس ما هست، صرف‌نظر از اینکه از کدام تریبون و از کدام لحن و زبان شنیده میشه، عمدتاً از حیث نظری متکیه به همین اخلاق نیکوماخوس و این سه دسته‌ای که اینجا داریم می‌شنویم.
خب، حالا در اینجا کارکرد عقل چیه؟ می‌خوایم وارد بشیم در موضوع بحثمون، یعنی بگیم که نسبت عقل و میل از نگاه ارسطو چیه؟ کتاب اخلاق نیکوماخوس خودش متشکل از ۱۰ کتابچه‌ست، یعنی کتابچه‌های کوتاه‌کوتاهی که هر کدوم از اون‌ها باز به بخش‌هایی تقسیم میشه و پشت سر هم گردآوری شده.
کتاب سوم یا کتابچه سوم، موضوعش «خویشتنداری»ه. حالا البته که عنوان دقیق: «شجاعت و خویشتنداری»ه.

در اینجا یک دیدگاهی مطرح میشه که البته در کل کتاب اخلاق نیکوماخوس جریان داره و اون هم مداخله عقل در مدیریت میله.
برخی این‌طور تفسیر کردند؛ گفتند ارسطو نخستین کسیه که بین عقل و میل اومده آشتی برقرار کرده. اون‌ها رو خل هم نمی‌دونه بلکه تنظیم‌گر هم دونسته.
به چه صورتی؟ بحثش اینه که میگه فردی که می‌خواد اخلاقی زیست بکنه، باید «میل‌گزینی» بکنه.
ببینید ما میل‌های متعددی داریم، این میل‌ها موضوعات متنوعی دارن. حالا در بین این میل‌ها باید گزینشی اتفاق بیفته که چه میلی را به چه صورتی ابراز و تأمین کنیم.
جمله‌ای که او میاره اینه: میگه انتخاب سنجیده وقتیه که ما بتونیم میل و عقل رو در نسبت درستی با هم ترکیب بکنیم.
میل ما رو به حرکت می‌انگیزاند؛ اگر میل نباشه، اساساً ما به راه نمی‌افتیم. شما تصور بکنید اون احتراق اولیه، اون آتش اولیه که ما رو روشن می‌کنه به سمتی حرکت کنیم، این کار میله.
ولی این مسیر به صرف مایل بودن به درستی طی نمیشه. ببینید کلمه‌ای که اضافه کردم چی شد: محض پیمودن، محض پاسخ دادن به میل نیست که برای انسانی زیستن کفایت می‌کنه.
او اضافه می‌کنه که باید این میل به درستی حرکت کنه.

خب، چراغ این درستی و فرمان این درستی رو به دست عقل میده و میگه کنش اخلاقی وقتیه که عقل و میل بتونن در نسبت درستی با همدیگه قرار بگیرن.
به همین سببه که ارسطو معادله اخلاقی رو به نفع «میانه» حل می‌کنه. یعنی فعل اخلاقی از نظر ارسطو عمدتاً در میانه است. وقتی می‌خواد راجع به شجاعت صحبت کنه، مثلاً تو همین کتاب، تو همین کتابچه بهش اشاره می‌کنه، حد فاصل بین افراط و تفریط یک چیز رو دنبال می‌کنه.
حالا، در مورد شجاعت این حد وسط بین «تَهَوّر» (با ه دو چشم) به معنای نترسی غیرعقلایی و «ترس» معنا میشه. میگه شجاع کسیه که نه سر بی‌عقله، نه ترس داره. نه بسیار ترسو و سست‌عنصره؛ این وسطش میشه شجاعت.
یا وقتی که می‌خواد راجع به پاکدامنی صحبت بکنه، حد واسطه بین لذت‌طلبی افراطی و بی‌میلی تفریطی رو می‌گیره و میگه این حد وسطش میشه عفیف‌زیستن، پاک‌دامن‌زیستن.
خب، رسوندن به این حد وسط اون چیزیه که تنظیم‌گریشو به عقل می‌سپره. نگاه ارسطو رو اینجا داشته باشید؛ حالا من می‌خوام اشاره‌ای داشته باشم به فهم و نظر اسپینوزا. اسپینوزا هم از متفکرین بسیار دوست‌داشتنی و خواندنیه.

حالا من و شما در پادکست «مِی» از دریچه شوپنهاور داریم این سیر رو تماشا می‌کنیم و شما بارها شنیدید که شوپنهاور نسبت به متفکرین، خیلی نامهربانانه قضاوت می‌کنه و چه بسا بهتره بگم شماتت می‌کنه اون‌ها رو.
اما اسپینوزا براش محترمه؛ نه به این معنی که سراپا اندیشه او رو بپذیره، ولی اسپینوزا اساساً در بین متفکرین و فیلسوفان شخصیت محترمیه.
باروخ اسپینوزا تو حد فاصل ۱۶۳۲ تا ۱۶۷۷ میلادی زندگی کرده. می‌بینید این بازه نشون میده که او هم مثل بسیاری از متفکرین دیگه، عمر طولانی نداشته.
قصه زندگیش، به این جهت که یهودی‌تبار بوده و به واسطه اندیشه‌اش طرد میشه از جامعه یهودی، دستمایه قصه‌پردازی‌های زیادی شده؛ از جمله کتاب مسئله اسپینوزا که یالوم اونو تحریر کرده.
ویژگی که اسپینوزا داره، علاوه بر اینکه خودش اخلاقی زیسته و شخصیت محترمیست، در جامعه متفکرین از این حیث هم حائز اهمیته که گویی «هندسه فکر» رو نوشته، «هندسه عقلانیت» رو نوشته. شما فقط چند صفحه از کتاب اخلاق اسپینوزا رو ورق بزنید توی کتابفروشی و شیوه نوشتنشو نگاه بکنید، دستتون میاد که انضباط ذهنی دقیقی در این فرد هست.
اما بیام به سراغ موضوع جرعه‌مون.

ببینید، اسپینوزا اصطلاحی رو مطرح می‌کنه در کتاب اخلاق به نام «کُناتوس» که به میل داره اشاره می‌کنه. از رو می‌خونم براتون جلوتر، قضیه‌ای که می‌خوام بهش استناد بکنم.
منتهای سخنش اینه: میگه که همه چیزها دارن تلاش می‌کنن برای پایدار موندن در هستی؛ می‌خوان که بمانند.
این قوه‌ای که داره اون‌ها رو به سمت هستی پیش می‌بره و اون‌ها رو به کوشش برای حفظ وجود وا می‌داره، همون کُناتوسه. چیزی که نزدیک به مقوله میل که ما داریم راجع بهش صحبت می‌کنیم.
حالا این میل در انسان میاد به دو دسته تقسیم میشه: برخیش جنبه انفعالی داره، یعنی ما چون هستیم، به صرف بودنمون واکنش‌هایی رو نسبت به محیط اطراف نشون میدیم. حالا براش اسم‌گذاری می‌کنیم؛ میگیم حسده، میگیم خشمه، میگیم غمه، میگیم شهوت، میگیم حرص.

هر چیزی که اسم می‌ذاریم، اینا عمدتاً انفعاله؛ انفعال نسبت به یک محرک بیرونیه. اگر محرک بیرونی نباشه، حسد معنی نداره، خشم معنی نداره، اگر چیزی نباشه که ما از او خشمگین بشیم.
این‌ها رو تحت عنوان «پَشِن» (passion) داره تحلیل می‌کنه و از جنس انفعال می‌دونه.
اما بخش دیگری از کنش‌های ما هست که این انفعالی نیست؛ ما در خلوت خودمون، بدون مواجهه با دیگری هم گویی از این حیث شعله‌وریم. این تنورش در خودمونه.
همون‌طور که عرض کردم، این‌ها رو کنش می‌دونه، اینا «اکشن»ه (Action).
اکشن مثل چیه؟ مثل میل به شناخت. ما میل داریم که بشناسیم. میل به آگاهیه. این جستجوگری‌ها و این کنشگری‌های درونی رو هم پس میاره در قالب اکشن تعریف می‌کنه.
اینا میشه گونه‌های مختلف میل از نگاه اسپینوزا. شما کتاب اخلاق اسپینوزا رو که ملاحظه بفرمایید، مبحث سومش در مورد منشأ و طبیعت عواطفه. هر بخشی در چند قضیه داره توضیح داده میشه و بعدش برهان اون قضیه ارائه میشه.
از جمله قضیه ششمش که موضوع صحبت الان ما هست رو براتون از رو می‌خونم.
متن اینه: «هر شیء، از این حیث که در خود هست، می‌کوشد تا در هستی‌اش پایدار بماند.»
این همون بندیه که من چند دقیقه قبل بهش استناد کردم.

در ادامه همین متن، می‌رسیم به قضیه نهم. اینجا داره در مورد نفس میگه. جمله اینه: «نفس هم از این حیث که تصورات واضح و متمایز دارد و هم از این حیث که دارای تصورات مبهم است، می‌کوشد تا در هستی خود برای زمان نامحدودی پایدار بماند و از این کوشش خود آگاه است.»
ببینید، دسته‌بندی تصورات و آگاهی، چیزیه که ما به عقل نسبت میدیم. بنابراین در اندیشه اسپینوزا، عقل نابودگر میل نیست، چون میل برآمده از جوهر انسانیه. اما کارکردی که عقل داره اینه که میل رو از سطح انفعالی یا پَشِن به سمت کنش یا اکشن حرکت بده.
هرچه ما سهممون از عقل کمتر باشه، رفتارمون بیشتر متکی به پَشِنِه، هرچی که عقل توانا میشه، بیشتر به سمت اکشن حرکت می‌کنه.
من این بحثو به جهت اختصارش اینجا می‌بندم، چون الان قراره که فقط به سرفصل‌ها اشاره بکنم. ولی ما در «فلسفه تصمیم» یا در «مدیریت تصمیم» روی همین تیکه خیلی کار می‌تونیم بکنیم؛ یعنی ماجرا اینه که چه چیزی «تصمیم» است.

آیا تصمیم رو باید در پَشِن جستجو کنیم یا در اکشن؟ آناتومی تصمیم چیه و چه جوری می‌تونیم اونو پایدار نگه داریم؟
این هم بخش مربوط به اسپینوزا و من مختصراً توی ادامه این صحبت، اشاره‌ای هم می‌کنم به هیوم و این جرعه رو به پایان می‌برم.
اندیشمند و متفکر سومی که می‌خوام بهتون معرفی بکنم و به گفتارش استناد بکنم، دیوید هیوم هست. هیوم بسیار متفکر مهمیه، ولی ما کمتر ازش می‌شنویم.
جایی من توی پادکست «انسانک» اشاره کردم به دیوید هیوم؛ گفتم بعضی وقتا شاید ما یه حرفی بزنیم که به ظاهر این حرف نادرست بیاد، اما این نادرست ما می‌تونه مقدمه‌ای باشه برای درست بعدی. می‌تونیم غوره‌ای باشیم که انگورش رو نسل بعد از خودمون درو می‌کند.
از جمله، به عنوان مصداق، هیوم رو اسم بردم. نه اینکه بخوام داوری کنم که هیوم اشتباه اندیشیده یا درست، اما اگر هیوم نبود و سؤال‌ها و پرسش‌های سهمگینی رو مطرح نمی‌کرد، تردیدهایی رو در مسلمات زمان خودش وارد نمی‌کرد، ما کانت رو هم نمی‌داشتیم که بخواد قدم بعدی رو برداره و پاسخ بده به این تردیدها.
هیوم فیلسوف تجربه‌گرای اسکاتلندیه، تو قرن هجدهم داره زندگی می‌کنه.

وقتی میگیم قرن هجدهم، یعنی محدوده ۱۷۱۱ تا ۱۷۷۶ میلادی.
دو تا تفکر خیلی سیطره داره: یکی تفکر ارسطویی که همچنان هست، دیگری تفکر رواقی است. این بسته یونانی، به عنوان یکی از ستون‌ها، همچنان جریان داره. اما یک عقل‌گرایی مدرنی هم توسط دکارت و بعد از اون لایبنیتس وارد ماجرا شده.
شما این دو تا ستون رو در نظر بگیرید. او، با رساله‌ای که می‌نویسه، تقریباً هر دوی این ستون‌ها رو مورد حمله قرار میده و ازشون فاصله می‌گیره.
رساله‌ش اسمش هست درباره طبیعت انسان. عرض کردم که تو دو جلد به فارسی هم ترجمه شده؛ یعنی اصلاً دو جلده این کتاب، منتها سه کتابه، یعنی سه مبحثه که در دو جلد منتشر شده.
از جمله موضع‌گیری‌های مهم و اثرگذار هیوم اینه که اخلاق عقل‌محورانه ارسطو رو نمی‌پذیره.
شما در مورد عقل زیاد اغراق می‌کنید؛ کی میگه عقل سرچشمه ارزشه؟ کی میگه اصلاً عقل سرآغاز کنشگری انسانه؟
عقل نه ارزشه، نه محرکه، بلکه ابزاری در اختیار میله.
توی کتاب سومش که در مورد اخلاق هست، جمله‌ای رو مطرح می‌کنه: میگه «عقل هست و باید تنها برده هیجانات باشد».

من نمی‌تونم به شکل کوتیشن و نقل‌قولی زیاد از هیوم مطلبی رو بگم به خاطر اینکه باید با ترمینولوژی و ادبیاتش آشنا باشیم. او دو کلیدواژه مهم داره که ترجمه‌ش کردن به «ادراکات» و «انطباعات».
ما اگر این دو تا رو متوجه نشیم، بقیه ساختاری که او داره می‌چینه برامون مبهم هست.
شما فقط این نشانی رو داشته باشید که سابقه تفکر پیش از هیوم، بین عقل و میل کج‌دار و مریز طی می‌کنه؛ هر دوشون رو مشارکت میده و گویی که سعی داره یا عقل رو بر مسند بنشونه یا اقل بگه هر دو شانه‌به‌شانه هم پیش میرن.
هیوم بازی رو به هم می‌زنه؛ میگه نه، این‌طور نیست. عقل سرباز و پیشخدمتی در برابر میل است.
میل به ما میگه «غذا بخور»، حالا عقل مثل پیشکار و خدمت‌گزار میاد محاسبه می‌کنه که آنچه که میل طلب کرده رو از چه راهی می‌تونه تأمین بکنه.
او حتی در مورد اخلاق هم کار رو به میل می‌سپره؛ میگه عقل کارش اینه که بیاد روابط بین چیزها رو توضیح بده. تحکم به باید و نباید، دیگه کار عقل نیست.
اگر عقل به تنهایی می‌خواست کارکردی داشته باشه، اصلاً ابزاری برای ارزش‌گذاری نداشت. عقل ارزش‌ها رو از میل می‌پرسه و بعد شروع می‌کنه اون‌ها رو تنظیم می‌کنه.

اندیشه هیوم البته که بعد از او مورد انتقاد قرار می‌گیره، ولی همون‌طور که عرض کردم این تردیدها اگر نمی‌بود، تأملات بعدش هم موضوعیت پیدا نمی‌کرد.
من جرعه ۵۴ام رو اینجا جمع‌بندی می‌کنم. صحبت ما رسید به نسبت عقل و میل؛ ما داریم در مورد «میل معقول» صحبت می‌کنیم.
سرآغاز حرفمون از ارسطو بود؛ او میان میل و عقل داوری کرد، اما غلبه رو باز به عقل داد.
بعد رسیدیم به اندیشه اسپینوزا که میل رو ذات انسان دونست و عقل رو ارتقادهنده این ذات یاد کرد.
و در پایان هم اشاره‌ای کردم به اندیشه هیوم که عقل رو خدمت‌گزار میل قلمداد می‌کند.
در پایان باز هم یادآوری و تأکید می‌کنم که هر مختصری ناقصه، هر جمله قصاری قاصر است از گفتن تمام حقیقت، و این جرعه اصلاً کفایت نداره برای اینکه ما بگیم اندیشه سه متفکر بزرگ رو تونستیم خلاصه بکنیم.
اما امیدوارم که اشتیاقی برای مطالعه و تحقیق در شما انگیخته باشه.
تا جرعه بعد و ادامه سخن، خدا نگهدارتون.

در جرعه پنجاه و سوم به سراغ مفهوم «نیاز» می‌رویم؛ جایی که هم اپیکور و هم شوپنهاور از زاویه‌های متفاوت به آن پرداخته‌اند. از تقسیم‌بندی سه‌گانه نیازها در اندیشه اپیکور تا پیوند میان رنج و لذت در نگاه شوپنهاور، گام‌به‌گام همراه می‌شویم تا ببینیم چگونه این اندیشه‌ها می‌توانند به زندگی روزمره ما معنا بدهند. در نهایت، با پرسشی روبه‌رو می‌شویم که شاید برای همه ما آشنا باشد: آیا کاستن از نیازها می‌تواند کلید دستیابی به آرامش پایدار باشد؟

 

 

متن کامل جرعه پنجاه و سوم

تفاوتی نمی‌کند که شما تاجری باشید که به دنبال خلق ثروت و کسب پول و درآمدید یا راهب و درویشی در گوشه دیر و خانقاه. هر دو سوی ماجرا درگیر این کلمه هستند و همه ما گرفتار این یک کلمه‌ایم: نیاز.

آن‌که می‌خواهد خلق ثروت بکند، باید پاسخی برای نیازهای مردم داشته باشد؛ چون معدن پول، انسان است. انسان است که پول خرج می‌کند. از طبیعت که نمی‌شود پولی درو کرد. خب، انسان بابت چه هزینه می‌کند و پول می‌پردازد؟ بابت پاسخ یافتن نیازهایش.

آن‌که خلوت‌گزیده است هم باز از نیاز خلاص نیست. اصلاً کوچ کرده و زحمت می‌کشد که نیاز را مدیریت بکند. برای فروکاستن نیاز، تدبیر می‌کند و تمرین می‌کند.

پس موضوع جرعه پیشِ رو، برای همه ما ـ در هر دغدغه و ساحتی که باشیم ـ حائز اهمیت است و آن هم مسئله «نیاز» است. در دقایقی که خواهید شنید، من نیاز را از نگاه اپیکور موضوع می‌کنم و دعوت می‌کنم اگر علاقه‌مند هستید، همنوش من باشید در این جرعه.

مِی می‌شنوید: مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید.

پیاله‌های من! سلام بر شما. جرعه پنجاه و سوم از «مِی» را با هم مزه‌مزه می‌کنیم.

در صفحه ۶۳ کتاب در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور، نقل‌قولی آمده از اپیکور. اصلاً فصل سوم کتاب با این جمله آغاز می‌شود که: «اپیکور آموزگار بزرگ سعادت است.»

در دو جرعه قبل، من این جمله را با دو منظر متفاوت تقدیم کردم: اول، اینکه اپیکور کیست و چه جایگاهی دارد (البته به‌طور مختصر) و بعد هم نسبت فکری او با آرتور شوپنهاور. با مقدماتی که گفته شد، حالا می‌خواهیم برسیم به آن چیزی که انگیزه اصلی شوپنهاور بوده بابت نقل‌قول از اپیکور.

قبل از اینکه وارد موضوع صحبت بشوم، باید نکته‌ای را هم به خودم و هم به شما متذکر بشوم: ما اینجا داریم کتابی را می‌خوانیم که اساس فلسفه شوپنهاور نیست. یعنی فرض ما این نیست که با خواندن کتاب در باب حکمت زندگی که به واقع به قلم آرتور شوپنهاور است، مسلط خواهیم شد به فلسفه او.

علاوه بر این، آنچه که در مورد نیاز می‌شنوید، نظر آرتور شوپنهاور هم نیست. اینجا شوپنهاور یک نقل‌قول از اپیکور می‌آورد. من بعضاً می‌بینم که در نقل‌قول از در باب حکمت زندگی، این ارجاع‌ها مورد دقت قرار نمی‌گیرد.

یعنی الان ما می‌خواهیم وارد تقسیم‌بندی سه‌گانه اپیکور از نیاز بشویم. اگر شما بفرمایید که «شوپنهاور نیاز را به سه دسته تقسیم کرده است»، این ارجاع دقیقی نیست. شوپنهاور، تقسیم‌بندی سه‌گانه نیاز را از زبان اپیکور نقل‌قول می‌کند. این می‌شود ارجاع دقیق‌تر.

چرا مهم است که به این نکته دقت داشته باشیم؟ چون اگر از این مسئله غفلت بکنیم، در تحلیل فلسفه شوپنهاور دچار پارادوکس می‌شویم.

ببینید، اپیکور ـ آن‌طور که در جرعه قبل عرض کردم ـ در حیطه طبیعت تأمل و تحلیل می‌کند. اما شوپنهاور یک متافیزیسین است و برای ذات این عالم، حقیقتی متافیزیکی قائل است؛ متافیزیکی که آن را «اراده» خطاب می‌کند.

حرفش این است که ما «اراده‌ها» نداریم، یک اراده داریم. تمام چیزهایی که ما در این جهان همچون «تصور» ملاحظه می‌کنیم، ظهور اراده است. حالا این اراده چگونه جریان پیدا می‌کند؟ پاسخ شوپنهاور این است: با چرخه و زنجیره بی‌پایانی از نیازها. یا به زبان دیگر، اراده بودن و هستن، خودش را در قالب نیاز جریان می‌دهد.

پس انسان و دیگر موجودات که مظاهر این اراده هستند، دائم در گیر و دار میل‌اند (اینجا «میل» و «نیاز» را فعلاً به مسامحه مترادف می‌گیرم).

شوپنهاور می‌گوید اراده به من و تو نیازی را القا می‌کند. ما در پی آن نیاز می‌رویم و تصور می‌کنیم که لذت می‌بریم، اما در واقع گویی فریب اراده را خورده‌ایم. اراده ما را به سمت آن نیاز سوق داده است. حالا اگر آرام بگیریم و به دنبال تمنای دیگری نرویم، این جریان متوقف می‌شود. ولی اراده کاری می‌کند که از آنچه به دست آوردیم، ملول شویم تا به سراغ نیاز بعدی برویم. این همان پاندول بین میل و ملال است.

شوپنهاور در ادامه راهکارهایی برای مدیریت این نیاز طرح می‌کند، اما پیش از ورود به تعریف اپیکور از نیاز، لازم دانستم این توضیح را بدهم.

آنچه اپیکور اینجا می‌گوید، نه تنها برای شناخت کامل مسئله نیاز کفایت ندارد، بلکه ـ به نظر من ـ بیشتر در حد یک موعظه عامیانه است. و آن تعابیری که شوپنهاور درباره‌اش به کار می‌برد، مثل «آموزگار بزرگ سعادت»، به گمانم رنگی از مبالغه دارند.

به باور من، او نه تنها به پرسش‌های سخت این حوزه پاسخ نداده، بلکه با ساده‌انگاری، سخت‌کوشی اندیشه را هم تا حدی منتفی کرده است. متفکرانی پیش و پس از اپیکور ـ چه کلاسیک‌هایی مانند بوعلی سینا و چه اندیشمندان متأخر غربی مانند لکان ـ مطالعاتی بسیار ژرف‌تر در باب نیاز و میل دارند که سطح انتظار ما را از اندیشه‌ورزی در این حوزه بالا می‌برد.

بنابراین، این چند خط از اپیکور در کتاب، نه عمق کافی دارد و نه گویای اندیشه کامل شوپنهاور است.

با این پیش‌درآمد، برویم سراغ تقسیم‌بندی نیاز از نگاه اپیکور.

آن‌طور که خودم به ذهن سپرده‌ام و فهم کرده‌ام، به نظرم ساده‌تر از مدلی است که اغلب در کتاب‌ها می‌آید. پیش از آنکه بخواهم نیازها را به سه دسته تقسیم کنم، ابتدا آن‌ها را به دو دسته کلی می‌گویم:

۱. نیازهای طبیعی
۲. نیازهای غیرطبیعی

تفکیک روشنی است. فقط دقت کنید که «غیرطبیعی» به معنای «ضدطبیعی» نیست. یعنی برخی نیازها از طبیعت برآمده‌اند و برخی دیگر از طبیعت برنیامده‌اند.

حالا یک معیار کلیدی دیگر را اضافه کنیم: «لازم بودن یا نبودن».

با این قید، نیازهای غیرطبیعی همواره غیرلازم‌اند. مثل چه؟ مثل شهرت، تشریفات ظاهری، بهره‌مندی از طلا و جواهر و امثال آن. برای مثال، اگر من تمبر فلان برند ساعت را نداشته باشم، زندگی‌ام می‌گذرد؛ با یک ساعت ساده هم می‌توانم زیست کنم. پس این نیاز، غیرطبیعی و غیرلازم است.

اما نیازهای طبیعی را اپیکور باز هم به دو دسته تقسیم می‌کند:

  • نیازهای طبیعیِ لازم: نداشتنشان به مرگ منتهی می‌شود. مثل آب، غذا، سرپناهی که انسان را از گرما و سرما حفظ کند (نه تجمل، فقط ضرورت بقا).
  • نیازهای طبیعیِ غیرلازم: وجودشان کیفیت زندگی را بهتر می‌کند ولی نبودشان حیات را مختل نمی‌کند. مثال: نیاز جنسی.

پس در نگاه اپیکور، نیازها سه دسته‌اند:

۱. طبیعیِ لازم
۲. طبیعیِ غیرلازم
۳. غیرطبیعیِ غیرلازم

اهمیت این تقسیم‌بندی در نگاه اپیکور این است که او معتقد است برای رسیدن به آرامش پایدار، باید حلقه نیازها را به مرکز نزدیک کرد. تصور کنید سه دایره هم‌مرکز دارید:

  • دایره مرکزی: نیازهای طبیعیِ لازم
  • دایره میانی: نیازهای طبیعیِ غیرلازم
  • دایره بیرونی: غیرطبیعیِ غیرلازم

هرچه از مرکز دورتر شوید، بیشتر در معرض اضطراب خواهید بود.

اما شوپنهاور چرا به بحث نیاز وارد می‌شود؟ او می‌خواهد در فصل سوم درباره «آنچه داریم» صحبت کند و پیش از هر چیز، این داشته‌ها را بر اساس نوع نیاز دسته‌بندی کند.

در فلسفه شوپنهاور، نیاز مولد رنج است. هر نیازی، رنج مختص به خود را دارد:

  • رنجِ طبیعیِ لازم (مثل گرسنگی)
  • رنجِ طبیعیِ غیرلازم (مثل نارضایتی جنسی)
  • رنجِ غیرطبیعیِ غیرلازم (مثل میل به تجمل)

از نگاه او، لذت مفهومی سلبی است: ما لذت را به‌خاطر تجربه مستقیمش نمی‌یابیم، بلکه وقتی رنج خاموش می‌شود، آن را احساس می‌کنیم.

در این مدل، رابطه لذت و نیاز معکوس است: هرچه نیازمندی بیشتر، سهم لذت کمتر. و کسی که تنها به حلقه اول قناعت کند، ظرفیت بیشتری برای لذت خواهد داشت.

به این ترتیب، هر دو متفکر ـ با وجود اختلافات فراوان ـ در یک چیز مشترک‌اند: منشأ رنج، نیاز است. اگر رنج آتش باشد، نیاز هیزم آن است. هر دو راه را در کاهش هیزم می‌بینند تا آتش فروکش کند و آسایش پایدار به دست آید.

این جرعه را همین‌جا به پایان می‌برم؛ تا اینجا پاراگراف اول از صفحه ۶۳ کتاب را خواندیم. ادامه صحبت را در هفته‌ها و جرعه‌های بعد پی می‌گیریم.

در این جرعه، به بررسی نسبت فلسفی بین اپیکور و شوپنهاور می‌پردازیم و می‌بینیم چگونه دو متفکر با بیست قرن فاصله، با رویکردهای متفاوت، به دنبال زندگی‌ای تحمل‌پذیر و رهایی از رنج بودند. از باغ اپیکور تا تأملات شوپنهاور، بحث درباره ساده‌زیستی، محدود کردن خواسته‌ها، هنر، پرهیزکاری و مواجهه با مرگ، نشان می‌دهد که فلسفه می‌تواند راهنمای عملی برای زیستن بهتر باشد.

متن کامل جرعه پنجاه و دوم

اگر ما تصمیم بگیریم که در یک تقسیم‌بندی خیلی ساده مسائل رو قابل فهم و قابل روایت بکنیم، معمولاً با دوگانه‌سازی این تحلیل رو ارائه می‌دیم: یا این یا آن؛ سیاه، سفید؛ خوب، بد. این شیوه هدفش ساده‌سازیه و برای نزدیک شدن به ساده‌ترین روایت ناگزیره از دقیق‌ترین روایت فاصله بگیره. حالا اگر که ما با هم توافق بکنیم و بگیم که اینجا از دقت می‌گذریم برای اینکه سادگی رو در تبیین مسئله داشته باشیم، به نظر میاد می‌تونیم صاحبان تفکر رو به دو دسته تقسیم بکنیم. من این‌طور نام گذاشتم: گفتم بعضی از این‌ها یاغی هستند و طغیان‌گرن. جریان روبه‌روی این‌ها باغی هستند؛ باغین. گرچه که این دو سر برداره و طیف وسیع هم در این میان هستند. اگر این تقسیم‌بندی رو با مسامحه و ارفاق قبول کنیم، اون‌وقت می‌شه اپیکور رو پیشِ فیلسوفان باغی دونست. اون واقعاً توی یه باغی، در میان هواداران و دوستدارانش نشسته، اندیشیده و نظام فلسفی بنا کرده. حالا سؤالی که ما در این جرعه می‌خوایم به دنبال جوابش بریم این هست که از اساس چه نسبتی بین چنین فیلسوفِ باغی و شوپنهاور برقراره؟ آیا شوپنهاورم باغ‌نشینه در ساحت فکر هست؟ آیا در همه مختصات فکری تأثیرپذیرفته از اپیکور می‌تونه باشه؟ اگر که اشتراک‌هایی دارن، این اشتراک‌ها در چه ساحتیه؟ من سعی می‌کنم به اندازه زمان و مجالی که در این یک جرعه داریم، اشاره‌هایی در نسبت فکری شوپنهاور و اپیکور داشته باشم. اگر به این سرفصل علاقه‌مند هستید، چند دقیقه‌ای رو مهمان من باشی.

مِی می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید.

باغی هست به اسم «کِپوس». این باغ برای اپیکور همون نقشی رو داره که آکادمیا برای افلاطون داره. اما این کجا و آن کجا؟ باغ اپیکور از جمله ویژگی‌هاش این هست که نظام طبقاتی نداره. زن و مرد، پیر و جوون، برده و آزاده تو این باغ می‌تونن زیست بکنن و بعد در این محیط، اپیکور شیوه‌ای رو برای زندگی داره ارائه می‌ده به ما.

سؤال اینه که آیا ما اگر مقیم بریده‌ای از جهان باشیم، اساساً می‌تونیم الگوی جهان‌شمولی برای زیستن ارائه بدیم؟

دوس داری ادامه مطلب رو بخونی؟ روی کلید عضویت اون بالا کلیک کن و عضو شو! منتظرتیم!

تصور کنید قرار است با اپیکور ملاقات کنیم و از او بخواهیم به ما نسخه شفابخشی بدهد که با عمل به آن بتوانیم «آسایش پایدار» را تجربه کنیم. جرعه پنجاه‌ویکم از پادکست می، پاسخ اپیکور به این پرسش است.
از جرعه پنجاه‌ویکم، وارد پیاله چهارم از «می» می‌شویم. این پیاله با فصل سوم از کتاب درباب حکمت زندگی از آرتور شوپنهاور آغاز می‌شود.

متن کامل اپیزود پنجاه و یکم: مرهمِ مربع

تصور کنید که فرصت ملاقاتی برای ما پدید آمده که برویم به دیدار اپیکور و از او بخواهیم که اکسیر و مرهم و کیمیایی به ما بدهد که بتوانیم آسودگی پایدار را تجربه کنیم. او هم سخاوتمندانه دارویی به ما ارائه می‌کند که این دارو متشکل از چهار عنصر است. می‌گوید اگر به این عمل کنید و بتوانید این را درک کنید، آن‌وقت به آسودگی پایدار می‌رسید. شوپنهاور از اپیکور به‌عنوان آموزگار سعادت نام می‌برد و من با ذکر مقدمه‌ای در مورد این تمجیدی که شوپنهاور از اپیکور داشته، مرهم چهارضلعی او را برای شما روایت می‌کنم. اسم این جرعه را گذاشتم مرهم مربع که یادگار باشد از همین چهارضلعی که می‌خواهم برای شما تعریف کنم. امیدوارم که دقایق پیش رو برای شما کارآمد و مثمر باشد. می‌شنوید مجموعه جرعه‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی هستید. هم‌پیاله‌های من سلام بر شما. بسیار خوشحالم که فرصت دوباره‌ای پدید آمد تا بتوانم بعد از وقفه بلند، همسفر جدیدی را با شما آغاز کنم.

ما رسیدیم به جرعه پنجاه‌ویکم از پادکست می. این جرعه می‌شود سرآغاز فصل سوم از کتاب «در باب حکمت زندگی» به قلم آرتور شوپنهاور. ما یک تقسیم‌بندی داریم در پادکست می که جرعه‌جرعه می‌نوشیم تا پیاله‌پیاله سخن به مقصد برسد. جرعه پنجاهم سرآغاز پیاله چهارم است. به چه ترتیبی؟ تاریخ می‌گویم برایتان که بدانید چه عمری سپری شد تا به اینجا برسیم. پیاله اول از حوالی نوروز سال صفر آغاز شد. در ابتدا ما مقدمه کتاب را با هم خواندیم. جرعه ۱ الی ۱۹ صرف شد برای مقدمه کتاب. بعد رفتیم به سراغ پیاله دوم. پیاله دوم از شهریورماه سال صفر آغاز شد. از جرعه ۲۰ الی ۳۰ ما به فصل اول کتاب پرداختیم. بعد رفتیم به سراغ پیاله سوم.

پیاله سوم از فصل دوم که «در باب حکمت زندگی» آغاز شد. دیگر می‌دانید این یک فاصله‌ای که بین فصل‌ها و پیاله‌ها هست به خاطر این است که مقدمه برای ما یک پیاله بود. و اما پیاله سوم خیلی زمان برد. از فروردین سال یک آغاز کردیم و در فروردین سال چهار پیاله سوم به سر رسید. و اکنون که دقایق پایانی مردادماه سال ۱۴۰۴ است، پیاله چهارم را از اپیزود ۵۱ آغاز می‌کنیم. و نمی‌دانم که این سفر به چند جرعه و به چند ماه و هفته سپری می‌شود اما امیدوارم که هم‌سخنی و هم‌اندیشی ما در باب حکمت زندگی، طعم بودن را برای ما دگرگون کند، خستگی زیستن را کمی از تن ما به در کند. از این هم‌سخنی بلندمدت با آرتورخان شوپنهاور دیگر اخلاقش کمی به دستمان آمده. اندیشمند بی‌تعارف و صریح‌اللهجه‌ای است. قدما را خوانده، به دقت هم خوانده، در گفته‌هایشان تأمل کرده، در حاشیه کتاب‌هایشان یادداشت نوشته و حالا زبان صریحی دارد در نقد کردن یا اعلام نپسندیدن گفت‌وگوی آن‌ها. ما در پس یا ناپسند دانستن یک متفکر جنبه‌های مختلفی را می‌توانیم ارزیابی کنیم. مهم‌ترینش این است که با فردی هم‌مسئله نباشیم. بعدش این سخن پیش می‌آید که با کسی هم‌روش نباشیم. اما حتی اگر مسئله و روش با هم مطابقت داشت، ضرورتاً به این معنا نیست که هم‌استنتاج یا هم‌نتیجه هستیم. هر کدام از این‌ها می‌تواند اسباب فاصله‌گیری و اسباب افتراق باشد. حالا این توضیح را برای چه عرض کردم؟ به خاطر اینکه در کمال تعجب این استاد صریح‌اللهجه و چه‌بسا تندخوی ما فصل سوم کتاب را با یک مدیحه آغاز می‌کند. چیزی که ما از زبان شوپنهاور کم می‌شنویم. جمله آغازین این فصل این است. اگر کتاب «در باب حکمت زندگی» به ترجمه جناب محمد مبشری خدمتتان باشد، می‌شود از صفحه ۶۳ کتاب. اولین سطر این است: «اپیکور آموزگار بزرگ سعادت، درست و زیبا گفته است.» اینکه حالا اپیکور چه گفته؟ که به نظر شوپنهاور درست و زیباست، این را می‌گذارم برای جرعه بعد. آنچه که توی این جرعه می‌خواهم به آن بپردازم چنین است که چرا اپیکور آموزگار است. ببینید ما به دو تا وجه می‌توانیم بپردازیم. اولیش این است که آیا اپیکور که برای شوپنهاور آموزگار بود، برای من و تو در این برهه و در این زمان هم می‌تواند سخنی برای گفتن داشته باشد؟ این را در این جرعه به آن می‌پردازم. سؤال بعدی این است که حالا شوپنهاور چه اثری از اپیکور گرفته که او را آموزگار خودش خطاب می‌کند؟ این هم تو جرعه بعد به آن می‌پردازم. و بعد سؤال این است که اپیکور چه گفته که چنین با مدح آغاز می‌کند؟ شوپنهاور می‌گوید درست و زیبا گفته؛ این را هم موکول می‌کنیم به دو جرعه بعد. خب، الان یک نقشه راهی برای ما مشخص شد که فصل سوم را می‌خواهیم با چه مباحثی آغاز کنیم.

آیا اپیکور در زمانه ما اندیشمندی حائز اهمیت است؟

دوس داری ادامه مطلب رو بخونی؟ روی کلید عضویت اون بالا کلیک کن و عضو شو! منتظرتیم!

جرعه پنجاهم می، از یک سو اولین سخن در سال هزار و چهارصد و چهار است و از سویی دیگر آخرین جرعه از فصل دوم کتاب حکمت زندگی. موضوعی که به آن پرداخته‌ام کلمه «فیلیستر» است که شوپنهاور از آن استفاده می‌کند و من سعی داشته‌ام با ارائه معادل فارسی برای آن، مشخصات و خصایصی را معرفی کنم که به این نحو از زندگی منتهی می‌شود.

مقدمه

می می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه جرعه مهمان من، حسام ایپکچی هستید.

هم‌پیاله‌های من، سلام بر شما. امیدوارم که در تندرستی و فراغتی غنی این جرعه، که پنجاهمین جرعه از پادکست می هست، را بشنوید. جرعه پنجاهم مقارن با مناسبت‌های متعددی است. اول این که سرآغاز سال هزار و چهارصد و چهار هجری شمسی است که من این کلمات را برای شما ذخیره می‌کنم و تقدیم می‌کنم. نمی‌دانم شما کی می‌شنوید، اما اگر هم‌ دوره و هم‌ زمان با من شنوای این کلمات هستید، امیدوارم که بهار پر باری برای شما پیش رو باشد. مناسبت دیگرش این است که پایان چهار سال همراهی شما با پادکست من است و جرعه پنجاهم سرآغاز سال پنجم هم می‌باشد. و از جرعه پنجاه و یک، فصل سوم را با همدیگر آغاز می‌کنیم. بیش از این وقت را در اعداد و ارقام سپری نکنیم که کار بر زمین ‌مانده زیاد است، حرف‌های ناگفته زیاد و سطرهای ناخوانده زیادتر.

منبع این اپیزود هم خدمت شما عرض بکنم  کتاب “در باب حکمت زندگی” تنها منبع این جرعه است و از ابتدای صفحه پنجاه و نه تا پایان فصل، یعنی تا پایان صفحه شصت و دو، در خدمت شما عرض دارم.

من وقتی که در مطالعه کتاب “در باب حکمت زندگی” به این کلمه‌ای  رسیدم که الان می‌خواهم الان خدمت شما عرض کنم، ذهنم بسیار به آن مشغول شد و چند هفته‌ای است که مشغول تامل هستم و از هر از گاهی یادداشتی برمی‌دارم که عصاره آن چیزی که فهم کرده‌ام تا به امروز، این است که در دقایق پیش رو خدمت شما تقدیم می‌کنم.

اما این کلمه‌ای که ذهنم را شکار کرد چه بود

کلمه “فیلیستر”

در صفحه پنجاه و نه است این کلمه کتابت شده و در پاورقی پنجم، این توضیح آمده است در شرح کلمه فیلیستر ارائه شده توضیح بر این قرار است: “در قرن نوزدهم، فیلیستر در زبان دانشجویان کسی است که از زندگی دانشجویی به زندگی مرفه قدم گذاشته است. اما معانی دیگری نیز دارد و به طور کلی به کسی اطلاق می‌شود که از نظر فکری و احساسی بسیار محدود است.” این توضیحی است که مترجم محترم در ذیل کلمه “فیلیستر” به ما ارائه کرده است. ما برای مطالعه و فهم مباحث، باید آهسته آهسته به آیین شخصی برسیم. یعنی یک شیوه و یک روشی را دست بیابیم که بدونیم به مزاج ما به نحوه‌ی فهم ما سازگاری دارد و برای خودمان مشخص کنیم که “من” اینگونه بهتر می‌فهمم یا روش هضم مباحث در ذهن من به این طریق و به این آیین است.

با این مقدمه، می‌خواهم یک تجربه‌ای را خدمت شما عرض کنم که مروجش نیستم. یعنی اصراری ندارم که دیگران هم باید چنین عمل کنند، اما برای من راه‌گشا بوده است. به این صورت که کلمات را مسخّر فهم کنم. یعنی کلمات را به خدمت می‌گیرم تا فهم برای من امکان پذیر تر کند. یادم می‌آید که در روزهای دانش‌آموزی یا دوران مدرسه باید یک پاراگراف یا چند عنصر را حفظ می‌کردیم. شاید شما هم از این تکنیک استفاده کرده باشید که برای اینکه مجموعه این‌ها در خاطرم بماند، از حروف اول آن‌ها کلمه می‌ساختم. ممکن بود این کلمه حتی در لغت‌نامه فاقد معنی باشد، اما در ذهن من رسانای یک مبحث بود. همینطور که عمرم به پیش رفت، این بازی جدی‌تر شد.

دوس داری ادامه مطلب رو بخونی؟ روی کلید عضویت اون بالا کلیک کن و عضو شو! منتظرتیم!

در جرعه چهل‌ونهم به مسئله استعداد و لذت پرداخته‌ایم و متناسب با منابعی که خدمت‌تان معرفی شده، سطح‌بندی زندگی انسان و نسبت تفکر و هنر از نگاه شوپنهاور بحث شده است و در پایان رسیده‌ایم به این سؤال که آیا فراغت برای همه انسان‌ها می‌تواند رضایت‌بخش باشد؟

جرعه چهل‌ونهم پادکست می؛ اولین جرعه‌ای است که علاوه‌بر پادگیرها در کانال یوتیوب نیز قابل مشاهده است. به‌علاوه بعد از ضبط این جرعه، توضیحاتی در خصوص «لذت و آگاهی» قابل ارائه بود که به‌صورت تصویری، منحصراً در یوتیوب تقدیم کردم و در اپیزود به آن اشاره نشده که می‌توانید از اینجا ملاحظه کنید:

https://www.youtube.com/@ipakchi

برای اطلاع از اخبار و همچنین دسترسی به متن پادکست مِی، علاوه‌بر وب‌ به نشانی:

www.mey.ir

می‌توانید پادکست می را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید و حتماً حضور و همراهی شما برای ما اسباب دلگرمی و شوق‌آفرینی است:

Instagram.com/meypodcast

t.m/mey_podcast

x.com/mey_podcast

 

جرعه چهل و نهم

به این پنج سوال دقت بکنید: سوال اول این است که مبنای لذت بردن چیست؟ ما از چه چیزهایی لذت می‌بریم؟ سوال دوم در مورد استعدادی است که این واژه را زیاد استفاده می‌کنیم. می‌گوییم استعداد فلان چیز را دارم یا استعدادش را ندارم؛ چه چیزی را دارم و چه چیزی را ندارم؟ وقتی از استعداد صحبت می‌کنیم، چه معنایی مد نظرمان است؟ سوال سوم این است که آیا زندگی برای همه انسان‌ها در یک سطح تجربه می‌شود یا ما سطوح مختلفی از زندگی را پیش‌رو داریم؟ سوال چهارم این است که آیا هنر و فکر کردن شباهتی دارند و اگر شباهت دارند، این شباهت چه دستاورد عملی یا نقشه راه اجرایی می‌تواند به ما ارائه بدهد؟ و سوال پنجم هم بحث فراغت است. آیا فراغت برای همه لذت‌بخش است یا در هر شرایطی می‌تواند جذاب و خوشحال‌کننده باشد؟

 

اگر هر کدام از این پنج سؤال برای شما دغدغه است و علاقه‌مند هستید که از نگاه آرتور شوپنهاور در موردشان بشنوید، من بر مبنای کتاب حکمت زندگی شوپنهاور، جرعه پیش‌رو را تقدیم شما می‌کنم. سلام بر شما. در جرعه چهل و نهم می‌خواهم به این پنج سؤال ابتدایی بپردازم. طبق معمول، منبع را عرض می‌کنم؛ از صفحه ۵۲ کتاب «در باب حکمت زندگی» به بعد. ما در این دو اپیزود، یعنی اپیزود چهل و نهم و اپیزود پنجاهم، فصل دوم از کتاب را به پایان می‌بریم و از اپیزود پنجاه و یکم وارد فصل سوم می‌شویم. یک توضیح اضافه هم عرض کنم برای عزیزانی که از کانال یوتیوب من این اپیزود را می‌بینند و می‌شنوند. تصویری که در پس‌زمینه ملاحظه می‌کنید، یادداشت‌برداری مربوط به همین اپیزود است، از روی نسخه کتابی که من به عنوان منبع استفاده می‌کنم و در حین ارائه یادداشت‌برداری می‌کنم. صفحاتی که از آن‌ها اگر روخوانی بکنم در تصویر خدمت شما تقدیم می‌شود که اگر دسترسی به کتاب ندارید، خوانش متن را برای شما راحت‌تر کند. به علاوه، چون من بر اساس ترتیب سطرهای کتاب توضیح نمی‌دهم و سیر استدلالی خودم را تقدیم می‌کنم، به نظرم آمد که شاید ارائه‌ی یک سری اسلایدها روی صفحه بتواند به شما کمک کند برای یادداشت‌برداری و آگاهی از سیر منطقی که من طی می‌کنم تا این پنج سرفصل را خدمت شما عرض کنم. در نهایت امیدوارم که همه این مقدمات منتهی به خردورزی و تعمق بیشتر شود. بیش از این در مقدمات باقی نمانیم و من با سؤال آغازین می‌خواهم وارد مبحث جرعه چهل و نهم شوم. آن سؤال این است: ما از چه چیزی لذت می‌بریم؟

 

دوس داری ادامه مطلب رو بخونی؟ روی کلید عضویت اون بالا کلیک کن و عضو شو! منتظرتیم!