در پنجمین اپیزود از سلسله‌مباحث «خرد ثروت» به تمایز میان پس‌انداز و سرمایه‌گذاری می‌پردازیم اما قبل از این مقایسه، درنگِ پدیدارشناسانه‌ای خواهیم داشت در اینکه چرا پس‌انداز می‌کنیم و اساساً پس‌انداختن زندگی امکان‌پذیر است یا خیر؟
در این مجموعه جستارها قصد بر این است که با توجه مضاعف به مسئله «ثروت» دریابیم که نمی‌توان حکیمانه زیست مگر آنکه فهمِ دقیقی از مسئله ثروت و نحوه مواجهه با آن داشت…

متن کامل جرعه شصت و چهار مِی

بعضی سؤال‌ها انقدر ساده‌ست که از فرط سادگی ما بهشون فکر نمی‌کنیم یا شاید از بس در دسترس ما بودن، نیاز پیدا نکردیم که در این‌ها هم تأمل بکنیم. یکی از اون سؤال‌ها رو من می‌خوام الان بپرسم ازتون، اما قبلش یه پرانتز باز بکنم. اینکه من و شما اهل پس‌انداز باشیم یا نباشیم بحثش جداست، ولی بالاخره این واژه به گوش ما آشناست. خیلیامون از درآمدمون چیزی رو پس‌انداز می‌کنیم. خیلیا شنیدیم که دیگران اهل پس‌اندازن یا اهل پس‌انداز نیستن. این واژه پس‌انداز رو تو ذهن داشته باشید. حالا پرانتز بسته، به سؤالی که میگم فکر بکنید.

وقتی چیزی رو پس‌انداز می‌کنید، کجا می‌اندازید؟ سؤال شاید یه کوچولو فکاهی و عجیب به نظر بیاد. دوباره می‌پرسم ببینید وقتی از پس‌انداختن صحبت می‌کنیم یعنی چیزی از جایی به جای دیگه داره موکول میشه. این مسیر رو بهش فکر کردید؟ چه چیزی به کجا داره موکول میشه و آیا آن چیزی که داره به پس انداخته میشه، ذاتاً قابلیت پس‌اندازی داره؟ شما می‌تونید این دقایق رو بشنوید. فهمش رو به پس بیاندازید. می‌تونید تماشا رو به پس بیاندازید. می‌تونید تنفس رو به پس بیاندازید. وقتی که غذا می‌خورید مزه‌ش رو می‌تونید به پس بیندازید؟ این پس انداختن شامل چه چیزایی میشه؟ چیا رو میشه پس‌انداخت؟ چیا رو نمیشه پس‌انداخت؟ ببینید سؤال اونقدرایی هم که به نظر میاد ساده و پیش‌پاافتاده نیست. اگر شما هم به دنبال بهانه هستید برای اینکه دقایقی رو به این سؤال تأمل بکنید، دقایق پیش‌رو مجال مناسبیه.

«مِی» می‌شنوید؛ جستارهایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی هستید. هم‌پیاله‌های من، سلام بر شما. جمعه دیگری رسید و جرعه دیگری از پادکست مِی رو با هم هم‌سفره‌ایم. الان چند هفته متوالیه داریم در مورد «خرد ثروت» صحبت می‌کنیم. موضوع بحثمون رو ایده برداشتیم از کتاب «در باب حکمت زندگی» آرتور شوپنهاور و در فصل سومیم. در جرعه قبلی مشخصاً -حالا من دیگه همه جرعه‌های قبلی این موضوع رو نمی‌تونم مرور کنم- ولی مشخصاً در جرعه قبلی نسبت بین پول و زمان رو مطرح کردیم. حالا اون بحث زمان و پول می‌تونه زیرساخت و مقدمه‌ای باشه که ما بتونیم راجع به ترکیب پس‌انداز هم فکر بکنیم.

وقتی که داریم از «پس» صحبت می‌کنیم یعنی کلام در گستره زمان و مکانه. اگر ما راجع به زمان و مکان دید و فهم عمیق نداشته باشیم، پیش و پس هم در صحبت ما عمق پیدا نمی‌کنه. یه سری هم به مباحث عمیق‌تر از اون چیزی که الان ما می‌خوایم صحبت کنیم می‌زنیم، که به شما نشون بدم این قید پس و پیش رو باید با دقت نظر مضاعفی دید. مثلاً کانت در اندیشه خودش ادراک‌های انسان رو پیشینی و پسینی تقسیم می‌کنه. خیلی ساده و اونقدری که من بضاعت فهمشو داشتم، نزدیک به اینه که انگار انسان چیزهایی رو با خودش توشه آورده به نحو پیشینی؛ چیزهای دیگه‌ای رو از طریق این توشه‌ها ادراک می‌کنه از محیط پیرامون، که اینا میشه پسینی. حالا پرداختن به این نحوه ادراک موضوع صحبت من نیست، من می‌خوام توجه به قید پس و پیش رو برا شما مصداق بگم.

سال‌ها می‌گذره از این تفکیک و یه تذکر و توجهی رو هایدگر اضافه می‌کنه به ماجرا. باز هم این بیانش به قدر فهم منه، شما اگه بخواین دقیق‌تر بدونید باید مستقیم به آثار مؤلف رجوع بکنید. هایدگر میگه که: استاد جان آقای کانت، شما که داری معرفت و ادراک رو -حالا اینا هم مترادف نیستن- پسینی و پیشینی تقسیم می‌کنی، این یه چیزی توش داره به شکل فرض که شما از رو اون جهیدی و بعد وارد بقیه صحبت شدی؛ اونم مقوله زمانه. پس باید پیش از این‌ها تکلیفمون با زمان روشن شده باشه که بتونیم بگیم این ادراک پیشینی، آن دیگری پسینی‌ست. توجه داشتید که چه نکته دقیقی رو داره تذکر میده؟ من این دقت رو می‌خوام ازش به عاریت بگیرم، یاد بگیرم، بگم رفقای من، وقتی که ما داریم راجع به پس‌انداز صحبت می‌کنیم، مقوله زمان وسط بحثه. چون ما که وقتی داریم از پس‌انداز میگیم، منظورمون نیستش که ببر بذار تو اون گاوصندوق یا از اون گاوصندوق ببر بذار تو اون کشو؛ لوکیشنش مدنظر نیست (که البته مکان هم فرع بر زمانه) بلکه داریم راجع به زمان حرف می‌زنیم. به همین خاطر ما در جرعه قبل احتیاج داشتیم که نسبت پول و زمان رو توجه کنیم.

خب همه این مقدمات رو عرض کردم که بگم الان اگر داریم راجع به پس‌انداز صحبت می‌کنیم، مسئلهمون از حیث چی نگه دارم، چی رشد می‌کنه، چی کمتر رشد می‌کنه نیست؛ بلکه می‌خوایم از بعد انسان‌شناسانه و به شیوه پدیدارشناسانه با این مسئله روبه‌رو بشیم که مقوله پس‌انداز پدیداری، چه دلواپسی برای انسان رو می‌خواد رفع بکنه؟ چی بر من آشکار شده که حالا به نظرم میاد راه‌حلش در پس‌انداز کردنه؟ بخوام دقیق‌تر بگم اینه که پس‌انداز علاج کدام زخمه به جان نشسته است؟ حالا سؤال، سؤال مهمی میشه. از دل این می‌تونیم دربیاریم که آیا پس‌انداز ضرورت دارد یا ندارد؟ چه کارکردی باید داشته باشه؟ به چه نحوی باید باشه؟

با اون مقدماتی که توی دقایق اول گفتم هم می‌دونیم که ما جنسی از زمان رو داریم بحث می‌کنیم. زمان چه خصیصه‌ای داره که ما رو دعوت می‌کنه به پس‌انداز کردن؟ یا اینطور بگم زمان بر ما چگونه پدیدار میشه که ما خودمون رو ناگزیر از پس‌انداز می‌دونیم؟ چون پس‌انداز خلاف برداشت اولیه‌ست. برداشت اولیه اینه که تو یه توشه‌ای که داری، الان ازش استفاده بکن. شما خلاف این رو دارید عمل می‌کنید. فقط هم منحصر به انسان نیست؛ ما این موضوع رو به نحو ارگانیک در برخی از حیوانات دیگه هم می‌بینیم یا شاید در طبیعت هم به نحوی در جریانه؛ از کوهان شتر که ذخیره‌ساز آب و املاحه، تا مورچه‌هایی که در خزانه‌های زیرزمینی‌شون شبکه‌ای از انبارگردانی رو دارن برای اینکه بتونن دانه ذخیره بکنن. و بقیه موجودات. شما می‌تونید این رو برداشت بکنید: گویی در ادراک موجود زنده این هست که تمام آنچه که امروز عرضه می‌شود محض مصرفِ امروز نیست. امروز ما در دسترسمون چیزهایی رو داریم که نیازش فرداست. خب حالا دیدید یه ذره ماجرا تغییر می‌کنه. همه آنچه که امروز پیش دست من قرار گرفته، نیازش با خودش نیومده.

اما یه روایت معکوس هم می‌تونیم داشته باشیم. اینکه بگیم در آینده من نیازهایی دارم که متناسب با این نیازها امکان پاسخ‌گوییش رو ندارم. با این توضیح انگار یه کوچولویی جواب سؤال ما مشخصه که ما چه چیزی را پس می‌اندازیم؟ ما امکان‌هایمان را پس می‌اندازیم. یعنی یه امکان‌هایی رو الان داریم، استفاده نمی‌کنیم، می‌ذاریم برا بعداً. اما چرا؟ چرای این در نحو پدیداری زمان برای ما مشخص میشه. خلاصه و چکیده‌ش اینطوره که زمان برای ما بیانگر ناپایداریه. هر وقتی که ما به سراغ زمانمندی میریم، گویی که در درونش یه عدم قطعیت رو پذیرفتیم. ما تو محاوره جاری‌مون هم چیزها رو به دو دسته تقسیم می‌کنیم: میگیم یا دائمین، دوام دارن؛ یا اگر دوام ندارن زمانمندن، زمانیان. به عنوان مثال اگر شما نسبتتون با یک کالا و دارایی دائمی باشه، میگید مالکشم؛ اما اگر انتفاع از اون دارایی رو مقید به زمان قرار باشه استفاده بکنید، مستأجرش میشید. گویی که زمان نامساوی با دائمی، یا به عبارت دیگه زمان مساویه با غیردائمی. تا زمان میاد وسط یعنی اینکه گذراست. اون چیزی که ما رو به پس‌انداز وادار می‌کنه وحشت گذرا بودن امکانه. در مقابل، اون چیزی که ما رو از پس‌انداز منصرف می‌کنه اطمینان از پایداری امکانه.

فرض بفرمایید برای یه نفری که کارمند هست و درآمد ثابت ماهانه داره، امکان متفاوت پدیدار شه به نسبت مغازه‌داری که حقوق‌بگیر نیست، دخلش نوسان داره، شب عید داره، اول سال تحصیلی داره ولی دوره خاموشی بازار هم داره. اینا از حیث پایداری امکان در وضعیت مشابه نیستن. بنابراین نمیشه یک نسخه و رویکرد ثابتی رو برای پس‌اندازی امکان‌ها در نظر بگیرن. اما مسئله پس‌اندازی فقط مقوله مالی نیست. یه چیز دیگری داره به پس انداخته میشه که برای تحقق آن چیز، پول هم داره ذخیره میشه. به این سؤال توجه بکنید: آیا می‌تونیم بگیم که کسی که پس‌انداز می‌کنه تجربه رو پس‌انداخته؟ آیا می‌تونیم بگیم نحوی از زیستن پس‌انداز می‌طلبه که بخشی از امکان زیستن رو امروز تجربه نمی‌کنه، به امید تجربه‌ش در آینده؟ بنابراین خود پول نیست که داره پس‌انداز میشه، بلکه زندگی داره به پس انداخته میشه و این خودش نحوی از مواجهه با زندگیه.

تکرارهایی که من دارم تو اپیزود، برای اینه که شما فرصت داشته باشید تصور بکنید و درنگ بکنید در اینکه چرا عرض می‌کنم پس‌انداز کردن صرفاً مقوله مالی نیست؛ یک نحوی از هستن در جهانه. کسی که داره پس‌انداز می‌کنه، امکان اکنونی رو به فعلیت نمی‌رسونه، به امید زیستن اون در آینده. چیزی که می‌خواد ازش فرار بکنه ناپایداری آینده‌ست، اما به واقع گویی داره داراییش رو به همون جایی می‌سپره که از عدم قطعیتش دلواپسه؛ اونم به زمانه! ما داریم یه امکانی رو می‌سپریم به آینده، میگیم در آینده محققش می‌کنم. چرا؟ به خاطر اینکه نمی‌دونم در آینده اگر نیازی پیش روی من قرار بگیره آیا امکانشم هست یا نیست. یه تردیدی در آینده وجود داره که من از الان می‌خوام علاجش بکنم. سؤالی که پیش میاد اینه که از کجا می‌دونی اون آینده مجال بهره‌مندی از این امکان رو به تو خواهد داد؟

یه پارادوکس و تعارضی اینجا هست. تو داری از ناپایداری هستی به جایی پناهنده میشی که خود اون پناهگاه هم ناپایداره. ما ۲ تا فرض می‌تونیم داشته باشیم: یکی اینکه کاری می‌تونیم بکنیم که ناپایداری هستی رو پایدار بکنیم؛ یه وقت دیگه تصمیم می‌گیریم که چجوری ناپایدار زیستن در بستر ناپایدار رو تجربه بکنیم. موج‌سوار کسی نیست که دریا رو آسفالت می‌کنه، موجو فریز می‌کنه، با نردبون ازش میره بالا، رو قله که رسید بیمه مسئولیت می‌کنه که مبادا موج بیاد پایین! موج‌سوار از ابتدا فرض ثبات موج رو گذاشته کنار. داره نحوه شناور زیستن در بستر ناپایدار رو تجربه می‌کنه. حظّش در این نیست که ثابت وایسه، حظّش در اینه که با موج بره بالا، با موج بیاد پایین؛ دوباره با موج بره بالا، دوباره بیاد پایین.

بیش از این نمی‌خوام تکرار کنم و مثال بزنم. غرضم تا به اینجا چنینه که ما وقتی داریم پس‌انداز می‌کنیم در واقع نحوی از مواجهه‌مون با زندگی و هستی در میانه، که فقط هم در پول خودش رو نشون نمیده. ما اگر رد پاشو بگیریم می‌بینیم آدم‌هایی که اهل پس‌انداز هستن احتمالاً در چیزهای دیگری هم مشغول موکول کردن تجربه زیست به آینده‌ن. شاید بشه اینطور جمع‌بندی کرد که گویی پس‌انداز کردن، سودای انسانه برای منجمد کردن زمان و برای زدودن وحشت ناپایداری از آینده، برای تسلا بخشیدن به اضطراب فقدان امکان و یا به هدر دادن امکان.

حالا این بخش رو می‌خوام با یک سؤال جمع‌بندی بکنم و بعد برم به مؤخره این جرعه. از نظر شما آیا پس‌انداز و سرمایه‌گذاری مترادف با یکدیگرند؟ کسی که پس‌انداز می‌کنه همونیه که داره سرمایه‌گذاری می‌کنه؟ اگر پس‌انداز دقیقاً مساویه با سرمایه‌گذاریه که هیچ، در واقع میشه اشتراک معنوی در دو لفظ متفاوت. اما اگر سرمایه‌گذاری و پس‌انداز با هم تفاوت دارن، این تفاوت در کجاست؟ کمی در مورد این سؤال توجه داشته باشید، منم نفسی تازه بکنم و بعد به پایان‌بندی این جرعه می‌پردازم.

رسیدیم به این سؤال که آیا پس‌انداز و سرمایه‌گذاری یه مفهومن، مشترکن با همدیگه یا دو مقوله متفاوتن؟ اگر متفاوتن این تفاوت در چیست؟ حتماً به این سؤال مفصل‌تر هم من فکر می‌کنم هم شما. اما مختصر برای اینکه یک راهنمایی بشه، یک چراغی به مسئله انداخته بشه، دو تا نکته رو می‌خوام عرض بکنم که کمکمون بکنه در دسته‌بندی ذهن. نکته اینه که سرمایه‌گذاری و پس‌انداز هم اشتراک دارن، هم افتراق دارن؛ یعنی هم مشابهت دارن هم متفاوتن. اونچه که مشابه مسئله‌ست. مسئله چی شد؟ ابهام در آینده، ناپایداری زمان یا به زبون دیگه نوسان امکان‌های ما در زمان. اینم میشه ناپایداری. خب یه درد قراره علاج بشه، با یه حریف قراره دربیفتیم. اما این اشتراک در مسئله به معنای مشابه بودن روش حل مسئله نیست.

فاصله پس‌انداز و سرمایه‌گذاری به اندازه فاصله آویختن و گریختنه. شما وقتی یه حریفی روبه‌روتون هست دو تا کار می‌تونید بکنید: یا باید به مصافش برید که برای این به مصاف، نیاز به افزایش توانایی دارید؛ یا اینکه فرار می‌کنید. خود فرار هم نحوی از تواناییه. اما همیشه قصه فرار، نگرانی در پسِ سر رو داره: «میگه رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران / تو بمان و دگران وای به حال دگران» این به هر حال نگران پشت سر هست. ضمن اینکه اگر از استعاره بگذریم، ما نمی‌تونیم از زمان فرار بکنیم. شما از زمان به چی می‌خوای فرار بکنی؟ عرض کردم تو قسمت اول جرعه، همان جایی هم که داری کار رو بهش می‌سپری خودش ناپایداره.

در پس‌انداز فرد به این سمت میره که من امکان‌هام رو حبس می‌کنم. یعنی حالا که با تشویش زمان، ناپایداری هستی روبه‌روم، امکان رو حبس می‌کنم. در سرمایه‌گذاری حبس امکان مسئله نیست بلکه بستِ امکان مسئله است. یعنی من اگر همه امکان‌های اکنونیم رو نگه دارم برام به عنوان یک سرمایه‌گذار کفایت نمی‌کنه، اما به عنوان یک فردی که پس‌انداز می‌کنه کافیه. اگر سرمایه‌گذار باشم باید امکانام منبسط بشه. چرا منبسط بشه؟ برای اینکه تا آهسته بتونم زمان رو از آن خودم بکنم. زمان رو به خدمت خودم دربیارم. این یک نحوی از مواجهه با زندگیه. اینکه فرد به دنبال این میره که درآمدش پسیو (Passive) بشه. چرا؟ برای اینکه فرصت اکتیویتی و عملگرا بودن در زندگی رو صرف چیز دیگری بکند. پس سرمایه‌گذار به نسبت پس‌اندازکننده مثل کسیه که داره یه اسب چموشی رو اهلی می‌کنه. میگه من نه تنها می‌خوام از معرض جفتک‌اندازی این اسب دور باشم، بلکه می‌خوام سوارشم بشم که راهی که قبلاً مجبور بودم ۳ روز طی بکنم رو حالا تو نیم روز برم. به همین جهت می‌تونیم بگیم که سرمایه‌گذاری یه مهارت برای مواجهه کیفی با زمان، یا به زبون دیگه می‌تونم بگم برای ارتقاء کیفیت زمان. بنابراین موضوع از جنس تعلیق امکان‌ها و به تعویق انداختن تجربه اکنونی نیست، بلکه وضعیت بهتری در آینده قراره تدارک دیده بشه.

تفاوت این‌ها احتیاج به دقت نظر داره. من باز هم دعوت می‌کنم که اگر کمک می‌کنه دوباره این جرعه رو بشنوید و برای خودتون انگار تو دو تا ستون مجزا بنویسید که صورت مسئله واحدی به نام مواجهه با زمان ناپایدار و امکان‌های ناپایدار رو می‌خوایم حل بکنیم.

در جرعه‌های قبلی هم این رو بحث کردیم که پول از این جهت امکان لطیفیه [که] ساده به دیگر چیزها تبدیل میشه، برا ما ارزنده‌ست. پس تا اینجا ۲ تا مقدمه رو داریم. یک: می‌خوایم ناپایداری امکان‌ها رو علاج بکنیم. دو: اینکه پول ابزار مناسبیه به خاطر اینکه ساده به امکان‌های متعدد بدل میشه. حاصل جمع این دو مقدمه اینه که با پول باید کاری بکنیم که ناپایداری امکان در آینده برامون کم‌رنج‌تر باشه؛ مواجهه بهتری داشته باشیم.

خب حالا شیوه برای حل این مسئله چیه؟ اومدیم گفتیم که دو شیوه یا دو نحوه حل مسئله داریم. یکیش پس‌اندازه که مفصل راجع بهش صحبت کردیم. یکی دیگه که به ظاهر شبیهه اما تفاوت‌های جدی داره، سرمایه‌گذاریه. لزوماً هم پاسخ صحیح این نیست که به شکل باینری بگیم یا این یا اون، صفر و یک؛ بلکه می‌تونه یک تلفیق، یک پورتفو، یک عصاره مرکبی از هم این و هم آن باشه.

مهم‌تر اینکه ما گرچه که به اعتبار عنوان این اپیزود که داریم راجع به «خرد ثروت» حرف می‌زنیم و بحثمون در مورد پول و سرمایه و پس‌انداز و این‌هاست، این بخش از حکمت زندگی رو داریم محدود حرف می‌زنیم؛ اما شما که دارید بهش اندیشه می‌کنید ظرف رو بزرگ‌تر ببینید. آیا سرمایه‌گذاری برای آینده صرفاً باید در پول متجلی بشه؟ ما سرمایه‌گذاری ذهنی هم می‌تونیم داشته باشیم. سرمایه‌گذاری عاطفی هم می‌تونیم داشته باشیم. سرمایه‌گذاری بدنی هم می‌تونیم داشته باشیم. اینا همش قابل بررسیه و رویکرد ما رو تغییر میده.

حاصل این توجه‌ها میشه حکمت ثروت یا خرد ثروت. چیزی که من سعی داشتم در این چند اپیزود خودم و شما رو بهش متوجه کنم اینه که فرد نمی‌تونه مدعی زندگی خردمندانه و حکیمانه باشه، اما از خرد ثروت غفلت کنه. به‌خلاف سنتی که ما اطراف خودمون زیاد می‌شنویم که فرد عالم بودن و وارستگی رو داره مترادف با بی‌سوادی مالی یا بی‌تفاوتی نسبت به خرد ثروت می‌بینه. من از فرصتی که آرتور شوپنهاور برامون ایجاد کرد استفاده کردم که بگم اتفاقاً ما این روزها داریم در برهه‌ای از زمان و قطعه‌ای از جغرافیا زندگی می‌کنیم که تا مغز استخوانمون داریم درد رو تجربه می‌کنیم؛ درد حاصل از بی‌خردی ثروته.

شما اگر حوزه‌های خرد رو تدارک ببینید، [اما] در مورد ثروت و پول خرد نداشته باشید، به معنی بی‌خردی در حفظ امکان‌هاست. کسی که خرد حفظ امکان رو نداشته باشه، از ممکن‌ترین وضعیت زندگی غلت می‌زنه تا مفلس‌ترین موقعیت زیستن. اگر در صحت این گزاره تردید دارید، چشمی باز بکنید و دور و برتون رو نگاه بکنید؛ هم در عرصه فردی، هم در عرصه اجتماعی و عمومی.

حالا شوپنهاور در متن کتاب «در باب حکمت زندگی»، با اینکه سرفصل مهمی رو طرح می‌کنه اما نحوه مواجهه‌ش با این مبحث خیلی دقت نداره، یا لااقل اینطور بگم: گذراست. شما تفکیک بین سرمایه‌گذاری و پس‌انداز رو می‌بینید، اما نه به اون اندازه مفصل که نیاز هست راجع بهش بحث بشه. شوپنهاور اومده این‌ها رو تفکیک کرده به اعتبار نحوه مواجهه آدم‌ها با ثروت. به زبون دیگه، بر اساس اینکه افراد از چه مجرایی و به چه نحوی ثروت رو دارن تجربه می‌کنن، براشون تجویز‌های متعددی داره.

این تفکیک‌ها در صفحه ۶۶ و ۶۷ کتاب «در باب حکمت زندگی» اومده که دعوت می‌کنم پیش‌مطالعه داشته باشید و در جرعه بعد من مفصلاً این اصناف رو خدمت شما عرض خواهم کرد. تندرست و متفکر باشید، تا هفته بعد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شوپنهاور با تأکید گفت که فقط پول خوب است و سؤال این جرعه از پادکست مِی این است که آیا پول، این خوب‌بودن را از خودش دارد؟ یا خوبی را از معیار دیگری به ارث برده؟ در واقع آیا پول مطلقاً و ذاتاً خوب است یا خوبی برای پول صفتِ قرضی و عاریتی است؟
برای دقت در این سؤال و رسیدن به پاسخی کاربردی، در چهارمین جرعه از سلسله‌مباحث «خرد ثروت» به نسبت پول و زمان پرداخته‌ایم و جرعه شصت‌وسوم مجالی است که وزنِ پول را در ترازوی زمان بسنجیم.

متن کامل جرعه شصت و سه

آرتور خان شوپنهاور یه جمله گفت و ما رو انداخت در تکاپوی اندیشیدن. اون جمله چی بود؟ تو کتاب در باب حکمت زندگی می‌گه: «فقط پول مطلقاً خوب است.» ما توی هفته‌های گذشته این جمله رو از زاویه‌های مختلفی تماشا کردیم. اما در این جرعه می‌خوام پرسشگرانه به سراغ شوپنهاور برم. ازش بپرسم که: استاد، قبل از پول چه چیزی مطلقاً خوب بوده؟ آیا قبل از اینکه پول در دست بشر خلق بشه و ابداع بشه، چیز دیگری بوده که مطلقاً خوب باشد؟ آیا پول، خوبیِ خودش رو از خودش داره یا فرزندیه که خوبی رو از والد به ارث برده؟ اگر خوب بودن رو از جای دیگری به ارث برده، پس آیا آن دیگری نیست که مطلقاً خوب است؟ یعنی یه چیز دیگه‌ای باید این وسط باشه که اون مطلقاً خوب باشه و بعد پول به نمایندگیش بیاد روی صحنه؟ پاسخ این سؤال رو می‌خوام در جرعه شصت‌وسوم پادکست مِی با همدیگه تأمل کنیم.

مِی می‌شنوید؛ جستارهایی با طعم حکمت زندگی، که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید. پیاله‌های من، سلام بر شما. امیدوارم که تندرست باشید و پربار و به رغم تکاپوها و ناملایمات روزگار، احوال شما به نسبت امکانات‌تون خوب باشه؛ صبرتون از گرفتاری‌هاتون بیشتر باشه.

در چند جرعه قبل به مسئله خرد ثروت پرداختم. این سرفصل‌و با موضوع پدیداری پول آغاز کردیم. مسئله این بود که از زمانی که پول به میان ما اومده، زندگی رو به چه نحوی تجربه می‌کنیم؟ دیگه اینطور نیست که بگیم پول فقط یه واسطه‌ست که باهاش کالا رو جابه‌جا می‌کنیم. انسان بعد از پول، طور دیگری بودن رو یا طور دیگری انسان زیستن رو داره مزه می‌کنه. چرا؟ چون پول فقط در ایستگاه ارزش‌گذاری کالا نیست، بلکه گویی کل ارزش‌های زندگی رو داره تحت تأثیر قرار می‌ده. با هم صحبت کردیم که پول تبدیل شده به یک زبان. ما به واسطه پول با همدیگه گفتگو می‌کنیم. زبانی که گویی همه مردم دنیا اون رو می‌فهمند. گاه ما اگر با کسانی به زبان پول صحبت کنیم، با اون‌ها هم‌وطن‌تر و همشهری‌تر از این خواهیم شد که با زبان بومی و محلی و تاریخی باهاشون صحبت کنیم. این زبان پول رو هم در جرعه مفصلی گفتگو کردیم.

اما زبان چه کارکردی داره؟ آیا جز اینه که ما زبان رو استفاده می‌کنیم برای اینکه معنایی رو مبادله بکنیم؟ اگر انسان این سودا رو نداشت که معنایی که در ذهن داره، صورتی که در ذهن داره رو به دیگری منتقل بکنه، چه نیازی به زبان داشت؟ یا لااقل می‌تونست به جای زبانی با این وسعت، به همون های‌وهوی حیوانی بسنده بکنه. حیوان‌ها همدیگه رو از طمع و از علاقه و از ترس باخبر می‌کنن. اما چون صورت‌های ذهنی‌شون محدوده، احتیاج به این وسعت ندارن. اما ما نه تنها به زبان وسیع نیاز داریم، بلکه به زبان‌ها نیاز داریم. از جمله یکی از این زبان‌ها، زبان پوله.

اما این زبان پول چه کیفیتی از معنا رو می‌تونه منتقل بکنه؟ یعنی ما زبان بودن پول رو به رسمیت می‌شناسیم. اما آیا این زبان در معنا مداخله نمی‌کنه؟ رنگ نمی‌ده به معنا؟ این رو هم جرعه پیش با هم بحث کردیم. دیدیم که پول زبانیه که دیگر چیزها رو به نحو کمّی بیان می‌کنه، به عدد بدل می‌کنه.

حالا در این جرعه بعد از بررسی نسبت بین پول و زبان، می‌خوام به نسبت بین پول و زمان اشاره بکنم. دقت کردید پس موضوعمون چی شد؟ می‌خوایم ببینیم پول با زمان چه کرده. آیا معنای زمان یا پدیداری زمان برای ما بعد از ابداع پول یا بعد از شایع شدن پول به عنوان یک زبان، تغییری نکرده؟ آیا ما زمان رو داریم همون طور تجربه می‌کنیم که انسان چند هزار سال قبل با اون روبه‌رو بود؟ برای پاسخ به این سؤال، قبل از هر تأمل عمیقی می‌تونیم مروری بکنیم تجربیاتمون رو. وقتی اطراف رو نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که به شکل تفکیک‌ناپذیری انگار زمان و پول در هم تنیده شدن. ما زمان می‌فروشیم که کارمزد بگیریم. زمان می‌خریم در ازای سپردن کار به دیگران. گاهی با پسانداز کردن خیال می‌کنیم که زمان رو پسانداز کردیم، انگار زمان رو اندوختیم. گاهی دلواپسی‌مون بابت اتلاف زمان اینه که به پول تبدیل نشده. یعنی اگر فردی در حجره‌ش ایستاده باشه یا کاری انجام داده باشه و در ازای این کار پول به دست آورده باشه، زمان خودش رو مفیدِ فایده می‌دونه. اما همین زمان اگر صرف بشه و عایدی مالیِ بدل‌شونده به پول نداشته باشه، ما احساس اتلاف و تعلل و بیهودگی زمان می‌کنیم.

از اینجا به بعد، که مسئله زمان و نسبتش با پول می‌تونه به دغدغه بدل بشه، در دقایق پیش رو من می‌خوام مجالی فراهم کنم که خودم و شما به این موضوع بیش از پیش فکر بکنیم.

بخشی که الان داریم در موردش صحبت می‌کنیم، فصل مربوط به «آنچه داریم» در کتاب در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور هست. شوپنهاور در ابتدای این فصل برای ما مقوله نیاز رو از زبان اپیکور تبیین کرده و می‌گه این نیازها برای ما به دو سرنوشت منتهی می‌شه: یا در برآوردن اون‌ها ناکام می‌مونیم که این رنج می‌شه، یا می‌تونیم اون‌ها رو برآورده بکنیم که می‌شه لذت. اما از نگاه شوپنهاور این لذت هم پایدار نیست؛ فقط مقدمه ملاله.

حالا بیایید قبل از اینکه در مورد پول صحبت کنیم، نسبت بین میل و زمان رو ارزیابی بکنیم. ما میل رو کجا داریم تجربه می‌کنیم؟ دقیق‌تر بپرسم: در بردارِ زمان، میل خودش رو کجا نشون می‌ده؟ گذشته برای ما خاطره‌ست، یعنی زمانِ گذشته در دسترس نیست. آینده انتظاریه که داریم یا خیالیه که می‌ورزیم، اون هم در دسترس نیست. پس میل همواره اکنونیه. یعنی روی بردار زمان، اون جایی که می‌تونه محمل میل باشه، می‌تونه ظرف میل باشه، اون چیه؟ اون زمانِ اکنونه. از همین جا می‌تونیم برداشت بکنیم، چنان‌که میل اکنونیه و چنان‌که میل در ظرف زمانِ اکنون خودش رو نشون می‌ده، به همین قاعده رنج هم در ظرف زمانِ اکنون خودش رو نشون می‌ده، چون رنج و میل از یک تبارن، یک پدیده است که اگر اجابت بشه حاصلش می‌شه میلِ به اجابت رسیده و لذت، و اگر برآورده نشه می‌شه رنج. پس این دو سرنوشت متفاوت برای یک پدیده است.

جمع‌بندی کنم این تیکه از صحبتم رو: زمان، ظرف رنجه؛ زمان، ظرف میله. زبان چی بود؟ دقت کنید به الفاظ، قبلی رو راجع به زمان گفتم با «میم»، الان دارم راجع به زبان می‌گم با «ب». اونجایی که شوپنهاور راجع به پول صحبت می‌کرد، پول رو به عنوان زبان میل می‌شناخت. یعنی می‌گفت شما برای اینکه میل‌تون رو محقق بکنید و ابراز بکنید، باید با زبان پول صحبت بکنید و زبان پول می‌تونه میل رو به اجابت برسونه. بنابراین به این نحو من می‌تونم نسبت زبان و زمان با پول رو بگم: پول، زبانِ میل است اما زمان، ظرفِ میل است.

تا اینجا ما درمی‌‌یابیم حداقل به همون اندازه‌ای که پول با میل نسبت داره، زمان هم با میل نسبت داره. اما یادمون هست که شوپنهاور این جمله رو گفت که «فقط پول مطلقاً خوب است»؛ چرا؟ چون رساترین زبان برای ابراز میله. حالا من سؤالم اینه: بین پول و زمان، کدومشون ارزندگی بیشتری داره؟

برای پاسخ به این سؤال، قبل از اینکه به هر نظریه و دفتر و کتابی بخوایم رجوع بکنیم، برگردیم و به خاطره‌ها و تجربیات زیسته‌مون نگاه کنیم. شما میل رو در چه زمانی بهتر و کیفی‌تر تجربه کردید؟ آیا شما هم مثل من در شتاب و تنگنای زمان احساس کردید که میل‌تون سرخورده شده؟ انگار بریده‌بریده و ناتمام با میل روبه‌رو شدید؟ قبول دارید که میل در ازای وسعت زمان می‌تونه چشیده بشه؟ یعنی ما زمانی وسیع نیاز داریم برای اینکه میل وسیعی تجربه کنیم. چرا برای خیلی از ما پایان تعطیلات ناخوشاینده؟ چون به سرریز ظرف رسیدیم، دیگه اشباع شده، به ما ظرف دیگری یا ظرفیت بیشتری برای میل‌ورزی نمی‌ده. اما به عکس، بعضیا هستن که از فرداش که می‌خوان برن سر کار هم خوشحالن. چرا؟ چون کارشون هم با میل اون‌ها مطابقت داره. در این وضع، همچنان زمان تونسته ظرف میل باشه، پس پایان تعطیلات هم براشون ملال‌انگیز نیست، چون امتداد لذت رو می‌خوان تجربه بکنن.

حالا بیاین حاصل جمع همه اون چیزایی که تا حالا گفتیم رو به یک پرسش بدل کنیم و از آرتورخان شوپنهاور سؤال کنیم. بگیم: استاد جان، آیا اونی که مطلقاً خوبه پوله یا اونی که مطلقاً خوبه زمانه و پول به جهت اینکه در کیفیت زمان تأثیر می‌ذاره، خوبه؟ ما نمی‌تونیم بگیم زمان مطلقاً خوب است. خب اگر پول ارزندگی خودش رو از زمان بگیره که دیگه ما نمی‌تونیم بگیم پول مطلقاً خوب است، بلکه این زمان است که مطلقاً خوب است و ما خوب بودن پول رو ناشی از این می‌دونیم که می‌تونه زمانِ خوب‌تری برای ما تدارک ببینه. دقت کردید موضع سؤال من کجاست؟

بیایید توی دقایق پیش رو به این فکر بکنیم. ببینید، شاید به نظر بیاد که اختلاف فقط بر سر یک کلمه‌ست، اما عمیق‌تر اینه که حکمت زندگی و کیفیت زیستن دگرگون می‌شه. آدم‌هایی که فکر می‌کنن «فقط پول مطلقاً خوب است»، شیوه متفاوتی برای زندگی خواهند داشت به نسبت کسانی که فکر می‌کنن «زمان مطلقاً خوب است». گروه دوم برای ارزنده دانستن چیزها، اون‌ها رو با محک زمان می‌سنجن، اما گروه اول با سنگ محک پول، عیار خوبی و ارزندگی چیزها رو مشخص می‌کنن. پیشنهاد می‌کنم که کمی در مورد این سؤال درنگ کنید و بعد ادامه جرعه رو بشنوید.

قبل از اینکه به ادامه جرعه بپردازم، یه تذکری رو برای خودم یادداشت کردم که به شما هم می‌گم. ببینید، ما وقتی که به نحو نقادانه به سراغ متن می‌ریم، غرضمون مچ‌گیری نیست، کل‌کل نیست، بخوایم حریفی قدر مثل شوپنهاور داشته باشیم که در ازای مخالفت با او ابراز وجود کنیم. ما از انصاف نمی‌خوایم دور بشیم. جمله «پول فقط خوب است» یا «پول مطلقاً خوب است» در یک کانتکست داره مطرح می‌شه، یک پاراگرافه. قبلش توضیح داده که وقتی شما دیگر چیزها رو می‌خواهید، اونا فقط پاسخگوی یک نیاز از شماست، اما اگر پول رو بخواین، از این حیث که می‌تونه نیازهای متعددی رو برآورده بکنه، ترجیح داره به خواستن فقط یک چیز. پس در این مقایسه، فقط پول خوب است. ما این منظور رو درک کردیم. اگر الان داریم نقادانه به جمله می‌پردازیم، نه اینکه بخوایم بگیم شوپنهاور غلط گفته و ما بهتر فهمیدیم، طمعمون به دانستن بیشتره، می‌خوایم ببینیم چیز دیگری هم گیرمون میاد یا نه.

با این مقدمه، سؤالمون اینه که این خوب بودن پول تا کجا ادامه داره؟ آیا واقعاً پول خودش به تنهایی می‌تونه خوب و بد رو مشخص بکنه یا پول هم باید با چیز دیگری سنجیده بشه؟ اگر با چیز دیگری باید سنجیده بشه، دقیق‌تر نیست که ما بگیم «آن چیز فقط خوب است» و خوب بودن پول رو مقید بکنیم به اینکه با آن چیز، با آن شاخص، مطابقت یا نسبت معقول داشته باشه؟

بیایید این سؤال رو از خود پول بپرسیم. خیال کنیم پول یه شخصیته، ما ازش بپرسیم که: چرا باید تو رو داشته باشیم؟ تو چرا می‌ارزی؟ چرا باید تو رو آرزو داشت؟ چرا باید برای رسیدن به تو تلاش کرد؟ چرا برای انباشتن تو باید تدارک دید؟ پول به ما چه پاسخی می‌ده؟ پول نمی‌گه که منو داشته باش چون من، داشتنم کافیه. ارزندگی خودش رو به دیگر چیزی داره ارجاع می‌ده. اون دیگر چیز چیه؟ می‌گه: اگر از من زیاد داشته باشی، آسایش آینده‌ت رو تأمین می‌کنی. اگر از من زیاد داشته باشی، از اکنون‌ت لذت می‌بری. اگر از من داشته باشی، وقتی به گذشته‌ت نگاه می‌کنی، می‌گی آخیش، جمع کردم. خب اینایی که پول می‌گه، داره راجع به چی صحبت می‌کنه؟ بچه‌ها، شما می‌شنوید تو همه این‌ها داره اسم مستعار زمان رو می‌گه؟ آینده اسم مستعار زمانه. می‌گه از آینده مطمئن می‌شی. می‌گه امروز بهت خوش می‌گذره، اکنون‌ت پربار می‌شه. اینا همه اسم زمانه. می‌گه گذشته‌ت رو با رضایت تماشا می‌ککنی. گذشته اسم زمانه. بنابراین پول می‌گه: منو داشته باش چون من کیفیت زمانِ تو رو ارتقا می‌دم.

اینجاست که ما به یک پارادوکس می‌خوریم، یا شاید به چند پارادوکس. پارادوکس اول اینه که: تو به عنوان یک کمّیت، چگونه به کیفیت بدل می‌شی؟ آیا محضِ انباشتنِ کمّیت می‌تونه تضمین کنه که ما کیفیت زندگی بهتری خواهیم داشت یا یه پلی باید کمّیت رو به کیفیت برسونه؟ پارادوکس دومی که ایجاد می‌شه اینه که: خب، تو می‌گی منو داشته باش برای آینده بهتر، اما من چگونه می‌تونم تو رو داشته باشم؟ در ازای اینکه زمانِ منو تصاحب کنی. تو زمان می‌گیری که به من زمان بفروشی. خب آیا این معامله به‌سوده؟ یعنی من الان دارم یه چیزی رو نقداً به تو می‌دم که نسیه بهم برگردونی. چیزی که اکنون دارم رو، احتمالاً در آینده بهم برگردونی و اونم زمانه، زندگیه، عمره. چجوری می‌خوام این پارادوکس رو حل و فصل بکنم؟

ببینید، ما به این پارادوکس‌ها نمی‌رسیم مگر اینکه قبول کنیم: آنچه مطلقاً خوب است، زمان است نه پول. و پول، نه مطلقاً، نه فقط، بلکه مقید و گاهی، آنجا که همسو با زمانِ مناسب هست، خوب است. من سعی دارم این موضوع رو با چند زبان و چند مثال بگم که بتونم اهمیت مطلب رو خدمت شما تبیین کنم. اگر این اهمیته برای ما جا نیفته، صورت سؤال جا نیفته، راهی برای رسیدن به پاسخ گشوده نمی‌شه.

بذارید دوباره در مورد آینده صحبت کنیم با هم. می‌گه منو داشته باش برای اینکه خیالتو از آینده راحت بکنم. خب این آینده یعنی چی؟ پول می‌گه: تو اگر منو به عنوان یه کمّیت داشته باشی، من ابهام و پوشیدگی زمان رو برات حل می‌کنم. آیا می‌تونه این وعده رو بده؟ ببینید، زمان خودش امر مبهمیه. آینده در برابر ما ناپیداست. ما به افق مرگ زیست می‌کنیم، ولی زمان و آنچه خواهد شد برای ما پوشیده است. این پوشیدگی کجاست؟ بیرون از ما، در برابر ما. ما می‌خوایم این اضطراب ناشی از پوشیدگیِ بیرون رو با انباشتن پول تسکین بدیم. سؤال اینه: این چاه مبهم، این ولع پوشیده رو با چقدر پول می‌تونیم پر کنیم؟ چقدر پول می‌تونه خیال ما رو از آینده راحت بکنه؟ اصلاً چه تضمینی می‌ده به ما برای آینده؟ ببینید چه اتفاقی می‌افته: ابهام حل نمی‌شه، بلکه یک پوشیدگی و اضطراب و ابهام بیرونی، منتقل می‌شه به درون. یعنی اون چیزی که بیرون از ما پوشیده است، تبدیل می‌شه به یک نیازی درون ما که فرض می‌کنیم با پول انباشته خواهد شد. اما با چقدر پول؟ با چه طوری از پول؟ اسکناس، صندوق سهام، ملک. بعد اینا مراقبت مضاعف نمی‌خواد؟ بعد اینا چه نسبتی با زمان برقرار می‌کنه؟ اطراف خودمون که نگاه می‌کنیم، آدم‌های پولدارتر آیا زمانشون آزادتر شده؟

بیاین یه بار با هم مرور بکنیم. ما وقتی داریم زمان رو بحث می‌کنیم، معمولاً تعریفش می‌کنیم در سه برش: چیزی که پشت سره می‌شه گذشته، چیزی که روبه‌روئه می‌شه آینده و جایی که ایستادیم می‌شه اکنون. ما صحبت اولیه‌مون این بود که میل خودش رو در اکنون نشون می‌ده. اما وقتی که ما می‌خوایم با پول، زمان رو احیا بکنیم، باید چیکار بکنیم؟ یا باید محاسبه گذشته بکنیم، یعنی دائم به شکل حسابدارانه‌ای داریم اعداد و ارقام پشت سرمون رو جمع می‌کنیم، یا باید در آینده انتزاعیِ پیش رو زیست بکنیم. همه زندگی تبدیل می‌شه به معاملات فیوچرز. خرید می‌کنیم به انتظار آینده. خب این، سفره اکنون رو جمع کرد زیر پای ما. یعنی در دقیقاً جایی که قرار بود میل در او محقق بشه، اون ظرفی که قرار بود ما توش میل رو تجربه بکنیم، این کوچیک و کوچیک‌تر شد. زندگی در فشردگی بین حسابداری گذشته و معامله به انتظار سود آینده، خفه شد. چیزی نیست دیگه این وسط.

درک می‌کنم که شاید الان این کلمه‌ها نتونه به رسایی و در عرض چند دقیقه مطلب رو برسونه. اما باور کنید اگر که در این موضوع فکر بکنیم و تأمل بکنیم، بهت‌انگیزه که پول داره چگونه تجربه زمان رو برای ما دگرگون می‌کنه.

این بخش رو بذارید با یک جمله‌ای به جمع‌بندی برسونم و برم تو قسمت پایانی این جرعه. ما اگر پول رو می‌خوایم، پول رو برای پول نمی‌خوایم. خواسته نهایی ما ممکنه خودش رو در لیستی از اقلام و اجناس نشون بده، ولی به واقع ما از پول انتظار داریم که زمان رو برای ما بی‌اضطراب کنه. اون چیزی که ما می‌خوایم، زمانِ بی‌اضطرابه. پس زمانِ بی‌اضطراب را مطلقاً خوب بدونیم. بگیم خواسته غایی ما، زمانِ بی‌تشویشه. چون فکر می‌کنیم پول، زمانِ بی‌تشویش رو برای ما فراهم می‌کنه، داریم برای داشتنش تقلا می‌کنیم. موافقید با این جمله؟ لااقل توش درنگ کنیم که «زمانِ بی‌تشویش است که مطلقاً خوب است.»

پایانی این جرعه رو با یه تذکر آغاز می‌کنم. مواجهه ما با پول، نه به عنوان آلودگیه، نه به عنوان یک عفریته‌ست، نه چرک کف دست. اینو تقریباً تو همه جرعه‌هایی که به سرفصل خرد ثروت پرداختم، تذکر دادم. ما می‌خوایم حدود بهینه برای پول رو تعریف بکنیم. می‌خوایم نحو توجهمون بهش رو مشخص بکنیم. پول واقعاً در کیفیت زمان اثرگذاره. نمی‌شه گفت پول فریب و نیرنگه. بله، شاید در زبان ساده بگیم که عمرو نمی‌شه با پول خرید. شما نمی‌تونید پول پرداخت بکنید و حتی یک دقیقه به عمرتون اضافه بکنید. اما اگر دقیق‌تر به کیفیت زندگی‌مون نگاه بکنیم، می‌بینیم که پول در بهره‌مندی ما از زمان بسیار مؤثره. ما در واقع پول می‌دیم که زمان دیگران رو تصاحب کنیم. ما نمی‌ریم کشاورزی بکنیم، می‌ریم از یه کشاورز محصولش رو می‌خریم. در واقع چی رو می‌خریم؟ زمان رو می‌خریم. ما پول می‌دیم که راننده ما رو از مبدأی برسونه به مقصدی. پول چی رو می‌دیم؟ پولِ ذخیره کردنِ زمان رو. همین که تو اون زمان بتونیم ذهن‌مون رو خلاص بکنیم، پای لپ‌تاپمون باشیم، پای گوشی‌مون باشیم یا نه، اصلاً کیفیت این زمان رو ساده‌تر مزه کنیم. شما در رجوع به متخصصین مختلف، وقتی پول دارید پرداخت می‌کنید، پولِ زمانشون رو می‌دید؛ زمانی که درس خوندن، تجربه کردن. در مقابل، وقتی پول ندارید، زمانتون به تصاحب دیگران درمیاد. پس نسبت پول و زمان رو نمی‌شه کتمان کرد.

بحث این جرعه بر سر اینه که کدام داره به دیگری ارزش می‌ده. صحبت من اینه که این پول نیست که به زمان ارزش می‌ده، بلکه به عکس، اصالت و اطلاقِ ارزش با زمانه. پول مثل فرزندِ زمانه، یعنی از یک پدر پولدار، ارث برده و بنابراین ارزشش رو فقط تا جایی می‌تونه حفظ بکنه که حرمت زمان رو نگه داره. تمام واژه‌هایی که شما دارید تو اقتصاد صحبت می‌کنید در موردش و پول رو باهاش توصیف می‌کنید، اگر توش تعمق کنید، می‌بینید ریشه در زمان داره: سود، بهره، سرمایه، ارزش افزوده، سود مرکب، تورم، پسانداز… اینا چه معنایی داره اگر زمان نباشه؟

جمع‌بندی بکنم اپیزود رو. ما برای اینکه بهتر بتونیم در مورد زمان تأمل بکنیم و بعد نسبتش رو با پول بفهمیم، باید بدونیم که ما یک زمان نداریم. زمان اوصاف مختلفی داره. یکیش همین زمانیه که ما زیاد ازش استفاده می‌کنیم: زمانِ حساب‌گران است، محاسباتیه، زمانیه که ما در قالب ساعت اون رو معرفی می‌کنیم. این همون زمانیه که می‌فروشیم، در ازاش مزد می‌گیریم. این یه نحوه از زمانه. پول توی این بخش از زمان ایفای نقش می‌کنه چون از یک سنخ‌ان. یعنی پول، زبانِ کمّیته، زمان محاسباتی هم با زبان کمّیت قابل بیانه. اینا چون از یک خانواده و از یک سنخ‌ان، می‌تونن با هم صحبت بکنن.

یه زمان دیگری که داریم، زمان انتزاعیه. زمانیه که هنوز پدید نیومده، زمانیه که ما فقط اون رو داریم در ذهن‌مون تصور می‌کنیم بدون اینکه در بیرون، عینیت و تحققی داشته باشه. ما باید نسبت پول با این زمان رو هم درک بکنیم. اگر توجه ما به این زمان انتزاعی اونقدر غلیظ بشه و اونقدر در او غرق بشیم که زمان واقعی و زمانِ در دسترس رو از دست بدیم، اینجاست که پول نه تنها مطلقاً خوب نیست، بلکه ما رو به فریبِ وهم‌آلودی مبتلا کرده که فکر می‌کنیم چون پول رو داریم، زمان انتزاعی رو هم اداره کردیم.

و اما وصف دیگری از زمان که ما باید نسبت اون رو با پول درک بکنیم، مسئله زمانِ زیسته است. شما وقتی که توی عصر پاییزی قدم می‌زنید، وقتی یه کتاب دارید می‌خونید، وقتی یه فیلم خوب می‌بینید، وقتی با یه دوست و رفیق دارید حرف می‌زنید، اینجا دارید زمان رو زیست می‌کنید و این زمان به یک تجربه بدل می‌شه. خیلی باید مراقب نسبت تجربه و پول باشیم. ما بسیاری اوقات تجربه‌ها رو می‌بازیم چون می‌خوایم پول رو به دست بیاریم و این جاییه که ما ارزندگی رو به پول دادیم، نه به زمان. ما فکر می‌کنیم زمانی که صرف کار می‌شه که اون کار تبدیل به پول بشه، ارزنده‌تر از زمانی است که صرف کردیم برای گفتگو با یه دوست، برای همبازی شدن با بچه‌مون، برای تماشای یه فیلم با یار عاطفی، با همسر.

بله، بله، می‌فهمم اینجا مجال خوبیه برای اینکه بگیم: آقا، خانم، اگه پول بود که ما هم می‌شستیم فیلم تماشا می‌کردیم. اما قطعاً این‌طور نیست. به این گواه که بسیاری کسان پول دارند، اما چون زمانِ زیسته رو درنیافتن و نمی‌دونن که اصلاً خودِ تجربه و خودِ زمان بها داره، همچنان حریصانه به دنبال پول بیشترن، بدون اینکه بدونن این پول برای چه باید صرف بشه.

مدعی نیستم که فهمیدم و مدعی نیستم که این دقایق کافیه برای انتقالِ همان مختصری که فهمیدم، اما امید دارم که تلاطمی در ذهن شما ایجاد شده باشه و بیش از پیش در نسبت زمان و پول توجه و درنگ داشته باشید. تا جرعه بعد، خدانگهدار.

در جرعه قبل، از نقش‌آفرینی پول به‌عنوان «زبان» صحبت کردیم و در این جرعه می‌رسیم به این پرسش که اگر پول، زبان باشد؛ معانی را چگونه منتقل خواهد کرد؟ یا زبانِ پول، توانایی بیان چه معنایی را دارد و آیا برای زیست انسانی کافی است؟
مسئله این نیست که با یک بله یا خیر بگوییم این زبان کافی است یا کافی نیست. در روزگاری که این زبان در انتقال معنا، نقش غیرقابل کتمانی دارد؛ باید عمیق‌تر بیندیشیم که زبان پول چه تحولی در زنجیره معانی ایجاد خواهد کرد. این جمعه نیز با جرعه دیگری از سلسله مباحث خرد ثروت، هم‌پیاله خواهیم بود.

متن کامل جرعه شصت و دو

یک جمله از آرتور شوپنهاور چند هفته‌ای است که ما را به خودش مشغول کرده و به بهانهٔ آن، سرفصلی تحت عنوان «خرد ثروت» را با هم مشغول بحث و فکر هستیم. چه بود آن جمله؟ شوپنهاور جایی در کتاب «حکمت زندگی» می‌گوید:

«تنها پول است که مطلقاً خوب است»

و این جمله از هر متفکری تأمل‌برانگیز بود، اما به‌ویژه از کسی مثل آرتور شوپنهاور تأمل‌برانگیزتر. مشخصاً در جرعهٔ قبل به این پرداختیم که گویی در زمان حاضر، پول به عنوان زبان دارد ایفای نقش می‌کند. آدم‌ها با زبان پول با هم صحبت می‌کنند. آن چیزی که در جرعهٔ اخیر می‌خواهم بهش بپردازم این است که اگر پول زبان باشد، معنایی که توسط این زبان مبادله می‌شود چه خواهد بود؟

مِی می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید.

هم‌پیاله‌های من سلام بر شما و خوشحالم که مجالی شد برای هم‌اندیشی و فکرورزی، آن هم درباره موضوعی که بسیاری از ما را در زمان حاضر مشغول خودش کرده؛ نه ما، که گویی زمانه، زمانهٔ پول است. آدم‌ها با زبان پول با هم صحبت می‌کنند، در زمین پول بازی می‌کنند و بیشتر از کتاب‌ها، چرتکه‌ها در تصمیم‌گیری مؤثرند. خب طبعاً چنین موضوعی از نظر ما هم نباید دور بماند.
اگر از جرعهٔ قبل این جمله را امتداد بدهم تا الان، بگویم که چنان‌که با هم صحبت کردیم، ما امروز پول را نه فقط به عنوان ابزار مبادله، بلکه به عنوان زبان بین انسان‌ها داریم باهاش روبه‌رو می‌شویم. وقتی که به عنوان ابزار مبادله بود، فقط نسبت ما با کالا را مشخص می‌کرد. این چیزی است که سرآغاز شکل‌گیری پول با این دغدغه صورت پذیرفته، اما در همین مرز باقی نمانده است. دیگر فقط در رابطهٔ بین انسان و اشیاء متوقف نیست. وقتی که این را به عنوان زبان پذیرفتیم، یعنی وارد شد در نسبت و رابطهٔ بین انسان و انسان. اینجا دیگر ماهیت زبان پیدا می‌کند. بعدتر ما باید به این بیندیشیم که آیا این ابزار، واسط بین انسان و هستی هم شده یا نه؟ یعنی نه تنها در رابطهٔ انسان-اشیاء باقی نمانده، نه تنها در رابطهٔ انسان-انسان باقی نمانده، بلکه فراتر از همهٔ این‌ها به رابطهٔ انسان با هستی هم مداخله کرده یا نکرده؟ الان نمی‌توانیم در این موضوع وارد بشویم. برای رسیدن به این صحبت، یک پل نیاز داریم که حد فاصل بین مقولهٔ زبان و هستی‌شناسی است و آن چیست؟ رابطهٔ پول با مسئلهٔ معنا. سعی می‌کنم با یک سؤال، موضوع جرعه برای همه‌مان روشن‌تر کنم.
آقا جان، خانم جان، وقتی که از زبان استفاده می‌کنی، فعلاً با پول کاری نداری. وقتی از زبان استفاده می‌کنی، چه غایتی مدنظر توست؟ چرا حرف می‌زنی؟ من الان چرا پشت میکروفون نشسته‌ام؟ شما چرا می‌شنوید؟ چرایی یا علت غایی زبان، آیا چیزی به جز مبادلهٔ معناست؟ یک خط آهن می‌کشند از شهری تا شهر دیگر. اگر کشورها سرمایه‌گذاری می‌کنند برای توسعهٔ شبکهٔ ریلی، آیا دغدغه‌ای به جز حرکت قطار بر روی این ریل‌ها دارند؟ اگر جاده مسیری نباشد برای عبور و مرور، اگر ریل زمینه‌ای نباشد برای عبور قطار، چه ضرورتی برای استفاده‌اش داریم؟ عبث می‌شود دیگر. حالا اگر فرض کنیم که زبان به مثابهٔ ریل است، یعنی غرضمان از اینکه به سراغ زبان می‌رویم خودِ زبان نیست. ما حرف می‌زنیم تا معنا جریان پیدا کند. حالا این مقدمه را پیوند بدهیم با موضوع جرعهٔ قبل که گفتیم پول در نقش زبان دارد به کنشگری می‌پردازد. حالا از حاصل جمع این دو مقدمه، پرسش جدیدی پیش می‌آید که پول به عنوان زبان، چه نحوی از معنا را دارد مبادله می‌کند؟ آیا همان معنایی دارد مبادله می‌شود که زبان به مفهوم سنتی و سابقش داشته برای ما جابه‌جا می‌کرده؟
وقتی پول وارد بشود، آیا جنس معنا همینی است که الان شما دارید از شنیدن این اپیزود تجربه می‌کنید یا متفاوت می‌شود؟ دقت کردید به سؤالی که می‌خواهیم بهش بپردازیم؟ حالا با این مقدمه، یک عنصر دیگر هم به مواد اولیه‌مان اضافه بکنیم که بعد برویم به سراغ طبخ جرعه و سوم، آن هم چیست؟ اینکه برای مبادلهٔ معنا و برای اینکه زبان بتواند کارکردی در این ساحت داشته باشد، ما به چه احتیاج داشتیم؟ پشتوانه‌اش این بوده که ما برای هم‌زبانی با یکدیگر، به جز الفاظی که به زبان می‌آوریم، احتیاج به مبانی مشترک ذهنی داریم. شما الان اگر در یک کشور انگلیسی‌زبان بروید بگویید «گربه»، لفظی که به زبان آوردید درست است، اما آیا شما را به مقصود می‌رساند؟ اگر بگویید «cat» چه فرقی کرده با وقتی که می‌گویید «گربه»؟ در اینجاست که شما از واژه‌ای دارید استفاده می‌کنید که ذهن طرف مقابل می‌تواند به او اتکا کند، اعتماد بکند و آشنایی سابق با او دارد. پس زبان، علاوه بر این که زمینهٔ انتقال معناست، عملکردش مشروط به این است که بین طرفین، تصورات مشترکی وجود داشته باشد.
بنابراین، صرف لفاظی، ایجاد صوت با حرکت زبان و آن چیزی که ما تحت عنوان لفظ می‌شناسیم، کفایت نمی‌کند برای اینکه آن غرض ما که انتقال معنا بود صورت بگیرد. این تصویر مشترک از کجا ساخته می‌شد؟ آدم‌ها چطور به این جمع‌بندی می‌رسند که به این شیء بگویند «door» یا بگویند «desk» یا بگویند «میز» یا بگویند «در»؟ از کجا این اتفاق می‌افتاده است؟ شما وقتی که پای صحبت یک متخصص اتیمولوژی (ریشه‌شناسی) یا فیلولوژی (زبان‌شناسی تاریخی) بنشینید، یعنی کسی که زبان را از حیث ریشه بررسی می‌کند یا جریان سیرورت و سپری شدن لفظ در افق فهم انسان را بررسی می‌کند. یعنی چه؟ نگاه می‌کند ببیند این کلمات چگونه بر انسان‌ها پدیدار شده‌اند. چه می‌زیستند که می‌خواستند در قالب کلمهٔ «امید» یا در قالب کلمهٔ «ترس» بگویند. این‌ها حوزه‌های متنوعی است که می‌شود راجع به زبان صحبت کرد. بیش از این‌ها هم هست. شما وقتی پای صحبت این متخصصین می‌نشینید، می‌بینید یک جریان تاریخی را برای شما روایت می‌کنند. یعنی آن تصویر مشترک، حاصل زیست مشترک بوده و اتفاقاً این زیست، زیست کوتاه‌مدتی هم نیست. شما ممکن است اگر که ساکن شهرهای شمالی ایران باشید، برای باران چندین کلمهٔ مختلف به کار ببرید.
ولی در میانه‌های کشور، در جاهای کویری، احتیاجی به این تنوع الفاظ نیست. از این چه برداشت می‌کنید؟ این است که آدم‌ها از دل زیستن‌هایشان، زیست مشترک را ساخته‌اند. شهری که باران زیاد تجربه می‌کند، چون دامنهٔ توجهشان به باران وسیع‌تر بوده، زبان پویاتر و کامل‌تری هم در موردش داشته‌اند. از سوی دیگر، مثلاً شما در کشورهای جنوب خلیج فارس می‌بینید که همچنین تنوع زبانی برای شتر وجود دارد. چرا راجع به شتر انقدر متنوع حرف می‌زنند؟ چون تجربه‌شان در این زمینه بسیار است. خیلی تجربه کرده‌اند. خیلی اثرگذار در زیستنشان بوده است. دقت دارید که چه چیزی را می‌خواهم به شما برسانم؟ می‌خواهم بگویم آن چیزی که زمینه‌ساز زبان می‌شود که آدم‌ها می‌توانند با یک سری الفاظ با یکدیگر صحبت بکنند، انتقال معناست. اما این انتقال معنا با زبان شروع نمی‌شود، با زیستن شروع می‌شود. آدم‌ها چون هم‌زیست با یکدیگر بودند، رسیده‌اند به الفاظ مشترک. این الفاظ می‌تواند هم‌زیستی آن‌ها را به یاد بیاورد.
وقتی که راجع به یک آفت، یک تجربهٔ کشاورزی، یک غذا، یک رخداد طبیعی مشترکِ تجربه‌شده حرف می‌زنند، لفظ سریع می‌تواند این پیوند را برقرار کند. این چیزی است که ما از زبان به معنای سابقش انتظار داریم. حالا در معنای جدید، اگر قرار باشد پول وارد بشود در ساحت زبان، یعنی پول را به عنوان ابزار انتقال معنا استفاده بکنیم، آیا چنین پشتوانه‌ای دارد؟ اگر مردم آفریقا و آسیا و جنوب و شمال و شرق و غرب قرار باشد با زبان دلار با همدیگر صحبت بکنند، آیا این دلار عمق تجربه می‌دهد به این‌ها؟ نشان‌دهندهٔ این است که این آدم‌ها دارند در یک تجربهٔ مشترکی زندگی را مزه می‌کنند یا اینجا پول دارد به نحوی نقش زبان را بازی می‌کند که عمق تجربی سابق را دیگر منتفی کرده؟ اینجا قسمتی است که پیشنهاد می‌کنم کمی تأمل کنید.
شتاب نداشته باشید که برویم در ادامهٔ جرعه. حتی اگر لازم است، مکس بکنید، دوباره دقایق را بشنوید و به این فکر بکنید که آیا پول در قامت زبان، همان تجربه‌ای را دارد مبادله می‌کند که زبان کنونی، زبان گفتاری بین ما، دارد مبادله می‌کند یا عمق تجربهٔ انسان‌ها را کاهش داده؟ این را تأمل بکنید و تصور بکنید، بعد در ادامهٔ جرعه با هم هم‌صحبتیم. این بخش از اپیزود را می‌خواهم با یک خاطره آغاز کنم. چند ماه قبل، یعنی روزهای ابتدایی تابستان، رفتم توی یک مغازهٔ محلی روستایی برای خرید. رفتم گوجه بخرم. فروشندهٔ مغازه‌دار یک پیرمردی بود.
سلام علیک، من هم خیلی بشاش پاسخ داد و گفتم: «من گوجه می‌خواهم حاج آقا». اشاره کرد، یک سبد مشکی‌رنگی بود آنجا، تویش گوجه‌ها خیلی همچین بر و رو نداشت ولی خب به نظر تازه می‌آمد. بعد کیسه‌های مچاله‌شده‌ای هم بود، گفت: «تو این‌ها بریز». همین‌جوری که می‌گشتم، گفت: «آن‌وری‌ها را هم داریم». یک حالا اسمی گفت من یادم نیست، ولی به زبان محلی گفت این گوجه‌های کوچولوتر. ما اینجا بهش می‌گوییم گوجه گیلاسی ولی او یک اسم دیگر گفت. همین‌جوری که من گوجه را برانداز می‌کردم، گفت: «تخم‌مرغ محلی هم داریم ها». بعد حدس زده بود که احتمالاً این ترکیبش برای املت خوب است، پس بقیهٔ ملزوماتش را هم بگوید. بعد هم سؤال کرد، گفت: «مهمان کی هستی؟ کجا ساکنی؟» و همین‌جوری که حالا من بخواهم خریدی بکنم و توی مغازه چشم بگردانم، معاشرتی کردیم، گپ و گفتی داشتیم. بعد هم رسیدم پای دخل، با یک دانه ترازو وزن کرد و گفتش که فلان قدر شد و دو سه تا تحلیل اقتصادی هم ضمیمهٔ این حساب‌کتاب کرد؛ از این حرف‌ها که قبلاً با انقدر چیا می‌خریدیم، حالا چی باید بخریم. شد پول گوجه و… . موقع بیرون آمدن من احساس می‌کردم که حالا من توی این روستا یک آشنا دارم.
یعنی این خرید چند دقیقه‌ای طوری بود که دفعهٔ بعد می‌رفتم، من را می‌شناخت. یعنی اگر می‌خواستم خودم را معرفی کنم و اسم او را بپرسم و بعد دفعهٔ بعد بروم بگویم «حاجی من فلانی‌ام»، کاملاً به فضای آن صحبت می‌خورد. چیزی شبیه تجربهٔ خرید در روزگار بچگی‌ام بود. سی سال پیش شاید مغازه‌دارها همین‌جوری بودند. الان هم خیلی جاها شاید به همین ترتیب باشد. این تجربه را بگذارید به عنوان تجربهٔ اول. حالا می‌خواهم یک خرید دیگری را بگویم که فاصلهٔ چند روز بعد از آن خرید قبلی است. این بار آمدیم شهر. مرکز استان نیست، مرکز کشور نیست، ولی یک شهر بالاخره با جمعیت بیش از روستا. توی خیابان‌های متعددی، فروشگاهی نه در حد بگویم هایپرمارکت‌های بزرگ، ولی فروشگاه‌هایی بود که همهٔ اقلام را می‌توانستیم آنجا بخریم.
از در وارد شدم، یک سبدی برداشتم، خریدهایم را انتخاب کردم و ریختم توی سبد. رسیدم پای صندوق، سلامی و علیکی و بارکد زد و بوق بوق… انقدر شد و زد توی ماشین و کارتم را گرفت و رمز و تمام شد. این تجربه هم یک نوع خرید است. گذشت و حالا بعد از چند روز برگشتم به شهر خودمان، آمدم تهران. این بار هم همان خریدها را داشتم اما دیگر حتی هایپرمارکت هم نرفتم، آنلاین خریدم، آوردند دم در خانه تحویل دادند. چون پولش را هم حساب کرده بودیم، زنگ می‌زدند، یک کد تحویل می‌گوییم و می‌گذارد دم در، ما هم می‌رویم و برمی‌داریم. شما سه سطح از خرید را دارید می‌شنوید. در هر کدامشان انگار که چند دهه با خرید بعدی فاصلهٔ تجربی وجود دارد. یعنی آن خرید به شکل سنتی شاید مال سه دهه پیش بود، هایپرمارکت‌ها مال ده پانزده سال پیش هستند که باب شد، خرید آنلاین مال چهار پنج سال اخیر است. در همهٔ این‌ها، زبان پول دارد توسعه پیدا می‌کند. آن چیزی که من می‌خواهم از طریق پول بیان بکنم مؤثر باشد. من اقلامی را نیاز دارم، می‌خواهم. زبان خواستنم هم پول است. شما الان توی خیلی از کشورهای دیگر بروید اگر خرید بکنید و زبانشان را بلد نباشید، به مشکل جدی برنمی‌خورید. توی هایپرمارکت‌ها که بالاخره یک جوری امور می‌گذرد.
توی مغازهٔ کوچک‌تر هم دیدید روی موبایل یا روی ماشین‌حساب عدد را می‌زند. «یک انقدر می‌شود» و تو پولت را می‌دهی، امورتان می‌گذرد. شما برای خرید کردن، برای اجابت خواستن، با زبان پول می‌توانید راه بیندازید. این زبان نیازی به چه عمقی از تجربه دارد؟ پس زبان پول به عنوان زبان «خواست» دارد کار می‌کند. چه چیزی توی این تجربهٔ خرید برای شما تغییر کرد؟ وقتی من داشتم منزل به منزل، سفر به سفر برایتان یک خرید ثابت را تعریف می‌کردم، چه بود که داشت کم‌رنگ می‌شد؟ از حیث مبادلهٔ کالا و پول که مسیر رو به توسعه است، اما از حیث عمق تجربهٔ مشترک و معاشرت انسانی، در ماجرا تغییر می‌کند. اینجاست که زبان پول، معنا را به حد قیمت کاهش می‌دهد. یعنی ما اگر در یک خرید قدیمی احتیاج داشتیم به انبوهی از معاشرت و تجربهٔ مشترک برای اینکه بتوانیم در کنارش یک کالایی را خریداری بکنیم و خارج بشویم، حالا از همهٔ آن معانی می‌توانیم فقط به قیمت اکتفا کنیم. نیاز ما به تجربهٔ مشترک به اندازهٔ قیمت فروکاسته می‌شود.
پس زبان مراودهٔ اجتماعی ما اگر پول باشد، پول معنا را به اندازهٔ قیمت نیاز دارد. کارکردش هم اجابت خواسته. حالا یک سؤال: آیا همین حد از معنا برای معاشرت اجتماعی کافی است؟ آیا پول، زبان کافی برای تعامل بین ما در جامعه است؟ و مهم‌تر اینکه، آیا انسان یعنی موجودِ خواسته‌مند؟ می‌بینید دارد چه مرحله‌ای طی می‌شود؟ آهسته آهسته ما مسلط به زبانی خواهیم شد که از این زبان، فقط خواستن برمی‌آید. زبانی که ریل‌گذاری‌اش فقط برای واگن‌های قیمت مناسب است. حالا انسانی را فرض بکنید که زبان رایجش پول است، معنای متداولش قیمت است و ابزاری که در اختیار دارد فقط برای ابراز خواستن است. آن هم نه همهٔ خواستنی‌ها، بلکه در دامنهٔ خواستنی‌ها فقط بخش قابل خریدش. مسئله اینجاست که این انسان چقدر از اُنس انسان‌بودگی را می‌تواند به فعلیت برساند؟ چه اندازه می‌تواند زندگی بکند؟ پول امکان دسترسی به چه حجمی از معنا را برای ما فراهم می‌کند؟ اینجا من دارم پول را به عنوان زبان پول استفاده می‌کنم. حالا ما تازه داریم در ساحت اجتماعی صحبت می‌کنیم. وجه جدی‌تر زمانی است که این زبان بخواهد در ساحت درون‌ذهنی هم کار بکند.
یعنی نه فقط تعامل‌های اجتماعی ما بخواهد به زبان پول صورت بگیرد، بلکه ما در خلوت خودمان هم با زبان پول بیندیشیم. این بخشی است که توی جرعه‌های بعدی باید به سراغش بروم. فعلاً در همان ساحت اجتماعی، چیزی که تا به اینجا بهش رسیدیم بر اساس این تجربه و توضیح و مثالی که گفتم، به این قصد است که زبان پول، انتظار ما از معنا را به سطح قیمت فرو می‌کاهد و کارکردش فقط برای ابراز خواستنی‌های قابل خرید است. خب، من تا به اینجا یک جمع‌بندی ارائه بدهم که آهسته آهسته به فرود این جرعه نزدیک شویم. ببینید، ما داریم در حد فاصل دو نگاه حرکت می‌کنیم؛ بین آن نگاهی که سعی دارد پول را بی‌اثر، مشمئزکننده و قابل تحقیر معرفی بکند و آن نگاهی که مطلقِ تمام را به برکت پول می‌داند. میانهٔ این دو نگاه، مسیری برای ما باز می‌شود که در آن قرار نیست نه ستایشگر پول باشیم، نه ملامت‌گر پول، بلکه می‌خواهیم به کارکردهایش فکر بکنیم. از جملهٔ کارکردهایش این بود که به عنوان زبان از پول استفاده می‌کنیم. ثمره و پیامد استفاده از پول به مثابهٔ زبان این می‌شود که به حجم کمی از معنا نیاز داریم، چون معنا تنزل پیدا می‌کند.
در سطح قیمت، و به تناسب این، انتظار ما از زیستن کاهش پیدا می‌کند. زیستن برای ما تبدیل می‌شود به مقولهٔ خریدنی. بله، بسیاری از چیزها قابل خریدن است. اما اگر همهٔ زندگی را بخواهیم به عنوان مقولهٔ قابل مبادله و خرید فکر بکنیم، یک چیزهایی بیرون می‌ماند. کار می‌رسد رفته رفته به جایی که ما نمی‌اندیشیم و سپس در راستای اندیشه‌مان پول را به خدمت بگیریم، بلکه پول دیکته می‌کند که چه چیزی اندیشیدنی است. ما زندگی نمی‌کنیم که بعد پول را به عنوان ابزار در ارتقای کیفیت این زندگی استفاده کنیم، بلکه پول است که می‌گوید «چه چیز، زندگی است». تمایز این دو تا را باید با دقت متوجه بشویم. در سطح زندگی مدرن که شبیه آن خرید سطح سوم بود که همه چیز آنلاین است، من دارم به خواستنم می‌رسم و اصلاً جای خالی معاشرت را احساس نمی‌کنم. چون پول به من نگفته که تو باید معاشرت بکنی. نگفته باید احوال پیرمرد کاسب را بپرسی. پول به من گفته که تو می‌توانی بخری، پس بخر. از این مسیر ارزان‌تر می‌خری و سریع‌تر. معنا را با شاخص قیمت دارد مبادله می‌کند. دقت دارید؟ اصلاً مسئلهٔ معاشرت با پیرمرد را برای من مطرح نمی‌کند.
شنیدن حرف فلان کاسب محلی را برای من مهم جلوه نمی‌دهد. در زبان قیمت، این‌ها بی‌معنی است. من قرار نیست بخرم به‌خاطر اینکه فلانی کاسب محلی خودمان است. من بر اساس زبان قیمت تصمیم می‌گیرم که چه چیزی بخرم، چه چیزی نخرم. وقتی که زبان پول رایج شد و معنا در سطح قیمت فروکاسته شد، آن‌وقت این زنجیره ادامه پیدا می‌کند و بقیهٔ تجربه‌های انسانی ما را هم تحت تأثیر قرار می‌دهد. زبان پول، عشق را تبدیل می‌کند به هدیه. عاشق‌ترین را تبدیل می‌کند به گران‌ترین هدیه. همین زبان، ایمان را بدل می‌کند به صدقه. طرف وقتی می‌خواهد نذر بکند، خودش در میان نیست. پولِ رضایتمندی خدا را می‌دهد. «یا انقدر پول نذرم را می‌دهم». عبادت را می‌خرد. پول می‌دهد روزه و نمازش را برایش به جا بیاورند. سواد تبدیل می‌شود به مدرک. پولش را می‌دهی، دریافت می‌کنی. می‌بینید چه توالی‌ای از جنبش معانی دارد اتفاق می‌افتد؟ یعنی زنجیره‌ای از معانی دیگر دارد از جایش کنده می‌شود. چرا؟ چون ما داریم با زبانی صحبت می‌کنیم که بضاعت-اش این است که همه چیز را به حد قیمت تنزل بدهد. خیلی می‌شود مثال‌های متعددی گفت. حالا الان یکی دیگر هم به ذهنم می‌آید: زیبایی جای خودش را می‌دهد به گرانی.
شما می‌بینید طرف یک لباسی دارد یا یک گجتی، یک وسیله‌ای دارد که نه راحت است، نه متناسب است، نه زیباست، اما با ذوق آن را می‌پوشد و جولان می‌دهد. چرا؟ چون گران است. گران بودن است که «زیبا» را مشخص می‌کند. پول، یک تابلوی ناخوشایندِ بدمنظره را می‌خرد. پول، یک عکس فاقد تمام امتیازهای هنری را می‌خرد. چون این گران است و گران بودن، نیاز او به زیبایی را دارد برآورده می‌کند. از جملهٔ مهم‌ترین چیزهایی که زبان پول و معنای در سطح قیمت نمی‌تواند باهاش مواجه بشود، مسئلهٔ حیرت است. بالاخص کسایی که دیدید خیلی از نظر مکنت مالی متمول هستند، در بلایا و مصائب برای ترجمهٔ وضعیت، زبان ندارند. یعنی سؤالشان این است که: «ما که پولش را داریم، ما چرا باید توی مصیبت باشیم؟ ما چرا باید سوگ ببینیم؟ ما چرا باید گرفتار بلا بشویم؟». به خاطر اینکه زبان پول، قابلیت مواجهه با معنای حیرت‌آمیز را به ما نمی‌دهد. پس غرض از این نیست که بگوییم این زبان، ناکارآمدی است.
فقط می‌خواهیم متوجه باشیم که این زبان به قدر قیمت می‌تواند مبادلهٔ معنا بکند و من و شما در آن تأمل بکنیم که چه سطحی از معانی هست که از قیمت بیرون است و ما نیازمند به آگاهی به زبان‌های دیگر هستیم. و اگر زبان پول قرار باشد فراتر از بضاعتش مورد استفاده قرار بگیرد، در عمل ما را با فقر معانی روبه‌رو می‌کند. همان چیزی که به نظر می‌آید از باب ثروت است، در حیطهٔ معانی منجر به فقر می‌شود. همچنان سرفصل گشوده است و در جرعه‌های بعد با هم بیشتر فکر می‌کنیم.

پول نه چرک کف دست است و نه هدف غایی؛ بلکه ابزاری است که باید به آن اندیشید. اینکه ما با پول چه می‌کنیم را در مدیریت مالی و سرمایه‌گذاری بررسی می‌کنند اما اینکه پول با ما چه می‌کند، موضوعِ انسان‌شناسی و پدیدارشناسی است؛ یعنی همان نظرگاهی که ما در پادکست مِی به آن مشغولیم.
امروزه بسیاری از مناسبت‌های اجتماعی با «زبانِ پول» قابل توضیح و تفاهم است. به همین بهانه در اپیزود شصت و یکم از مِی، پول را به مثابه «زبان» مورد بحث قرار داده‌ایم و همچنان گفتگوی ما در مورد «خردِ ثروت» ادامه دارد.

متن کامل جرعه شصت و یک

فقط پول به طور مطلق خوب است. جمله‌ی عجیبیه! ما جرعه قبل رو با این جمله آغاز کردیم. بالاخص اعجاب اونجا بیشتر میشه که دریابیم این جمله از آرتور شوپنهاوره. البته در موردش صحبت کردیم و حالا می‌دونیم که منظور شوپنهاور اینی نیست که ارزندگی دیگر چیزها رو کتمان کنه، بلکه به نحو خلاصه حرفش اینه: میگه که وقتی که ما پول رو داشته باشیم، به جهت تبدیل‌پذیری پول می‌تونیم پاسخ به بقیه نیازها هم بدیم. بنابراین، برای پول ارزش مطلق قائل شده. من این جمله رو انتخاب کردم به عنوان بهانه‌ای برای اندیشه‌ورزی در چند اپیزود متوالی. سرفصلی که به عنوان خرد ثروت تعریف کردم و قصد دارم که در ذیل این سرفصل، پول رو نه به عنوان چیزی که ستودنیه و پرستیدنیه، نه به عنوان امری که مشمئزکننده است و بخوام بگم چرک کف دسته، بلکه به عنوان مقوله‌ی قابل تفکر و اثرگذار در حیات انسان بهش بپردازم و به او بیاندیشیم. دقایق پیش رو ادامه‌ایه از بحث خرد ثروت در جرعه شصت و یکم پادکست مِی.

مِی می‌شنوید. مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید.

رفقای من سلام. خوشحالم که با شما هم‌لقمه و هم‌پیاله هستم در بساط اندیشه‌ورزی. این بار هم داریم در امتداد جرعه قبلی راجع به پدیدارشناسی پول صحبت می‌کنیم. این جرعه در نیمه آبان ۱۴۰۴ ضبط میشه و امیدوارم که به یادگار بمونه و بهانه‌ای باشه برای تأملات بیشتر خودم و شما.

چیزی که توی این جرعه می‌خوام در موردش صحبت بکنم، سؤال‌هاست که در گوشه‌ای از ذهن من جست‌وخیز می‌کنه و ماجرا از یک واقعه، یا الان اگر بخوام بهش نگاه کنم، از یک خاطره آغاز شد. یادم میاد جوان‌تر از این بودم. روزهای ابتدایی بود که وارد فضای کار می‌شدم و در یک جلسه کاری حاضر شدم که قرار بود یک محصولی ارائه بشه. خروجی کار، وقتی که به دید و اطلاع کارفرما رسید، خیلی خوشحال شد و از سر لطف، از سر متانت و محبت برگشت گفت که: من واقعاً نمی‌دونم با چه زبونی باید از شما تشکر کنم. خیلی خوب به یادم مونده که همکار بزرگ‌تری داشتیم که اهل تجربه بود و اون موقع در میانسالی. و او هم خیلی با گشاده‌رویی برگشت پاسخ داد که: بزرگوار، به زبان پول لطفاً. گفتگو کمی مبهم بود. اون طرف مقابل گفت: جانم؟ گفتش که: شما فرمودین به چه زبونی باید از ما تشکر کنی؟ منم عرض می‌کنم که لطفاً به زبان پول. اون زبانی که امروز بین ما و شما هست، پشت این میزی که نشستیم، زبان پوله. اونجا یه خوش و بشی صورت گرفت و خنده‌ای، و بعد هم بحث هدایت شد برای جمع‌بندی پروژه و تمام شد. اما این سرفصل در ذهن من باز شد که راست میگه، پول نقش زبان داره ایفا می‌کنه. شما باید به زبان پول از ما تشکر کنی. نه فقط شما به زبان پول از ما تشکر می‌کنی، بلکه این تیمی که الان ما هستیم و دور هم جمع شدیم هم با زبان پول با همدیگه توافق کردیم. انضباطی که ایجاد شد برای اینکه بتونیم این پروژه رو پیش ببریم، این هم به زبان پول بود. اصلاً اگر این زبان در میان نبود، هر کدوم از ما داشتیم یه گوشه عالم به کار خودمون می‌پرداختیم. اون چیزی که یک تیم‌ورک تشکیل داد و ما رو در کنار هم نشوند و امکان مصاحبت برقرار کرد، نه فقط پول، اما پول هم بود و اگر در نهایت همه چیز به زبان پول ترجمه نمیشد، ما نمی‌تونستیم به عنوان یک گروه کاری دور هم بنشینیم. چون پروژه، پروژه نرم‌افزاری بود، خیلی در ذهنم اینها مطابقت پیدا می‌کرد با خود محصولی که داره ارائه میشه. چطور یه پروژه نرم‌افزاری نیاز بود که در نهایت همه الگوریتم‌ها و نقشه‌ها و ایده‌ها و معماری‌ها به زبان ماشین و به عنوان نرم‌افزار پیاده‌سازی بشه؟ اینجا هم همه توافق‌ها در نهایت نیاز بود که به زبان پول ترجمه بشه و ما برسیم به یک توافق، بگیم خیلی خب، حالا می‌خوایم این کارو انجام بدیم.

اون چیزی که من توی این جرعه می‌خوام بهش بپردازم، توجه کردن به این ماهیت از پوله، یعنی پول به عنوان زبان یا پدیداری پول در کارکرد زبانی. این بحث به دقتی که من می‌خوام بهش بپردازم، مورد تبیین و توضیح از جانب آرتور شوپنهاور نیست. بنابراین گرچه که ما توی این خم از پادکست مِی مشغول بررسی آرای شوپنهاور و مشخصاً کتاب در باب حکمت زندگی او هستیم، اما در نظر داشته باشید که جرعه پیش رو ارجاعات کمی داره و من سعی می‌کنم که افقی رو نسبت به این موضوع باز بکنم. زبان خانه هستی است. نمی‌دونم این جمله رو شنیده بودید یا نه. اگر که شنیدید، فبها؛ اگه نشنیدید، الان به گوشه ذهن بسپارید. زبان خانه هستی است. جمله معروفیه از مارتین هایدگر. بحث کردن در مورد زبان و هستی‌شناسی مارتین هایدگر در حوصله این جرعه نیست و منم قصد ندارم راجع به این جمله گفتگو کنم. می‌خوام فقط ازش استفاده بکنم برای تبیین موضوعی که الان در پیش داریم و فرض بگیرم در عالم خیالی من، اگر قرار بود شوپنهاور در مورد پول با این جمله یا نزدیک به این جمله منظورش رو برسونه، چی می‌گفت؟ به گمانم می‌گفتش که: پول اراده است. این جمله مستقیماً از شوپنهاور نیست. برداشت منه از چند رویکرد و جمله‌ای که از او به ذهن دارم. شوپنهاور وقتی داره در مورد جهان صحبت می‌کنه، واژه‌ش هستی نیست، بلکه او جهان رو همچون اراده می‌دونه. اما این اراده کجا خانه می‌گزیند؟ اراده شوپنهاوری در جایی خانه نمی‌گزیند. یعنی انقدر وسیع و بسیطه، انقدر گسترده است که در یک چهارچوب جا نمیره. اما اگر قرار باشه در چیزی ظهور پیدا کنه، آن چیز می‌شود تصور. پس جهان رو با دو عبارت “همچون اراده” و “همچون تصور” روایت می‌کنه. حالا من اگر بخوام این اراده رو مختص کنم به انسان و اراده‌ای که در انسان ظهور پیدا می‌کنه رو بحث بکنم و بگم میل منظور ما هست، اونوقت این میل در زبان پول ابراز میشه و در این معنا می‌تونم بگم که پول خانه اراده یا خانه میل است.

وقتی گذران زندگی رو نگاه می‌کنم و نقش پول رو در امروزی که مشغول زیستنم می‌بینم، این جمله چندان نابهجا نمیاد. ما وقتی که می‌خوایم میلمون رو نسبت به چیزی ابراز بکنیم، با زبان پول اون رو بیان می‌کنیم. وقتی می‌خوایم کسی رو به خدمت بگیریم، در ازای پول از او متوقع میشیم. وقتی می‌خوایم که توان، مهارت و تجربه خودمون رو در اختیار کسی بذاریم، این کار رو در ازای پول انجام میدیم و پول بدل میشه به زبانی که گویی از زبان رایج ما فراگیرتره. اینها نشون میده که واقعاً امروز پول داره در قامت زبان ایفای نقش می‌کنه. یادتون هست من تو جرعه قبل اینو تأکید کردم؟ گفتم من نمی‌خوام به پول به عنوان آن چیزی که باید داشت یا آن چیزی که ما با پول انجام خواهیم داد بپردازم، بلکه بازی برعکسه. می‌خوام به این بیاندیشم که پول با ما چه می‌کند و با حضور پول در جهان امروز، ما چه زندگی خواهیم داشت. کارکرد زبان چیه؟ ببینید، ما زبان رو در دو معنا به کار می‌بریم و یکیش خیلی نزدیک به مفهوم لفظ و زبان به معنای آن چیزی که بر زبان می‌آوریم. توی این وضعیت، خب ما در اقلیم‌های مختلف، کشورها و جغرافیای مختلف، لحن و کلمات متفاوتی داریم. این یک معنا از زبانه. اما معنای دیگری از زبان، یک مدله، یک شیوه‌ای از تفکر؛ آن چیزی که ما مفاهیم رو در او پردازش می‌کنیم، سپس به لفظ میاریم. گرچه که ما به این هم میگیم زبان، اما این دوتا زبان با هم متفاوته، چنان‌که هر دوی این زبان‌ها با عضوی از بدن به عنوان زبان هم متفاوته. یعنی ما زبان رو در چند معنی متفاوت داریم به کار می‌بریم، اما به هم نزدیکند یا بر هم اثرگذارند، به همین خاطر به همشون داریم میگیم زبان. اینجا ما برای اینکه بتونیم به زبان فکر کنیم، باید دقت نظر داشته باشیم و کمی این‌ها رو از هم جدا بکنیم. انگار زبان در معنای کلی و نحوه پردازش، بیشتر می‌تونه فهم ما رو نسبت به پول متحول بکنه.

چه کارکردی رو می‌تونیم براش متصور باشیم؟ شما تخیل بکنید برهه‌ای که پول در میان نیست. کسی به دیگری آسیب مالی یا حتی جانی زده. تصادفی صورت گرفته. از باب خطا، قتلی صورت گرفته. مثالی که توی کتاب‌ها خیلی رایج هست. میگن شکارچی می‌خواسته شکار بکنه، تیر رو به سمت شکار نشانه گرفته، بعد دیده که پشت این شاخه‌ها اشتباه فهمیده؛ این شکار نبوده، انسان بوده. غرضش قتل نیست اما از خطا کسی رو کشته. حالا در مدل فکری که پول در میان نیست، ما چطور می‌تونیم آزردگیمون رو بابت از دست دادن یک عزیز تسلا بدیم؟ جوابش اینه که: کشتی، می‌کشیمت. حالا اینکه “کشتی و می‌کشیمت” باز خودش فکر مترقی‌تریه نسبت به زمانی که کل یک طایفه و قبیله به یک خطا کشته می‌شدن. پس در زمانی که مدل اندیشه و مدل زبانی به نام پول در میان نبوده، جبران و مطالبه، فقط خود آدم‌ها رو در بر می‌گرفته. من می‌خوام چیزی رو از تو بگیرم اما چیزی در میان نیست، جز خودت، جز جانت، جز سلامتیت، جز خون. اما قرن‌ها سپری میشه و آدم‌ها می‌تونن مفهومی به نام پول رو فرض بگیرن و برای اون یک ارزش مشترک جمعی قائل بشن. می‌بینید چقدر به زبان نزدیکه؟ شما یه چیزی به نام “سگ” رو فرض بکنید. سگ یک موجوده، هیچ ربطی هم به واژه‌ای که ما داریم با سین و گاف بیان می‌کنیم نداره. یعنی نه شکل نوشتن سینِ سه‌دندونه، نه سرکش گاف، نه مدل این حرف، هیچ‌کدوم ربطی به آناتومی و شمایل سگ نداره دیگه. مثل زمانی نیستش که ما نقاشی یک سگ رو بکشیم و بگیم، و طرف مقابل بفهمه که آها شما یه سگ می‌خوای، چون شبیه همون چیزیه که در برابر چشم من تعین داره. اما بهش میگیم “سگ” و می‌فهمیم داریم راجع به چی صحبت می‌کنیم، با اینکه هیچ نسبت ظاهری بین این واژه و اون حقیقت زنده در بیرون نیست. در زبان دیگری به جای سگ بهش میگن “داگ”، بازم همین اتفاق میفته. درسته که “D-O-G” جایگزین سین سه‌دندونه و گاف شده، اما از نظر مدل بیان همینه. یک سری حروفی که کاملاً بی‌ربطه به آناتومی این حیوان و فقط به شکل قراردادی بین یک جامعه‌ای توافق شده که اگر گفتن “داگ”، این نوع موجود رو دارن میگن.

پس همون اندازه که زبان یک معنای کاملاً ذهنی و توافقی بین آدم‌هاست، پول هم به عنوان یک زبان، به عنوان یک امر اعتباری نقش پیدا می‌کنه. کارکرد بسیار جدی داره. بدلِ اراده. یعنی من به جایی که به تو سلطه پیدا بکنم، پولت رو می‌گیرم. اینکه پول رو به من بدی، جبران می‌کنه اون سلطه‌ای که من می‌خواستم بر تو داشته باشم. پس به جایی که من تو رو بندازم زندان، انقدر ازت خسارت و جریمه می‌گیرم. این زبان مشترک کمک می‌کنه که خشونت کنترل بشه. به جایی که من خون تو رو مطالبه بکنم، که این خون فقط به من یک تسکین ذهنی میده اما هیچ گره‌ای از من رو باز نمی‌کنه، خون‌بها رو از تو می‌گیرم و حالا با این خون‌بها من می‌تونم آلام و رنج‌های خودم رو تا حدی تسکین بدم. چون خون تو قابل تبدیل نیست، ولی خون‌بها قابل تبدیله و با دیگران می‌تونم مراوده برقرار بکنم. دقت داری چه اتفاقی داره میفته؟ ما به یک زبان جهان‌شمولی داریم می‌رسیم که اسمش رو گذاشتیم پول. ولی در واقع داره چی برای ما مبادله می‌کنه؟ چی رو برای ما قابل انتقال می‌کنه؟ میل رو. ما چیزی که میل داریم رو در قالب پول بیان می‌کنیم. من میل دارم که ماشین شما را داشته باشم. نیاز نیستش که ماشین شما رو بدزدم. نیازی نیستش که به شکل زورمندانه و متقلبانه‌ای بخوام این ماشین رو تصاحب بکنم. من با شما وارد گفتگو میشم. اما این گفتگو بدون پول ناکافیه. اگر من میومدم به شما می‌گفتم که: میشه ماشینتو به من بدی؟ این گفتگو احتمال به سرانجام رسیدنش خیلی کم بود. ولی اگه بیام به شما بگم که اگر ماشینت رو به من بدی، من انقدر تومن به شما پول خواهم داد، اونوقت موضوع قابل مذاکره است. انبوهی از معاملاتی که داره صورت می‌گیره به همین مبناست. این زبان مکمل، امکان گفتگو رو برای ما فراهم کرده. اگر پول نبود، ما نمی‌تونستیم با هم گفتگو کنیم. اینجاست که به اندازه‌ای که زبان برای انسان‌ها میانجی بود برای اینکه بتونن اندیشه‌هاشون رو مبادله بکنن، پول در نقش میانجی وارد شد که آدم‌ها بتونن امیالشون رو مبادله بکنن. اگر واژه داره اندیشه و ذهنیت رو بیان می‌کنه، پول می‌شود زبان ابراز تمایلات ما.

اگر شما میل داشته باشید، پول نداشته باشید، زبان ابرازش رو ندارید و دقیقاً به همون مشکلی برمی‌خورید که کسی در یک شهر بیگانه یا یه کشور غریب می‌خواد قصد خودش رو بیان بکنه و به هزار تقلا میفته و در نهایت نمی‌تونه اون چیزی که در ذهن داره رو به درستی و رسایی به گوش طرف مقابل برسونه، چون به اون زبان مسلط نیست. در اینجا دیگه پول برای ما نه چرک کف دسته، نه موضوع مشمئزکننده‌ایه، نه به عنوان یک امر تاریک و دنیایی دیده میشه. یک زبانه، یک مهارته. بله، من و شما باید پول داشته باشیم به همون اندازه‌ای که باید به زبان آگاه باشیم. حالا اینکه با این زبان چه بیان می‌کنیم، این موضوع دیگریه. برای من و شما ترجیح داره اگه به عنوان فارسی‌زبان، به زبان انگلیسی هم مسلط باشیم. حالا اینکه با اون زبانه میریم فحش میدیم، میریم توهین می‌کنیم یا میریم مطالعه می‌کنیم و سواد خودمون رو افزایش میدیم، اون بحث ثانویه‌ایه الان. اما در اینکه خود زبان مزیت محسوب میشه، چون ما می‌تونیم به اندیشه وسیع‌تری دسترسی داشته باشیم، تردید نیست. اگر ما بتونیم پول رو در قامت زبان، فهم و تحلیل بکنیم، رویکردمون نسبت به او تغییر خواهد کرد. من برای اینکه اپیزود طولانی نشه، از مثال‌های متعدد پرهیز می‌کنم، ولی شما خودتون در ذهن این رو مرور بکنید. پول رو بذارید در جایگاه یک گرامر و به عنوان ساختار زبانی بهش نگاه بکنید. ببینید چقدر از چیزها رو شما نیاز دارید که در این گرامر بیان کنید. شما میگی: من وقت فراغت می‌خوام. خب اینو باید به چه زبونی بگی؟ وقت فراغت می‌خوام و با ادبیات و گرامری که الان داریم میگیم به زبان میاری، اما چقدر تحقق پیدا می‌کنه؟ حالا اگر در گرامر پول، شما بتونی زمان خودت رو خریداری کنی، بگی من این پول رو دارم و نمی‌خوام زمانم رو صرف بکنم که اراده دیگری رو محقق بکنم تحت عنوان کار، زمانم رو خودم خریدم؛ این بیشتر از جمله “می‌خواهم فراغت داشته باشم” کارکرد داره. شما می‌خوای بری سفر. این جمله‌ای که “من می‌خوام برم سفر”، بیانش در زبان فارسی خوبه، اما ناتمامه. شما باید علاوه بر اینکه داری خواستت رو در این زبان بیان می‌کنی، در گرامر پول هم بیان کنی. خب هزینه‌شم باید بدی.

نکته‌ای که حائز اهمیته، بحث جانشینیه. نمی‌دونم اصلاً تو این جرعه وقت بشه راجع بهش حرف بزنیم یا نه. اینه که این گرامر و این زبان، جانشین چه زبان‌های دیگری شده؟ آیا همه چیز رو باید با زبان پول گفت؟ ببینید، اینکه پول در قامت زبان ظهور پیدا می‌کنه رو گفتیم، براش هم شأن قائلیم، بسیار مثبت، نیکو و تعالی‌بخشه، اما آیا قراره نافی زبان‌های دیگه باشه؟ آیا پدری که می‌خواد به بچه‌ش بگه دوستت دارم، هم می‌تونه به جای به زبان آوردن این واژه، بره یه طلا بخره بگه خب این یعنی دوستت دارم؟ این جانشینی درستیه؟ این تعمیم خوبیه که شما توی رابطه عاطفی، به جای… ببینید من نمیگم “هم و در کنار”، میگم “به جای” ابراز علاقه و ابراز عشق زبانی، پول پرداخت بکنید. آیا اینجا دارید از گرامر درست و متناسبی با این محیط استفاده می‌کنید؟ همانطور که اگر توی رابطه کاری، به جای جبران زحمات کسی که برای شما کاری انجام داده، گرامر پول رو بذاری کنار و بگی خیلی دوستت دارم، آیا این جانشینی درستیه؟ شناختن پول به عنوان زبان، ما رو بی‌نیاز نمی‌کنه از اینکه بدونیم که این زبان رو کجا باید و کجا نباید استفاده بکنیم، بلکه مقدمه است. یعنی من میگم اولاً بپذیریم که این، زبان است، سپس درنگ بکنیم که این زبان رو کجا باید یاد بگیریم، آدابش به چه صورتیه و کجا باید بهره‌برداری بکنیم، کجا هم باید ازش پرهیز بکنیم.

یکی دیگه از کارکردهای پذیرش پول به عنوان زبان، اینه که ما می‌تونیم در نسبتش با عمل فکر بکنیم. ببینید، زبان بر اساس اون تفکیکی که خدمت شما عرض کردم، می‌تونه دو نسبت با عمل داشته باشه. یه وقت هست من دارم زبان رو به عنوان مدل فکر و نحوه اندیشه‌ورزی میگم، یعنی اون چیزی که پشت سر لفظه، قبل از اینکه بخواد به لفظ و الفاظ بدل بشه. این نحوه‌ای از فکر کردنه و این مقدم بر عمله. یعنی اولاً این زبانه که داره کار می‌کنه و رویکرد و جهت و کنش رو داره پیشاپیش برای ما ترسیم می‌کنه. مثل معماری قبل از ساختن بناست. بعد این زبان، اون چیزی که طرح افکنده رو به عنوان معمار میده به دست بنا و میگه بنا کن. از اینجا به بعد میاد در کنش قرار می‌گیره. این معنا از زبان، مقدمه عمله. یه وقتی هستش که من دارم زبان رو در معنای دوم ازش استفاده می‌کنم، یعنی به عنوان لفظ، به عنوان اون چیزی که الان داره جاری میشه، ضبط میشه و شما دارید می‌شنوید. این دیگه مقدمه بر عمل نیست، این خود عمله، اما سطحی از عمل هست. یعنی من اگر به شما بگم که: هر وقت کمک خواستی رو من حساب کن، این خودش کنشه. به همین جهته که اثرگذاره. اگر تو ذهنم باشه که شما کمک بخوای من کمکت می‌کنم، این به احوال شما اثر نداره، چون هنوز در عمل ظاهر نشده. ولی اگه به زبان بیارم، در قامت الفاظ بگم که: فلانی، جایی مشکل خوردی منو خبر کن، اینجا اثر بهش مترتب میشه. چرا؟ چون کنشه. اما همه کنش نیست، کنش ناکافیه. چون شما فردا روزی اگه به مشکل بخوری منو خبر بکنی، انتظار وفای به این وعده داری. پس نسبت عمل و زبان در این سطح دوم اینه که زبان سطحی از عمله، میشه عام و خاص مطلق.

حالا اگر پول رو به عنوان زبان هم در نظر بگیرم، تو هر دوتای این‌ها باید فکر بکنم بهش. یه وقتی پول به عنوان زبان، نحوی از اندیشیدنه. شما دیدید کسانی که چنان غرق در این گرامر هستند که مدل اندیشه‌شون در همه چیز کاست-بنفیت (cost-benefit) هست. من به خاطرم هست که یه روزی در محل کارم تصمیم گرفتیم که با چند تا از همکارا بریم بیرون برای غذا خوردن. وارد خیابون که شدیم بارون زد و یکی از همکارای من که اتفاقاً تخصص مالی هم داشت و لباس نازکی تنش بود، من بهش گفتم: فلانی، می‌خوای بارونیتو بپوشی که حالا داره بارون می‌زنه سرما نخوری؟ گفتش که: نه، همینجوری راحته. عرض می‌کنم خیلی فرد توانمند و نخبه‌ای بود در تحلیل مالی. گفتم که: خب سرما می‌خوری. گفت: می‌دونم، موضوع اینه که خشکشویی مشمول بیمه نیست، ولی من اگه مریض بشم هم بیمه تکمیلی دارم، هم بیمه درمان. شاید الان به نظر شما بیاد این شوخیه و واقعاً هم نمیشه شوخی بودنش رو انکار کرد. مدل فکر این آدم در سایر حوزه‌ها هم همین بود. اینجا ما داریم پول رو به عنوان زبانی می‌بینیم که نحوه فکر کردن ما رو تحت تأثیر قرار میده. و بعد از این مقدمه است که حالا دغدغه‌های جدیدی باز میشه که من باید در چند مدل فکر کنم. اون زمانی که دارم پردازش می‌کنم، یکی از گرامرها گرامر پوله، دیگه چه گرامرهایی باید باشه؟ و بعد زمانی که می‌خوام ابراز کنم و به کنش تبدیلش بکنم، کجا باید زبان پول رو بردارم؟ کجا باید زبان دیگر رو بردارم؟

به همین جهت من تأکید داشتم که در این جرعه مستقل، پول به مثابه زبان رو در اندیشه خودم و شما کاشت کنم و بگم حالا که به عنوان زبان می‌تونیم بهش بپردازیم، سرفصل‌هاش باز میشه که زبان رو یاد بگیریم، با چه زبان‌هایی جایگزین باید بشه، با چه زبان‌هایی جایگزین نباید بشه. مثلاً ممکنه بگیم با زبان خشونت باید جایگزین بشه، با زبان مهرورزی نباید جایگزین بشه. در آموختن این زبان، این مراحل باید طی بشه. یادگیری این زبان فضیلته و در زیستن امروزی چه‌بسا ضرورت. اما درست در مجاورت و همراه این ضرورت، ناکافی بودنش هم پذیرفته میشه. زبان ضروری هست، اما کافی نیست. شما در دامنه لغاتت انباشته از الفاظ باش، ضرورتاً شاعر نیستی، نویسنده نیستی و خوش‌بیان هم نیستی. اگر بپذیریم پول زبان است، داشتنش ضروریه، ولی مسلط بودن به زبان کفایت نداره برای اینکه بگیم همه آن چیزی که نیاز داریم محقق میشه. بلکه این زبان جایی به کارکرد می‌رسه که اون رو بتونیم تبدیل به معنا بکنیم و به دیگری عرضه بکنیم و اینجاست که تبدیل پول برای ما ارزشی برتر از انباشت پول میشه، چنان‌که بیان برای ما ارزشی بالاتر از انباشته شدن ذهن با مجموعه‌ای از واژگانه. من این جرعه رو اینجا به پایان می‌برم، ولی سرفصل ما در مورد خرد ثروت و اندیشه به پول همچنان گشوده است. توی جرعه‌های بعدی و هفته‌های بعدی با همدیگه هم‌مسیر و هم‌صحبت خواهیم بود. تندرست باشید.

«فقط پول به‌طور مطلق خوب است» شاید هیچ فیلسوفی به این صراحت در ستایش پول صحبت نکرده باشد و چه بسا برای شما هم عجیب باشد که چنین جمله‌ای از زبان آرتور شوپنهاور نقل شود. ولی او در برابر انبوهی از چیزهای نسبتاً خوب، پول را به‌عنوان چیزی که همیشه خوب است معرفی می‌کند؛ اما چرا؟
این پرسش آغازی است بر مبحث جدید ما در پادکست مِی، پیرامون خرد ثروت و در چند اپیزود پیشِ رو به این سرفصل خواهیم پرداخت.

متن کامل جرعه شصت

فقط پول به طور مطلق خوب است. تکرار می‌کنم این جمله رو. فقط پول به طور مطلق خوب است. جمله عجیبیه. اینکه میگم عجیب، بنا به گوینده‌اشه که تعجب‌برانگیز میشه. و الا ما اگر این جمله رو از یک فعال بازارهای مالی بشنویم، از یه نفری که شغل و پیشه‌اش، معامله‌گری و کسب پول هست، شاید برامون خیلی عجیب نباشه. اما شنیدن این جمله از یه متفکری مثل شوپنهاور، ما رو به تأمل دعوت می‌کنه. شوپنهاوری که تو سراسر فلسفه‌اش ما رو به انکار میل داره دعوت می‌کنه، میگه که اگر فریب خواستن‌های مداوم رو بخوری، گرچه که تصورت اینه که به ارضای نیاز و رضایت می‌رسی، ولی در واقع در پاندولی بین میل و ملال مثل آونگ تلو می‌خوری و هرگز نمی‌تونی سعادت، چنان که باید رو، تجربه کنی. خب اگر چنین متفکری یکباره در میانه صحبت به ما بگه که فقط پول به طور مطلق خوب است، دیگه این جمله هم اعجاب‌برانگیزه، هم نیازمند تأمل.

این جمله بخشی از یک متن هست و قبل و بعدش هم توضیحاتی داره که برای ما می‌تونه مبنای تفکر باشه و من به بهانه این مسئله، بحث جدیدی رو در پادکست می‌خوام آغاز بکنم و بهش بپردازم تحت عنوان خرد ثروت. اگر این جمله و این مبحث برای شما هم اندیشه‌انگیز است، دقایق پیش رو با من همسفر باشید در مِی و این جرعه تقدیم شما.

مِی می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید.

هم‌پیاله‌های من سلام بر شما. رسیدیم به جرعه شصتم از پادکست مِی. همچنان مشغول مطالعه کتاب در باب حکمت زندگی هستیم. رسیدیم به فصل سوم، صفحه ۶۴ و ۶۵. به خاطر دارید که در جرعه‌های قبل، مسئله نیاز، مسئله رضایت، افق‌مندی زندگی و مواردی از این دست رو به اعتبار متن بررسی کردیم، موشکافی کردیم و جرعه جرعه با هم پیش اومدیم تا برسیم به مسئله‌ای که دقایق دیگه خدمت شما عرض خواهم کرد. اگر از همراهان و هم‌پیاله‌هایی هستید که در میانه سفر با من هم‌سفره شدید و براتون این سؤاله که چرا انقدر با تأمل و درنگ، با آهستگی داره متن مطالعه میشه، پیشنهاد می‌کنم اپیزودی که در روزهای ابتدایی آغاز پادکست منتشر شده رو مجدد بشنوید، یا اگر نشنیدید برای اولین بار بشنوید، به نام خوانش تألیفی. اینکه ما غرضمون صرف روخوانی کردن و سپری کردن یه کتاب نیست. از این کتاب‌ها زیاد خوندیم و زیاد خونده شده. مسئله، نسبت برقرار کردن بین دانایی و تواناییه. یعنی اون چیزی که می‌خونیم رو بتونیم در زندگی پیاده بکنیم، تجربه بکنیم، مزه بکنیم و بعد اندیشه خودمون رو در سفیدی‌های لابه‌لای سطر و در حاشیه اندیشه متفکری مثل شوپنهاور تألیف بکنیم. اینجا ما منفعل نسبت به متن نیستیم، بلکه فعالانه داریم با متن روبه‌رو میشیم. درنگ می‌کنیم و اقتضای این نحوه از مطالعه، تندخوانی نیست، بلکه باید با درنگ، تأمل و آهستگی متن رو جرعه جرعه تجربه بکنیم.

بر همین مبنا من الان می‌رسم به صفحه ۶۵ کتاب. چنانکه به یاد دارید، توی پاراگراف دوم این صفحه صحبتمون تا این جمله تموم شد. شوپنهاور می‌گفت: «نارضایتی ما از این کوشش مستمر ناشی می‌شود که عامل توقعاتمان را افزایش می‌دهیم اما نمی‌توانیم عامل دیگر را هم که قادر است توقعات را به واقعیت تبدیل کند، افزایش دهیم.» اینو تو جرعه‌های قبل با هم صحبت کردیم. از اینجا به بعد من می‌خوام وارد بشم در جرعه شصتم.

در ادامه متن، شوپنهاور میگه: «جای شگفتی نیست که بشر نیازمند، که همه هستی‌اش بر نیاز بنا شده، به ثروت بیشتر و صمیمانه‌تر از هر چیز دیگر احترام می‌گذارد.» و آن را ستایش می‌کند و حتی «قدرت را فقط به مثابه وسیله‌ای برای دست یافتن به ثروت تحسین می‌کنه.» تا اینجا توجه دارید دیگه. شوپنهاور ثروت رو قدرت غایی می‌دونه. یعنی حتی اون چیزی که ما به عنوان قدرت، احترام، شهرت، اعتبار سیاسی و امثالهم میگیم، میگه در ذهن بشر مقدمه است. اینا اصالتشون فرعیه. فرع بر ثروته. اگر منتهی به ثروت نشه، دیگه اون احترام و ستایشی که در ذهن انسان نیازمند برقرار میشه رو نمی‌تونیم از اون مشاهده کنیم. اینجا ما داریم نقل قول می‌کنیم. ممکنه نظرات من و شما غیر از این باشه. اما با همین دیدگاه شروع می‌کنه، چند سطری میاد پایین‌تر و بعد میگه که انسان حق داره که به دنبال گردآوری مجموعه‌ای از دارایی‌ها باشه. بعد میگه هر دارایی فقط می‌تونه یکی از آرزوها رو برآورده کنه. با این توضیح می‌رسه به مسئله پول. من این سطر رو می‌خونم براتون دیگه. اومدم قسمت‌های میانی پاراگراف، تعمداً هم کل متن رو روخوانی نمی‌کنم چون قرار نیستش که این جرعه بدل از مطالعه کتاب باشه. مطالعه کتاب رو باید مستقلاً تو برنامه‌تون داشته باشید.

متن اینه: «زیرا هر دارایی دیگر فقط می‌تواند یکی از آرزوها، یکی از نیازها را برآورده کند. طعام فقط برای گرسنگان خوب است. شراب فقط برای تندرستان. دارو فقط برای بیماران. خز برای زمستان. عشق زنان برای جوانان و غیره. پس همه این‌ها فقط به طور نسبی خوبند.» پس تا به اینجا نسبیت امر مطلوب رو در تناسب با نیازی داره مطرح می‌کنه که مرتفع میشه. میگه هر چیزی به اندازه نیازی که مرهم‌گذاری می‌کنه، به اندازه رنجی که کاهش میده برای ما ارزندگی داره. اما حالا می‌رسیم به ادامه‌اش. «فقط پول به طور مطلق خوب است، زیرا فقط نیاز مشخصی را برآورده نمی‌کند، بلکه نیاز را به طور کلی یا انتزاعی ارضا می‌کند.»

به بهانه این جملات، من مبحث جدیدی رو تحت عنوان خرد ثروت آغاز می‌کنم توی این پادکست و جرعه‌ای رو با هم تأمل می‌کنیم، حرف می‌زنیم. و البته که به اقتضای پادکست نمیشه خیلی عمیق در تک به تک گزاره‌ها ایستاد و بحث کرد و غرض اینه که سرفصل‌هایی برای تفکر و تأمل ایجاد بشه که هم من، هم شما بعد از این بیشتر در موردش درنگ بکنیم و برسیم به یک نظام و یک ساختار ذهنی، فردی و منسجم.

قبل از اینکه وارد بشم در محتوا، باید منظرم رو خدمت شما بگم که حسام الان از چه پرسپکتیوی داره ثروت رو نگاه می‌کنه. من فعال بازارهای مالی نیستم. لااقل در قامت یک مدرس امور مالی و متخصص سواد مالی با شما صحبت نمی‌کنم. دیگرانی هستند که به خوبی، به نیکی در مورد اینکه چطور پول دربیاریم با شما حرف زدن. اگر مشتاق بودید، جستجو کردید و شنیدید. حتی مبحثی که به نظر من مهم‌تر از چگونه پول درآوردن است، اینکه پول رو چطور هزینه بکنیم. این هم جای دیگری باید بحث بشه. پس این زاویه‌ای نیست که می‌خوایم بهش بپردازیم. من از زاویه یک پدیدارشناس می‌خوام به مسئله نگاه بکنم. نحوه تحلیل امورم به چه صورتیه؟ اینه که واکاوی می‌کنم به عنوان یک محصل، به عنوان یک دانش‌آموز که امور مختلف بر انسان چگونه پدیدار می‌شود. نحوه مواجهه و رخ‌نمایی وقایع بر منِ انسان چگونه است؟ این زاویه‌ایه که من دارم توش بحث می‌کنم. زمینه گفتگو هم کتاب در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاوره. یه جاهایی برای تکمیل، ناگزیرم برای اینکه مثالی بیارم، نقل و قولی بکنم از متفکرین دیگه، ولی به هر حال در چارچوب این متن داریم با هم صحبت می‌کنیم.

به این نکته توجه داریم البته که پول و ثروت مترادف هم نیستن. جلوتر این نسبت رو باید بتونیم به نحو شفاف‌تری تبیین کنیم، ولی فعلاً مفروض داشته باشیم که بعضی از ثروت‌ها پول نیستن، ما ثروت‌های غیر از پول هم می‌تونیم داشته باشیم. در مقابل، بعضی از پول‌ها به ثروت تبدیل نمیشن. این رو هم باید بررسی بکنیم. اینا فعلاً فرضه. اما شیوه پرداختن ما به موضوع با این سؤال آغاز میشه. اگر یه متخصص امور مالی یا مدیریت سرمایه به سؤال «با پول چه کنیم؟» پاسخ میده و برای ما توضیح میده که حالا پولمون رو به چه تبدیل کنیم، اون چیزی که از منظر پدیدارشناسی برای ما قابل تأمله، اینه که پول با ما چه می‌کند؟ پول ما را به چی تبدیل کرده؟

اگر که صحبت رو الان با پول آغاز می‌کنم نه با ثروت، به این جهته که جمله‌ای که بهش داریم می‌پردازیم متکی به پوله و اینجا شوپنهاور واقعاً پول رو به معنای خاص داره میگه، نه اینکه سهواً به جای ثروت داره میگه. بالا دست به ثروت اشاره کرده، بعد از بین تمام اقسام ثروت میگه پول مطلقاً خوبه. من هم این سرفصل خرد ثروت رو می‌خوام با پول آغاز کنم. پس سؤالمون مشخص شد. می‌خوایم به این بپردازیم که پول با ما چه می‌کند؟

جایگاه امروزی پول خیلی متفاوته با اونچه که در روز آغازین بابتش پول توسط بشر اختراع شده. اگر شما تاریخ پول رو رصد بکنید، می‌رسید به روزگاری که انسان‌ها برای تبادل، کالایی رو با کالای دیگه معاوضه می‌کردن. به دنبال راه حلی میرن که بتونن این مبادله رو بهتر بکنن. چون می‌خوایم پدیدار پول برای انسان رو تحلیل بکنیم. کلمه ساده نشون میده که دغدغه، تسهیل یک تجربه است. یه چیزی قراره روان‌تر بشه. اما چه چیزی؟ تبادل کالا. یعنی به جای اینکه من گوسفند و میشی رو بدم در ازاش گندم و ذرت بگیرم، قراره یک عامل سومی این وسط وارد بشه که تسهیل بکنه مبادله رو. به جز ساده شدن مبادله، هم حالا به گفتگوی ما اضافه میشه، چه چیزی مبادله بشود، چه چیزی ساده جابه‌جا بشود. کالا. یه کالایی هست من اینو می‌خوام از شما بخرم. یه کالایی هست که تو داری و من به او نیازمندم. یه کالایی هست که من دارم و تو به او نیازمندی. در بستر این نیاز، ما می‌خوایم کالا و دارایی رو با هم مبادله بکنیم. این چیزیه که در ابتدا بشر رو به راه حلی فراخونده. گفته اگر می‌خوای این مسئله رو حل کنی و ساده‌تر بتونی مسیر رو طی بکنی، از یک شاخصی که مورد توافقه استفاده بکن به نام پول.

حالا من چرا میگم امروز دیگه جایگاه پول اون جایگاه ابتدایی نیست؟ نه اینکه اون نقش تسهیل‌گری در تبادل رو نداره. اونو داره. اما فقط در رابطه بین من و اشیا کارکرد نداره. اگر سابق بر این پول قرار بود که رابطه بین من و کالا رو تسهیل بکنه، الان تو قد و بالای دیگه‌ای نشسته. حالا دیگه به رابطه من با انسان هم داره ورود می‌کنه. نسبت بین من با دیگر آدم‌ها هم داره بر مبنای پول تعریف میشه. حالا دیگه در یک اقلیم کوچیک یا در یک رابطه دو نفره بر سر میش و پیاز و ذرت و گندم نیست. در ساحت سیاسی هم داره کار می‌کنه. رابطه بین ملل رو هم داره دستخوش تغییر قرار میده. بسیاری از تحولات نظامی و سیاسی امروز دنیا به قصد پول داره محقق میشه. اینجا که دارم میگم پول، مشخصاً پوله، نه ثروت. تضعیف دلار پیامدهای سیاسی، اجتماعی پیدا می‌کنه. قدرت یافتن پول چین آثار کلان سیاسی، اجتماعی پیدا می‌کنه.

خب پس حالا دیگه نه تنها در رابطه بین انسان و شیء خلاصه نمیشه، بلکه در رابطه انسان هم خلاصه نمیشه، بلکه به یک رابطه جمعی، به یک رابطه کلی داره سایه می‌ندازه. چه بسا در ادامه گفتگو ما به اینجا برسیم. پول اگر در ابتدای ماجرا قرار بوده دسترسی انسان به شیء رو تسهیل بکنه، در گذر تاریخی خودش به نقطه‌ای رسیده که انسان رو شیء کرده. یعنی خود انسان شده مبادله. اول قرار بود که در اختیار انسان قرار بگیره کالاها با هم جابه‌جا بشن. مسیر به سمتی رفت که خود انسان شد برده برابر پول. برده‌داری، چه در نحو متأخرش، چه در مدل نوینش که امروز شاهدش هستیم، انسان در برابر پول رو مبادله می‌کنه. آیا پول همین جا ایستاده؟ می‌بینیم که نه. نه، نه تنها در رابطه بین انسان، انسان و جامعه، روابط بین دولت‌ها و نه تنها شیءپنداری انسان، بلکه به جایی می‌رسه که پول رابطه‌ای بین انسان و هستی رو هم می‌تونه تحت تأثیر قرار بده. خیلی از ما برای جبران مسئله معنای زندگی، ارتباط با هستی، متأثر از مقوله پولیم. پول درمیاریم برای اینکه زندگی معنا پیدا بکنه، یا احساس بی‌معنایی در زندگی می‌کنیم چون پول کمتری داریم به نسبت دیگری یا به نسبت تلاشی که داریم انجام میدیم.

همه این‌ها رو گفتم برای اینکه فکر کردن به خرد ثروت و خرد پول رو ضروری قلمداد کنم. بگم دیگه مهمه، مسئله پول صرفاً مقوله مالی نیست، بلکه مقوله انسانیه، مقوله هستی‌شناسانه است و نیازمند تفکر و تعمق است.

شوپنهاور، چنان‌که تو ابتدای اپیزود هم عرض کردم، دیدگاهش برای آسایش در زندگی یا لااقل کاستن از آلام زندگی، تسکین دادن رنج‌های زندگی، اینه که کمتر بخواهیم، تعبیری که بهش میگه انکار میل. آیا او در سال‌های پایانی زندگی که این جمله رو نوشته، نوشته فقط پول به طور مطلق خوب است، از اندیشه خودش عدول کرده؟ آیا نظرش عوض شده یا در همون راستای اندیشه سابق داره این جمله رو میگه؟ اگر مدعی همراستایی باشیم، باید به نحو دقیق‌تری تبیین بکنیم که این همراستایی به چه صورتیه، با کدوم ذهنیت، با کدوم دیدگاه مطابقت داره. اینجاست که چند جرعه‌ای که من در خصوص مسئله میل و عقل گفتم کمکمون می‌کنه برای حل مسئله. پاسخ درست، لااقل به قدر تابع امروز من، اینه که شوپنهاور تغییر دیدگاه نداده. داره در همون راستایی که صحبت کرده پول رو ارزیابی می‌کنه. چی می‌گفت به ما؟ می‌گفت که بطن همه عالم اراده است. این جهان یک هسته مرکزی داره به نام خواستن. خواستن برای خواستن، نه به قصد چیز دیگر. و از چه طریقی داره با ما ارتباط برقرار می‌کنه؟ یادتون میاد دیگه، تو نسبت میل و عقل ما راجع به چیستی میل با هم صحبت کردیم. گفتیم این خواستن از طریق میل به ما دسترسی پیدا می‌کنه. اگر ما میل نداشته باشیم، در راستای اون خواستن حرکت نمی‌کنیم. پس تمام کنش‌های انسانی پیرو میل داره اتفاق میفته، در نگاه شوپنهاوری. حالا این میل می‌خواد چه بکنه؟ اراده معطوف به حیات داره. اراده معطوف به زیستن داره. می‌خواد خودش رو محقق بکنه. در این مسیر به چیزی نیاز داره که پاسخ‌گوی میل باشه. جمله شوپنهاور اینه. میگه شما یا می‌تونید برای این امیال مختلف یه پاسخ‌های اختصاصی رو جمع‌آوری بکنید. این خوبه، مورد نیازه، ولی هر کدوم صرفاً برای یک نیاز داره کار می‌کنه. اما اگر شما یه ابزاری داشته باشید که این بتونه پاسخ‌گوی تمام نیازهای شما باشه، دیگه اون حد برداشته شده. پس شما به جای اینکه پاسخ به یک میل خاص رو بدید، از طریق پول می‌تونید پاسخگوی امیال به نحو کلی باشید. جمله شوپنهاور در این حده.

او داره تو برهه‌ای از تاریخ این حرفو به ما می‌زنه که پول دیگه تو روزگار نخستینش نیست. یعنی اونجایی نیستش که ارسطو مثلاً در بحث سیاست اشاره بکنه و بگه که این ابزار و میانجی داد و ستده. شوپنهاور چند صد سال بعد از این جمله ارسطو داره جمله خودش و اندیشه خودش رو به ما میگه. اما از حیث تاریخی هنوز به دوره مدرن به نحوی که ما داریم تجربه می‌کنیم، نرسیده. یعنی انگار در یک دوره گذار داره میگه که البته روی این پل به سمت ما نزدیک‌تره. من تو بحث خرد ثروت به مباحث و اندیشه زیمل اشاره می‌کنم. بعداً هم معرفیش می‌کنم و بیشتر میگم براتون. ولی الان به قدر یه نقل و قول بگم. موقعی که شوپنهاور داره از ارزش مطلق پول با ما صحبت می‌کنه، دیدگاهش بیشتر به این سمته که یک ابزار مبادله‌ای در اختیار ما قرار بگیره که حداکثر توان تبدیل رو داشته باشه. چون به خیلی از نیازها می‌تونه تبدیل بشه، ابزار خوبیه. اما یک کلمه‌ای در آخر این پاراگرافی که براتون خوندم میگه که نشون میده نگاهی به وضعیت مدرن پول هم داره.

وضعیت مدرن پول چیه؟ جایگاهی که به تعبیر زیمل، دیگه پول ابزار ارزش نیست، واسطه ارزش نیست، بلکه خود ارزش شده. این چیز عجیبیه ها. گرچه که ما چون داریم تو این زمان زندگی می‌کنیم، فرصت نکرده با تعجبش روبه‌رو بشیم. شما اولین تجربه‌ای که با پول روبه‌رو شدید رو اگر مرور بکنید، قبل از اینه که بخواین در موردش بیاندیشید. مثلاً برای من چیزی که در خاطرم میاد، برای عیدی‌ها بوده اولین مواجهه‌ام، که بزرگترها به من یه کاغذ تا نخورده، تر و تمیز، مرتبی رو دادن و از نظر من به هیچ دردی نمی‌خورده. ولی چون پدر و مادر می‌گفتن که تشکر کن و قدردان بودن، به من القا می‌شده که پس این چیزیه که نیازمند سپاسگزاریه و بعد باید یواشکی ازش می‌پرسیدم که این چی هست؟ جوابی که بهم می‌دادن اینه که این چیزی نیست، این به چیزی تبدیل میشه. یادتون میاد جواب‌هایی که تو بچگی‌ها به ما می‌دادن، هرچی دلت بخواد با این می‌تونی بخری. اینجا هنوز پول در جایگاه مبادله‌ای ایستاده. به همین جهته که بچه‌ها دغدغه نگهداری پول به عنوان ارزش رو ندارن. همچنان دارن در مفهوم قبلی با پول کار می‌کنن یا در مفهوم اصیل‌تر میگن که خودش به دردی نمی‌خوره، اینو بگیر اونی که به درد می‌خوره رو به من بده.

این روزها خیلی رایج نیست. من نمی‌بینم تو نسل اخیر بحث قلک اهمیتی داشته باشه، به‌خاطر اینکه پول به شکل اسکناس و سکه و این‌ها دیگه در دست نیست. پول تبدیل شده به یک عدد. اما شماهایی که هم نسل من هستید، به یاد دارید که خود نگهداری قلک به ارزش تبدیل میشه. سنگینی قلک کم‌کم تبدیل میشه به ارزش. چه اون موقعی که برای کمک، برای امداد، یه سری قلک‌های پلاستیکی توی مدارس توزیع می‌کردن و ما برامون مهم بود که اینو پر کنیم، چه اون موقعی که خودمون پول‌هامون رو تو قلک‌های سفالی و پلاستیکی جمع می‌کردیم و یادتون باشه آهسته آهسته وزن قلک‌اش میشد ارزش. دیگه ما کند می‌شدیم تو تبدیل کردنش، شتاب نداشتیم تو اینکه زود بریم بقالی محل تبدیلش بکنیم، حتی به یه آدامسی، به یه حالا اون زمان خیلی آدامس‌های فوتبالی و اینا برای پسربچه‌ها باب بود، دخترا نمی‌دونم حالا به چی علاقه‌مند بودن. شتابه دیگه از دست می‌رفت، حالا خود وزن قلک میشه دارای ارزش. خوب دقت بکنید، قلک سنگینی که پول توش نگهداری شده پاسخ‌گوی چه نیازیه؟ شما اون سه تا نیاز اپیکور رو به یاد بیارید. قلک سنگین نه نیاز طبیعی رو پاسخ میده، نه نیاز غیرطبیعی، نه ضروری، نه غیرضروری. فقط اتفاقی که میفته اینه که آهسته آهسته این قلک سنگین خودش میشه ارزش. اینجاست اون نقل قولی که من از زیمل دارم میگم. میگه دیگه در جهان مدرن، پول واسطه مبادله برای تبدیل شدن به یک ارزش نیست، بلکه خودش میشه ارزش.

اینکه میگیم خودش میشه ارزش، یعنی چی میشه ارزش؟ یک تصور. چیزی توش نیست. اسکناسش حالا، پول در معنای رایج به عنوان پول فیات، یک قرارداد بین من و حاکمیته دیگه. این که در اختیار من هست، انگار دینیه بر عهده حاکمیت. حالا باز موقعی که زیمل داره این مسئله رو مطرح می‌کنه، هنوز فضای کریپتوکارنسی مطرح نیست. شما تو فضای کریپتوکارنسی دیگه حتی اون شیء پول، اون سنگینی قابل تجربه قلک رو هم ندارید. یک ارزش مطلقاً انتزاعی وجود داره که اگر بیاد به عنوان ابزار مبادله استفاده بشه، باز تو مرحله قبلی معنادهی به پول ما می‌تونیم فهمش کنیم. بگیم پر ترنزکشن، اگر من می‌خواستم با پول فیات یه کالایی رو وارد بکنم، خریداری بکنم، این زمان و این هزینه سربار برای تبادل وجه باید طی میشد. نسبت زمانی و هزینه سربار و امنیت رو، پر ترنزکشن با کریپتوکارنسی بسیار مقرون به صرفه‌تره. اینجا من هنوز دارم مبادله‌ای نگاهش می‌کنم، اما وقتی من میرم خودش رو ذخیره می‌کنم به عنوان یک کد، به عنوان یک فرمول، به عنوان یک دیتا و این به من احساس ارزندگی و دارایی میده، اینجا ما دیگه مصداق بارز کلمه پایانی شوپنهاور هستیم. یعنی چی؟ ارضای انتزاعی با پول.

جمله‌ای که من می‌خوام باهاش این جرعه رو به پایان ببرم و تأکیدم هست، اینکه می‌بینید که جرعه‌های مِی با فاصله هفتگی داره منتشر میشه و البته من بسیار خوشحالم که در این هفته‌ها توالی و انضباط انتشارش داره رعایت میشه. این نیستش که نمیشد همه جرعه‌ها رو پشت سر هم گفت یا همه رو پشت سر هم شنید. من حتی به دوستانی که بعدها این جرعه‌ها رو می‌شنون و می‌تونن الان بلافاصله عبور کنن و جرعه بعد رو بشنون، پیشنهاد می‌کنم که درنگ کنید. با شتاب شنیدن جرعه‌ها خیلی کمکی نمی‌کنه. این حرفا صرف شنیدنش برای ما راهگشا نیست. باید این میونه درنگی صورت بگیره که چه اتفاقی افتاده؟ پول امروز داره با ما چیکار می‌کنه؟ پول در زندگی ما و در نحوه پدیداری جهان بر ما چه نقشی رو داره بازی می‌کنه؟ پول در روزهای ابتدایی‌اش قرار بوده که به یک تجربه تبدیل شه. به یک کالا تبدیل شه. در روزگار کنونی خودش ابژه است، خودش اونیه که باید باشه. چرا باید باشه؟ چون باید باشه. چون خودش ارزشه. و اون چیزی که نیازمند به درنگ مضاعف هست، اینه که این نحوه پدیداری، این نحوه مواجهه، چه ساختاری در ذهن و فکر ما ایجاد می‌کنه. انسان با پول چگونه می‌اندیشد؟ اگر انسان سنتی برای مزه بردن و لذت بردن از زندگی احتیاج به تجربه داشته، احتیاج به لمس داشته، احتیاج به نحو دیگری از بودن در جهان داشته، پول ما رو به مسیری تمرین میده، به مسیری سوق میده که انس می‌گیریم با ارزش‌های انتزاعی. به اینکه چیزی نباشد، تجربه‌ای نشود، ولی ما لذت ببریم. به صرف نشون دادن یک عدد در پیامک یا نوسان پیدا کردن یک نمودار روی مانیتور. این فرق داره با انسانی که داره جهان رو لمس می‌کنه.

جرعه شصتم رو من به اینجا ختم می‌کنم که بیاندیشیم پول تا چه میزان نحوه بودن ما در جهان رو انتزاعی کرده. آیا این خُلق که ما لذت‌ها رو به لذت ذهنی تبدیل بکنیم به جای تجربه‌های عینی، فقط در خود پول باقی مونده یا به این شیوه بودن، بقیه چیزها هم تسری پیدا کرده؟ خیلی از مسائلی که ما امروز داریم تو حوزه‌های دیگه تجربه می‌کنیم، مثل گفتگوی عاشقانه با AI، اینا همشون برمی‌گرده به لذت‌های انتزاعی، به دسترس نبودن تجربه. و اینجا دیگه پول فقط مقوله اقتصادی نیست، بلکه شیوه‌ای از زیستنه، نحوه‌ای از در جهان بودن. امیدوارم که توی این جرعه تونسته باشم اهمیت خرد ثروت، اهمیت خرد پول رو تأکید کرده باشم و دعوت کنم که بیایید به این موضوع فکر بکنیم. تو مقطعی که چه بسا همه‌مون دغدغه این رو داریم که مثلاً چطور پول دربیاریم، بعد پولی که درآوردیم بالاخره اگر ریال باشه چطوری ازش نجات پیدا بکنیم، چطور مراقبت بکنیم آب نشه، من میگم اینا همه به جای خودش باقی، بهش بیاندیشیم، اما به جز اینکه ما با پول چه کنیم، به سؤال پول با ما چه می‌کند هم بیاندیشیم. ادامه گفتگومون در جرعه‌های بعد.

در جرعه پنجاه‌ونهم به‌ تفکیک میان «خواستن»، «میل» و «نیاز» پرداخته‌ایم و در پایان عبارت «پرخواستی» را تعریف کرده‌ایم.

با این جرعه به پایان صفحه شصت‌وپنج کتاب «در باب حکمت زندگی» رسیدیم و به مسئله میل و نیاز و نسبت آن با رضایت اندیشیدیم.

متن کامل جرعه پنجاه و نهم

چه نسبتی هست بین سه کلمه خواست، میل و نیاز؟ آیا این سه تا با هم مترادف‌اند؟ اگر تمایزی بین‌شان هست، فاصله بین این معانی را چه چیزی مشخص می‌کند؟ من توی جرعه پنجاه و نهم از پادکست می‌خواهم به این سؤال پاسخ بدهم، اما همه این توضیحات را مقدمه‌ای می‌دانم برای اینکه بتوانم در پایان جرعه جمع‌بندی ارائه بدهم راجع به کلیدواژه پرخواستی. اگر کنجکاوید در این مورد بشنوید و تمایز سه کلمه خواست، میل و نیاز برایتان سؤال است، دقایق پیش رو مهمان من باشید.
مِی می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی هستید.
اهل اندیشه، سلام بر شما! خوشحالم که به جرعه پنجاه و نهم از پادکست می‌رسیدیم و مجال دیگری هست برای اینکه چند دقیقه‌ای را در میانه هیاهوهای روزگار به تأمل بپردازیم و کمی فاصله بگیریم.
این کلیدواژه “فاصله” وعده من و شما باشد روزی در موردش گپ بزنیم و اینکه هایدگر می‌گوید فهمیدن مستلزم فاصله‌گرفتن است، به چه معناست؟
و اما توی این جرعه می‌خواهم موضوعی را که چند هفته‌ای است به آن می‌پردازیم، جمع‌بندی بکنم و به پایان ببرم. ما از جرعه پنجاه و یکم به بعد، تقریباً همه دهه پنجاه پادکست “می” را به مسئله نیاز، خواست و رضایت از خواستن اختصاص دادیم. حالا رسیدیم به پایان این منظومه و در پنجاه و نهمین جرعه می‌خواهم در مورد پرخواستی با شما صحبت بکنم.
شوپنهاور یک ویژگی دارد و آن اینکه نظام فلسفی‌اش را در یک کتاب منسجم ارائه داده. خیلی آدم پرتألیفی نیست، مثلاً در قیاس با متفکرینی مثل هایدگر یا هوسرل و تعداد آثارش کم‌حجم‌تر است. این‌طور نیست که بگوییم هنوز آثاری از شوپنهاور منتشر می‌شود. حتی در سال‌های پایانی زندگی که تصمیم می‌گیرد ضمیمه‌ای منتشر بکند بر آرا و اندیشه‌هایش، از نگاه خودش آن‌قدر فاصله ندارد با چیزی که در جوانی اندیشیده که بخواهد آن را در قالب سرفصلی جداگانه به ما ارائه بدهد.
ضمیمه‌ای منتشر می‌کند بر کتاب اول. ولی کتاب اول چیست؟ کتاب جهان همچون اراده و تصور. شما امروز که ترجمه این کتاب را به زبان فارسی خریداری کنید، در یک مجلد تجمیع‌شده می‌بینید، اما واقعیت این است که کتاب دو جلد دارد، با فاصله زمانی بسیار طولانی. شوپنهاور معتقد است که جلد دومش هم در تکمیل جلد اول است.
این را برای چه اشاره کردم؟ به خاطر اینکه او تا پایان حیاتش و تا پایان جستجوی فکری‌اش به این معنا باور داشت که جهان عبارت است از اراده و تصور. اگر بخواهم دقیق‌تر خدمت شما بگویم، باید بگویم: “جهان همچون اراده و بازنمود”. عبارت آلمانی که آرتور شوپنهاور استفاده می‌کند Vorstellung است، ولی ترجمه انگلیسی رایج برای این واژه Representation است که معنی “بازنمود” می‌دهد.
منظورش چیست؟ می‌گوید که شما فرض بکنید تمام آن چیزهایی که دارید توی این عالم می‌بینید: آدم‌ها، گیاهان، حیوانات، هر آن چیزی که به آن می‌گویید “چیز”، این‌ها همه عکسی است، این‌ها همه صورتی است، دقیق‌ترش بازنمودی است.
خب، الان اگر شما یک چهره‌ای را در آینه ببینید و بپذیرید که این چهره بازنمود است، یعنی چه را فرض گرفته‌اید؟ بدین معناست که مفروض دارید بودِ این تصویر یا حقیقتِ این تصویر جداست از تصویری که شما دارید می‌بینید.
اگر شما تصویر من را در آینه ببینید، تمایز قائل می‌شوید بین من و تصویر. وقتی شوپنهاور از تفکیک بین “بودن” و “بازنمود” صحبت می‌کند، یعنی اینکه این چیزی که ما داریم به آن دسترسی پیدا می‌کنیم به‌عنوان جهان، همه ماجرا نیست.
باقی‌اش را می‌گوید کجا باید جست‌وجو کنید؟ من از این‌جا به بعد سعی می‌کنم از تخیلم استفاده کنم، خودم را بگذارم جای شوپنهاور و با مغز او مسئله را ببینم. وقتی دنیا را می‌بینم، سراپا تکاپوست؛ به هر سویی که نگاه می‌کنم، حرکتی هست که می‌خواهد بشود.
چه می‌خواهد بشود؟ نمی‌دانم.
به کدام سو می‌خواهد برود؟ نمی‌دانم.
از کجا آغاز شده؟ نمی‌دانم.
ولی اینی که الان در دسترس من است، این است که “می‌خواهد بشود”.
ما وقتی در مورد حرکت صحبت می‌کنیم، خیلی سؤال‌ها به‌عنوان فرع مسئله حرکت قابل طرح است:
مبدأش قابل بحث است، مقصدش قابل بحث است، محرک چیست؟ متحرک چیست؟ این‌ها همه قابل بحث‌اند.
اما اگر همه را بخواهم محدود بکنم به آن چیزی که در دسترس تجربه من قرار دارد، می‌گویم: “می‌خواهد بشود”.
شوپنهاور از این ترکیب “می‌خواهد بشود”، بودن و هستن را برنمی‌دارد؛ خواستنش را برمی‌دارد. یعنی آن “می‌خواهد” را به‌عنوان ذات و درونیات این عالم انتخاب می‌کند و می‌گوید: “این جهان خواستن است”.
در واقع، منظورش این است که این جهان “توانِ خواستن” است. چرا روی کلمه “توان” اشاره دارم؟ به خاطر اینکه اگر این همراهی ما ادامه پیدا کند و روزی برسیم به اندیشه نیچه، نیچه از این توانِ خواستن یا خواستنِ خواستن، توانش را برمی‌دارد.
وقتی از “اراده معطوف به قدرت” صحبت می‌کند، در ادامه اندیشه شوپنهاور یا به‌عنوان اصلاح او حرف می‌زند.
اما خب، شوپنهاوری که خواستن را برداشته و باقیِ ماجرا هنوز برایش در تاریکی است، چه توضیحی می‌تواند به ما بدهد؟
مشخصاً وقتی که دارد بین “صورت” و “حقیقت” این عالم تمایز قائل می‌شود، به این سمت هم سوق پیدا می‌کند، حرکت می‌کند که بپذیرد به‌عنوان یک متافیزیک‌دان دارد دنیا را تحلیل می‌کند. یعنی “فیزیک” این عالم را در نظر دارد و “متا”ی بر آن چیزی که دارد می‌بیند را مفروض می‌گیرد.
در این زاویه ذهنی بسیار متأثر و تعلیم‌یافته است نسبت به افلاطون و البته کانت.
اما وقتی دارد راجع به این اراده صحبت می‌کند، چنانکه توی جرعه‌های قبل هم اشاره کردم، برای اینکه مشقت یافتن جواب این سؤال را از دوش خودش بردارد – یا شاید هم هرگز به پاسخ نرسیده، یا چه‌بسا واقعاً از نگاهش پاسخ درست همین بوده – می‌گوید: این اراده یا خواستن، کورهٔ تلاشِ محض است، تقلای یک‌پارچه است.
از خواستن به خواستن، از خواستن به خواستن، همین‌جوری حرکت می‌کند. خواستنش برای چیزی نیست، محضِ خواستن می‌خواهد.
بنابراین در ذات این جهان یک خواست مستمر وجود دارد که هیچ‌کدام از آن صفات ایجابی و ثبوتی که خداپرستان درباره اله می‌گویند، او درباره اراده به کار نمی‌برد.
نمی‌گوید یک خواستن دانا و توانا و مهربان است؛ می‌گوید همین‌جوری محضِ خواستن است. کجا می‌رود؟ هیچ‌جا نمی‌رود.
در واقع، کوشش بی‌هدف را دارد در این عالم پیگیری می‌کند.
از این‌جاست که زمینه چیده می‌شود و برخی او را فیلسوف سیاه‌بین یا تاریک‌اندیش می‌دانند.
خب، پس تا به اینجا ما به معنایی از “خواست” رسیدیم که وقتی داریم از خواست صحبت می‌کنیم، راجع به باطن عالم صحبت می‌کنیم؛ لااقل در ادبیات آرتور شوپنهاور.
اما آیا “میل” و “نیاز” با این کلمه خاص مترادف‌اند؟ جوابش این است که نه، “میل” چیز دیگری است.
تا اینجا شما مفهوم “خواست” را داشته باشید. اگر نیاز هست، دقایق سپری‌شده را مجدد بشنوید. من در قدم بعدی در مورد “میل” با شما عرض دارم.
خیلی کوتاه اگر بخواهم پاسخ بدهم به این سؤال که آیا میل و خواست مترادف هستند یا نه، باید بگویم نه، مترادف نیستند.
و باز هم اگر کوتاه بخواهم بگویم که چه نسبتی بین میل و خواست وجود دارد، باید بگویم عام و خاص مطلق؛ یعنی “میل” اخص از خواستن است.
یعنی چه؟ یعنی خواستن فراگیر است و بخشی از آن میل نامیده می‌شود. و شما باید به این بیندیشید که چه چیزی میل را از دیگر انواع خواستن تفکیک می‌کند.
الان صورت سؤال مشخص شد. من می‌خواهم بگویم که خواستن از کجا به بعد تبدیل می‌شود به میل.
ما وقتی داریم راجع به خواست صحبت می‌کنیم، به باطنی اشاره داریم که در همه این عالم جریان دارد. اگر سنگ، سنگینی یا “سنگ‌بودگی” می‌خواهد، استحکام می‌خواهد؛ این خواسته است. اگر آب، جاری‌بودن می‌خواهد؛ این خواسته است.اگر ریشهٔ درخت طلب آب دارد؛ این خواسته است.
پس خواست فراگیر است بین همه موجودات.
اما ما نمی‌گوییم که درخت “میل” دارد؛ انگار میل باید یک خصلت دیگری به‌جز خواستن هم داشته باشد. میل می‌شود نحوی از خواستن، اما چه نحو؟ “میل” خواست آگاهانه است، یا آگاهیِ خواهنده نسبت به خواست خودش. من می‌دانم که می‌خواهم. وقتی می‌گویم “می‌دانم”، منظورم چیست دقیقاً؟
برای اینکه توضیحات پیش رو را بهتر خدمتتان برسانم، لطفاً هم‌زمان با من که دارید این دقیقه را می‌شنوید، در ذهن خودتان هم مجسم بکنید: چیزهایی که میل دارید.
می‌گویید: “من میل دارم که چنین چیزی بشود”.
میل دارم که فلان کار را انجام بدهم.
میل دارم که…
و بعد از اینکه یک صورتی را دارید مجسم می‌کنید… خب، ما وقتی که داریم راجع به میل صحبت می‌کنیم، “صورت‌یافتگی” را در او می‌بینیم؛ اما این صورت‌یافتگی لزوماً در همهٔ انواع خواستن نیست.
یعنی بقیهٔ موجودات، اگر خواستی دارند، ضرورتاً تصویری از خواست ندارند، بلکه محضِ خواست‌شان را دارند زندگی می‌کنند.
این حتی در وجود و پیکر من و شما هم هست.
اگر خواستِ استخوانیِ من این است که تا سنی رشد بکند، این رشد را بر اساس یک تصویر اولیه دنبال نمی‌کند؛ استخوان اول به این فکر نمی‌کند که “من باید در این صورت و کیفیت دربیایم” و بعد حرکت بکنم، بلکه خواستنِ رشد برای او در نهاد نهفته است و دارد پیش می‌رود.
اما اینکه من میل دارم در آینده فلان شغل را داشته باشم، این دیگر از جنس رشد استخوانی نیست.
اینجا در ابتدا من صورتی از آن چیزی که می‌خواهم را در ذهن می‌آورم.
حالا برگردیم به جملات اولیه این جرعه — یادتان می‌آید گفتم که شوپنهاور می‌گوید “جهان همچون اراده و تصور”؟
در ابتدای این بخش دومی که دارم به میل می‌پردازم، هم عرض کردم که تمایز میل با بقیه انواع خواستن در آگاهی است؛ آگاهیِ خواهنده، میل را “صورت” می‌دهد.
خب حالا این دوتا را کنار هم بگذاریم:
ما وقتی داریم راجع به میل صحبت می‌کنیم، از یک “صورت” حرف می‌زنیم.
پس میل از جهانِ همچون اراده فاصله گرفته، پا گذاشته در جهانِ همچون تصور.
همان‌طور که ادموند هوسرل می‌گوید که آگاهی همیشه آگاهی از چیزی است، یا التفات همیشه معطوف به چیزی است؛ میل همین‌طور است.
میل یک نوع افکندگی است یا کج‌شدگی ما به سوی چیزی که حالا به آن “چیز” می‌گوییم “امکان”.
ما به سمت یک امکان داریم متمایل می‌شویم؛ این می‌شود میل.
خب، حالا اگر میل برآورده نشود چه اتفاقی می‌افتد؟
چیزی که ما در ازای برآورده نشدن میل تجربه می‌کنیم، “رنج” است.
شما تصمیم گرفته‌اید که به‌عنوان مثال در یک آزمونی قبول شوید یا یک موقعیت شغلی را آنِ خود بکنید، منتها در جریان زندگی این اتفاق محقق نمی‌شود؛ صورتی که شما در ذهن دارید در واقعیت زندگیِ من و شما تعیّن پیدا نمی‌کند.
این “نیافتگی” برای ما منتهی می‌شود به چه؟ به رنج.
قصه‌ی بدِ ماجرا این‌جاست که اگر محقق بشود هم، ما راحت نمی‌شویم.
یعنی شما اگر به قبولی در آن آزمون یا رسیدن به آن موقعیت شغلی هم نائل شوید، باز پایان ماجرا نیست.
شوپنهاور می‌گوید: آن‌قدرش را که تو توانستی در قالب تصور ببینی به آن می‌گویی “میل”، اما این دستکشه؛ دستی که در زیر این میل قرار دارد، خودِ آن خواستن است.
به اینجا که برسد، نمی‌خواهد توقف کند، بلکه می‌خواهد همچنان به مسیرِ خواستن ادامه بدهد.
بنابراین چه می‌کند؟ این میل را در جانِ شما با دل‌زدگی روبرو می‌کند و شما ملول می‌شوید از آن.
پس چه به آن برسید، چه به آن نرسید، “رنج” است:
• رنج اولیه در ازای نرسیدن به آن چیزی که میل دارید.
• رنج ثانویه در ازای ملول شدن از آن چیزی که می‌خواستید و یافتید.
پس این شد تعریف “میل”.
اما بخش سوم صحبت‌مان: ما فهمیدیم که بین میل و خواست تفاوت هست، اما آیا بین “نیاز” و “میل” هم تفاوت هست؟ یا نیاز همان میل است؟
اگر بخواهم به شوپنهاور استناد بکنم، به‌نظر می‌رسد که چنین دقت لفظی وجود ندارد که او بین میل و نیاز تفکیک جدی قائل بشود.
اما از آن‌جایی که پس از شوپنهاور هستند متفکرینی که در مورد نیاز دقیق‌تر حرف می‌زنند، من می‌خواهم صحبت را ادامه بدهم و تمایز بین نیاز و میل را هم خدمت شما بگویم.
پس تا اینجا تمایز بین میل و خواست را شما داشته باشید؛ نفسی تازه کنم و در ادامه نیاز را هم از میل جدا کنم.
اگر صحبت‌های تا به الان را جمع‌بندی کنیم، به این شکل است که بگوییم:
خواستن جریانی است که در بطن همهٔ هستی برقرار است.
اصلاً جهانی که ما داریم می‌بینیم یعنی خواستن، به تعبیر شوپنهاور.
میل صورتی از خواستن است؛ “صورت” را هم با دقت داریم استفاده می‌کنیم.
یعنی جایی است که ما تصوری از آنچه می‌خواهیم را در ذهن مشاهده می‌کنیم، گویی میل قبل از اینکه بخواهد خودش را با دستیابی به آن چیزی که میل دارد ارضا بکند، با تجسم و تصور آن چیز ارضا می‌کند.
میل، این طراحیِ “صورت” از خواستن است و بعد هم خدمت‌تان عرض کردم که این مسیر را چطور طی می‌کند تا برسد به ملال.
اما “نیاز”:
برای اینکه نیاز را توضیح بدهم، آنچه پیش رو می‌آید متأثر است از توضیحاتی که لکان در مورد نیاز می‌گوید، ولی من برای اختصار ارجاع مستقیم نمی‌دهم به آثار لکان.
اما من و شما مفروض داشته باشیم که برای مطالعهٔ بیشتر باید از متن شوپنهاور بیرون برویم.
صحبتی که در مورد نیاز مطرح می‌شود و تمایزش با میل این‌جاست: همچنان شما تصور “میل” را در ذهن‌تان بیاورید و چیزهایی که به آن‌ها میل دارید را ببینید، و توضیحاتی که من می‌دهم را بسنجید.
ما وقتی راجع به میل صحبت می‌کنیم، داریم به یک تصویر اشاره می‌کنیم که محلش در زمانی پس از اکنون است.
میل دارم که چیزی بشود…
وقتی می‌خواهیم راجع به میل حرف بزنیم، نحوهٔ بیان‌مان “مستقبلی” است، آینده است، به استقبالش می‌رویم:
می‌خواهم چنین باشد، می‌خواهم ماشین بخرم، می‌خواهم خانه بخرم، می‌خواهم سفر بروم.
و این خواستن موکول می‌شود به بعد.
اما بیایید حالا در موازاتش یک “نیاز” را تصور کنیم.
نیازتان چطور است؟
فرض بفرمایید که من الان تشنه‌ام، نیاز دارم به آب.
وقتی می‌خواهم اظهار کنم، چه می‌گویم؟ می‌گویم: “تشنه‌ام”.
نیاز یک وجه “اکنونی” دارد — وقتی دارم به نیاز اشاره می‌کنم، پای طلبم در اکنون و در حال است:
من تشنه‌ام.
من خوابم می‌آید.
من گرسنه‌ام.
نیاز این‌جوری است.
یک اشارهٔ دیگر هم در این نیاز وجود دارد: انگار معطوف به بدن است، خیلی ربطی به “صورت” و “تصور” ندارد.
نوزاد گرسنه‌اش می‌شود، نیاز دارد اکنون به غذا و شیر؛ اما میل ندارد نسبت به اینکه در آینده یک قهرمان اجتماعی باشد، چون هنوز صورتی در ذهنش نقش نبسته.
پس نیاز، علاوه بر اینکه اکنونی و متکی به بدن است، طلبِ بدن را می‌گوید و از قید تصویر هم رهاست.
بچه احتیاجی ندارد که تصویری بکند و مدارج تحصیلی طی بکند تا بفهمد ترسیده، تا بفهمد نیاز دارد به سرپناه، یا تا بفهمد نیاز دارد به خواب؛ نیاز پیش از همهٔ این‌ها دارد خودنمایی می‌کند.
یک ویژگی دیگر که در نیاز مطرح است و بین آن و میل تفاوت ایجاد می‌کند ـ و آن بخشش الهام‌گرفته از اندیشهٔ لکان است ـ این است که شما بعد از اینکه غذا می‌خورید، دیگر گرسنه نیستید؛ یعنی نیاز پس از پاسخ گرفتن به بی‌نیازی می‌رسد.
تشنه، وقتی که آب می‌خورد، دیگر تشنه نیست.
اما در مورد میل این اتفاق نمی‌افتد؛ شما مطلقِ بی‌میلی را تجربه نمی‌کنید.
من وقتی می‌خواهم به یک موقعیتی برسم و به آن موقعیت می‌رسم، میل خاموش نمی‌شود، بلکه بلافاصله میل طلبِ بعدی‌اش را مطرح می‌کند، می‌گوید: «خیلی خب، حالا این را گرفتم، آن را بده».
میل با نیاز تفاوت دارد؛ میل گویی یک طلب بی‌پایان است، اما نیاز فروکش می‌کند.
به دقتی که الان داریم صحبت می‌کنیم، شاید در آثار شوپنهاور اشاره نشده باشد، اما شوپنهاور هم نیاز را به‌عنوان صورتی از “خواست” می‌پذیرد.
توی کتاب دوم، بند بیست و سوم، چون “اراده و تصور” از کتاب دومش هست ـ عرض کردم ـ اونجا می‌گوید: خواستن وقتی که به بدن می‌رسد، به‌عنوان نیاز شناخته می‌شود.
اما الان ما تفصیل بیشتری ارائه کردیم که این چه تمایزی دارد با میل.
تا اینجا یک جمع‌بندی داریم:
• خواستن، جریانی است که در همهٔ هستی هست و باطن هستی است.
• میل، تصوری از آنچه می‌خواهیم است؛ که حتی وقتی آنچه می‌خواهیم را به آن می‌دهیم، بهانهٔ میل عوض می‌شود ولی میل خاموش نمی‌شود.
• نیاز، مطالبهٔ اکنونی است که در ازای پاسخ گرفتن، تسکین پیدا می‌کند.
این سه‌تا تفکیک را اینجا مفروض داشته باشید.
وقتی داریم راجع به نیاز صحبت می‌کنیم، شما توی تقسیم‌بندی‌های سه‌گانهٔ اپیکور هم می‌بینید که نیاز گویی همان سطح اول است: یعنی نیازهای ضروری و طبیعی.
و میل، امتداد پیدا می‌کند توی نیازهای غیرضروری و نیازهای غیرطبیعی.
این مقدمه را من عرض کردم که ادبیات صحبت‌مان دقیق‌تر بشود و توی بند آخر در مورد “پرخواستی” مطلبی عرض بکنم خدمت شما.
با توضیحی که الان من خدمت شما عرض کردم، درک بعضی از سطرهای صفحهٔ ۶۴ و ۶۵ برای ما ساده‌تر می‌شود.
وقتی تو سطرهای ابتدایی صفحهٔ ۶۴ می‌خوانیم که شوپنهاور می‌گوید: «آدمی به نعمت‌هایی که هرگز به فکر داشتنِ آن‌ها نیفتاده است، اصلاً نیازی احساس نمی‌کند»، حالا دیگر من و شما می‌دانیم منظورش از “نیاز” میل است.
چون بچهٔ نوزاد، حتی اگر به فکر گرسنگی نیفتد، باز هم گرسنه می‌شود؛ این‌جوری نیست که چون توی مغازه‌ای غذای لذیذ دیده، الان گرسنه است!
نه، اینجا نیاز با میل متفاوت است و کلمهٔ “نیاز”ی که شوپنهاور دارد استفاده می‌کند، در آن تقسیم‌بندی که ما در موردش صحبت کردیم، می‌شود “میل”.
جای دیگری، توی پاراگراف سوم صفحهٔ ۶۵، شوپنهاور می‌گوید: «نارضایتی ما از این کوشش مستمر، ناشی می‌شود از اینکه عاملِ توقعات‌مان را افزایش می‌دهیم، اما نمی‌توانیم عامل دیگر را، که قادر است توقعات را به واقعیت تبدیل کند، افزایش بدهیم».
باز الان شما می‌دانید که وقتی دارد راجع به “عاملِ توقع” صحبت می‌کند، توقع در اینجا منظورش “میل” است.
با همهٔ مقدماتی که عرض شد، من الان می‌خواهم در مورد نحوی از خواستن حرف بزنم که توی این تقسیم‌بندی سه‌گانه، مشخصاً می‌شود مترادف با میل؛
یعنی آن چیزهایی که ما تصور می‌کنیم که ضرورت دارد باشد، آن چیزهایی که در ذهن ما “خواستنی” است، چه‌بسا در واقعِ عالم هم خواستنی نباشد.
الان کسی در ذهنش خواستنی هست که در فلان شهر یا در فلان مساحت خانه زندگی بکند، اما از نظر بدنش، او اکنون در همین جایی که هست مشغول زیستن است و احتیاجی به خانه‌ای چند برابر وضع کنونی هم ندارد.
اما آن خانه، آن شهر، آن موقعیت، در صورت ذهنی شکل گرفته و خواستن محسوب می‌شود برای آن آدم.
پس الان دارم راجع به خواستن به معنای “میل” صحبت می‌کنم.
اونچه که از صحبت شوپنهاور برداشت می‌شود، چنین است که ما مطالبه‌گر و خواهنده، مشغول زیستیم تا وقتی در جهانی می‌خواهیم.
شوپنهاور می‌گوید: اگر برای این خواستن، پندارِ خودت را حاکم کنی و بگویی «اینی که من می‌خواهم، منظورم این صورت از خواستن است»، آن‌وقت افتاده‌ای در دامِ رنج بی‌وقفه.
در این نگاه، ما وقتی که در مورد خواستن صحبت می‌کنیم، “پرخواستی” به‌عنوان یک فریب و یک ابتلا شناخته می‌شود.
یعنی چه؟ پرخواستی همان‌طور که پرخوری بیماریِ منحصر به فردِ انسان است ـ نمی‌خواهم به نحو مطلق بگویم ـ ولی معمولاً شما در سایر حیواناتی که در محیط طبیعی زندگی می‌کنند (آن‌هایی که اسیر انسان شده‌اند را کنار بگذارید)، نمی‌بینید که پرخوری یا پرخواستی کنند.
همان‌طور که پرخوری، بیماری اختصاصی انسان است، پرخواستی هم مرض انسان است.
شما در پرنده‌ها نمی‌بینید که اگر یک لانه دارد، دو تا لانهٔ دیگر هم روی دو تا درخت دیگر بسازد و بگوید: «این هم باشد برای روز مبادا» یا برای سرمایه‌گذاری، یا اینکه تنوع بدهیم و از این درخت به آن درخت دو سه تا لانه داشته باشیم.
اما در مورد انسان‌ها چه می‌بینیم؟
انسان‌ها می‌توانند در بی‌وقفگیِ “خواست” گرفتار بشوند.
جای تحلیل دارد که چرا این اتفاق می‌افتد؛ اشارهٔ کوتاهش این است که گویی یک میل به نامتناهی وجود دارد.
آن لحظه‌ای که فرد به خواستنِ نامتناهی آگاه می‌شود، ولی مطلوبِ متناهی برایش در نظر می‌گیرد، این‌جا می‌افتد توی دام.
گویی به طمعِ صیدِ ماهی پا می‌گذارد توی کویر.
آن چیزی که در نهادش مورد مطالبه قرار گرفته، ماهی است؛ اما در کویر پیش می‌رود.
ماحصلش این است که هر برکه و دریاچه‌ای که می‌بیند، به سمتش دوان‌دوان می‌رود، اما وقتی می‌رسد، می‌بیند این سراب بود، آب نبود.
به همین خاطر، شوپنهاور می‌گوید: تو هر وقت، پندار خودت را طلب کنی، یعنی افتاده‌ای تو چاه.
برای رها شدن از آن، نسخه‌ای که پیشنهاد می‌دهد این است که: اراده را انکار کن.
“انکار کردنِ اراده” یعنی اینکه تو نخواه.
بگذار ببینی خود “خواستن” دارد چه کار می‌کند.
حالا برای ما کمی درکش امکان‌پذیر است: وقتی می‌گوید “بگذار ببین خود اراده چه کار می‌کند”، خواست در معنای اول را می‌گوید؛
وقتی می‌گوید “تو نخواه”، خواست در معنای دوم، یعنی “میل” را می‌گوید.
با همین استدلال، اگر من بگویم «باشه، اصلاً من زندگی را نخواستم و می‌روم خودکشی می‌کنم»، شوپنهاور می‌گوید: همین خودکشی کردن هم “میل” است؛
تو تصویری داری که بر اساس این تصویر، انتخاب می‌کنی “مرگ” را.
این مرگ اگر خواستِ اراده بود، خودِ طبیعت، تو را به مرگ رسانده بود؛
اما اگر تو پیش‌دستی می‌کنی و قبل از اینکه آن اراده، تو را به ایستگاه مرگ برساند، داری بر اساس تصور خودت مرگ را طراحی می‌کنی، این “انکار اراده” نیست، این خودِ اراده است.
و تو همین راستا، تحلیل می‌کند: میل مدام بی‌سرانجامِ انسان را می‌گوید، این همان “پرخواستی” است.
من ضمن دعوت از خودم و شما به اندیشیدن به مسئلهٔ پرخواستی و پرهیز کردن از آن، یادآوری می‌کنم جملهٔ سقراط را، توی بخش‌های اول همین کتاب، که توی بازار فریاد می‌زد:
«چه بسیار است آنچه بدان نیاز ندارم».
این جرعه را اینجا به پایان می‌برم.
و شاید ما انتظار داریم که شوپنهاور بعد از این مسئله، در قامت یک راهب، به عزلت‌نشینی توصیه بکند؛ ولی عجبا که در ادامهٔ متن می‌رسیم به مسئلهٔ پول!
ما هم به همین بهانه، راجع به “حکمت پول” گپ خواهیم زد.
تا جرعه‌های بعدی، خدا نگهدار شما.

 

در اپیزود پنجاه‌وهشتم، ذره‌بین گرفته‌ایم بر یک واژه که آرتور شوپنهاور از آن بی‌درنگ گذشته است و آن هم کلمه «افق» است. این پرسش برای ما مهم است که چرا او در دسته‌بندی جوانب مختلف «من»، به «آنچه هستم»، «آنچه دارم» و «آنچه می‌نمایم» بسنده کرده و چهارمین ضلع را نادیده گرفته است.
از نگاه مِی، چهارمین ضلع که باید به‌طور مستقل موضوع بحث قرار می‌گرفت «آنچه می‌خواهم باشم» است. در این جرعه به اختصار درباره افق و آنچه می‌خواهم باشم و نسبت آن با خیال مطالبی تقدیم شده است.
همچنان  در کانال تلگرام مِی از آخرین اخبار این پادکست باخبر باشید:
T.me/mey_podcast

 

متن کامل جرعه پنجاه و هشتم

فرض کنید که همه ما سربازهای پادگانی هستیم که داریم یک صدایی را پشت سرمان می‌شنویم. آن هم نعره فرمانده است. هی فریاد می‌زند که «بدو بدو! یالا، زود باش!» و ما فقط مشغول دویدنیم. در این هول و ولای دویدن، دو تا پرسش مهم مجال ظهور پیدا نمی‌کند. یعنی اصلاً فرصت درنگ در مورد این سؤال‌ها پدید نمی‌آید.

این اول و دومی که می‌گویم لزوماً به معنای ترتیب نیست. می‌تواند هر کدامشان از نظر شما اول و دیگری دوم باشد. به ترتیب بیان خودم می‌گویم: اول این که «چرا بدوم؟» و سؤال دوم این‌که «به کدام سو؟».

این دو سؤال برای انسان شتاب‌زده یا برای انسانی که مشغول زیستن در عصر سرعت است و از صدای عرف، از صدای ارزش‌های حاکم، فریاد «بدو بدو، زود باش زود باش!» را دائم دارد می‌شنود، امکان ظهور و تأمل پیدا نمی‌کند. ما این دو تا سؤال را انگار از دست می‌دهیم.

پرداختن به این سؤال که «چرا باید بدویم» موضوع جرعه ما نیست. من می‌خواهم به سؤال دیگری بپردازم و آن هم این است که: «به کدام سو؟». ما چه باید بخواهیم؟ ما چرا باید بخواهیم؟ و چه باید بخواهیم؟ به کدام سو باید حرکت کنیم؟ حالا همه این امکان‌هایی که در اختیار ما هست، در خدمت کدام امکان اعظم است که باید محقق بشود؟

به بهانه‌ای، سطری از کتاب «در باب حکمت زندگی»، توی جرعه پنجاه‌وهشتم می‌خواهم به مسئله افق بپردازم و اگر شما هم با من هم‌مسئله هستید، دقایق پیش رو با هم هم‌پیاله باشیم.

مِی می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی هستید. هم‌پیاله‌های من سلام. سلام بر شما، امیدوارم که در تندرستی و پرباری، این دقایق را بشنوید.

رسیدیم به جرعه پنجاه‌وهشتم و همچنان سفره جرعه‌های جمعه‌ها برقرار است. توی این لب‌‌ترکردن جمعی که با هم پیش رو خواهیم داشت، می‌خواهم به یک کلمه بپردازم که توی کتاب «در باب حکمت زندگی» خیلی پرشمار از آن استفاده نشده. ما همچنان توی صفحه‌های ۶۴ و ۶۵ این کتاب هستیم. ادامه بحث «رضایت» همچنان باقی است، به آن می‌پردازیم. اما نمی‌خواهم از کنار یک واژه مهم بی‌درنگ بگذرم.

برای اینکه به آن واژه اشاره بکنم، از چند سطر عقب‌تر می‌خوانم تا برسم به کلمه‌ای که موضوع جرعه پنجاه‌وهشتم است. توی سطر سوم و چهارم صفحه ۶۴، متن اینطور ادامه پیدا می‌کند:

«آدمی به نعمت‌هایی که هرگز به فکر داشتن آن‌ها نیفتاده است، اصلاً نیازی احساس نمی‌کند بلکه بدون آن‌ها هم کاملاً راضی است. در حالی که کسی که صد بار بیشتر از دیگری ثروت دارد، به علت کمبود آنچه توقع آن را دارد، احساس ناخورسندی می‌کند.»

جمله مهم این است که الان می‌خواهم بگویم:

«از این حیث هم هر کس افقی دارد که با آنچه برای او شدنی است، تعیین می‌گردد. گستره توقعات هر کس تا سرحد این افق است.»

همان‌طور که از عنوان این جرعه و مقدماتی که در اینجا عرض کردم، به ذهن می‌دانید، می‌خواهم در مورد «افق» با هم حرف بزنیم. چرا افق مهم است؟ چون حد امکان انسان است.

جمله مهمی را سریع گفتم، تکرار می‌کنم: افق، حد امکان انسان است.
محدوده امکان‌های ما در افق‌مان تعریف می‌شود. اما افق سالم، به جهت اینکه دچار برخی از کژتایی‌ها می‌شود، ناممکن را در افق می‌آورد. از سوی دیگر، همین افق می‌تواند مبتلا به کمب شود و ممکن‌ها را ناممکن تلقی کند.

اما آن چیزی که در این جرعه می‌خواهم به اختصار به آن بپردازم، «قبض و بسط» افق است.
قبض مثل منقبض، یعنی محدود شدن، بسته شدن. بسط با «ت» ته‌دار مثل انبساط، یعنی وسعت یافتن.

ما انگار در تپشی از افق داریم زیست می‌کنیم. این افق جمع می‌شود و باز می‌شود و فراز و فرودش را من نمی‌خواهم انکار کنم. ما انسانیم؛ در حرکتیم، در تب و تابیم، در دم و بازدمیم. حال‌های متنوعی داریم؛ نشاطیم، گاهی بی‌نشاطیم، این‌ها به جای خود.

موضوع «بسط ناسالم» و «قبض ناسالم» است و الان این نوسان‌های طبیعی را نمی‌خواهیم به آن بپردازیم.

یک نکته‌ای را هم من پیشاپیش تأکید کنم و احتمالاً باز در متن ناگزیر می‌شوم به آن اشاره کنم: مسئله افق را نمی‌توانیم بدون نظر داشت به اندیشه هایدگر، چنان‌که باید، بحث بکنیم. به‌علاوه، نیچه هم ملاحظات خیلی دوست‌داشتنی و انگیزه‌بخشی دارد در مورد افق.

اما چیزی که ما اینجا داریم صحبت می‌کنیم در محدوده کتاب «در باب حکمت زندگی» است، گرچه خیلی اسیرش نمی‌مانیم و از مثال‌ها استفاده می‌کنیم، ولی شما پرونده این واژه را برای خودتان مسدود نکنید. گشوده است؛ تازه داریم طرح و عنوان می‌کنیم.

برای اینکه برگردم به مبانی فکری آرتور شوپنهاور، یادآوری می‌کنم که ما داریم در مورد متفکری حرف می‌زنیم که وقتی جهان را می‌خواهد توصیف بکند، قائل به «دو‌جهه» است. این دو‌جهانی به معنی دنیا آخرتی نیست. هر نحوی از تعبیر الهیات فلسفه شوپنهاور، می‌توانیم بگوییم از دقت ساقط است.

دو جهانی که شوپنهاور می‌گوید «اکنونی» و «اینجایی» است، اما در دو سطح مختلف. یعنی چه؟ کتابی دارد به اسم «جهان همچون اراده و تصور». این کتاب را که من بارها از آن اسم برده‌ام، جمله‌ای را یادم نمی‌آید گفته باشم، بنابراین این‌جا عرض می‌کنم که: به نفهمیدن این کتاب صبوری کنید!

نه فقط این کتاب، متن‌هایی از جنس «سنجش خرد ناب» مثل همین کتاب «جهان همچون اراده و تصور»، یا مثل «طبیعت آدمی» دیوید هیوم، یا «هستی و زمان» مارتین هایدگر — این‌ها متن‌هایی نیستند که بتوان مثل داستان با آن‌ها روبه‌رو شد و گفت روخوانی می‌کنیم و تمام می‌شود. این متن‌ها حاصل زندگی فکری آدم‌هایی است که هم‌صحبتی با آن‌ها فقط به شرط انس امکان‌پذیر است.

یعنی اگر ره‌گذر از دم خانه‌شان رد بشوید، نمی‌توانید با آن‌ها وارد صحبت شوید. کما اینکه الان اگر یک عزیزکشی به عنوان قاصد یا پیک، به درب منزل شما بیاید و در کنار شما یک درنگ کوتاه داشته باشد، چنان با او اُخت نمی‌شوید که همه زوایای فکری‌تان را بر او آشکار کنید؛ اصلاً امکان‌پذیر نیست.

پس ما الان می‌خواهیم یک اشاره‌ای بکنیم به کتاب «جهان همچون اراده و تصور» با این توصیه که بخوانید و بر نفهمیدنش صبوری بکنید.

خب، آرتور شوپنهاور توی این کتاب می‌گوید هر کدام از ما در جهانی زیست می‌کنیم که متشکل است از «تصور» و «اراده». دو جهان را دارد توصیف می‌کند، یعنی «جهان همچون اراده» و «جهان همچون تصور» دو جهان هستند.

جهان همچون اراده، گویی باطن و لایه پوشیده همه آن چیزهایی است که ما بخشش را در جهان همچون تصور داریم می‌بینیم. شاید این جمله‌ای که الان دارم خدمت‌تان عرض می‌کنم، کمی دقتش کم باشد ولی از اهمیتش کاسته نمی‌شود.

ببینید، سهم هر کس از «جهان همچون اراده» در تناسب با تصوری است که او دارد. انگار ما رفته باشیم توی یک بازار بزرگی — فرض کنید بازار اسمش «جهان همچون اراده» است — ما یک سبد خرید همراه‌مان است. این سبد خرید، تصورات ماست. چیزهایی را از «اراده» توی این تصور می‌گذاریم و سهم‌مان را برمی‌داریم و بیرون می‌آییم.

بنابراین حد ما، تصورات ماست. از جمله این تصورها، «افق» است. افق آن چیزی است که ما می‌خواهیم باشیم، در برابر ماست؛ گویی که ما سهم غیرکنونی از امکان‌مان را در قالب افق تعریف می‌کنیم.

می‌توانم اینطور هم بگویم: افق اکنونی نیست، اما امکانی است. چیزی که برای من در افق هست، امکان من است ولی اکنون نیست.

یک تعبیر دیگر اگر بخواهم اضافه کنم، اینطور می‌توانم بگویم: افق الان توی دست‌های ما نیست، اما در دسترس ما هست. شما ممکن است فرض بفرمایید که الان یک لیوان توی کابینت باشد که در دست‌تان نیست، ولی چون در افق می‌بینید که آن لیوان در طبقه دوم کابینت است، در دسترس شما هست.

من اینجا به بهانه کلمه «افق» می‌خواهم یک نقد ایجابی به کتاب در باب حکمت زندگی و تقسیم‌های شوپنهاوری وارد بکنم.

نقد ایجابی یعنی چه؟ این اصطلاح را من دارم به کار می‌برم. اگر جست‌وجو کردید و «نقد ایجابی» را به این معنا جایی ندیدید، غافلگیر نشوید. یک تعریفی ازش ارائه می‌دهم، شما ببینید به کارتان می‌آید یا نه.

گاهی هست که من یک چیزی را نقد می‌کنم اما این نقد فقط با “نه” همراه است. یعنی یک «نه» که خیلی شبیه لجاجت و اعمال سلیقه فردی می‌شود، و من مشتاق چنین نقدی نیستم.

اما آن چیزی که من بهش می‌گویم «نقد ایجابی»، وقتــی است که شما با چیزی روبه‌رو می‌شوید، آن را می‌فهمید، به نحو ایجابی برداشت می‌کنید. یعنی می‌گویید: “خیلی خب، این خوب است، من برمی‌دارم، اما نابسنده است. کافی نیست. نمی‌خواهم آن را منتفی کنم؛ دارم پیشنهاد می‌دهم که چیزی به آن اضافه شود.”

حالا با این توضیح در مورد نقد ایجابی، می‌خواهم بگویم: رفقای من! شوپنهاور می‌گوید برای اینکه ترسیم دقیقی از خودمان داشته باشیم باید به سه ضلع متوجه باشیم: آنچه هستیم، آنچه داریم و آنچه می‌نماییم.

یعنی انسان را دارد در یک مثلث توصیف می‌کند. به فهم من تا به امروز، این ترسیم باید در قالب یک مربع صورت بگیرد. به جز آنچه هستیم، آنچه داریم، و آنچه می‌نماییم — و چه بسا مهم‌تر از هر سه این‌ها — «آنچه می‌خواهیم باشیم» هم در توصیف انسان مهم است.

چه بسا آدم‌هایی هستند که آنچه دارند، آنچه می‌نمایند و آنچه اکنون هستند، را بتوانیم به نحو بسیار زیادی مشابه ببینیم، بگوییم این‌ها خیلی شبیه به همند؛ اما به واسطه آنچه می‌خواهند باشند، دو مسیر متفاوت را طی می‌کنند.

اصلاً دو حکمت متفاوت بر زندگیشان حاکم می‌شود. شاید شوپنهاور قصدش این بوده که بگوید “آنچه می‌خواهم باشم”، مستتر است در “آنچه هستم”. اما به نظر من، جدا کردن این ضلع و پرداختن به آن، خیر می‌رساند.

خوب است بدانیم که ما فقط در محدوده “هستم‌هایمان” زندگی نمی‌کنیم بلکه زندگی معطوف به “می‌خواهم باشم” است. شاید شوپنهاور کم به این موضوع تأکید دارد، چون انسان را در تصرف اراده معطوف به حیات می‌بیند.

او می‌گوید “تو که باشی که کنی یا نکنی”، یعنی انگار تو خیلی خبری نیستی که بخواهی بگویی “می‌خواهم” یا “نمی‌خواهم”؛ یک کارخانه‌ای هست که تو را مثل آونگ، بین میل و ملال می‌برد. (این را بعداً هم صحبت می‌کنیم و قبلاً هم در جرعه‌های پیش گپ زده‌ایم.)

بنابراین به نظر شوپنهاور، “می‌خواهم تو” هم بخشی از “هستم تو”ست. من با این توضیح، کمی فاصله دارم و می‌خواهم در این جرعه، راجع به افق، به منزله «آنچه می‌خواهم باشم» صحبت بکنم.

همان طوری که خدمت شما عرض کردم، صحبت من از اینجا به بعد، دو عنوان دارد:
عنوان اولم «بسط افق» است؛ یعنی چطور می‌شود افق وسیع‌تری داشت؟ چگونه گستره بیشتری را در زندگی ببینیم؟ با چه چیزی می‌توان دید؟ چه اهمیتی دارد؟ این‌ها را در قالب بسط افق می‌گویم.

عنوان دوم، که احتمالاً کمی طولانی‌تر از این باشد، در مورد «قبض افق» است؛ اینکه چگونه این افق منقبض می‌شود؟ چگونه قوه افق‌نگر ما مخدوش می‌شود؟ این را هم در بخش دوم خدمت شما عرض می‌کنم و این جرعه را به پایان می‌برم.

اولین نکته‌ای که در مورد افق باید در ذهن داشته باشیم و با پذیرش این مقدمه وارد ادامه متن بشویم، این است که بپذیریم افق زنده، سیال و در نوسان است؛ پدیده‌ای دگرگون‌شونده. ما در مورد چیزی ایستا صحبت نمی‌کنیم. افق انگار دیالکتیکی است؛ هم آنی که می‌نگرد، هم آن چیزی که نگریسته می‌شود.

این، در حال تغذیه است. از یک جا دارد توان می‌گیرد و آن هم عمل است. افق و عمل، رابطه متقابل و مکمل دارند. افق بر کنش‌های ما اضافه می‌کند و کنش، دامنه افق ما را بیشتر می‌کند.

اگر این عنصر کنش را حذف کنیم، “وهم”، که جلوتر درباره‌اش حرف می‌زنم، خیلی مستعد می‌شود برای اینکه افق را آلوده کند. ما اینجا در مورد خیال صحبت می‌کنیم.

اما این افق کجا شکل می‌گیرد؟ ظرفی که ما با آن افق را درک می‌کنیم چیست؟ این ظرف، «خیال» است. مسئله خیال بسیار حائز اهمیت است، انگار که دوربین ماست.

شما فرض بفرمایید که در یک جنگل هستید یا در یک صحرا، یا اصلاً می‌خواهید آسمان را رصد کنید. دوربین و تلسکوپی در اختیار دارید. ابزاری که استفاده می‌کنید برای رصد، چقدر توانمند است؟ اگر ابزار ناتوان یا شکسته‌ای داشته باشید، اگر لنزهای آلوده در اختیار باشد، اگر چشمی کدر باشد، همه این‌ها بر رصد شما مؤثر است.

از سوی دیگر، همان‌طور که در رصد کردن، نورهای مزاحم محیطی می‌توانند فضای رصد شما را مخدوش کنند، خیال هم همین‌طور است در رصد افق. یعنی بسیار متأثر است از نورهای مزاحم پیرامونی.

ما می‌توانیم آلودگی نوری داشته باشیم. یکی از چیزهایی که کمتر به آن توجه می‌شود و بهای این کم‌توجهی را امروز، در بحران‌هایی مثل معنای زندگی یا گمشدگی افق، تجربه می‌کنیم، این است که محیط برای خیال بسیار پرخطر و آلوده است. خیال‌های ما آلودگی محیطی دارد و بسیار مبتلاست به آرزوهای عاریتی، به خیال‌های غیراصیل.

آلودگی خیال را اگر برگردیم کمی به بخش‌های ابتدایی این فصل از کتاب در باب حکمت زندگی، حتی با دسته‌بندی نیازها هم می‌شود توصیف کرد.

از جنبه دیگر، ورزیدگی خیال هم مهم است. ببینید، خیالِ ناورزیده می‌تواند چنان از واقعیت‌ها و ضرورت‌های زندگی منتزع شود و چنان در وجه آزادی و امکان‌ها اغراق کند که دیگر به کار زیستن نیاید؛ فقط گوشه‌ای وهم ببافد.

از این‌جا، شما در نظر بگیرید که این جزء آلودگی‌های خیال محسوب می‌شود؛ تا سوی دیگری که امکان‌های خودش را دیگر نتواند ببیند، این هم آلودگی خیال است.

اگر به فهم من باشد و با ادبیات خودم بخواهم برایتان توصیف کنم، فقط از باب اشاره می‌گویم: خیال بیمار را من با کلمه «یأس» توصیف می‌کنم. خیال بیمار، معیوس است. بنابراین نمی‌تواند در تشخیص افق کارآمد باشد.

تا اینجا آلودگی خیال را گفتم. پس بسط افق نیازمند ورزیدگی، نیازمند محیط مناسب و نیازمند خیال پاکیزه است. تأکید من بر واژه «خیال» از این حیث است که خیال، خانه افق است.

چطور هایدگر می‌گوید زبان، خانه هستی است؟ من از آهنگ این جمله استفاده می‌کنم و می‌گویم خیال، خانه افق انسان است.

خود شوپنهاور، وقتی درباره لذت صحبت می‌کند، «سلبی» حرف می‌زند؛ می‌گوید لذت آنی است که در رنج وقفه ایجاد کند. اگر بخواهیم از روش او استفاده کنیم و بگوییم “خیلی خب، حسام! تو راجع به خیال ورزیده و پاکیزه گفتی، اما چطور می‌شود به آن رسید؟”، می‌توانم بگویم: بیاییم به روش شوپنهاور فکر کنیم.

یعنی آزردگی‌ها و کسالت‌های خیال را مرور کنیم — لااقل چند مصداقش را — و بگوییم برای ورزیدگی خیال، باید از این عوارض دوری کرد.

این مبحث را من در ادامه، تحت عنوان قبض افق با شما می‌گویم.

مواردی که الان عرض می‌کنم، تحت عنوان کسالت‌های خیال و قبض افق، حصر عقلی ندارد. اگر ۵ یا ۶ تا می‌گویم، منظورم این نیست که بیشتر یا کمتر نمی‌تواند باشد. می‌شود بعضی‌ها را ادغام کرد یا موارد جدیدی اضافه نمود.

پیشنهاد من این است که حالا که هم‌سفره و هم‌پیاله هستیم و شما شنونده این جرعه‌اید، زمانی را در نظر بگیرید که از زبان خودتان، چنان‌که خودتان زیسته‌اید، بنویسید که: برای من افق، به واسطه این عوامل یا دلایل، مخدوش است یا نمی‌توانم چنان‌که باید، افق را ببینم.

در ضمن، دقت کنید که ما الان داریم در حیطه فردی صحبت می‌کنیم، اما در عمل، متغیرهای اجتماعی بسیار مهم و اثرگذارند که الان بحث نمی‌کنیم، با اینکه مهم هستند.

ما در روزگاری زیست می‌کنیم که افق‌هایمان گروگان است و در برهه‌ای از تاریخ و تکه‌ای از جغرافیا مشغول بودنیم که حیاتمان مصادره شده توسط خردِ تمامیت‌خواهی که وهمش این است که از همه بیشتر می‌فهمد.

در این فضا، علی‌الاصول، مسئله افق مخدوش است. ولی چون موضوع این جرعه در محدوده کتاب شوپنهاور است، وارد آن جزئیات نمی‌شوم.

عامل اول که می‌تواند ما را دچار قبض افق بکند، «قیاس» است.
قیاس، کاری که انجام می‌دهد این است که من چیزی را در افق خودم می‌خواهم چون دیگری دارد.

اگر بخواهم با احتیاط بیشتری از کلمه قیاس استفاده کنم، می‌توانم بگویم «قیاس ناروا»، ولی حسب تجربه من، چنین دیده‌ام که اغلب قیاس‌ها نارواست.

قیاس، اگرچه ابزار بسیار مناسبی در استدلال‌های هندسی و ریاضی است، اما در علوم انسانی، به جهت کم‌دیدن امور کیفی، علی‌الاصول معیار دقیقی نیست.

قیاس چه کار می‌کند با ما؟ به جای اینکه ما را به سمت افق خودمان ببرد و اصالت افق را نگه دارد، آن را ساقط می‌کند؛ ما به سمت افق دیگری می‌رویم. در واقع افق ما می‌شود: دیگری شدن.

این‌جا خیال ما این نیست که “خود” را دریابیم. انگار خیال، رابطه‌اش را با «جهان همچون اراده» قطع می‌کند و غرق در «جهان همچون تصور» می‌شود. خیال، بر اساس هر آنچه دیده، دل‌کند یاد دارد به ما گرا می‌دهد و این، روی دریافت‌کننده ما نویز محسوب می‌شود.

وقتی با قیاس تصمیم بگیریم که به سمت «دیگری شدن» حرکت کنیم، چون امکان‌های ما، امکان‌های دیگری نیست، خواسته‌مان بی‌فرجام می‌شود؛ انگار دچار فرسودگی خاصی می‌شویم. این یکی از مهم‌ترین عواملی است که ما را به قبض افق مبتلا می‌کند. دیگر نمی‌توانیم درست ببینیم؛ حتی نمی‌خواهیم، و به سطح می‌آید.

عامل دوم، «فقر خیال» است.
تخیلی که من اینجا دارم از آن صحبت می‌کنم، متناقض عقل نیست. ما داریم درباره شدت‌ها و لطافت‌های مختلف عقل حرف می‌زنیم.

سطحی از عقل، حساب‌گری می‌کند؛ سطحی دیگر، مشاهده؛ و سطحی دیگر، تخیل. این‌ها همه عقل‌اند. عقل، در ازای تجربه کردن و مواجهه با جهان پیرامون، شروع می‌کند به نسبت برقرار کردن.

وقتی این جهان پیرامون به درستی در اختیار ما قرار نگیرد — مثل دستگاه گوارش که غذای مناسب و مقوی به آن نرسد — این قوه، قدرت خودسازی و عضله‌سازی‌اش را از دست می‌دهد، فقیر می‌شود.

فقر تخیل از کجا شکل می‌گیرد؟ از خوراک ناسالم یا ناکافی: مثل مشاهده‌ها، مصاحبت‌ها، مطالعه‌ها. اگر در خوراکمان چیزهای مناسب نرسانیم، تخیل فقیر می‌شود.

من جایی در جرعه‌های دور گفته بودم که ما همان‌هایی هستیم که می‌بینیم، همان‌هایی هستیم که می‌خوریم، همان‌هایی هستیم که معاشرت می‌کنیم. ورودی‌های ماست که “من” را می‌سازد. اینجا هم این را می‌گویم: فقر تخیل، منتهی می‌شود به قبض افق.

عامل سوم، «زندگی مبتنی بر عادت» است.
عادت، احتیاج به افق ندارد؛ نگاهش به پشت سر است.

این فرق دارد با «روتین» یا دیسیپلین. دیسیپلین بر اساس آن چیزی که در افق می‌بیند، شما را به انضباط وا می‌دارد؛ اما عادت، بر اساس آنچه در پشت سر تجربه شده، شما را به تکرار ناگزیر می‌کند.

تکرار باعث می‌شود که شما نیازی به خیال نداشته باشید؛ خیال، تنبل می‌شود. شما یک بار خیال کرده‌اید و بقیه‌اش شروع می‌شود به تکرار همان خیال. این‌جا شما هیچ نیازی به افق جدید ندارید.

مثل چشمی که با چشم‌بند بسته شده و مدت‌ها امکان مواجهه با نور را ندارد؛ این چشم بیمار می‌شود — بیماری حاصل از بی‌بهره‌ماندن از قوه بینایی.

عامل چهارم، «گم‌کردن قصد در برابر نتیجه» است.
نتیجه‌گرایی افراطی، مثل چیزی که امروز در دنیای مدرن بسیار ترویج داده می‌شود، باعث این مشکل است.

یعنی معیار علم، رتبه دانشگاهی می‌شود؛ معیار کار، حساب بانکی؛ معیار قدم‌زدن، تعداد ثبت‌شده روی گام‌شمار؛ معیار غذای خوب و سلامت زیستن، عدد روی ترازو.

این‌ها «نتیجه»اند. نتیجه، آنقدر اغراق‌آمیز مطرح می‌شود که “قصد” گم می‌شود؛ آدم‌ها بدون قصد، فقط محض نتیجه کاری می‌کنند.

مثلاً می‌گوید: می‌خواهم وزنم کم شود. خب، این وزن، نتیجه است. قصد این است که چرا باید وزن کم شود؟ این را نداریم.

گمشدگی قصد، ما را بی‌معنا می‌کند؛ چون هدف‌های پایانی معنا‌آفرین نیستند. قصدهای ابتدایی — یا به قول هوسرل «حیث التفاتی» — برای ما معنا می‌سازند و ما را به چیزی معطوف می‌کنند.

عامل پنجم، «غیبت سکوت» است.
اگر مجال درنگ و سکوت نداشته باشید، به جای اینکه درون خودتان، صفحه خیال را ببینید، بیرون از خودتان، هیاهوهای پیرامون را می‌بینید.

غیبت سکوت، یکی از جدی‌ترین آفات خیال است؛ در واقع، دسترسی شما به قوه خودتان را محدود می‌کند. مثل اینکه پول زیادی در حساب بانکی دارید، اما بانک تعطیل است یا اینترنت قطع شده؛ دارایی را دارید، اما دسترسی ندارید.

سکوت، شرط دسترسی به خیال است. وقتی سکوت مخدوش شود و ما نتوانیم (همان‌طور که اول جرعه گفتم) میان این هیاهوهای «زود باش، زود باش» یک بار بایستیم و رجوع کنیم به خودمان، مسیر زندگی‌مان را ببینیم، افق هم محدود می‌شود.

به همین خاطر است که آدم‌ها، در سوگ، در بلاهای جدی، یا در وقفه‌های ناگهانی و اجباری، یک‌باره تغییر مسیر می‌دهند و نتیجه آن تغییر مسیر، دل‌انگیز است.

این ماجرا را من در دوران کرونا تجربه کرده‌ام؛ شاید خیلی از شما هم چنین بوده‌اید. یک عامل بیرونی، ناگهان ما را از تسمه‌نقاله روزمرگی پیاده کرد؛ گفت: “بنشین، از خانه بیرون نرو، دست به هیچ چیز نزن. حالا بگو کی هستی.” اینجا جواب‌های تازه شکل گرفت.

و اما جمع‌بندی و بخش پایانی:
این نقل قول از نیچه را دلم نمی‌آید نگویم. نیچه می‌گوید:

آن لحظه‌ای که به دلزدگی می‌رسید و محسوس می‌کنید که دیگر افقی پیش روی خود ندارید، برخلاف آنچه شوپنهاور می‌گوید، این ملال نیست بلکه فرسودگی ارزش‌های گذشته است.

اتفاقاً این فصل، فصل وانهادن ارزش‌های تازه است. این خزان را تاب بیاور و اجازه بده افق جدیدی برگ سبز کند. حواست باشد به “بعدی”.

آنچه بود، سپری شد و گذشت؛ نه اینکه آنچه بعد می‌آید، پاندول باشد و تو بین دو نقطه ثابت نوسان کنی. بلکه پله است. تو یکی را سپری کرده‌ای، حالا به سراغ پله بعدی خواهی رفت.

همچنان می‌شود راجع به قبض افق حرف زد و اندیشید که چه چیزهایی افق را برای ما مکدر و آلوده می‌کند. ولی من این جرعه را همین‌جا به پایان می‌برم.

بیشتر فکر کنید، شما هم بیشتر بیندیشید. سفرمان ادامه دارد و به امید هم‌سخنی در جرعه‌های بعدی.

شوپنهاور می‌گوید رضایت از زندگی اندازهٔ مطلق ندارد؛ تنها نسبتی است میان آنچه داریم و آنچه می‌خواهیم. او اشاره می‌کند که دو دشمن پنهان رضایت‌اند: مقایسه‌ای که ما را اسیر تصویر زندگی دیگران می‌کند و عادتی که باعث می‌شود نعمت‌های امروز، از نگاه‌مان محو شوند. شاید راز رضایت در چیزی باشد که هیچ ابزار بیرونی قادر به اندازه‌گیری آن نیست…

متن کامل جرعه پنجاه‌وهفتم

چه نسبتی هست بین رضایت و دارایی؟
سؤالم را کمی توضیح می‌دهم. آیا ما به میزانی که دارایی‌های بیشتری کسب بکنیم، سهممان از رضایت و بهره‌مان در خرسندی از زندگی بیشتر می‌شود؟ تجربهٔ بقیهٔ آدم‌ها چه چیزی به ما می‌گوید؟ اصلاً آیا ما می‌توانیم برای رضایت، به تجربهٔ دیگری رجوع بکنیم یا فهم و ادراک رضایت از زندگی، بسیار شخصی و تابع فردیت هر یک از ماست؟

من در دقایق پیش رو سعی دارم خیلی اجمالی و گذرا، پاسخ این سؤال را از زبان شوپنهاور و به نقل از کتاب در باب حکمت زندگی او برای شما تعریف بکنم. اگر شما هم به همین مسئله مبتلا هستید و این دغدغه‌ها برایتان امروز زنده است، دقایق پیش رو از آن شماست.

می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید. هم‌پیالهٔ من! سلام بر شما. بسیار خوشحالم از اینکه رسیدیم به جرعهٔ ۵۷ام. در این جرعه، من می‌خواهم صفحهٔ ۶۴ و ۶۵ کتاب را به اختصار برای شما وصل بکنم؛
نه همهٔ صفحه، بلکه سطرهایی از ابتدای صفحهٔ ۶۴ و سطرهایی در میانهٔ صفحهٔ ۶۵.

چنان‌که می‌دانید، پادکست «مِی» فعلاً منبع اصلی‌اش کتاب در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور است. حالا در تکمیل و در حاشیه، اگر از منابع دیگری استفاده کنم، آن‌ها را هم خدمتتان معرفی می‌کنم.

سطر ابتدایی صفحهٔ ۶۴ این‌طور آغاز می‌شود:
شوپنهاور می‌گوید: «رضایت هر کس از این حیث اندازهٔ مطلقی ندارد، بلکه کاملاً نسبی‌ست.»

وقتی می‌گوید «از این حیث»، برای ما سؤال پیش می‌آید که کدام حیث منظور است؟ جوابش برمی‌گردد به سطر پایانی صفحهٔ ۶۳؛ جایی که شوپنهاور می‌گوید: «تعیین مرز آرزوهای عاقلانه، اگر برای ما ناممکن نباشد، آسان نیست.»

ترکیب «آرزوی عاقلانه» بهانه‌ای شد که ما در نسبت بین میل و عقل با هم گپ بزنیم. جرعه‌ای را به این موضوع پرداختیم. گرچه همچنان قابلیت بحث دارد، اما برای اینکه از جریان کتاب جا نمانیم و بتوانیم کتاب را به اتمام برسانیم، از این سرفصل گذشتم.

ما به تفصیل گپ زدیم که آیا آرزوی عاقلانه شدنی هست یا نه؟ به چه معناست؟ چه دیدگاه‌هایی نسبت به آن وجود دارد؟ و اصراری هم نداشتیم که نتیجه‌گیری کنیم. یعنی کارکرد ما در این هم‌سفرگی در «مِی» این نیست که سؤال طرح کنیم و بگوییم «این است جواب»، بلکه تمرین فکر کردن می‌کنیم. امیدوارم که شما به جواب مورد نظر خودتان رسیده باشید.

پس این «حیثی» که شوپنهاور می‌گوید، تکلیفش روشن است و مربوط به بحث پیشین ماست. اما پیش روی ما، او دو نکته را مطرح می‌کند؛ یکی را سلبی می‌گوید («این را ندارد») و دیگری را ایجابی می‌گوید («این را دارد»).

آن چیزی که می‌گوید ندارد، «اندازه» است: رضایت اندازهٔ مطلق ندارد.
آن چیزی که می‌گوید دارد، «نسبت» است: رضایت کاملاً نسبی‌ست.

پس باید «اندازه» و «نسبت» در اندیشهٔ شوپنهاور، متمایز از هم باشند که بتوان یکی را نفی و دیگری را تثبیت کرد. مهم است که ما درک بکنیم منظورش از این دو واژه چیست.

اجازه بدهید مثالی بزنم برای تبیین «اندازه» و بعد برسم به مسئلهٔ «نسبت». ببینید؛ فرض کنید می‌خواهم سنجشی داشته باشم در خصوص وضعیت طبیعی بدنم. ببینم ارگان‌های حیاتی من در چه وضعیتی قرار دارند؛ چه میزان عملکردشان سالم است و کجاها اختلال وجود دارد. ابزارها و روش‌هایی هست که عملکرد بدن را اندازه‌گیری می‌کند.

من بر اساس این اندازه‌گیری، درمی‌آورم که قند خونم چقدر است، چربی‌ام چقدر است، غلظت خونم در چه وضعیتی است.
دقت داشته باشید که شاخصی به عنوان «نرم» یا «وضعیت معمول» وجود دارد. یعنی ما اعدادی داریم که وقتی می‌روید برگهٔ آزمایش را بگیرید، یک سمت جدول (سمت چپ) وضعیت شما را می‌گوید و سمت راست جدول، بازهٔ نرمال و طبیعی را نشان می‌دهد.

در بعضی آزمایش‌ها هم تأکید می‌شود که روش اندازه‌گیری چیست، تا پزشک متخصص موقع تحلیل داده‌ها بداند این اندازه‌ها با چه روش به‌دست آمده و متناسب با آن، تدبیر درمانی بیندیشد.

این وضعیتی است که همهٔ ما در موردش تجربه داریم. اینجا داریم راجع به «اندازه» صحبت می‌کنیم، که این اندازه «نسبت» هم دارد.

اگر دقت کرده باشید، اندازه‌هایی که در وضعیت بالینی خودمان ارزیابی می‌کنیم، در تناسب با سنمان تحلیل می‌شود. ممکن است یک نتیجه در نسبت نوجوانی نرمال باشد ولی در نسبت میانسالی غیرطبیعی. ممکن است یک اندازه در زمان بارداری طبیعی باشد، خارج از بارداری برای یک خانم غیرطبیعی باشد.

پس گاهی هم نسبت و هم اندازه توأمان مطرح می‌شوند. اینجا سؤال مهم این است که شوپنهاور چه نسبتی را می‌گوید که با اندازه یکجا جمع نمی‌شود؟ چرا می‌گوید «اندازه» ندارد ولی «نسبت» دارد؟

حالا اجازه بدهید مسئله را دقیق‌تر دنبال کنیم.
آیا ارزیابی کردن وضعیت خونی یا آزمایش‌های بالینی به ما کمک می‌کند که نسبت به سلامت طبیعی بدن‌مان آگاه باشیم، ارگان‌ها را تحلیل کنیم، از بیماری‌ها پیشگیری کنیم یا بیماری‌های موجود را درمان کنیم؟ جواب، بله است.

حتی در آینده‌ای نه‌چندان دور، این آزمایش‌ها توسط ربات‌ها، ماشین‌ها و نرم‌افزارها تحلیل می‌شود، پیش‌آگاهی به ما داده خواهد شد و شاید یک ابزار کوچک همراه نقش «سلامت‌یار» را برای ما بازی کند. چرا؟ چون بر اساس تحلیل اندازه‌ها و سنجش با نرم، می‌تواند به ما خروجی‌های قابل اتکا بدهد.

خب، حالا سؤال این است: آیا من می‌توانم به همین نحو، مراجعه داشته باشم و از من آزمایشی گرفته شود که درجه، عدد و اندازهٔ دقیقی برای میزان رضایتم از زندگی ارائه بدهد؟

برای اینکه بهتر به این سؤال فکر کنیم، باید دقت داشته باشیم که فرق هست بین اینکه بگوییم: آیا وضعیت‌هایی مثل ناخشنودی، افسردگی، غم، خشم، اضطراب و امثال آن آثار بالینی دارند یا نه؟
جواب این پرسش، بله است. یعنی ما منکر این نیستیم که تجربهٔ زیستهٔ ما هیچ تأثیری بر بدن ندارد.

لااقل در فضایی که اندیشمندانی مثل موریس مرلوپونتی نقش «بدن‌مندی» را در پدیدارشناسی توضیح می‌دهند، این باور وجود دارد که هر آنچه زیست می‌کنیم، بدن‌مان در آن سهمی از تجربه دارد.

پس سؤال این نیست که «آیا بدن متأثر می‌شود یا نه؟» بلکه سؤال این است که آیا ما می‌توانیم این موضوع را دقیقاً بر اساس پارامترهای بالینی اندازه‌گیری کنیم و، در مرحلهٔ بعد، آن را ترمیم یا تغییر بدهیم؟

آیا می‌شود؟
احتمالاً گروهی از اهل علم پاسخ خواهند داد: بله، می‌شود.

وقتی کنجکاو می‌شویم و می‌پرسیم «خب، چطور می‌شود؟»، معمولاً پاسخ‌ها این‌طور آغاز می‌شود: «از نظر علمی ثابت شده که…» یا «در فلان ژورنال علمی گفته شده است که…» یا «در فلان آزمایشگاه معتبر سنجیده شده است که…»، و بحث را ادامه می‌دهند.

پس، ما اکنون در حال صحبت دربارهٔ روشی هستیم که روش علمی و آزمایشگاهی است. حالا ممکن است آثار آن در ژورنال منتشر شده باشد یا به عنوان یک اجماع میان اهل علم پذیرفته شده باشد. البته گزاره‌های علمی هم ابطال‌پذیرند؛ فعلاً معتبرند و بعدها ممکن است فهم دقیق‌تر و علمی‌تری جایگزین شود.

تا اینجا اختلافی نیست.
سؤال بعدی اما این است: همان ابتدا که می‌فرمایید «از نظر علمی ثابت شده»، آیا موضوع سؤال ما، اساساً در منظر علم هست یا نه؟

آیا علم مدعی است که همه‌چیز را می‌بیند؟ اینجا دغدغه‌های مهمی شکل می‌گیرد.

فرض کنید می‌گویند: «ما دربارهٔ وفاداری، عشق، خانواده یا مهر مادری گزاره‌های علمی داریم.»
می‌پرسیم: «خیلی خب، این‌ها را از کجا آوردید؟»
می‌گویند: «از نظر علمی ثابت شده.»
می‌پرسیم: «روش‌تان چه بوده؟»
می‌گویند: «مثلاً روی موش‌های ماده آزمایش کردیم، تزریق فلان ماده این اثر را داشت.» یا «روی خرگوش‌های نر آزمایش کردیم، فلان وضعیت این اثر را داشت.»

می‌گوییم: «چطور توانستید نتایج آزمایش روی خرگوش و موش را به انسان تعمیم بدهید؟»
جواب: «ما با همین روش واکسن کرونا را کشف کردیم، با همین روش انبوهی دارو و درمان و پیوندها را کشف کردیم. موجودات زنده روی زمین وحدت ژنتیکی بسیاری دارند؛ از این وجه مشترک، انبوهی درمان پیدا کردیم.»

خب، این توضیح منطقی است و درست. فقط یک فرض مهم دارد: اینکه عشق، جزئی از همان مقولهٔ کروناست؛ یعنی عشق و بیماری را در یک مقوله تعریف می‌کند. اگر بتوان درمان کرونا را یافت، پس باید بتوان مهر مادر و فرزند را هم در یک الگوریتم توضیح داد.

اما اگر بپذیریم که انسان را باید در چند مقوله تحلیل کرد، روش پاسخ به مسائل «انسان طبیعی» برای مسائل «انسان عقلانی» کفایت نمی‌کند.

یک بخش از انسان فقط ارگان‌های بدن نیست، بلکه شیوهٔ فکر کردن است. آنجا به روش‌های دیگری برای حل مسئله نیاز داریم. همان‌طور که روش فلسفی برای دغدغهٔ معنوی، واکسن تولید نمی‌کند، روش علمی برای نیازهای اجتماعی هم همیشه پاسخ‌گو نیست.

نمی‌توان بر اساس تحلیل کلونی مورچه‌ها، قاعدهٔ اجتماعی برای زیست انسانی طراحی کرد؛ هر مقوله معیارها و مبانی خودش را دارد.

اگر کسی بگوید: «با روش علمی پاسخ همهٔ مسائل انسان را می‌دهم» یا «با الهیات همه‌چیز را جواب می‌دهم»، گرفتار «شبه‌تفکر» می‌شود. شبه‌تفکر یعنی این تصور که چون چیزی را به شیوهٔ اندازه‌پذیری طبیعی تحلیل می‌کنیم، پس داریم فکر می‌کنیم؛ در حالی که شاید صرفاً سنجش عددی باشد، نه «تفکر».

کتاب چه باشد آنچه خوانندش تفکر (هایدگر، ترجمهٔ سیاوش جمادی) یکی از منابع خواندنی دربارهٔ این تمایز است. آنجا هایدگر نشان می‌دهد که چرا علم «تفکر» نمی‌کند.

این همان خطای «مقوله‌ای» یا Category Mistake است؛ یعنی روشی را که در یک دسته صحیح بوده، در دستهٔ دیگری به کار ببریم، و اینجا نتیجه ندهد.

به همین اعتبار، نمی‌توان «واکسن دکترا» یا «لوسیون هنر» تولید کرد. نمی‌توان سرمی ساخت که کسی را با تزریق، علامه و نابغه کند. چون این مقوله‌ها متفاوتند، روش یکسان کار نمی‌کند.

کانت در نقد عقل محض محدودهٔ عملکرد عقل را مشخص کرد تا عقل قاطع و دقیق بماند. به همین ترتیب، هر حوزه باید بداند که کجا باید سکوت کند و کار را به حوزهٔ دیگر بسپارد.

برگردیم به مسئلهٔ اندازه و نسبت.
شوپنهاور می‌گوید: «رضایت شاخص کمی برای اندازه‌گیری ندارد.» نمی‌توان پیمانهٔ واحدی ساخت که رضایت را به شکل دقیق بین انسان‌ها توصیف کند.

اما نسبت دارد.
نسبت بین چه و چه؟

او می‌گوید: یک کسر را تصور کنید؛ صورت آن، «میزان دارایی» است و مخرج آن، «میزان توقع».
به زبان ساده: ما رضایتمان را در نسبت بین «داشته» و «خواسته» تجربه می‌کنیم.

این فرمول ریاضی نیست، منطقی است؛ چون نیاز به محاسبهٔ درونی داریم. هر کس خودش باید بداند توقعش چیست و دارایی‌اش چقدر است.

مثال: در دوران دانشجویی شاید با مشقت هزینهٔ کتاب و تحصیل را تأمین کرده‌ایم، اما رضایتی داشتیم که بعدها با داشتن خانه و ماشین و درآمد، تکرار نشد.
اگر دارایی تنها شاخص بود، با افزایش دارایی، رضایت باید افزایش می‌یافت.

پس، چیزی این دارایی را تقسیم می‌کند؛ توقع. توقع یعنی «آنچه باید باشد» در ذهن ما و همین گاهی باعث می‌شود نعمت‌هایی که داریم را جزو دارایی حساب نکنیم.

شوپنهاور می‌گوید: ما نه می‌توانیم بیرون از فرد بگوییم دارایی چیست، نه توقع چیست؛ چون این‌ها درونی و وابسته به آگاهی فردند. رضایت یا نارضایتی، کیفیت «حال آگاهی» است.

دو عامل مهم که نسبت بین صورت و مخرج را خراب می‌کند:

  1. مقایسه – مقایسهٔ خود با دیگران، بر اساس تصورات نه واقعیت، که اغلب باعث می‌شود خودمان را محروم ببینیم.
  2. عادت – چیزهایی که به آن خو کرده‌ایم و همیشه حاضرند، از فهرست دارایی‌ها حذف می‌شوند.

افزایش توقعات، مانند صدور سند بدهکار برای خود است؛ اگر بدهی‌ها از دارایی‌های مثبت پیشی بگیرد، ورشکستگی در خوشنودی رخ می‌دهد.

شوپنهاور در صفحهٔ ۶۴ می‌گوید:
«رضایت هر کس از این حیث اندازهٔ مطلقی ندارد، بلکه کاملاً نسبی‌ست؛ یعنی بر پایهٔ تناسب میان توقعات و دارایی او استوار است.»

و در صفحهٔ ۶۵، پاراگراف سوم:
«نارضایی ما از این کوشش مستمر ناشی می‌شود که مدام توقعاتمان را افزایش می‌دهیم، اما نمی‌توانیم عامل دیگر را هم که قادر است توقعات را به واقعیت تبدیل کند، افزایش دهیم.»

این، پایان جرعهٔ ۵۷، اما نه پایان بحث است؛ ادامهٔ این مبحث در جرعهٔ بعد خواهد آمد.

 

در جرعه پنجاه و ششم مِی به سراغ «نیچه» می‌رویم؛ کسی که نه در دانشگاه فلسفه خوانده، نه فلسفه درس داده، اما چرا این‌چنین تأثیرگذار است؟ چرا نامش در میان متفکرین ماندگار شده؟ نیچه به جای پاسخ دادن به سؤال‌های سنتی، خودِ سؤال‌ها را زیر سؤال می‌برد! او حقیقت را نه یک ارزش مطلق، بلکه محصولی از میل و قدرت می‌داند. در این اپیزود، به نسبت «میل و عقل» در اندیشه نیچه می‌پردازیم و رد پای فلسفه شوپنهاور در نگاه او را دنبال می‌کنیم؛ با این تفاوت که نیچه، میل را نه ابزار رنج، بلکه شوق زندگی و قدرت افزون‌طلبی انسان می‌داند.

متن کامل جرعه پنجاه و ششم

ما داریم در مورد کسی صحبت می‌کنیم که نه در دانشگاه فلسفه خوانده، نه فلسفه درس داده. استاد دانشگاه بوده، ولی مدرس فلسفه نه. و سؤالی که برای ما پیش می‌آید این است که چرا این‌چنین شهرت پیدا کرده؟ چرا این‌قدر مؤثر است در جریان فکری بعد از خودش؟
در مورد نیچه صحبت می‌کنم. نیچه اهمیتش از کجاست؟ چطور مسئله‌آموز آدم‌های بعد از خودش می‌شود؟ و حالا مشخصاً در موضوعی که ما مشغول بررسی‌اش هستیم، یعنی نسبت میل و عقل، آرایش چه نسبتی دارد با متفکرین قبل از خودش و طبعاً برای ما مهم است که بدانیم بعد از او چه تأثیری ازش پذیرفته شده.
من در این جرعه به اختصار پاسخ این سؤال‌ها را خدمت شما تقدیم می‌کنم. اگر شما هم دوست دارید که افقی برای مطالعه بیشتر در مورد این سرفصل در اختیارتان قرار بگیرد، دقایق پیش‌رو مهمان من باشید.
مِی می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید.
اگر معیار ما این باشد که چه کسی در دانشگاه فلسفه خوانده و مدرک دریافت کرده، نیچه فیلسوف نیست.
اگر معیار این باشد که چه کسی در دانشگاه پذیرفته شده برای تدریس و کورس‌های رسمی در حوزه فلسفه دارد، اینجا هم نیچه لقب فیلسوف را نمی‌گیرد.
نیچه یک دستگاه فلسفی دقیق مثل کانت، اسپینوزا و بسیاری دیگر از متفکرین ندارد.
خب سؤال این است که فردی با وجود تمام این «نداشتن‌ها» چه «داشته» که این‌چنین نامش بر سر زبان‌ها افتاده و امروز ما می‌خواهیم در موردش صحبت کنیم و پیش از ما بسیاری به او اندیشیده‌اند و از او اثر پذیرفته‌اند؟
پاسخ سؤلمان در همین شاخص‌ها و معیارهایی است که الان برای شما عرض کردم.
نیچه به جای اینکه داخل این جاده حرکت بکند و سعی بکند با این شاخص‌ها اقبال و پذیرش دیگران را به دست بیاورد که او را فیلسوف خطاب کنند، در ارزشمند بودن همین معیارها تردید وارد می‌کند و در آن‌ها بحث‌هایی را طرح می‌کند.
در واقع، نیچه اهمیتش این نیست که به سؤال‌هایی که همه تا آن روز پاسخ گفته‌اند، جواب‌های تازه داده؛ بلکه اهمیتش در حمله به خود سؤال‌هاست که آیا اصلاً این‌ها سؤال‌هایی‌اند که ما باید جواب بدهیم؟ و شما این سؤال‌ها را با چه ارزش‌هایی دارید جواب می‌دهید؟
شاید این دسته‌بندی کمک کند به ما که گویی ما پرسش‌هایی را به شکل سنتی داشتیم که متفکرین می‌آمدند و سعی می‌کردند پاسخ‌های خودشان را به این پرسش‌ها ارائه بدهند و بر اساس یک سری معیارهای ثابت، به‌عنوان مثال مبتنی بر منطق ارسطویی، ما را قانع کنند که «این پاسخ، پاسخ بهتریست نسبت به آنچه فلان متفکر ارائه کرده».
نیچه اما می‌آید در خود سؤال و خود معیار سنجش پاسخ تردید وارد می‌کند.
شاید این مثال‌ها کمی کمک کند برای درک بهتر مسئله. فرض کنید که بر اساس منطق ارسطویی و یک سری صغری و کبری‌ها و استنتاج‌ها، بحثی درگرفته قرن‌ها بین متفکرین که «این است حقیقت».
حالا کاری که نیچه می‌کند، این نیست که بیاید بگوید: الف حقیقت نیست، به جایش ب، حقیقت است.
سؤالش این است که آیا حقیقت، ارزش است؟ یعنی آیا چیز قطعی و محتومی به نام حقیقت وجود دارد که شما وقتی به آن می‌رسید می‌توانید بگویید این ارزشمند است یا نه؟
می‌گوید: این‌طور نیست. از بین مجموعه گزاره‌هایی که وجود دارد، تو انتخاب کرده‌ای به این بگویی «حقیقت». پس به جای اینکه عقل در کسوت سنجشگر حقیقت دربیاید و بخواهد بسنجد که چه چیزی حقیقت است، می‌شود «آفریننده حقیقت».
می‌گوید: آن دستگاهی که داری با آن چیزی را «حقیقت» خطاب می‌کنی، همان عقل است. حالا، آیا این لزوماً ارزش هست یا ارزش نیست؟ و شروع می‌کند راجع به این بحث کردن.
نمی‌آید بگوید که ما یک نظریه‌ای تولید می‌کنیم و بر اساس این نظریه حقیقت را می‌شناسیم. ما در کشاکش تمرین و کنشیم. ما اینجا داریم یک کارهایی را انجام می‌دهیم. حالا سؤال این است که این کارها را برای چه انجام می‌دهیم؟ کدام نیرو ما را به کنشگری وا می‌دارد؟
و پاسخ، در همین نیروست؛ یا آنچه که نیچه در قالب «قدرت» می‌گوید و می‌شود «اراده معطوف به قدرت».
جمله معروفی دارد نیچه مبنی بر اینکه «خدا مرده است».
خیلی‌ها برداشتشان از این جمله صرفاً الهیاتی است. یعنی گویی که یک موجود مقدسی که در کلیسا مورد احترام و تقدیس بوده، از نظر نیچه روزی زنده بوده و امروز دیگر زنده نیست.
ولی خب، اگر چیزی زنده نبوده باشد، اعلام مرگش بی‌معناست. در واقع حرف نیچه بسنده و محدود به مرگ یک شخصیتی به نام خدا نیست. نمی‌گوید: یک شخص یا شخصی وجود داشته که زین‌پس ناموجود است.
نه، او دارد مرگ خداوندگاری را اعلام می‌کند؛ خبر از فرو ریختن یک «مطلق» می‌دهد. می‌گوید: آن شاخصی که تا به امروز همه ارزش‌ها را می‌گفت «ارزش است»، همه معانی را می‌گفت «معنی است» و همه حقیقت‌ها را می‌گفت «حقیقت است»، مرده.
بنابراین شما نمی‌توانید از آن خزانه خرج بکنید برای ارزشمند دانستن چیزی. ناگزیر می‌شوید اعتبار و فرض گرفتن ارزش‌ها را از نو آغاز کنید.
و وقتی راجع به «نهیلیسم» صحبت می‌کند، این نهیلیسم به دو سمت می‌تواند برود:
یا اینکه شما هم سقوط کنید؛ یعنی او فرو ریخته و شما هم فرو بریزید، مثل کشتی‌ای که دارد غرق می‌شود و شما به عنوان مسافر انتخاب کنید که ما هم با آن غرق شویم،
یا راه دیگر این است که به دریا بزنید و سعی کنید با تخته‌پاره، خودتان را به ساحل برسانید و به ارزش‌های تازه‌ای چنگ بزنید.
حالا برای پاسخ به چگونگی این مسیر یا کشف نیرویی که دارد این حرکت را سوق می‌دهد و به پیش می‌برد، نیچه متأثر از فلسفه شوپنهاور است؛ با این تفاوت که اگر شوپنهاور از «اراده معطوف به حیات» می‌گوید، نیچه از «اراده معطوف به قدرت» می‌گوید.
اما فهم این قدرت مهم است. یعنی اینجا قدرت محدود به زور بازو نیست، به قدرت سیاسی نیست؛ بلکه فراتر از همه این‌ها.
به‌عنوان مثال می‌گوید: اگر یک فیلسوفی دارد سعی می‌کند اندیشه خودش را تبیین کند، استدلال کند و دیگران را به فهم خودش نزدیک کند، این، خودِ اعمال نیرو بر خرد دیگران است. یعنی او پیش از اینکه بخواهد در خدمت حقیقت باشد، در خدمت قدرت است.
حالا ابزار ابراز این قدرت می‌شود فکر، می‌شود کلمه، می‌شود سعی برای اقناع دیگران.
با همین شاخص، نیچه آمده بسیاری از معیارهایی که تا قبل از او نزدیک به «مسلم» دانسته می‌شد و اصلاً روش مناقشه‌ای نبود را وارد حوزه پرسشگری کرده؛ یعنی شروع کرده بحث کردن در این‌که آیا اخلاق به معنی پیش از خودش ارزش هست یا نیست؟ بحث در مورد آزادی، قدرت، هنر و بسیاری موضوعات دیگر.
همین دعوت به پرسشگری باعث شده دهه‌ها متفکرین پس از او ناگزیر شوند به این سؤال‌های نیچه پاسخ بدهند، ولو اینکه با او موافق نباشند.
وقتی شما می‌خواهید با یک چتر بپرید پایین، قبل از اینکه بخواهید از این چتر استفاده کنید باید پاسخ آن کسی را که مدعی سوراخ بودن چتر است داشته باشید.
همین، کار نیچه بود: بداهت‌زدایی.
آنچه قبلش بدیهی بود، بعد از نیچه دیگر بدیهی نیست. باید برایش پاسخ داشته باشید.
خب، این بخش مقدماتی جرعه‌مان که در مورد اهمیت نیچه بود، اینجا تمام می‌شود و در بخش بعدی من نسبت میل و عقل از نگاه نیچه را مختصراً خدمت شما عرض خواهم کرد.
قبل از اینکه به طرح دیدگاه نیچه بپردازم، یک یادآوری بکنم خدمتتان:
تو جرعه‌های قبل، چنان‌که دیدیم، متفکرین در دو دسته تقسیم‌بندی می‌شدند:
یک دسته، آن‌هایی بودند که عقل را حاکم بر میل می‌دانستند. یعنی می‌گفتند میل به تنهایی نمی‌تواند تعیین‌کننده «چه باید کرد»های ما باشد. ما باید افسار میل را به دست عقل بدهیم تا بتواند ما را به مقصد برساند. این‌ها گروهی بودند که به تعبیر من، عقل را بر میل حاکم می‌کردند.
گروه مقابل این‌ها، کسانی بودند که وارونه این می‌دیدند؛ یعنی می‌گفتند میل است که به عقل فرمان می‌دهد. عقل در نهایت می‌تواند ابزاری باشد برای تحقق میل.
به عنوان مثال، این میل است که می‌گوید: «من گرسنه‌ام». حالا عقل می‌آید روش پاسخ‌دهی به این میل را جستجو می‌کند، و عاقل‌تر بودن یعنی توانایی بهتر پاسخ دادن به میل.
اما در این گروه، که شاید شوپنهاور را بتوانیم به عنوان یک شخص برجسته‌اش ببینیم، یک ملاحظه‌ای هم وجود داشت و آن این‌که اگر من به دنبال این میل حرکت بکنم، در نهایت کار به «رنج» منتهی می‌شود.
چرا؟ به خاطر این‌که این میل خودش در اختیار «اراده» است. یعنی اراده‌ای وسیع وجود دارد که تقسیم هم نمی‌شود به اراده‌های کوچک؛ و پشت صحنه این عالم، اراده است. حالا این اراده، به هر فردی رشته‌ای از میل را متصل کرده.
انگار که ما همه برده‌های اراده‌ایم. وقتی به دنبال اراده برویم، او ما را دائم محتاج خودش نگه می‌دارد و برای این محتاج نگاه داشتن هم، ما را همواره در رنج می‌گذارد.
پس این رنج ما را به خواستن چیزی ترغیب می‌کند. فکر می‌کنیم اگر به آن برسیم، آرام می‌گیریم؛ اما از قضا وقتی به آن می‌رسیم، تازه ترکه ملال به ما می‌خورد.
پس همان میلی که ما را به خواستن چیزی ترغیب کرده، همان میل ما را به ملول شدن از آن هم سوق می‌دهد، و بعد ناگزیر می‌رویم سراغ میل بعدی.
خب، پس در دسته دوم، میل گرچه بر عقل حاکم است، ولی این حکومت، رنج‌آور است و چندان به نفع ما نیست. اگر می‌خواهیم کار به صلاح ما ختم بشود، باید یک جوری این میل را مهار کنیم.
این دو دسته را شما مدنظر داشته باشید.
حالا، با آن سابقه‌ای که من از نیچه در بخش اول جرعه برایتان تعریف کردم، دیگر برایمان قابل انتظار است که علی‌الأصول، مثل خودش که می‌گوید «من به فلسفیدن با دینامیت معتقدم»، باید بیاید و کل این بساط را منفجر کند.
اما چکار می‌کند؟
اگر افلاطون، عقل را مثل سوارکار می‌دیده و می‌گفته این باید دهنه بزند به میل به عنوان یک اسب سرکش ــ این را افلاطون در جُستار جمهور می‌گوید و در مجموعه آثارش می‌توانید ببینید ــ
اگر ارسطو تدبیرش در این بوده که میل را اهلی بکند، چنان‌که در مبحث اخلاقش به آن می‌پردازد (و اگر مایل باشید، در سرفصل اخلاق نیکوماخوس می‌توانید مطالعه کنید؛ من فکر کنم در بخش اول «میل معقول» اشاره کردم که در مجموعه آثار ارسطو یک جلد مستقل به نام اخلاق نیکوماخوس داریم)،
و اگر، چنان‌که در جرعه قبل گفتم، کانت می‌گوید این میل به جهت ناپایدار بودن، «نامعتبر» هم هست و قابلیت تعمیم ندارد و ما باید آن را برای اخلاقی شدن به عقل بسپاریم،
و اگر شوپنهاور می‌گوید میل ابزار اسارت ما در اختیار اراده است و این اراده به رنج منتهی می‌شود،
یعنی شما همه این‌ها را به عنوان چکیده‌هایی از آنچه گذشت در نظر بگیرید،
نیچه می‌آید به «شاخص اندازه‌گیری» حمله می‌کند.
می‌گوید: همین ارزیابی که شما دارید می‌کنید ــ چه آن گروهی که عقل را حاکم می‌کنید، چه آن گروه دومی که میل را حاکم می‌کنید ولی قضاوت می‌کنید که این منتهی به رنج می‌شود یا ابزار اسارت ماست ــ هر دو دارید با عقل می‌سنجید.
دقت کردید چی شد؟
می‌گوید: این قاضی که شما گذاشتید روی مسند و می‌گویید داوری کن بین عقل و میل که کدامشان حاکم است، خودِ این قاضی کیست؟
شما نمی‌توانید بین دو نفر که اختلاف دارند، یکیشان را حاکم بکنید و بگویید: تو داوری کن. نتیجه این داوری از قبل معلوم است و شما به نفع داور دارید کار را پیش می‌برید.
در صورتی که عقل اصلاً جایگاهی ندارد که بخواهد در این ماجرا قضاوت بکند. بازی به دست میل است.
او درست همین‌جا از شوپنهاور فاصله می‌گیرد.
تکلیفش با قدما که مشخص است (میل حاکم است)، اما در نسبت دادن صفت «رنج‌آور بودن» به این میل، دیگر با شوپنهاور همراه نمی‌شود.
پس می‌شود دسته سوم:
نه تنها عقل را حاکم نمی‌داند، بلکه حکومت میل بر عقل را هم رنج‌آور نمی‌داند، بلکه آن را «شوق زندگی» می‌بیند.
یکی از چیزهایی که اگر روزی فرصت شد، باید در مورد فلسفه هنر شوپنهاور و فلسفه هنر نیچه فکر کنیم، همین موضوع است.
شوپنهاور می‌گوید: «ما به هنر نیاز داریم برای اینکه بتوانیم زندگی را تحمل‌پذیر کنیم.»
یعنی خودش را اکنون در زندگی فرض می‌کند و می‌گوید حالا برای اینکه بتوانی تحملش کنی، برو سراغ هنر و شروع می‌کند به بحث کردن درباره هنر.
نیچه اما می‌گوید: «ما به هنر نیاز داریم برای اینکه یاد بگیریم، قابلیت پیدا کنیم که زندگی کنیم.»
نه اینکه از اول فرض کنیم ما الان در زندگی هستیم ولی حالمان خوب نیست و برای اینکه از این کوفت‌شدگی رها شویم، برویم به هنر مشغول شویم.
خودِ اصلِ هنر، آن چیزی است که ما را به قابلیت زندگی می‌رساند.
ما هنوز امکان زندگی و قابلیت زندگی را پیدا نکرده‌ایم، مگر اینکه بتوانیم هنر زیستن را یاد بگیریم. یعنی اعلی درجه هنر، خودِ زندگی است.
و جالب این است که نیچه متعرض خودِ این متفکرین نمی‌شود.
می‌گوید: الان شما آمدید یک دستگاه کاملاً عقلایی را به عنوان نظام فکری طرح کردید، بر اساس یک سری گزاره‌های منطقی و معقول.
چه چیزی میل این فلسفیدن را در شما ایجاد کرده؟ خودِ این عقل، عقلی که شما دارید می‌گویید، بازیِ میل است.
اگر شما میل نمی‌کردید که اندیشه‌تان بر دیگران حاکم بشود، اصلاً چنین دستگاهی شکل نمی‌گرفت.
آقای سقراط، شما که کوچه به کوچه پیش می‌رفتی و آدم‌ها را سؤالمند می‌کردی، این شوق سؤال‌آفرینی را از کجا آوردی؟
اینکه بروی به دیگران بگویی دانایی این نیست که در اختیار شما هست، این را از کجا آوردی؟
فرد وقتی چیزی را در زمره آگاهی‌های خودش می‌داند، یعنی فرضش این است که بر آن چیز مسلط است، پس قدرت دارد.
تو می‌روی نظام قدرت آدم‌ها را مخدوش می‌کنی و می‌گویی: «آنچه که شما بهش می‌گویید قدرت، قدرت نیست. آنچه که فکر می‌کنید در اختیار دارید، در اختیار شما نیست.»
خب آیا این چیزی به جز اظهار قدرت از جانب خودت است؟
تو در واقع داری قدرت سقراط را به رخشون می‌کشی.
پس آن‌ها هم محاکمه می‌کنند و قدرت خودشان را به رخ می‌کشند.
ببینید، اینجا مقوله از جنس «ارزش‌داوری» نیست که بگوید سقراط کار خوبی کرد، یا کار بدی کرد، یا طرف مقابل کار خوبی کرد یا نه.
چون خودِ این برچسب‌های «خوب است» و «بد است»، در اندیشه نیچه مطابق با معنای عرفی همیشگی نیست.
این‌ها باید مجدداً و متناسب با روش فکر او خوانده بشوند و فهمیده بشوند.
بنابراین، از نظر نیچه، میل اتفاقاً «کمبود» انسان نیست؛ یعنی نقصان ما نیست که به میل منتهی می‌شود، بلکه این «فزونی» ماست.
این توانایی ماست. ما میل می‌کنیم به جهت اینکه سهم بیشتری از قدرت داریم.
اراده در ما «افزون‌طلبی» را نهاده که این مزیت ماست، نه نقصان؛ این شادی ماست، نه رنج.
پس، به نحو کلی و البته غیردقیق، یعنی باز هم همچنان که من در پایان همه این جرعه‌ها اشاره می‌کنم که مدعی نیستم که با ۲۰ دقیقه یک مطلبی طرح شده و جمع شده،
یک مثال دیگری در این هفته بهش فکر می‌کردم که فکر کنم رساتر باشد برای طرح موضوع:
شما وقتی در یک جاده دارید حرکت می‌کنید، فرض کنید که میانه راه یک تابلویی هست که زده «به سمت فلان روستا، ۴۰ کیلومتر».
صرف دیدن این تابلو به این معنا نیست که شما آن روستا را دیدید.
ما فقط تابلو را دیدیم.
اشاره‌ای دیدیم که در فلان جا روستایی هم هست.
از ما این برمی‌آید که اگر روزی کسی به ما گفت نام این روستا را شنیده‌ای؟ بگوییم: بله، در جاده از این شهر به آن شهر که می‌روی، در حد فاصل فلان، یک تابلو هست که از آنجا زده ۴۰ کیلومتر به سمت روستا باید حرکت کنیم.
ما از این دقیقه‌هایی که داریم توی جرعه‌های «مِی» با هم می‌گذرانیم، غرضمان فقط دیدن تابلوهاست.
که رفقای من، هم‌پیاله‌های من، تابلو را دیدید؟
اگر خواستید این موضوع را بیشتر بفهمید، ۴۰ کیلومتر حرکت کنید به سمتش.
مطالعه بکنید، وقت بگذارید، تمرین کنید.
و لطف مضاعف شماست اگر حاصل آگاهی‌تان را با من هم تقسیم کنید که من هم بهره‌مند شوم.
من در اینجا سومین بخش از گفت‌وگویمان راجع به «میل معقول» را می‌بندم.
به نظر من می‌آید بیش از این توقف کردن در این ماجرا، ما را از مسیر اصلی‌مان دور می‌کند؛ که همان مطالعه کتاب «در باب حکمت زندگی» آرتور شوپنهاور است.
حالا با هم تعامل کنیم. شما هم به من بازخوردتان را بدهید.
چه بسا من این سرفصل را مستقلاً حالا یا روی سایت mey.ir ارائه بدهم خدمتتان یا توی کانال یوتیوب بگذارم.
بالاخره یک روشی پیدا کنیم که این بحث «میل معقول» ارائه بشود ولی نظم اپیزودهای «مِی» برقرار بماند.
این چندمین هفته متوالی است که شما در ظهر جمعه به جرعه «مِی» لبی‌تر می‌کنید و خوشحالم که به جای وعده دادن، در عمل توانستم بعد از مدت‌ها وقفه این نظم پیاپی را به کار بگیرم.
امیدوارم که روزهای پیش‌رو هم به همین منوال باقی بماند و بیش از پیش با شما هم‌صحبت باشم.
خوب باشید و تا جرعه بعدی، خدا نگهدارتان.

عقل و میل؛ کدام فرمانده است و کدام فرمان‌بر؟ در این جرعه از پادکست «مِی»، به ادامه ی بحث درباره ی نسبت عقل و میل می‌پردازیم و پاسخ را در دیدگاه فلاسفه جست و جو می‌کنیم. آیا باید مانند کانت، میل را تابع قانون مطلق عقل کنیم؟ یا همچون شوپنهاور، عقل را وزیر مهارکنندهٔ حاکمِ سرکشِ میل بدانیم؟ و یا با نیچه طغیان کنیم و عقل را به خدمت نیروی آفرینندهٔ زندگی، یعنی میل، واداریم؟

متن کامل جرعه پنجاه و پنجم

چه نسبتی بین عقل و میل هست؟ آیا میل باید معقول باشه یا ماجرا بالعکسه؟ عقل باید راه‌حلی پیدا بکنه تا میل به خواسته‌هاش برسه. نسبت بین عقل و میل، اون چیزیه که ما از جرعه قبل در موردش شروع کردیم به واکاوی و اندیشیدن. بهونه‌مون هم این جمله‌ای بود که شوپنهاور در کتاب در باب حکمت زندگی میگه. میگه: «تعیین مرز آرزوهای عاقلانه، اگر برای ما ناممکن نباشد، آسان نیست.» و این ترکیب «آرزوهای عاقلانه» برای ما شد بهانه پرسشگری.
در جرعه قبل موضوع رو از نگاه ارسطو، اسپینوزا و هیوم خیلی مختصر مرور کردم. در این جرعه می‌خوام برم به سراغ کانت، شوپنهاور و نیچه. یعنی شوپنهاور مرکزیت داره در جرعه پیش‌رو و اندیشمند قبل و بعد از او رو هم بررسی می‌کنم، البته خیلی خلاصه و اجمالی. اگر یافتن پاسخ این پرسش دغدغه شما هم هست، در دقایق پیش‌رو مهمان من باشید.
می‌شنوید مجموعه جستارک‌هایی با طعم حکمت زندگی که جرعه‌جرعه مهمان من، حسام ایپکچی، هستید. این جرعه رو با داستانی از یک متفکر بسیار صاحب‌نام و اثرگذار آغاز می‌کنم: امانوئل کانت. جایگاه او در اندیشه مدرن به قدری استوار و جدیه که انگار در درگاه این عمارت بزرگ ایستاده.
هر متفکری که بعد از کانت خواسته وارد بشه، ناگزیر از سلام‌وعلیکی با او بوده. مثل مرد توانمند و بزرگ‌جثه‌ای که توی درگاه ایستاده و هر کی می‌خواد عبور کنه، شانه‌ش به شانه او می‌گیره. این توصیف البته خلاف واقعیت بالینی و جسمیه.
من دارم در مورد مردی صحبت می‌کنم که به واقع خیلی نحیف و بی‌آزار بوده. تمام عمرش رو در شهری زندگی کرده تقریباً بدون سفر. تو محدوده ۱۷۲۴ تا ۱۸۰۴ میلادی، در یه شهر بندری در پروس شرقی زندگی می‌کرده.
وصـفی که در مورد امانوئل بین مردم اون دیار خیلی آشنا و رایج بوده، اینه که او رو مرد سردرگریبان اما بسیار منضبطی می‌دونستن. ساعت پیاده‌روی‌های او انقدر به‌وقت و روتین بوده که بقیه کارهاشون و زمان‌بندی‌هاشون رو با زمان روتین‌های کانت کوک می‌کردن.
کانت، سه نقد می‌نویسه و این نقدها، جهان فکری بعد از او رو بسیار متحول می‌کنه. نقد اولش در مورد عقل محضه. نقد عقل محض رو البته مترجم عظیم‌الشأن و صاحب‌فکری به نام میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی، در زبان فارسی سنجش خرد ناب ترجمه می‌کنه.
این نقد اول، بعدش در مورد اخلاق و بنیاد مابعد‌طبیعی اخلاق ملاحظاتی داره و البته نقدی هم در خصوص عقل عملی می‌نویسه. پرداختن به جزئیات نگاه او در این جرعه جا نمیشه و کانت خودش اقیانوسیه که نه جرعه، بلکه چه‌بسا پادکست‌های مستقلی می‌طلبه.
از منظرهای متعددی میشه موضع کانت نسبت به عقل و میل رو بررسی کرد، اما من انتخابم این بوده که از دریچه اخلاق کانتی به موضوع نگاه کنم. ما این صحبت‌ها رو به بهانه فصل سوم کتاب در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور پی گرفتیم و چنان‌که یادتون هست، در چند جرعه قبل هم مفصل عرض کردم، این بخش از کتاب با تمجید اپیکور آغاز میشه.
مقولۀ اپیکور، سعادت و خوشبختی و آرامش می‌ده و از همین‌جا گویا راه کانت از این نگرش جدا میشه. کانت، خوشبختی و لذت رو مبهم‌تر از اون می‌دونه که بتونه مبنای عمل اخلاقی قرار بگیره. میگه این چیزی نامتعینه؛ نمی‌تونیم بر مسئله خوشبختی، به یک تعریف واحد، عام و شمول برسیم.
بنابراین، میل باید به تبعیت از عقل خواسته‌های خودش رو دنبال بکنه.
پس ما توی دوگانه عقل و میل داریم این مسئله رو پیگیری می‌کنیم که کدام یک باید ارشد و فرمانده باشه و کدام یک باید مادون و فرمان‌بر قرار بگیره.
کانت، شاخص معروفی رو در خصوص اخلاق مطرح می‌کنه که احتمالاً شنیدید. میگه: اگر می‌خوای بدونی چه قاعده‌ای اخلاقیه، اینطور رفتار خودت رو بسنج:
ببین اگر این کاری که داری انجام میدی، نه فقط الگوی رفتار تو، بلکه بدل بشه به یه قاعده عام ـ یعنی از این پس همه قرار باشه مثل تو رفتار کنن ـ آیا این برایت مقبوله یا نه؟
این منتهی میشه به همون قاعده‌ای که باز هم معروفه و زیاد شنیدید: «آنچه بر خود می‌پسندی، بر دیگران هم بپسند.» یعنی رفتاری رو می‌تونی از خودت موجه بدونی که قابلیت تعمیم داشته باشه.
خب، خیلی آشکاره که در این وضعیت، میل به عنوان یک کشش فردی، وجاهت نداره. چون میل نه…
اگر من قرار باشه بر مبنای میلم رفتار بکنم، چه‌بسا نتونم تاب بیارم که این به یک قاعده عام بدل بشه. و اگر بخوام بر اساس قاعده کانت رفتار بکنم، باید میلم رو خاموش کنم، مهار بکنم، و کار رو به عقل بسپارم که او، به جای اینکه به میل من عمل بکنه، به اون قاعده قابل تعمیم پایبند بمونه.
در واقع حرف کانت اینه: میل اقتضاش اینه که از شاخه‌ای به شاخه دیگه بپره، ناپایدار باشه، همواره مشروط به تحقق نتیجه‌ست؛ نتیجه رو که می‌گیری، بعد باید کوچ کنی به سمت میل بعدی. خب ما نمی‌تونیم چنین شاخص لغزنده‌ای رو مبنای عمل قرار بدیم.
اما اگر که به دنبال یک شاخص مطلق و مستحکم بگردیم، اون همون قاعده‌ایه که قبل‌تر گفتـم: قانون عام و شمول رو باید برایش رفتار کنیم. پس میل بضاعت این رو نداره که بخواد بر عقل حاکم بشه، به چه جهت؟ به جهت اینکه دم‌به‌دم در حال تغییر و غیر‌استواره.
حالا در چنین نگاهی، اگر قرار باشه ما از کانت بپرسیم که: جناب استاد! شما به ما علاقه معقول رو توضیح بده. شاگرد شما آقای شوپنهاور گفتن که آرزوها باید عاقلانه باشه…
حالا شما به عنوان استاد بفرمایید که آرزو عاقلانه یعنی چی؟
به نظر میاد، اگه ما چنین سؤالی رو از کانت بپرسیم، او چنین پاسخی به ما خواهد داد: آرزو اونیه که تو تا عاقل باشی، هر چیزی که عقل میگه، بگی «من همونو می‌خوام». میل خودت رو معطوف بکنی به اون قاعده اخلاقی.
انگار که میل اولاً یا میل برتر، همان عقله. میل‌های دیگه باید فرعی و ثانویه تلقی بشه و با اون میل اصلی تنظیم بشه.
خب، تا اینجا جواب اون رو از کانت گرفتیم. باز همین جمله تکراری خودم رو عرض می‌کنم که ما به سبب اینکه داریم کوتاه به این موضوعات می‌پردازیم، ناگذیریم از ناقص‌گویی. این خیال خامیه اگر که ما با چند دقیقه صحبت فرض کنیم که گفتنی‌ها رو در مورد کانت گفتیم. همین غلبه‌ای که الان من توی کلامم دارم نسبت به عقل میگم، دقیقاً نقضش، موضوع کتاب کانته؛ کسی که داره عقل محض رو نقد می‌کنه و بضاعت عقل خالص رو کمتر از اون می‌دونه که همه چیز برای او قابل بحث و فهم باشه.
قاعدتاً مدعی این نیست که همه چیز رو باید با عقل تنظیم کرد. اما اینی که من دارم عرض می‌کنم، صرفاً در نسبت میل و عقله. گویا که در این دوگانه محدود، غلبه با عقله.
تا اینجا داشته باشید صحبت رو که بریم به سراغ آرتور خان شوپنهاور.
و اما سرانجام می‌رسیم به خود آرتور خان شوپنهاور که در عمل میزبان ما هست در پادکست «مِی» و لااقل آنچه که در این سال‌ها داریم بررسی می‌کنیم، همه در حاشیه کتاب در باب حکمت زندگی اوست.
معرف حضور هستید که او در بازه ۱۷۸۸ تا ۱۸۶۰ میلادی زندگی می‌کنه؛ یعنی با فاصله کمی بعد از کانت. وصفی که شما در مورد شوپنهاور زیاد شنیدید (و البته من فقط نقل می‌کنم، تأییدش نمی‌کنم)، قلمداد شدن او به عنوان «فیلسوف بدبین»ه.
سؤال اینجاست که چرا شوپنهاور رو بدبین خطاب می‌کنند؟ به اندازه‌ای که به این جرعه مربوط میشه، دو تا موضوع رو می‌خوام خدمت شما اشاره بکنم:
یکی از دلایل اینکه آرتور شوپنهاور بدبین قلمداد میشه اینه که سعی در توجیه ناملایمات زندگی نداشته؛ گماشته الهیات نیست، رسالت خودش رو این‌طور نمی‌دونه که «من بالاخره باید یک جوری اوضاع جهان رو توجیه بکنم.» چون نخواسته این کار رو بکنه، خیلی بی‌پرده حرف زده. این بی‌پردگی او رو به این نتیجه رسونده که خب، این جهان خیلی هم قشنگ نیست و به ما هم خیلی خوش نمی‌گذره.
اگر هم دستی سرشته باشه این جهان رو، دست خیرخواهی برای ما نبوده.
این موضع، موضع متداولی نیست از جانب متفکرین و طبعاً اگر که بقیه متفکرین خودشون رو واقع‌بین بدانند، شوپنهاور میشه بدبین؛ اما اگر آن‌ها خودشون رو خوش‌بین توصیف کنند، اونوقت تاج واقع‌بینی رو باید بر سر شوپنهاور گذاشت.
این یک ملاحظه. ملاحظه دیگری که در مورد این وصف «فیلسوف بدبین» خوبه بهش توجه بکنیم، اینه که صرف‌نظر از همه تحلیل‌هایی که بعداً ارائه خواهیم داد، یک چیزی رو انگار می‌تونیم مفروض بگیریم، و آن هم این مسئله‌ست که گویی شوپنهاور به جهت مغایرت جهان با میل خودش، داره اون رو قضاوت می‌کنه. این مستقل از چیزیه که بعد از این به زبان میاره؛ چه بسا آنچه که به زبان میاره، تأیید بکنه این گزاره رو یا رد بکنه.
این رو بهش می‌رسیم. اما وقتی که شما داری به یک جهانی میگی: «این جهان، جهان آزاردهنده و رنج‌آلودیست»، رنج رو در ازای نقض میل داریم تجربه می‌کنیم. پس شوپنهاور، لااقل در دیدگاه خودش، میل رو اسباب سنجش و موضع‌گیری نسبت به جهان قرار داده.
دو تا رو در حاشیه قضاوتی که معمولاً راجع بهش هست به عنوان «فیلسوف بدبین» عرض کردم.
اما اشاره‌ای که توی چند دقیقه قبل داشتم این بود که شوپنهاور، فیلسوف پساکانتیه.
پساکانتی بودن یعنی اینکه از او اثر پذیرفته؛ کما اینکه شما توی ابتدای کتاب در باب حکمت زندگی ـ البته قبل از ابتدای کتاب، توی مقدمه‌ش ـ این رو می‌خونید: خودش میگه «اگر کانت رو نخوندین، منو نخونین؛ من ادامه اونم. اگر مقدماتشو ندیدید، دیگه منو نمی‌فهمید.»
اما نمیشه او رو دقیقاً منطبق با کانت دونست. تمایزشو توی این جرعه به کار ما میاد.
اونچه که در فلسفه کانت به عنوان «نومن» شناخته میشه، در فلسفه شوپنهاور اراده است. و آنچه که در فلسفه کانت «فنومن» شناخته میشه، در فلسفه شوپنهاور تصوره.
اما این جابه‌جایی فقط ری‌برندینگ نیست که کلماتی رفته باشه و کلمات دیگه جایگزین شده باشه؛ فرق‌های مهمی بین نومن کانتی و اراده شوپنهاوری هست.
از جمله اینکه کانت، نومن رو غیرقابل دسترسی و ادراک آدمی می‌دونه؛ اما شوپنهاور راهی به اراده رو گشوده می‌دونه و میگه ما بهش دسترسی داریم.
توصیف این راه، خیلی مفصل‌تر از یک جرعه‌ست، اما الان انقدر برداشت کنیم: میل برآمده از اراده است و ما، به واسطه بدن‌مون، متصلیم به این جهان همچون اراده.
پس اونجایی که میل چیزی داریم، در واقع اراده ما رو به سوی آن چیز سوق داده.
موضع شوپنهاور اینه: میگه «اراده، ذات درونی همه چیزهاست»؛ از جمله نیازها و کمبودهای ما هم، طلبِ اراده‌ست. اراده‌ست که ما رو به چیزی نیازمند کرده و تحریکمون می‌کنه برای اینکه به اون نیاز پاسخ بدیم.
تحریک شدن ما به سمت مطلوب، میشه میل. پس ما یه سمتی رنج داریم، میل ما رو حرکت میده برای اینکه پاسخ شایسته‌ای به اون رنج بدیم و بتونیم کمبودی رو جبران کنیم، و این باعث میشه که قضاوت شوپنهاور در مورد عقل، بسیار متفاوت بشه با کانت.
از نگاه شوپنهاور دیگه اینطور نیست که ما بتونیم عقل رو حاکم بر میل بکنیم. انگار که یه مقداری اینجا نظرش به نظر هیوم نزدیک‌تره.
طبیعت انسان رو به اون روایتی که هیوم میگه نزدیک‌تر می‌دونه تا به اون ماشینی که دکارت توصیف کرده یا به اون دستگاه عاقله‌ای که کانت داره توصیف می‌کنه.
خب حالا سؤال اینه…
متفکری با چنین مبانی، چرا باید از «آرزوی عاقلانه» یا «میل معقول» صحبت بکنه؟ علی‌الاصول او هم باید قاطعانه بگه که ما دنباله‌رو میل باشیم و عقل باید در نقش یک کارگزار به خدمت میل دربیاد.
اما شوپنهاور این رو نمیگه؛ اینجا از هیوم جدا میشه. چرا؟ به خاطر اینکه شوپنهاور به اون اراده‌ای که داره ما رو سوق میده به سمت خواستن چیزها، اعتماد نمی‌کنه.
میگه: اگر شما قرار باشه حرف اون اراده رو گوش بدید، همیشه مثل پاندول بین دو نقطه «رنج» و «ملال» در حال آمدوشد هستید.
اون نیرویی هم که داره شما رو تکون میده، میله. اگر می‌خواین از این سرگیجه نجات پیدا بکنید و دائماً به دنبال «مقصود نیافتنی» نباشید…
این «مقصود نیافتنی» یعنی چی؟ یعنی جهان بی‌رنج.
میگه: اگه می‌خواین به این نقطه برسید، از عقل باید کمک بگیرید. علاقه معقول وقتیه که شما به نیازهای ضروری بسنده بکنید. علاقه غیرمعقول وقتیه که شما میل رو چنان افسارگسیخته به دنبال خواستن‌ها رها کنین که از شما برده بسازه.
برده کی؟ برده اراده.
اینجا وقتی داره از «اراده» صحبت می‌کنه، منظورش اراده شما نیست.
یعنی اصلاً شوپنهاور به «اراده من»، «اراده تو»، «اراده او» باور نداره که بخواد اراده رو تقسیم بکنه.
اراده از نگاه او واحده.
حالا اون حل معما میشه که چرا شوپنهاور بعد از نقل‌قول‌هایی از اپیکور، داره ما رو به «آرزوی عاقلانه» توصیه می‌کنه.
در واقع ماجرا برمی‌گرده به همون تقسیم‌بندی سه‌گانه اپیکوری؛ و آرزوی عاقلانه، از نگاه شوپنهاور، بسنده کردن به نیازهای طبیعی ضروریه.
هرچه از این نیازهای طبیعی ضروری ما دور بشیم و حرکت کنیم به سمت نیازهای غیرطبیعی، غیرضروری، عیار عقلانیت میاد پایین.
الان دیگه من چون تقسیم‌بندی سه‌گانه میل از نگاه اپیکور رو مفصل توضیح دادم، فرض اینه که شما اون رو شنیدید و حضور ذهن دارید.
اگر نه، لطفاً دو اپیزود برگردید عقب و سه‌گانه نیاز رو بشنوید.
خب حالا جمع‌بندی بکنم دیدگاه شوپنهاور رو: شوپنهاور میل رو حاکم می‌دونه، اما نه حاکم خیرخواه.
میگه: اگر می‌خوای از این حاکمِ شر، رنجی به تو نرسه، از وزیر عاقلش کمک بخواه، به او بسپر که جهان‌گشایی میل رو محدود کن.
و الا، اگر کار به دست میل باشه، جز خواستنِ مدام، مشغولیتی نداره و تو را همه جا به دنبال خودش می‌کشونه همچون اسیر.
اما اگر اون وزیر عاقل به میون بیاد، می‌تونی به حدی از این بیچارگی اکتفا بکنی.
خب، مرور دیدگاه شوپنهاور رو هم به همین میزان بسنده می‌کنم و بریم به سراغ بخش پایانی این اپیزود.
یادتون میاد چند اپیزود قبل، راجع به «فیلسوف باقی» و «فیلسوف یاقی» خدمتتون گفتم و این‌ها رو تفکیک کردم و عرضم این بود که اگه قرار باشه برای تیم فیلسوف‌های باقی، کاپیتان و پیش‌کسوت انتخاب بکنیم، حتماً باید این بازوبند رو به دست اپیکور ببندیم.
حالا در مقابل، می‌خوام خدمتتون عرض بکنم که به نظر میاد اگر قرار باشه در تیم فیلسوفان یاقی، کاپیتان انتخاب بکنیم، می‌رسه به همین چهره‌ای که الان می‌خوام راجع بهش صحبت کنم:
طغیانگر، خوش‌قلم، انفجاری، نقاد؛ اصلاً در بعضی جاها میشه گفت دیگه لجوج و نترس در نقد اندیشه‌های گذشتگان.
این کسی نیست جز نیچه.
نیچه با کتاب جهان همچون اراده و تصور شوپنهاور، به فلسفه علاقه‌مند میشه و بسیار از او متأثره؛ او رو مربی خودش قلمداد می‌کنه.
اما همچنان که نسبت به دیگران طغیان می‌کنه، بر شوپنهاور هم می‌شوره و از او عبور می‌کنه.
اما این عبور، عبور محترمانه‌ایه.
نگاهش در مورد میل چطوریه؟ از جمله تمایزهایی که با شوپنهاور دارد، در همین خوش‌بینی و بدبینیه.
شوپنهاور با یک سوء‌ظنی داره جهان رو نگاه می‌کنه و جهان رو مطابق با میل نمی‌دونه.
در مقابلش، نیچه دانش یا خرد شاد رو مطرح می‌کنه؛ کتابی که تحت عنوان «حکمت شادان» توی زبان فارسی ترجمه شده، و اون میگه: گرفتاری از عالم و از جهان نیست، بلکه انگاره‌های ذهنیِ ما، دست‌وبال ما رو بسته و نمی‌ذاره ما اون‌گونه که باید زیست بکنیم.
اما «آن‌گونه که باید» رو از کجا بفهمیم؟ جواب اینه: از میل.
اگر که سرآغاز این سه‌گانه میل معقول با ارسطو آغاز بشه، نقطه عظیمت‌مون به مرحله پایانی، همین نیچه‌ست.
نیچه با فضای ذهنی سقراط و افلاطون و ارسطو همدل نیست.
نظرش بر اینه که این متفکرین، با منطق‌پرستی، زندگی رو عقیم کردن و عقل‌گرایی تبدیل شده به یک نقاب، به یک پابند برای انکار میل.
و به همین جهت، موضعی متفاوت با موضع شوپنهاور داره.
من جرعه بعد، ارجاع‌های مجددی به نگاه نیچه آغاز خواهم کرد و بحث در مورد نیچه رو اینجا نمی‌بندیم، فقط بازش می‌کنیم.
اما برای اینکه این جرعه به یه پایان‌بندی ختم بشه و شما قابلیت نتیجه‌گیری داشته باشید، این سه تا گزاره رو عرض می‌کنم و جرعه رو به پایان می‌برم:
صحبت کانت در نسبت عقل و میل یا آرزوی عاقلانه این بود:
میگه آرزو باید با راهبری و چراغ‌داری عقل، برسه به خواسته‌ای که بتونه عمومیت پیدا بکنه. این نگاه کانت بود.
شوپنهاور، عقل رو حاکم نمی‌دونست بر آرزو و میل، ولی می‌گفت: اگر که عقل در کار نباشه و این مقال به پای میل بیفته، ما اسیر میل میشیم؛ پس وظیفه عقل، محدود کردن میل به ضروریاته.
اما نیچه میگه: شرط عقل اینه که آرزو محدود نشه؛ به عکس، میل نیروی زندگیه و ما به جای اینکه او رو سرکوب بکنیم، باید عقل رو به خدمتش واداریم تا قوه آفرینندگی و خلاقیت پیدا بکنه.
این جرعه رو اینجا به پایان می‌برم.
وعده من و شما در جرعه ۵۶، ادامه دیدگاه نیچه و بعد هم ورود به نگاه متفکرین بعد از نیچه، در نسبت بین عقل و میل.
خدا نگهدار شما.